پسرِ زیبای من
یک نمایش در سیزده صحنه کوتاه
قاضی ربیحاوی
اشخاص:
شمس؛ از بیست و هشت؛ تا سی سالگیِ او
مادر؛ از شصت و سه؛ تا شصت و پنج سالگیِ او
بقیه اشخاص نمایش چند مرد هستند در نقشهای متفاوت از جمله؛
کارمند؛ افسر؛ دکتر؛ مددکار؛ فرهاد؛ یک رهگذر
پیشنهاد می شود همه این مردها توسط یک بازیگر مرد بازی شوند
و یک رقصنده که می تواند زن باشد یا مرد
زمان: پاییز ۱۳۸۳ تا پاییز ۱۳۸۵
مکان: شیراز. ایران
صحنه یک
دفتر یک اداره. روز
اینجا دفتر یک اداره مربوط به گمشدگان است. یک میز در ته اتاق؛ یک کامپیوتر کوچک روی میز؛ مقدار زیادی عکس آدمهای گمشده بر دیوار. این صحنه از نمایش مربوط به زمان حال است. صدای کارمند که یک مردست درحالیکه وارد اتاق میشود به گوش میرسد. از صداهای درهمِ بیرون پیداست چند نفر توی راهرو منتظرِ ورود به اتاق هستند.
صدای کارمند: اجازه بده آقا؛ فعلاً نوبت این خانومهِ که از صبح زود اینجاست. شما گفتین چند وقته بچه تون گُم شده مادر؟
مادر: (خود را به داخل اتاق انداخته است. او در سن شصت و پنج سالگیست( سه روز و سه شب آقا. اما خواهش میکنم شما دیگه منو به یه ادارهی دیگه نفرستین.
کارمند: (وارد شده؛ در اتاق را میبندد) بفرما بشین روی صندلی. بشین مادر. (مادر مینشیند. کارمند هم پشت میز خود می نشیند و یادداشت برمیدارد) چند سالش هست بچهتون؟
مادر: جمعه آینده غروب؛ سی سالش تکمیل میشه.
کارمند: (در سکوت کمی به او نگاه میکند) خب اسمش چی هست؟
مادر: ایرانپور (مکث) اسم کوچکش هم شمسِ.
کارمند: (نام را مینویسد و بعد با تردید آرام میپرسد) ببخشید مادر (با صدای آهسته) بهخاطر اسم ایشون میپرسم که به هر دو جنسیت میخوره. (مکث) گفتین فرزندتون آقا هستن یا خانوم؟ (مادر انگار جوابی به این پرسش ندارد؛ غمگینانه به روبهرو نگاه میکند به یک جای خیلی دور؛ گیج و مَنگ؛ در سکوت؛ فقط نگاه؛ بدون بیان کلمهای) مادر! به چی فکر میکنید؟
مادر: دو سال پیش، نیمهی پاییز، همین موقعها بود که بچهی منو انداختن توی این بازی.
و حالا داستان زندگی مادر و فرزندش در دو سال گذشته مرور میشود.
صحنه دو
دفتر یک بازداشتگاه نیروی انتظامی. شب
شمس؛ مرد بیست و هشت ساله؛ سالم و سرحال؛ بر یک صندلی در اتاق تنها نشسته است؛ او پیژامه یک زندانی را به تن دارد. مدتی میگذرد؛ او ترسیده و منتظر بهسوی در اتاق نگاه میکند؛ تا اینکه سرانجام افسر نگهبانِ شب همراه با مادر وارد اتاق میشوند؛ شمس از جای بلند میشود اما افسر به او اشاره میکند که بنشیند و شمس باز مینشیند؛ افسر یک صندلی هم جلوی پای مادر میگذارد؛ مادر با ترس و دلهره مینشیند.
افسر: (رو به مادر) و من به شما ثابت میکنم که با اینهمه، شما فرزند خودتون را درست نمیشناسین حتی( سکوت میکند و باز نگاهی می اندازد به شمس که سر به زیر انداخته ست) حتی نمیدونین ایشون مردِ یا زن.
مادر: ببخشید جناب سرهنگ ولی این تهمت ها به پسر ورزشکار من نمیچسبه.
افسر: اگه به شما ثابت کردم چی؟
مادر: این پسر در تمام مدت عمرش در کنار من بوده؛ از چشمهای خودم بیشتر میشناسمش؛ میدونم که آزارش به یک مورچه هم نمیرسه؛ این پسر عاشق مردم و عاشق حیوونها و عاشق زندگیِه؛ چطور ممکنه خلافی ازش سر زده باشه که کارش کشیده شه به اینجا؛ نصف شبی؟!
افسر: اگه زیاد احساساتی نشی مادر، من به شما میگم چرا آقازادهتون اینجاست و امشب هم متاسفانه با شما به خونه نمیآد چون اولاً هم شما و هم من، هردو میدونیم که ایشون اولین بار نیست که گذرش به نیروی انتظامی میافته؛ دوم این که ایشون اونطورها هم که شما فکر میکنین معصوم و بیگناه نیست.
مادر: مگه به مهمونی رفتن گناه باشه. (مکث) در زمان ما که به مهمونی رفتن گناه نبود.
افسر: اجازه بدین؛ موضوع به همین سادگی هم نیست؛ کسی بهخاطر رفتن به یه مهمونی ساده دستگیر نمیشه. (سکوت) موضوع اینِه که فاجعه عمیقتر از این حرفهاست مادر؛ خودتون خواهید دید.
مادر: چه کار دیگهای میشه توی یه مهمونی کرد که فاجعه درست بشه براش جناب سرهنگ؟
افسر: اجازه بده.
مادر: (اما حرف خود را دنبال میکند) گوش دادن به موسیقی و یه کم هم رقصیدن؟
افسر: (رو میکند به شمس) پاشو وایستا.
مادر: (حرف خود را دنبال میکند) همین رقص که خداوند در وجودِ آدمیزاد گذاشته. (شمس بلند میشود میایستد)
افسر: الان به شما ثابت میشه که چقدر مراقب بچهتون هستین و میدونین که هیچ کار غیراخلاقی از اون سر نمیزنه. (مکث) در واقع باید گفت ضداخلاقی. (رو به شمس) اول دکمههای پیرهنت را باز کن. (شمس دکمههای پیرهنی را که به تن دارد آرام باز میکند) حالا درش بیار. (شمس آرام پیرهن را از تن در میآورد و لباسی که در زیر پیژامه پوشیده نمایان میشود. یک لباس سکسی زنانه) حالا شلوارت را هم در بیار تا مامان ببینه چه پسر بااخلاقی داره. (شمس با اکراه شلوار را هم در میآورد؛ او حالا فقط در یک لباس سکسی زنانهست)
شمس: فقط برای بازی بود.
مادر: (ناگهان بهخاطر میآورد) اصلاً این پسر از بچگی علاقه داشت از این نمایشها در بیاره و من و پدر مرحومش رو بخندونه. از وقتی هنوز خیلی بچه بود اطرافیان ما میگفتن باید این پسر را بذارین مدرسه هنرپیشگی شاید علاقه به اونکار داشته باشه؛ ولی من حماقت کردم و نذاشتم بره مدرسه هنرپیشگی، حیف.
افسر: اما ایشون دیگه بچه نیست خانوم؛ بقول خودش بیست و هشت سالشه.
مادر: دو هفته دیگه مونده که بیست و هشت سالش تموم بشه.
افسر: بههرحال حالا امشب نه بچه بوده و نه توی خونه اینکار رو کرده. (سکوت) آقا پسر شما این بازی را در یک مکان عمومی انجام داده.
شمس: البته اونجا مکان عمومی نبوده ها جناب سروان؛ یک مهمونی خصوصی بوده توی یه خونه خصوصی؛ خونه یک دوست. همین.
افسر: از نظر ما که مسئول برقراری امنیت شهر هستیم مهمونی خصوصی با عمومی فرقی با هم ندارن. هر مهمونی خصوصی برای نیروهای انتظامی یه مهمونی عمومی تلقی میشه و معنیش اینِه که مأمورها حق دارن بدون ارائه مجوز وارد اون مهمونی بشن و وظیفه دارن هر چیز و یا هر شخص مظنون را دستگیر و به اینجا یا به هر پایگاه دیگه ببرن. (رو به شمس) متوجه شدی آقا پسر؟ (به او نگاه میکند و منتظر شنیدن جواب از شمس میماند.)
شمس: (مکث) بله جناب سروان.
افسر: بچه شما امشب همراه با اون چند تا دوستای دیگهش اینجا میمونه؛ براشون هم خوب و مفیده که یک شب از بغل مامان جونشون دور باشن. (مکث) و شما فردا صبح یه دست لباس مردونهی آدمیزادی همراه خودت میاری تا این آقا پسر بپوشه و بره دنبال کارش. (آرام و با خود) البته اگه کاری داشته باشه.
مادر: (به شمس) پس لباس خودت چی شد؟ همون که باهاش از خونه بیرون رفتی؟
شمس: توی خونه جمشید جا موند؟
مادر: خب چرا برشون نداشتی؟
شمس: (با نگاهی به افسر) مأمورها اجازه ندادن.
افسر: فردا میتونین برین لباساتون را از خونه دوستتون بردارین.
شمس: (رو به افسر) حالا اجازه هست لباسم رو بپوشم؟
افسر: (با نگاهی سر تا پای او را برانداز میکند) فعلاَ نه. (بهطرف در میرود؛ آنرا باز میکند و با مأموری که بیرون است حرف میزند) بیا این خانوم رو ببر راه خروج را بهش نشون بده. (رو به مادر) بفرمایید مادر؛ برین بیرون.
مادر: (با تردید بهطرف در میرود) اجازه بدین بچهم لباسش را بپوشه سرما نخوره.
افسر: شما نگران نباشید؛ بفرمایید بیرون.
مادر ناخواسته از اتاق بیرون میرود. افسر در را میبندد و با نگاه حریصِ جنسی بهطرف شمس میرود.
شمس ترسیده خود را کنار میکشد.
صحنه سه
خانه شمس. شب
صحنهی مربوط به خانه به دو نیمه تقسیم شدهست؛ نیمی از آن اتاق نشیمن است و نیمی دیگر آشپزخانه. اکنون مادر در اتاق نشیمن است اما کسی در آشپزخانه نیست. مادر در اتاق مشغول به کار خیاطیست. یک لباس نیمه کاره زنانه بر رخت آویز مخصوص آویخته؛ پیداست که مادر یک خیاط حرفهایست. حالا در این لحظه او نیاز دارد که سوزن را نخ بکند و به دوختن حاشیه لباس ادامه دهد اما به دلیل ضعف چشم خودش نمی تواند اینکار را بکند پس سوزن و نخ در دست میرود به سمت آشپزخانه اما شمس در آشپزخانه نیست؛ مادر میرود بهطرف اتاق شمس که دیده نمیشود؛ و از همینجا با او حرف میزند.
مادر: خیال کردم توی آشپزخونه هستی.
صدای شمس: نه.
مادر: خیال کردم شروع کردی به خوردن شامت.
صدای شمس: نه هنوز.
مادر: پس من منتظر میمونم؛ نه این که بگم عجله بکنی ها؛ نه. اصلاَ عجله واسه چی؟ (مکث) اگه می خوای موهات رو با سشوار خشک بکنی بکن؛ صداش که منو اذیت نمیکنه؛ نه نمیکنه.
مادر به آشپزخانه میرود و منتظر آمدن شمس میماند. مدتی بعد شمس درحالیکه حوله بعد از حمام پوشیده میآید؛ تا مادر را میبیند چیزی را تند در جیب خود میگذارد؛ حالا با لبخند بهطرف مادر میرود؛ دست خود را از جیب در میآورد که نخ و سوزن را از مادر بگیرد؛ نامه از جیب او بیرون میافتد؛ شمس نخ و سوزن را از دست مادر میگیرد؛ مادر خم میشود نامه را از روی زمین برمیدارد؛ شمس نخ را با مهارت از سوراخ سوزن رد میکند و آنرا به مادر میدهد؛ مادر هم نامه را به او میدهد و با لبخند تشکر میرود به اتاق نشیمن. در آشپزخانه؛ شمس، نامه را باز میکند و میخواند. در اتاق نشیمن؛ مادر میخواهد به کار ادامه بدهد اما حواسش همچنان بهسوی آشپزخانه و بهطرف شمس است؛ بالاخره سوزن را در جایی از لباس فرو کرده و به آشپزخانه میرود؛ شمس با دیدن مادر نامه را تا کرده و در جیب میگذارد.
مادر: از لحظهای که از کار برگشتی تا حالا چندین و چند بار اونو خوندی. نمیخوای به من هم بگی چی توی اون نوشته که حتی اشتهای شام خوردن رو هم ازت گرفته؟
شمس: چیز مهمی نیست.
مادر: اگه چیز مهمی نیست پس چرا از من قایمش میکنی؟
شمس: ایکاش میتونستم از تو قایمش بکنم و هیچوقت هم بهت نشونش ندم.
مادر: پس یه چیزیِه که بهمن هم مربوط میشه.
شمس: به تو مربوط نمیشه نه؛ فقط اما. (سکوت)
مادر: اما چی پسرم؟
شمس: اما درِ پاکت نامه باز بود قبل از اینکه بهمن برسه.
مادر: درسته؛ باز بود.
شمس: و گفتی مطمئنی که تو درش رو باز نکردی؟
مادر:من هیچوقت در نامهی مربوط به تو رو باز نمیکنم. (مکث) میکنم؟ (شمس هنوز با شک به او نگاه میکند) خب غیر از اون چند مورد که واقعاً دلم شور میزد. اما این یکی؛ پستچی همینطور اونو انداخت توی خونه. منم که میدونم تو همهچیزت رو بهمن میگی دیگه چرا در نامه رو باز بکنم وقتی میدونم تو چیزی از من پنهون نمیکنی. (سکوت) چی هست؟ مربوط به شغلته؟ (مکث) پس دیگه میتونه درباره چی باشه؟ (مکث) شایدم نامه از بانکِه. حتماً همینِه.
شمس: نه؛ نه مربوط به شغلمِ و نه به بانک ربطی داره.
مادر: گفتی بهمن هم مربوط میشه.
شمس: نگفتم به تو مربوط میشه؛ گفتم متاسفانه باید تو رو هم در جریان بذارم.
مادر: چرا متاسفانه؟
شمس: خب روراست؛ دلم نمیخواست پای تو هم کشیده میشد به این ماجرا.
مادر: حالا که دیگه کشیده شده. (مکث) منیژه خانوم میگه هیچچیز نباید بین مادر و فرزند مخفی باشه؛ بین اون و پسرش هم هیچچیز مخفی وجود نداشت تا اینکه پسره بدون اینکه به منیژه خانوم حرفی بزنه رفت و به همه جای بدن خودش حلقه آویزون کرد؛ همینجور حلقههای جور به جور؛ اونهم به چه جاهایی از بدن خودش. (سکوت. مادر بر صندلی خالی می نشیند) خب من سراپا گوشم.
شمس: (نامه را باز کرده و آرام شروع به خواندن میکند) برادر شمس ایرانپور فرزند صادق؛ طبق دستور اداره مربوط به شناسایی افراد معلومالحال و شناسایی اراذل و اوباش شهر و افرادی که با رفتار زننده ضداخلاقی خود باعث اخلال در جامعه میگردند و با رفتار شنیع مزاحمت مردمِ محترم را موجب میشوند؛ به شما ابلاغ میگردد که در تاریخ تعیین شده زیر، رأس ساعت نُه صبح همراه با حداقل یکی از والدین خود به دفتر مرکزی این نهاد که آدرس آن در بالای نامه آمده مراجعه نمایید. (سکوت طولانی؛ شمس نمیخواهد ادامه نامه را بخواند ولی مادر همچنان به او زُل زده منتظرست؛ و شمس ادامه میدهد) یادآوری: در صورت عدم حضور والدینِ همراه؛ بررسی پرونده به نیروی انتظامی جهت اقدام فوری واگذار میگردد. (سکوت)
مادر: تو که جزو اراذل و اوباش نیستی.
شمس: ظاهراً برای اونها هستم.
مادر: تا اونجا که من میدونم اراذل و اوباش یعنی لات و چاقوکش و مردم آزار؛ اما تو که نه لات و چاقوکشی و نه آزارت به کسی رسیده تا بهحال. (سکوت. ناگهان میزند زیر گریه) آخه چرا اون لباس مسخره را اونجا پوشیدی؟ بدون اینکه بهمن بگی مادر من دارم اینکار رو میکنم نظر تو چیه. (مکث) اگه بهمن گفته بودی بهت میگفتم: پسرم مگه خبر نداری که این روزها مأمورهای امنتیتی همهجا هستن؛ اونوقت اگه با این لباس دستگیر بشی میدونی چه قشقرقی بهپا میشه. اگه فقط یه اشاره بهمن کرده بودی که خیال داری اون لباس رو بپوشی؛ من بهت میگفتم پسرم اینها که خودشون به زبان خودشون دارن میگن ما همهجا هستیم؛ همهجا هستن.
شمس: خب باشن؛ ولی آخه چیکار به لباس پوشیدن من دارن؟
مادر: بَه. خدا پدرت رو بیامرزه. از خواب بیدارشو پسر ساده دلم.
شمس: اگه بیداری تو این مملکت یعنی احتیاط؛ و احتیاط؛ و احتیاط. (مکث) اصلاً من دیگه خسته شدم از این بیداری.
مادر: بیداری معنیش اینهکه یه لباس دیگه برای خندوندن دیگرون میپوشیدی؛ چی میشد؟ مثلاً لباس بلند یه مرد عرب؛ یا یهجور لباس افریقایی یا اصلاً لباس کُردی. (مکث) نه؛ خواهش میکنم لباس کُردی رو فراموش کن؛ اونهم خطرناکِه. بههرحال هر لباس دیگهای از اون بهتر بود؛ بهخاطر همون لباسِ اونشب اینها بهت شک کردن که تو هم جزو اون مردهایی هستی که وضعشون خرابه.
شمس: مادر؛ منظورت چیه که وضعشون خرابه؟
مادر: همونها که ظاهرشون شکل مردهاست اما باطنشون از یه چیز دیگه حکایت میکنه. منیژه خانوم میگه اینها همهش مال اینه که بعضی از جوونهای این مملکت میخوان که ادای جوونهای غربی رو در بیارن. آخه توی غرب این چیزها مُد شده.
شمس: بالاخره یه مورد پیدا شد که ثابت میکنه منیژه خانوم هم ممکنه اشتباه بکنه و یه چیزی رو ندونه.
مادر: تو از کجا میدونی که اون درست نمیگه؟ اون که از همهچی و همهجا خبر داره؟
شمس: همونطور که قبلاَ هم کمی دربارهش حرف زدیم ممکنه اینجا هم جوونهایی باشن که مایلن ادای جوونهای غربی رو در بیارن؛ توی همهی کشورهای شرقی این تمایل در جوونها هست اما این دلیل نمیشه...
مادر: (چون میداند که شمس میخواهد چه بگوید؛ گفتگو را تُند قطع میکند) من اول باید غذای تو رو گرم کنم فقط گرم کنم بعدم اگه بتونم دکمههای اون لباس رو بدوزم، تا آخر هفته باید به صاحبش تحویلش بدم. فعلاً که شام تو از هر چیزی واجبتره. (ظرف غذا را در مکرووی میگذارد بعد از یک دقیقه بیرون میکشد؛ به نظر میرسد که میخواهد هرچه زودتر از اتاق بیرون بزند؛ غذا و نوشیدنی و نان را روی میز میگذارد) تا تو شامت را میخوری منهم دکمه های اون لباس را میدوزم. (میرود که از آشپزخانه خارج شود اما صدای شمس او را متوقف میکند)
شمس: منظورم اینِه که علم ثابت کرده این موضوع همهش هم ادا و مُد نیست. طبیعت ثابت کرده که اینجور آدما به همین شکل و شمایل و با همین نوع تمایلات جنسی از شکم مادر زاییده میشن و بعدم هیچچیز و هیچکس نمیتونه عوضشون کنه.
مادر با شتاب از آشپزخانه بیرون میزند. شمس مشغول شام خوردن میشود. مادر وارد اتاق نشیمن میشود؛ در کنار لباسِ درحال دوخت میایستد اما دستش بهکار نمیرود؛ غمگینانه در سکوت بر صندلی مینشیند. هنوز در فکرست. ناگهان بلند میشود و رو به آشپزخانه با صدای بلند
مادر: نه. هیچ ربطی به مادر نداره؛ نداره. (و باز مینشیند؛ با چشمان خیس)
صحنه چهار
دفتر یک روانپزشک. روز
دفتر یک روانپزشک که برای نیروی انتظامی کار میکند. شمس و مادر بر صندلیهای جداگانه نشستهاند. پزشک دارد داخل دهان شمس را معاینه میکند و توسط چراغ قوه نور میاندازد داخل گلوی او
پزشک: (رو به مادر) توی چشمهاش یه حالت غیر عادی هست. (مکث) مواد مخدر مصرف میکنه؟
مادر: (عصبانی از جای بلند میشود) پسر من سیگار هم نمیکشه آقای دکتر.
پزشک: خیلی ها هستن که سیگار نمی کشن ولی خیلی چیزهای دیگه می کشن. (سکوت؛ بعد به شمس) خودت چی میگی؛ موادی چیزی میکشی یا نه؟
شمس: نه آقای دکتر؛ چیزی نمیکشم.
پزشک: تزریق چی؟ تزریق هم نمیکنی؟
شمس: نه.
مادر: ببخشید من نمیتونم تحمل بکنم شما درباره این چیزهای زشت و کریه از بچه معصوم من پرسوجو بکنید.
پزشک: بگیر بشین مادر. پزشک محرم اسرار مردمهِ؛ بهخصوص پزشک روانشناس که کارش کمک به روح و روان بیمارانِه.
مادر: ولی بچهی من که بیمار نیست.
پزشک: شما از کجا میدونی که نیست؟ چه تجربهای در امر روانپزشکی دارید؛ ها؟ (سکوت) پس اجازه بدین که من تشخیص بدم که آیا ایشون بیمار هست یا خیر. (سکوت. پزشک در پرونده نگاه میکند) چند وقته که تمایل به پوشیدن لباس زنونه داره و چند وقته که مبادرت به اینکار میکنه؟
شمس: این درست نیست دکتر. من لباس زنونه تنم نمیکنم و چندان علاقهای هم به اینکار ندارم.
پزشک: اون روی جملهی چندان علاقهای ندارم این هست که چندان علاقهای هم دارم. (پزشک به چشمان شمس خیره میشود در سکوت؛ و بعد ادامه میدهد) اینطور که این گزارشها می گن. (اشاره به پرونده گشوده روی میز)
شمس: اون فقط یه بازی بود؛ یه شوخی که قرار بود هرکس با یهجور لباس غیرمعمولی توی مهمونی ظاهر بشه.
پزشک: و تو ترجیح دادی با لباس کاملاً سکسی در اون مهمونی ظاهر بشی. (سکوت) چرا؟
مادر: چون اون تنها لباسی بود که توی خونهی ما بود؛ خب معلومه که اگه یهجور لباس دیگه دستش رسیده بود حتماً اونو میپوشید نه اون لباس بهقول شما جلف رو.
پزشک: من نگفتم اون لباس جلف بوده؛ من فقط گفتم لباس کاملاً سکسی.
مادر: بله همون.
پزشک: (به شمس) تو هنوز مجرد هستی؛ بله؟
شمس: بله هستم.
پزشک: توی خونه خواهر جوون داری که باهاتون زندگی میکنه؟
شمس: نه آقای دکتر.
پزشک: پس توی اون خونه فقط تو زندگی میکنی با مامانت؛ درسته؟
شمس: درسته.
پزشک: (رو به مادر) و اون لباس کاملاً سکسی هم لابد متعلق به شما بوده مادر.
مادر: وای خدا مرگم بده. چرا به من تهمت میزنید آقای دکتر روانشناس؟
پزشک: (به مادر) پس اگه اون لباس مال شما نبوده؛ توی خونه شما چیکار میکرده؟ (سکوت. حالا توی گوش شمس حرف میزند) مال خودِ خودت بوده اون لباس... (مکث) و پیش از رفتن به مهمونی یعنی توی خونه اون لباس رو پوشیده بودی.
مادر: (دخالت میکند) اگه اینطور بود من متوجه شده بودم و نمیذاشتم اونکار رو بکنه؛ نه. اونو توی خونه نپوشیده.
پزشک: اجازه بده خودش بگه مادر. (سکوت)
شمس: (شانه را بالا میاندازد) خب بله.
پزشک: دقیقاً یادت هست که چند وقته این حس در تو بهوجود اومده؟
شمس: حس!؟
پزشک: همین حس تمایل به زن بودن؟
شمس: نه اونجوری نیست که شما خیال میکنید دکتر.
پزشک: من که هنوز خیالی نکردم.
شمس: خیال کردنی نیست.
پزشک: اگرچه همهچی برام واضح و روشنِه. هم مشکل رو میشناسم و هم مشکلگشا رو.
شمس: در واقع مشکلی نیست.
پزشک: پس چیه؟ چهجوریِ؟ بگو به من. (سکوت طولانی)
مادر: بهتون که گفت. فقط برای بازی و خنده بود.
پزشک: اجازه میدی خود بیمار حرف بزنه مادر؟
مادر: شمسِ من بیمار نیست.
پزشک: پس میشه بفرمایید علت حضور شما در اینجا چیه؟
مادر: نمی دونم والا. از طرف نیروی انتظامی به ما نامه دادن که امروز بیاییم اینجا با آقای بابلی ملاقات کنیم.
پزشک: من دکتر آملی هستم و دارم به پرونده شما یعنی به پرونده پسرتون رسیدگی میکنم، البته اگه اجازه بدین. (باز نگاهی به پرونده میاندازد) البته مادر، شما دیگه باید ما دو تا رو تنها بذارین؛ اما قبل از اون میشه درباره چگونگی مرگ پدر ایشون بفرمایید؟
مادر: (هول میشود) خب شوهرم عمرش به سر رسیده بود بعد مُرد. همین.
پزشک: (رو به شمس) همین؟ (مکث) تو هم فقط همینو از مرگ پدرت میدونی؟ که عمرش به سر رسیده بود؟
شمس: پدر خودکشی کرد. (سکوت)
مادر: بهخاطر کتابهایی که میخوند. کتابهای بد جور میخوند آقای دکتر. همونها ذهنشو از راه زندگی منحرف کردن.
پزشک: (همچنان رو به شمس) چطوری خودش رو کُشت؟
شمس: رفت خارج از شهر خودش رو به یه درخت حلقآویز کرد. (سکوت)
پزشک: (با صدای رسا) اما اگه اون مرحوم مدتی حداقل یه سال پیش از مرگش امکان ملاقات با یه روانپزشک رو داشت؛ شانسی رو که امروز پسرش داره؛ اگه اون مرحوم هم همین شانس رو پیدا کرده بود به شما قول میدم که او امروز زنده بود و بالای سر خونواده ش. (بهطرف در اتاق رفته آنرا باز میکند) و حالا مادر با اجازه شما ما برای ادامه گفتگومون نیاز داریم که تنها باشیم و محرمانه چیزهایی بههم بگیم. زیاد طول نمیکشه.. (مادر چارهای ندارد جز اینکه بلند شود و بهطرف در اتاق برود. دکتر ادمه میدهد) توی این مدت شما میتونین توی راهرو عکسهای مجلهها و روزنامهها رو تماشا بکنید.
مادر: (پیش از بیرون رفتن) اشکالی داره اگه اونها رو هم بخونم؟
پزشک: (دستپاچه میشود) خب اگه میتونید.
مادر: معلومه که میتونم.
پزشک: خب پس چرا نه؟ (مادر از اتاق بیرون میرود. پزشک در را قفل میکند و میآید یک صندلی در مقابل صندلی شمس میگذارد و روی آن مینشیند) خب حالا میخوایم از اون یکی جنسیتِ تو حرف بزنیم. اونی که هم پنهانِه و هم آشکار. (مکث) حاضری؟
صحنه پنج
خانه شمس. صبح
آشپزخانه. کسی نیست. صدای شستشو و صدای سیفون توالت. بالاخره مادر میآید؛ یک چوبرخت در دست دارد که کت و شلوار خاکستری مردانهای به آن آویخته ست. مدتی میایستد بعد با صدای بلند میپرسد.
مادر: عمل جراحی واسه چی؟
سکوت طولانی .شمس در حالیکه صورت تازه اصلاح کرده خود را با حوله خشک میکند، میآید؛ صبحانه بر میز چیده شده است؛ شمس چیزی از روی میز برمیدارد میخورد. او شورت پوشیده ست.
شمس: برای تغییر جنسیت. (و میخواهد شلوار خود را بپوشد که مادر مانع او میشود)
مادر: نه. دیگه اونو نپوش. (شلوار را از دست شمس بیرون میکشد، به گوشهای میاندازد و شلوارِ روی جارختی را بیرون کشیده به او میدهد) بگیر اینو بپوش.
شمس: (با تردید شلوار را میگیرد) چرا چی شده؟
مادر: هیچی؛ فقط یه روز هم به سلیقه من لباس بپوش لطفاَ. (شمس شلوار را میپوشد) کت و شلوار رسمی خیلی به تو برازندهست. از هرجور لباس دیگهای بیشتر به تو میآد. پدر مرحومت بدون کت و شلوار رسمی هیچوقت از خونه بیرون نمیرفت، هیچوقت.
شمس: ولی اونوقتها کت و شلوار پوشیدن برای مردهای جوون مُد بود؛ حالا دیگه اونطور نیست.
مادر: (کت را هم به او میدهد) کت و شلوار همیشه به مرد برازندهست. (در حالیکه در پوشیدن کت به او کمک میکند؛ سرش را در گوش او میبرد) بهعنوان یه زن بهت بگم که زنها فقط بهطرف مردی جلب میشن که کت و شلوار درست و حسابی پوشیده. (حالا شمس هم کت و شلوار پوشیده) مثل همین لباسی که الان به تن تو هست. برو خودت رو توی آینه تماشا کن ببین چطور از دیدن شکل و قیافه خودت حض بکنی.
شمس: اما من دنبال این نیستم که نظر زنها رو به خودم جلب بکنم. (سکوت)
مادر: یه چیزی هم با چایت بخور؛ لااقل یهدونه بیسکویت.
شمس: (چای مینوشد) گرسنه نیستم. (سکوت)
مادر: چرا نمیخوای نظر زنها رو به خودت جلب کنی؟ زنها رو؛ که خداوند اونها را برای گرما و آسایش مرد خلق کرده؛ چرا نمیخوای یکیشونو توی خونه داشته باشی؟ برای تو با این شغل و با این سر و رویی که داری یه زن خیلی خوب پیدا میشه.
شمس: تمایلی بهش ندارم. (سکوت. آمادهست برای بیرون رفتن)
مادر: پس کی بود که از عمل جراحی حرف زد؟
شمس: (بهعنوان خداحافظی با مادر او را می بوسد) من بودم.
مادر: مگه کسی طوریش شده که احتیاج به عمل جراحی داره؟
شمس: کسی طوریش نشده مادر.
مادر: چی پس؟ بگو به من. نه نگو.
شمس: اگه هم بخوام حالا نمیتونم بههرحال.
مادر: چرا؟
شمس: چون باید برم سرِ کار. داره دیرم میشه.
مادر: خدا کنه سرِ کار کسی باهات کاری نداشته باشه؛ نخوان اذیتت بکنن.
شمس: خیالت راحت باشه. رئیس شرکت ما بیشتر ترجیح میده که یه مامور فروشِ خوب مثل من داشته باشه تا اینکه بخواد خودش رو با این ماجراهای الکی قاتی بکنه. تازه مگه یادت رفته که من یه حامی مهم هم توی اون شرکت دارم.
و با همان لبخند از خانه بیرون میرود. مادر تنها میماند. بر یک صندلی مینشیند غرق در افکار خود
صحنه شش
دفتر شرکت. ظهر
یک دفتر شیک و تمیز مربوط به شرکت تجارت پخش اسباببازی بچهها. مقداری اسباببازی در گوشه کنار چیده شدهست. فرهاد؛ یک مرد حدود چهل ساله؛ نشسته پشت میز کار خود در حال غذا خوردن است. کسی در می زند.
فرهاد: (بلند می شود با تردید) بفرمایید! (در باز میشود. شمس با همان کت و شلواری که صبح پوشیده؛ میآید. مدتی در سکوت بههم نگاه میکنند.)
شمس: خیال میکردم برای ناهار دعوتم میکنی.
فرهاد: (دستپاچه شده) نه. آخه قرار بود که صبح اول وقت باهات حرف بزنم. (مکث) یعنی اونطور که آقاحبیبی خواسته بود.
شمس: صبح اول وقت؟ درباره چی که اینقدر مهمِ؟
فرهاد: نه. مهم نبود. من اصلاً به خودم گفتم... (حرف خود را قطع میکند با نگاه تندِ محتاطانه به اطراف) کون لَقِ آقاحبیبی. (و خنده عصبی. شمس فقط نگاهش میکند)
شمس: اگه اینقدر مهمِ پس چرا همون صبح اول وقت نگفتی که به دفترت بیام.
فرهاد: چرا اینقدر این کلمه مهم را هی تکرار میکنی؟ (مکث) مهم هست ولی نه اونطور که تو خیال کردی.
شمس: (بهطرف سینی غذا میرود) تو که میدونی من چقدر سیب زمینی سرخ کرده دوست دارم بدجنس؛ چرا نگفتی موقع ناهار بیام دیدنت؟ (یک تکه سیب زمینی برمیدارد میخورد. به نظر میرسد که فرهاد سعی میکند از او فاصله بگیرد چون نگران است کسی ناگهان وارد اتاق بشود) خب چرا چفت در اتاق را نمیندازی؟ (همچنان که سیب زمینی می خورد بهطرف در میرود و چفت آنرا میاندازد یعنی که در را از داخل قفل میکند) اینجوری.
فرهاد: (همچنان نگران به نظر میآید) نه. کون لقِ همهشون. من که ترس از کسی ندارم بهخاطر اونچه که هستم. (ناگهان رو به در) صدای در بود؟ (برمیگردد) نه؛ نبود. فقط مشکل اینِه که چون من زن و بچه دارم مردم خیال میکنن موضوع خیلی ناجوره. (سکوت طولانی. شمس سیب زمینی میخورد. فرهاد حرف میزند) اما حالا موضوع اینِه که باید یه مدتی بگذره که اون بیاحتیاطیهای تو فراموش بشه. متاسفانه از نیروی انتظامی به اینجا هم که محل کارِته یه نامه بهعنوان اخطار فرستادن که از مدیرت شرکت خواسته مراقب رفتار و اعمال کارکنان خودش نه تنها در محل کار بلکه در محیط اجتماع و به ویژه در مهمونیهای شبونه باشه. (مکث) یه اخطار رسمی..
شمس: اما اسم من توی اون نامه اخطار رسمی نیومده.
فرهاد: تو از کجا میدونی؟
شمس: از اونجا که منم اونو خوندم.
فرهاد: من خیال کردم بهعنوان محرمانه فقط نوشته شده به مدیریت شرکت.
شمس: (به مسخره) ولی خیال نکردی که کارکنان اینجا همه در مقام مدیریت هم هستن. فتوکپی اون نامهی خیلی رسمی توی دست همهی کارکنان هست.
فرهاد: خب همین شاهد خوبیِ که ثابت میکنه چه کسی خبر ماجرای دستگیری تو در اون مهمونی با اون لباس را رسونده به گوش آقاحبیبی. (مکث) و اونهم من را مامور پیگیری ماجرا کرده؛ یعنی منظورم از پیگیری اینِه که... (سکوت)
شمس: کی خبر دستگیری من با اون لباس رو به آقاحبیبی رسونده؟
فرهاد: منظور منم همینه. هر کدوم از کارکنان میتونه اینکار رو کرده باشه. به کی میشه اطمینان کرد؟
شمس: منظورت چیه که آقاحبیبی از تو خواسته پرونده منو پیگیری کنی؟
فرهاد: خب که بهت بگم... (دنبال کلمات میگردد)
شمس: بهت ماموریت داده که منو از شرکت اخراج کنی؟
فرهاد :نه. من که نمیذارم کار به اینجا بکشه؛ نه. آقاحبیبی فکر کرده که بهتره یه مدتی تو به شرکت نیای تا آب از آسیاب بیافته و همه موضوع رو فراموش بکنن .
شمس: برای چه مدتی؟
فرهاد: (بیتوجه به پرسش شمس) بعد من فکر کردم اصلاً بهترین موقعیت برای تو همین موقعست چون که میخوای بری ترتیب عمل جراحی رو هم بدی. یعنی مرخصی تو از همین لحظه شروع میشه؛ درست همین لحظه. (سکوت)
شمس: تو مطمئنی که از صمیم قلب با این عملِ من موافقی؟
فرهاد: چرا که نه؟
شمس: چرا که نه چی؟
فرهاد: الان خیلی از مردهای اینجا دارن عمل جراحیِ تغییر جنسی انجام میدن. عجیبه که دولت هم هیچ ممانعتی نمیکنه.
شمس: اتفاقاً دولت داره کمک میکنه و درصدی از خرج عمل را هم میپردازه.
فرهاد: میبینی؟ اونوقت بعضیها میگن توی این کشور آزادی نیست. آزادی و تمدن بهتر از این توی کجای دنیا میتونی پیدا کنی؟
شمس: ولی واقعاً مقصودشون از اینکار چیه؟
فرهاد: من شنیدم که توی جلسات محرمانه افراد بالای حکومت تصمیم گرفته شده که مردم رو آزاد بذارن تا خودشون جنسیت خودشون رو انتخاب کنن. همه موضوع بر سر اینِه که تکلیف این آدمها با جنسیتشون مشخص بشه؛ که مذکر هستن یا مؤنث.
شمس: چه فرقی برای حکومت داره که مشخص بکنه ما مذکر هستیم یا مؤنث؟
فرهاد: خب لابد. (مکث) برای امنیت جامعه.
شمس: برای امنیت جامعه؟!
فرهاد: راستش دقیقاً نمیدونم ولی مطمئنم هدفشون خیره.
شمس:
هدف شما چی؟ درباره مرخص کردن من از شرکت؟ اونم امیدوارم خیر باشه.
فرهاد: منظورت چیه؟
شمس: منظورم اینِ که در این مدت حقوقم چی میشه؟
فرهاد: خب. منم همین رو از آقاحبیبی پرسیدم. (سکوت. فرهاد با ترس نگاهی به اطراف میاندازد) راستش خودم هم با جوابی که اون داد موافق نبودم ولی خب از یه بابت دیگه هم اون حق داره بهعنوان صاحب شرکت بگه که ما فقط به کسی حقوق میدیم که داره کار میکنه و یا بنا به دلایل ناخواستهای مثل بیماری نتونسته سرِ کار حاضر بشه؛ اونم در موارد ضروری.
شمس: عمل جراحی منم یه عمل تفریحی و تزئینی نیست.
فرهاد:ولی... (مکث) قبول کن که این عمل جزو عملهای جراحی برای زیبایی محسوب میشه.
شمس: پس منظورت اینِه حکومت داره بهره میده که مردمش رو هی زیباتر بکنه؟
فرهاد: من اینو نگفتم.
شمس: بههرحال هر چی هم که کمک مالی بکنه؛ باز کُلی سود برده این وسط.
فرهاد: سود؟ حکومت؟
شمس: فراموش کن.
فرهاد: بههرحال بالاخره تو حاضر شدی عمل کنی.
شمس: بهخاطر این که چاره دیگهای نداشتم؛ ندارم.
فرهاد: من همهش میگم خدا رو شکر که هدف تو با هدف حکومت از این کار؛ هر دو یکیِه. (شمس با تعجب به او نگاه میکند) منظورم اینِه که هر دو میخواین که تکلیف مشخص بشه. مهمترین هدف از مشخص شدن؛ در مرحله اول لباسِه. لباس پوشیدن؛ این که آدمهایی مثل تو بالاخره حق دارن لباس زنونه بپوشن یا خیر؟
شمس: (مدتی در سکوت او را تماشا میکند) متاسفم که موضوع برای تو فقط در همین حد لباس پوشیدن خلاصه میشه.
فرهاد: (خودش را جمع و جور میکند) نه منظورم اینِه که چیزهای دیگه هم هست؛ چیزهای عمیق؛ ولی خب اون چیزهای عمیق که دیگه به حکومت کاری نداره؛ چونکه چیزهای شخصی هستن؛ ولی برای حکومت این مهمِه که آیا قانون رعایت میشه یا نه؛ برای اون اجرای قانون مهمِه. (مکث. نگاه ترسیده او چرخی در اطراف میزند) واقعاً باید متشکر بود از کسایی که دارن از این طرح حمایت میکنن توی این مملکت. شما الان اگه بخوای بری توی غرب این عمل رو انجام بدی میدونی چقدر باید پول بدی؟
شمس: (به قصد سربهسر گذاشتن خود را به فرهاد نزدیک میکند و در گوشش میپرسد) چقدر باید پول بدم؟
فرهاد: (از اینکه شمس اینقدر به او نزدیک شده میترسد و خود را کنار میکشد) خیلی بیشتر از مقداری که اینجا میدی. (شمس میزند زیر خنده) به چی میخندی؟ باورت نمیشه؟ برو بپرس. (شمس هنوز میخندد. فرهاد عصبانی میرود پشت میز خود؛ کاغذی را که میخواهد پیدا میکند و آن را به شمس میدهد) خب دیگه آقای ایرانپور؛ من گمونم که حکم رو از طرف آقاحبیبی به شما ابلاغ کردم؛ درسته؟
شمس: (به مسخره دولا میشود) بله قربان؛ ابلاغ فرمودید.
فرهاد: (سکوت) همراه با یک نامه با شرح جزئیات.
شمس: بله قربان ماموریت شما انجام شد.
فرهاد: (آرام حرف میزند) خواهش میکنم مراقب رفتارت در اینجا باش.. (مکث) بعداً بیشتر حرف میزنیم.
شمس: (ناگهان بُغض گلوی او را میگیرد) مراقب رفتارم باشم چون شما به همین سادگی منو از این شرکت که هفت سال اونهمه براش دوندگی کردم اخراج میکنید؟
فرهاد: اینجور بهش نگاه نکن خواهش میکنم چون اصلاً اینجور نیست. حالا لطفاً برو خونه و یه مدتی استراحت کن واسه خودت.. (شمس کاغذ در دست همچنان ایستاده است) منظورم اینِه که اگه همین الان بری خب بهتره. (و چون از شمس حرکتی نمیبیند خودش بهطرف در میرود آن را باز میکند و شمس را به رفتن دعوت میکند اما شمس بیحرکت همچنان ایستاده انگار بُغضش می خواهد بترکد. مدتی میگذرد تا اینکه فرهاد تصمیم میگیرد باز در را ببندد؛ چفت آنرا هم میاندازد و قفل میکند و از قفل بودنش مطمئن میشود؛ بعد آرام میآید بهطرف شمس؛ مدتی بیحرکت پشت سر او می ایستد... بعد ناگهان بیاختیار او را در آغوش میکشد؛ شمس هم برمیگردد بهطرف او و خود را بیشتر در آغوش او فرو میبرد)
صحنه هفت
پای کوه. غروب
بالای تپهای پشت به کوه؛ محلی که به آن، پای کوه گفته میشود؛ یک تفریحگاه است. از اینجا میتوان در یک نگاه همه شهر را دید. صدای فریاد و بازی بچهها از کمی دورتر به گوش میرسد. مادر بر یک نیمکت ساده ساخته شده از تنه درخت نشسته و منتظر آمدن شمس است. حالا شمس وارد میشود با دو لیوان بزرگ کاغذی پُر از آب میوه؛ یکی را به مادر میدهد و مادر مینوشد.
مادر: من عاشق پرتقالم؛ مخصوصاَ توی این فصل.
شمس: (که ایستاده و شهر را تماشا میکند) و مخصوصاَ توی این هوای لطیف و تمیز بالای این تپه! (سکوت. مینوشند) اما چه هوای زُمخت و کثیفی روی اون شهر رو گرفته! (مکث) میبینی؟ بدیِ اومدن به اینجا اینِه که آدم متوجه میشه داره توی چه تونل سیاه پُر از دودی به نام شهر زندگی میکنه؛ اونوقت از خودش بدش میآد.
مادر: منم که گفتم لازم نیست بیایم اینجا. گفتم بمونیم توی خونه؛ تو خستگی در کنی و منم تلویزیون تماشا کنم. اتفاقاً برنامه تلویزیون توی روزهای جمعه از بقیه روزها بهتره.
شمس: (با مهربانی بهطرف مادر میرود) قبلاً هم بهت گفتم مادر؛ من تا وقتی که زنده هستم هر جمعه عصر تو رو به پای کوه؛ به اینجا میآرم تا کمی هوای سالم وارد ریه کنی و بعد یه لیوان گُنده آب میوه سر بکشی؛ منم مثل تو به همینها احتیاج دارم. بعدم بریم توی یکی از اون (اشاره به کمی دورتر) رستورانهای کنار رودخونه بشینیم و کباب بخوریم. (میخندد) چطوره؟
مادر: چرا نگفتی تا وقتی که تو زنده هستی؟ (مکث) چون معلومه که کی زودتر میمیره.
شمس: نه. (سکوت) اصلاً معلوم نیست.
مادر: چرا این حرف رو میزنی؛ چون از اون عمل جراحی ترسیدی؟
شمس: نه اصلاً. (اما ترسیدهست) اتفاقاً یارو معاونِ جراحِه میگفت خیلی هم عمل آسونیِه. گفت برای اطمینان بیشتره که چند شبی توی بیمارستان میمونم. (سکوت)
مادر: (انگار با خودش حرف میزند) چقدر عجیب بود اونروز توی بیمارستان؛ روزی که تو رو زاییدم. ما چهار تا زائو بودیم که فقط من پسر زاییدم. (سکوت. بعد رو به شمس) من به چشم زدن عقیده دارم. (سکوت. شمس به او نگاه میکند ولی انگار توجهی به او ندارد) چیز عجیبی نیست اگه یه زنی که دختر زاییده از حسادت؛ اون زنِ دیگه رو که پسر زاییده چشم بزنه. (سکوت) نباید میذاشتم اون زنها هی بیان بالای تخت تو وایستن و تماشات بکنن. باید فکر امروز رو میکردم.
شمس: مگه امروز چی شده مادر چه اتفاقی افتاده امروز؟
مادر: اما یک چیز دیگه هم هست. درسته که آدمها وقتی بهم حسادت میکنن سعی میکنن بهم آسیب برسونن ولی تا خدا نخواد که این آسیبها به کسی نمیرسه. اونِه که آخر سر باید تصمیم نهایی رو بگیره؛ وگرنه این آدمها با حسادتهاشون به همدیگه، چشم همدیگه رو از کاسه در میآوردن.
شمس: (در سکوت به او نگاه میکند) درست میگی؛ حسادت بد چیزیِه. یه بار که فرهاد خیال کرده بود من با یکی دیگه قاتی شدم و دیگه به اون محل نمیذارم از شدت حسادتش میخواست منو بُکشه.
مادر: تو رو بُکشه؟ تو که گفتی اون عاش.. (حرف خود را عوض میکند) گفتی دوست داره تو رو؛ رفیق هستین با همدیگه.
شمس: خب بهخاطر همین دیگه.
مادر: بهخاطر اینکه رفیق هستین با هم میخواست تو رو بکشه؟
شمس: بهخاطر اینکه عاشق منِه. منم عاشق اونم.
مادر: شما دوتا آخه دوتا مَردین؛ چطور میشه که عاشق همدیگه بشین؟
شمس: اون اولین مردی نیست که عاشق من شده. (مکث) اولین مردی هم نیست که من عاشقش شدم. (مکث) اما آخریه.
مادر: (انگار انعکاس حرف شمس از گلوی مادر بیرون میپرد) آخریه.
شمس: چیزی گفتی؟
مادر: نه.
شمس: اما نگرانی.
مادر: از دست دادن یکی یک دونه پسر نگرانی بزرگیِه؛ تو پسر نداری نمیدونی چه معنی داره این.
شمس: مگه قراره که من زیر چاقوی اون جراحِ تلف بشم بمیرم؟
مادر: خدا نکنه.
شمس: پس دیگه چی؟ نگران چی هستی؟
مادر: نگفتم نگران از دست دادن تو هستم؛ گفتم نگران از دست دادنِ پسرم هستم.
شمس: (سکوت) میفهمم چی میگی.
مادر: میفهمی؟
شمس: خیال میکنی اگه یه جایی زندگی میکردم که کسی به سر و وضع من کاری نداشت بازم دست به این عمل میزدم؟ اگه جایی بودم که به کسی ربطی نداشت چرا موهام بلنده؛ چرا ابروهام رو بر میدارم. (مکث) اگه نوع راه رفتن ِمن توی اون جامعه فساد به بار نمیآورد؛ اگه دوست پسر داشتن جُرم سنگینی نداشت. (سکوت) تو نمیتونی درست بفهمی مادر. هیچکس که در این حالت نیست نمیتونه بفهمه؛ مگه کسی که خودش توی این برزخ گیر افتاده. (مکث) بعد باید دنبال راه فرار بگردی؛ فرار از دستگیریهای روزمره که ممکنه هر کدوم از اونها یدفعه یه جنجال گُنده برات درست بکنه و تو رو قدم به قدم ببره برسونه بالای چوبهدار. (مکث) میدونی توی همین چند سال اخیر چند تا جوون بیگناه از چوبهدار حلق آویز شدن؟
مادر: روزنامهش رو منیژه خانوم بهم نشون داده. پرسیدم چرا به من نشون میدی این خبرها رو منیژه خانوم؟ گفت همینجوری؛ فقط گفتم که بدونی؛ که اطلاع داشته باشی اینها چه میکنن با جوونهای مردم.
شمس: پس میبینی که چارهای ندارم توی این شهری که خیلی هم دوستش دارم. (مکث) هم دوستش دارم و هم بدم میآد ازش. با همه گَند و گُهش. (با عصبانیت خم میشود سنگریزهای از زمین برمیدارد که پرتاب کند بهسوی شهر) دوستت دارم اما بدم میآد ازت. (اما پیش از آن که سنگریزه را پرتاب کند متوجه میشود رهگذری دارد به او نزدیک میشود؛ پس شمس تند و سریع خود را جمعوجور میکند و سنگریزه را در جیب میگذارد. رهگذر یک مرد است که همچنان که از مقابل شمس میگذرد وقیحانه به صورت او نگاه میکند و متوجه میشود که شمس ابروی خود را آرایش کرده؛ نگاه مرد با پوزخند همراه میشود. شمس حالا رفته بهسوی نیمکت و در کنار مادر نشستهست. مادر که نگاه رهگذر او را نگران کرده دستان خود را به دور شانه شمس حلقه میزند و او را بهطرف خود میکشد)
رهگذر: (با تمسخر) ا ِ . این دختر خانوم پسر شماست مادر؟ (میخندد. مادر در سکوت با عصبانیت به او خیرهست. رهگذر انگار یکی دوتا از رفقای خود را کمی دورتر بیرون از صحنه هستند دیده و برای آنها سوت میزند و بعد با صدای بلند) هی عسکر!
و همچنان که توجهاش هنوز بهسوی شمس است از صحنه بیرون میدود. مادر و شمس که هر دو احساس خطر کردهاند در سکوت برخاسته با عجله از صحنه بیرون میروند.
صحنه هشت
بیمارستان. روز
دفتر کار مرد جراح که حالا پشت میز خود نشسته تلفن در دست به صدای کسی گوش میدهد در سکوت. کسی در میزند و داخل میشود؛ شمس است؛ جراح به او اشاره میکند که بر صندلی بنشیند؛ شمس مینشیند. جراح گوشی تلفن را گذاشته و به نظر میرسد که اتصال را قطع میکند)
جراح: آقای شمس ایرانپور. درسته؟
شمس: آقاش رو نمیدونم؛ ولی شمس ایرانپور درسته دکتر.
جراح: دستیار من به شما گفته که من جراح عمل شما هستم. درسته؟
شمس: درسته دکتر؛ گفته.
جراح: حرفی سؤالی چیزی داری که بگی یا بپرسی؟
شمس: من هنوز مطمئن نیستم که تصمیم درستی گرفتهم یا غلط دکتر.
جراح: (میخندد) نگران نباش پسر؛ تو نه اولی هستی و نه آخری.
شمس: اگه اونها بگن که اشتباه کردهن چی؟
جراح: خاطرت آسوده باشه؛ بهت اطمینان میدم که تصمیم درستی برای زندگیت گرفتی. برای کسانی مثل تو که مادرزاد بدون داشتن هویت مشخص جنسی پا به این دنیا گذاشتهن این عمل، حلال همهی مشکلاتِه. یعنی تو رو بر میگردونه به اون چیزی که باید باشی؛ به جنسیت واقعی خودت.
شمس: شما مطمئن هستین که جنسیت اصلی من مؤنثِه؟
جراح: خب...
شمس: (ادامه میدهد) اما شما الان بهمن گفتین آقای ایرانپور. درسته دکتر؟
جراح: تا اونجا که من میدونم همه مشکلاتی که در جامعه برای افرادی مثل تو پیش میآد از همین موضوع ناشی میشه. موضوع جنسیت و هویت که در واقع اینها هر دو یکی هستن. (مکث) تو خودت رو بذار بهجای ماموران انتظامی که وظیفه دارن افراد غیرمعمولی رو توی خیابونها شناسایی بکنن؛ چکار میکنی اگه با افرادی مثل خودت توی خیابان مواجه بشی.
شمس: از کنار اونها میگذرم میرم.
جراح: (سکوت. وانمود میکند حرف شمس را نشنیدهست) البته تو تنها کسی نیستی که در این شهر دارای این مشکل هست. در همین دو سال اخیر؛ فقط خودِ من میدونی با چه تعداد آدمهای اینجوری مواجه بودم و اونها را در اتاق عمل به حالت عادی درآوردم و به زندگی معمولی برگردوندم؟ من که البته کارهای نیستم؛ این علمِ امروزِه که چنین معجزههایی ازش بر میآد. به کمک علم و یاری خدا؛ چون اگه خدا راضی نباشه به اینکار؛ علم با همهی اون دانش هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
شمس: پس به نظر شما هم من الان با این شکل و قیافه عجیب هستم.
جراح: وقتی از خودت میپرسی که چرا ماموران انتظامی هی دَم به دقیقه توی خیابون دستگیرت میکنن؛ به چه جوابی میرسی؟
شمس: به این جواب میرسم که اونها حق ندارن هی دَم به دقیقه منو توی خیابون دستگیر کنن اما این حق رو به خودشون میدن چون اسلحه دارن.
جراح: (میخندد) نه؛ نشد. این جواب درستی نیست که به خودت میدی. اگه میتونستی برای چند دقیقه فقط برای چند دقیقه خودت رو بذاری جای یه ماموری که مسؤل برگزاری نظم و مامور حفظ اخلاق در جامعهست؛ وقتی یه مرد رو توی خیابون میبینی که موهاشو بلند نگه داشته؛ ابروها و باقی موهای صورتش رو برداشته؛ بعد هم موقع راه رفتن یهجوری تن و بدنش رو حرکت میده که فقط از یک زن برمیآد که اینجور تن و بدن خودش رو حرکت بده؛ خب تو بهجای اون مامور باشی قول میدم که راحت از موضوع نمیگذری؛ نه؛ نمیتونی که راحت بگذری.
شمس: بههرحال من حاضر شدم عمل بکنم به این امید که با اینکار هویت اصلی خودم رو پیدا میکنم.
جراح: من الان سه سالِه که توی این کشور دارم این عمل رو روی مردها و حتی زنهایی که باید مرد به دنیا میاومدن انجام میدم و تا بهحال حتی یک مورد نداشتم که از کردهی خودش پشیمون شده باشه. (چند تا کارت پستال را که روی میز هستند نشان میدهد) ببین این کارتها بیشترشون از همون کسانی رسیده که اینجا عمل شدهن؛ کارتهای تشکر؛ گفتن اصلاً تو زندگی ما رو از این رو به اون رو کردی دکتر؛ بعضیهاشون دقیقاً به مسئله هویت اشاره کردن و گفتن ما الان حس میکنیم که هویت واقعی خودمون رو پیدا کردیم. (سکوت) هروقت اینها رو میخونم اشک شوق از چشمام سرازیر میشه.
شمس: و این پیدا کردن هویت حتماً همراهه با درد شدید فیزیکی.
جراح: نه. شاید هفته اول کمی سخت باشه که اونهم چون اینجا توی بیمارستان بستری هستی پرستارها نمیذارن درد بکشی؛ هر چی که مُسکن بخوای اونها در اختیارت میذارن؛ ولی خب میدونی که تحمل درد خیلی مفیدتر از استفاده از مُسکنِه چون به التیام درد بیشتر کمک میکنه.
شمس: مطمئنی آقای دکتر؟
جراح: من پزشک هستم؛ نمیتونم اطلاعات غلط به شما بدم.
شمس: منظورم اینِه مطمئن هستین که از اینکار پشیمون نمیشم؟
جراح: خیالت راحت باشه؛ مطمئنم که تو هم بزودی از من تشکر خواهی کرد. (جراح میزند زیر خنده؛ می خندد و شمس در سکوت نگاهش میکند)
صحنه نُه
خانه شمس. شب
اناق نشیمن. یک چمدان باز وسط اتاق است. چند تکه لباس در اطراف افتاده.
مادر :(با یکدست پیژامهی مردانه آویخته به چوبرخت وارد اتاق میشود) میدونم که خود بیمارستان پیژامه مخصوص داره که به مریضها میده ولی من دلم نمیآد تو پیژامه بیمارستان رو بپوشی. پس پیژامه خودت رو همینجا میذارم که خودت توی چمدون جاش بدی.
صدای شمس: فکر خوبیِ. (مکث) فقط یه مشکلی هست.
مادر: مشکل؟! (سکوت)
شمس: (مقداری لباس در دست به اتاق نشیمن میآید) اگه مجبور بودم که اونجا پیژامه زنونه بپوشم؟
مادر: پیژامه زنونه بپوشی؟
شمس: اگه بعد از عمل جراحی منو توی یه بخش زنونه نگه دارن اونوقت اونجا شاید مجبور باشم پیژامه زنونه بپوشم. (مادر گیج و منگ؛ پیژامه را در بغل فشرده آرام در گوشهای مینشیند. شمس در مقابل آینه دارد شالی را به دور گردن میبندد و نگاه میکند و دوباره آن را باز میکند و تصمیم میگیرد آن را در چمدان بگذارد) چی شد؛ چرا غمگین شدی یههویی؟
مادر: (به خود میآید) نه. غمگین نیستم. خیلی هم خوشحالم. از این به بعد دیگه راحت میشی از شَرِ اونها. یعنی دیگه هی توی خیابونها دستگیرت نمیکنن بهخاطر سر و وضعت؛ بهخاطر موی بلندت؛ بهخاطر طرز راه رفتنت. بهقول خودشون دیگه تکلیف تو مشخص میشه که چی هستی؛ اینوری یا اونوری. اما داشتم فکر میکردم که اگه ناچار باشی توی بخش زنانه بیمارستان پیژامه زنونه بپوشی، اونوقت شاید باید روسری هم سرت کنی.
شمس:ها شاید اگه مجبور باشم. من که اهمیت نمیدم. اگه فرهاد اینجوری خیالش راحتتره. (و با همان دستمال دور گردن باز به مقابل آینه میرود)
مادر: فرهاد؟!
شمس: (این بار دستمال را مثل روسری بر سر میگذارد و خود را برانداز میکند) گفت که تا آخر عمر با من میمونه. گفت هیچوقت از هم جدا نمیشیم.
مادر: پس حالا کجاست؟
شمس: رفته که زنش رو طلاق بده. بچهها پیش مادرشون میمونن و فرهاد فقط خرجشونو میده. بعد خودش میآد یهجایی همین دور و برها یه آپارتمان اجاره میکنه که به اینجا نزدیک باشه. (بهطرف مادر میآید) معذرت میخوام که ناچارم بعضی روزها تنهات بذارم؛ بعضی روزها و گاهی هم شبها.
مادر: (ترسیده) شبها؟!
شمس: فقط بعضی شبها گفتم.
مادر: اونوقت من تنها میمونم.
شمس: میدونم که شبها از تنهایی میترسی؛ ولی چاره دیگهای نیست. هست؟
مادر: من که نگفتم میترسم.
شمس: نه؟
مادر: من فقط گفتم یک کمی خوف میکنم از تنهایی توی شب.
شمس: (مشغول جا دادن دستمال در داخل چمدان است) گفتی؟
مادر: خب چرا اون نیاد پیش تو؟ (مکث)برای من مهم نیست که شما توی اتاق خودتون چیکار میکنین؛ همین که شما توی اتاق بالایی هستین برای من کافیه.
شمس: (در حالیکه دستمال را درون چمدان جای میدهد) باشه؛ بهش میگم.
مادر: پس منم میرم مسواک و خمیردندونت رو بیارم. (بهطرف توالت میرود. شمس همچنان با محتویات داخل چمدان ور میرود. مادر برمیگردد؛ مسواک و خمیر دندان در دست دارد؛ آنها را به شمس میدهد) اگه اون تو رو هم تشویق کرد که منو بفرستی آسایشگاه سالمندان؟
شمس: آسایشگاه سالمندان؟ تو رو؟ نه؛ گمون نمیکنم.
مادر: خودش به تو گفته بود که زنش رو تشویق کرده مادرش رو بذاره توی آسایشگاه سالمندان.
شمس: آها اون. آخه مادر زنِه حواس پرتی پیدا کرده بود. یه حرفی میزد ولی بعد یادش میرفت که چی گفته. هر چیزی هم که ازش میپرسیدن فقط میخندید.
مادر: (با خنده) میخندید؟
شمس: فقط میخندید.
مادر: (با خندههای بلندتر) همینجور خود به خود میخندید؟ (و انگار خندههای او بیارادهی او هستند؛ همچنان میخندد) منیژه خانوم میگه هیچ چیزی مثل خندیدن نمیتونه روح آدمو جلا بده.
شمس: خندیدن وقتی معنی داره که آدم خوشحال باشه.
مادر: خب شاید اون مادر زنِه هم خوشحال بوده؛ تو که نمیدونی.
شمس: خوشحال بود؟! داشت میمُرد زنیکه.
مادر: خب لابد برای همون خوشحال بود؛ تو که نمیدونی.
شمس: (سکوت) اگه مُردن اینقدر خوشحالی داره؛ لابد تو درست میگی.
مادر: (با خود زمزمه میکند) بدیِ مرگ اینِه که معلوم نمیکنه چه وقت میآد.
شمس: اما تو الان خوشحالی درسته؟
مادر: فقط یه چیز هست که نگرانم کرده. (شمس خیره به او منتظر میماند) اینکه با لباس زنونه آیا اجازه داری که رانندگی بکنی یا نه؟ منیژه خانوم میگه اینو باید از نیروی انتظامی بپرسیم. شایدم باید ورقه بگیری.
شمس: پس منیژه خانوم درباره اینهمه زنِ توی خیابون که دارن رانندگی میکنن چی میگه؟ همهی اونها رفتن از نیروی انتظامی پرسیدن و ورقه گرفتن برای ماشین روندن؟
مادر: (انگار حرف او را نشنیده؛ آرام گریه میکند) اگه اجازه ندن که پشت فرمون بشینی اونوقت کی هر جمعه شب منو میبره پای کوه که مردم رو تماشا بکنم؛ مردمی که هر جمعه شب، اونجا میآن تا خوش بگذرونن؛ بچهها هی اینور و اونور میدون و منم آبمیوه بخورم.
شمس: چیز مهمی قرار نیست توی برنامه زندگی ما عوض بشه؛ همه چیز همونطور خواهد بود که الان هست؛ همراه با جمعه شبها و روندن بهطرف پای کوه و هر کدوم یه لیوان گُنده آب میوه سر کشیدن. (برای خنداندن مادر؛ ادای سر کشیدن یک لیوان بزرگ را در میآورد) اینجوری؛ غل غل غل.
مادر: (میخندد) هیچچی عوض نمیشه. (بلندتر میخندد) تو هم منو نمیفرستی آسایشگاه سالمندان. (همچنان میخندد) برنامه هر جمعه شب؛ روندن بهطرف پای کوه؛ باز ادامه داره. (مکث) هیچی عوض نمیشه.
صحنه ده
اتاق عمل. روز
صحنه بهعنوان یک اتاق عمل جراحی تزئین شده است. مدتی بعد رقصندهای از زیر ملافهها ظاهر میشود؛ با حرکات نرم از روی تختخواب پایین میآید؛ لباس مردانه به تن دارد؛ میرقصد و همچنان در حال رقص نشان میدهد که عاملی قوی و پُرزور او را هُل میدهد بهسوی زن شدن؛ پس او ناخواسته لباس و سر و وضع خود را از شکل مردانه به لباس و سر و وضع زنانه تبدیل میکند؛ یعنی وقتی رقص شروع میشود او یک مرد است و در پایان رقص او تبدیل به یک زن شده است.
صحنه یازده
دفتر یک اداره. روز
یک مرکز دولتی مربوط به بیماریهای عصبی. تصاویری مربوط به موضوع عصبی به دیوار آویختهست. یک مرد به عنوان مددکار روانی پشت میز است و در طرف دیگر؛ شمس بر روی یک صندلی نشسته با روپوش زنانه و روسری بسته بر سر
مددکار: نه. اون خانومی که شما هفته گذشته اینجا دیدین مسئول رسیدگی به پرونده شما نیست. چرا؟ (مکث) چون اون خانوم فقط مسئول ثبتنام شما بودن که به عنوان یه شخص تحت معالجه ماهی یه مرتبه به اینجا مراجعه بکنید. چرا؟ (مکث) چونکه تحت درمان قرار بگیرید؛ تا زمانی که به وضعیت عادی برمیگردید؛ یعنی خوب خوب میشین و میتونین توی جامعه به زندگی معمولی خودتون ادامه بدین و منم دکتر نیستم؛ هیچکدوم از اینها که اینجا میبینید دکتر نیستن؛ ما همه مددکار اجتماعی هستیم که کارمون کمک فکری دادن به معتادین به مواد مُخدره. (مکث) هر نوع مواد مُخدری که باشه فرق نمیکنه. (مکث) دیگه عرض بکنم به کسانی که حواس پرتی دارن. البته پیرها نه؛ ما با پیرها سر و کاری نداریم؛ خدا رو شُکر که سر و کار ما فقط با جوونهاست. (مکث) و دیگه اینکه عرض کنم کسای دیگهای که از ما کمک خدماتی درمانی دریافت میکنن افرادی هستند با مشکل شما و منم پیش از شروع هر چیز باید به شما بگم که بههرحال توجه داشته باشین این تغییر و تحول به آسونی انجام نمیشه؛ زمان میبره تا همه چیز روال عادی خودش رو پیدا کنه. (به پرونده شمس که جلوی اوست نگاهی میاندازد) تازه هنوز فقط سه ماه از عمل شما گذشته؛ به این زودی هول نکنین و به خودتون فرصت بدین. (مکث) البته همه بلد نیستن چطوری به خودشون فرصت بدن تا این سفر به خوبی و خوشی طی بشه؛ باور کنید که مریضهایی هم بودن با مشکلاتی مشابه مشکل شما؛ اما نتونستن طاقت بیارن و یه مدتی بعد از انجام عمل جراحی؛ چاره اصلی درد خودشون را در چی پیدا کردن؟ (مکث) در خودکشی. چرا؟ چون آدمهای ضعیفی بودن؛ چون نتونستن با مشکلی که خداوند در وجودشون کار گذاشته بود کنار بیان و مُردن رو به زنده بودن ترجیح دادن. (مکث) باور کن من عقیده دارم گاهی خداوند به تعمد این مشکل رو در درون بدن بشر قرار میده؛ چرا؟ چون میخواد بنده خودش رو امتحان کنه ببینه چقدر تحمل داره؛ ببینه که آیا خود اون بنده چگونه میتونه از تونل اون مشکل، سالم و سرافراز بیرون بیاد. ما یه مقدار دارو هم به شما میدیم که باید قول بدین اونها رو به موقع و مرتب مصرف کنین؛ چند رقم قرص آرامبخش هست که روی جعبه اونها نوشته کی و چه جور باید مصرف بشه و از همه مهمتر اینکه دیگه قانون با شما مشکلی نداره؛ هیچچیز عجیبی از نظر قانون در شما نیست که کسی بتونه به اون ایراد بگیره؛ شما حالا یک انسان عادی هستین مثل بقیه. (مکث) و حالا من (به ساعت مچیاش نگاهی میاندازد) میرم پشت میزم میشینم. چرا؟ چون میخوام نظر خود شما رو در این مورد بشنوم.
به پشت میز خود میرسد؛ بر صندلی مینشیند؛ لم میدهد و در سکوت کامل با چشمان بسته منتظر شنیدن میشود. اما شمس هیچ نمیگوید. سکوت طولانی؛ زمان میگذرد در سکوت.
صحنه دوازده
خانه شمس. شب
مادر در اتاق نشیمن است در حال کار بر روی تعدادی روپوش دخترانه مدرسه ابتدایی؛ دور تا دور لبه پایین آنها را میدوزد؛ بعد که کار با هر لباس تمام میشود آن را روی یک چوبرخت آویزان میکند. در آشپزخانه شمس پشت میز نشسته است. در مقابل او یک آینه روی میزست که او صورت خود را در آن میبیند؛ مقداری لوازم آرایش هم در کنار دست اوست و او دارد آرام چهره خود را آرایش میکند.
مادر: (همچنان که کار میکند حرف میزند. این حرف زدن با خودست؛ یعنی افکار خود را با صدای بلند بازگو کردن) دختر یا پسر. برای یه مادر این چیزها مهم نیست. مهم اینِه که بچهت سالم بهدنیا بیاد و سالم زندگی کنه؛ خوشحال باشه. منیژه خانوم میگه اخلاق آقاشمس اصلاً عوض نشده؛ میگه هنوز همونطور با ادب و محترمِه. منیژه خانوم میگه راستش روزهای اول یه کم براش عجیب بوده که شمس رو این ریختی میدیده اما حالا که دیگه یه سالی گذشته بهش عادت کرده. میگه چه فرق میکنه؟ اون قبلاً یه پسر خوبِ همسایه بود حالا یک دختر خوبِ همسایهست.
شمس: (آرایش میکند، در مقابل یک آینه کوچک که بدقلق بر جای قرار گرفته و هر لحظه هی میخواهد بیافتد و دستهای شمس آن را میگیرد. او آرام افکار خود را با صدای بلند بازگو میکند) تقصیر خودش نبود؛ ناچار شد بره؛ چون همهچیز به اون فشار آورد که اونو از من جدا کنه. (مکث) زنش. (مکث) یه شغل خوب توی شمال. (مکث) بههرحال بچههاش رو هم دوست داره؛ میدونم که دوست داره؛ اما به من گفته بود میتونه از اونها جدا زندگی بکنه و فقط گاهی بره بهشون سر بزنه؛ چون اون در واقع عاشق منِه؛ یعنی این چیزی بود که خودش میگفت، منم باور کردم؛ چون منم عاشق اون بودم. (مکث. به چهره خود دقیقتر نگاه میکند) بودم؟
مادر: با نگاه عوضیِ مردم دیگه نمیشه کاری کرد عزیزم؛ بالاخره این مردم به هر چیزی و به هر کسی اونقدر نگاه میکنن تا بالاخره سر از کارش در بیارن؛ بذار نگاه بکنن اگه دلشون میخواد نگاه کنن؛ چون منظوری که ندارن این مردم. (مکث) اما اونها که توی خیابونها تفنگ به دست گُله به گُله وایسادن و ماشینها رو نگه میدارن و هی صورتشون رو میآرن جلو صورت آدم؛ جلوتر؛ بعد میخوان که از ماشین بری بیرون؛ هی کارت و هی مدرک نشون بدی که کی هستی؛ از کجا اومدی و به کجا میری. (مکث) خب اگه این چیزها نبود منم که حرفی نداشتم؛ من فقط گفتم آخه بیانصافها چی از جون پسر من میخواین؟ ولش کنین دیگه. یارو گفت نگران نباش مادر؛ همینکه جزئیات برای ما مشخص بشه شما میتونین برین. (سکوت) چه خوب بود اگه جزئیات یه بار برای همیشه برای اونها مشخص میشد.
شمس: چطور شد من دست به این کار زدم؟ چطور حاضر شدم خودمو اینطور به چاقوی بیحیای اون دکترِ بیحیا بسپارم که تیکه پارهم کنه؟ تازه بهش پول هم دادم. (سکوت) اگه بیشتر فکر کنم به سر نخِ این میرسم که چه کسانی منو به این سفر سیاه سپردن. کاش راه برگشتی بود؛ نیست. خودمو سپردم به یه راه یکطرفه که چارهای ندارم غیر از اینکه یا تا آخرش برم... (سکوت) یا یهجایی همین جا؛ راه رو تموم کنم؛ خودم تمومش کنم. (سکوت) همین الان که نه. الان فقط دلم میخواد گریه کنم. (اما در حرکات و در چهره او هیچ نشانی از گریه نیست)
مادر: معلومه که دلم میخواد بخندم. (میخندد) اونقدر بخندم که غش کنم.
شمس: نه. چرا تمومش کنی این راه رو؟ از کجا میدونی چی میشه؛ چی پیش میآد؟ شاید خیلی چیزهای خوب پیش بیاد توی همین راه یکطرفه. چیزهای خیلی خوب. (آینه را به صورت خود نزدیک میکند) ببین چقدر خوشگل شدی؛ برای شروع مثلاً!
در این لحظه مادر وارد آشپزخانه میشود؛ در یک دست سوزن خیاطی و در دست دیگر مقداری نخ گرفته است.. با چهره خندان بهطرف شمس میآید. شمس بلند میشود؛ آینه را روی میز میگذارد؛ با یک دست نخ را از دست مادر میگیرد و با دست دیگر سوزن را؛ بعد شروع میکند به نخ را در سوزن فرو کردن؛ این کار را با مهارت انجام میدهد؛ بعد سر نخ را که از سوراخ سوزن گذشته با احتیاط میدهد به مادر که نخ و سوزن را گرفته اما هنوز نرفته و همانجا روبهروی شمس با لبخند خیره در چشمان او ماندهست؛ در سکوتی طولانی.
صحنه سیزده
دفتر اداره مربوط به گمشدگان. روز. ادامه زمان حال
این صحنه ادامهی صحنه یک است. مادر و کارمند مربوطه هنوز در اتاق هستند. کارمند پشت میز کار خود خیره به او نشسته و منتظرست تا مادر باز حرف بزند.
مادر: منیژه خانوم گفت یه خبر بد از رادیو پخش شده؛ فقط یک بار. (مکث) خواهش میکنم اون خبر رو بهم بگین که چیه.
کارمند: منیژه خانوم؟!
مادر: همسایه ماست؛ سه تا پلاک اونطرفتر از خونهمون. گفت خودش به گوش خودش خبر رو نشنیده اما از زبون کسی شنیده. گفت منم باید هر چه زودتر بشنوم اما هر چی کردم بهم نگفت که چی هست؛ گفت باید بیام از خود شما بپرسم.
کارمند: توی این سه روز که پسرت... (خود را اصلاح میکند)فرزندتون؛ گُم شده؛ به کجا مراجعه کردین؟
مادر: به همهجا. به بیمارستانها؛ مرکز نیروهایی انتظامی؛ پزشک قانونی و حالا اینجا.
کارمند: و به همه اونها مشخصات دقیق فرزندتون رو دادین؟
مادر: با تمام جزئیات.
کارمند: حتی در مرکز نیروهای انتظامی به شما نگفتن که ممکنه چه اتفاقی براش افتاده باشه؟
مادر: تنها چیزی که من توی این مرکزها شنیدم این بود که باید از اون مرکز برم به یه مرکز دیگه.
کارمند: شایدم لزومی ندیدن که بیدلیل شما رو به هول و ولا بندازن. شاید اصلاً به مورد شما مربوط نشه؛ منم امیدوارم که همینطور باشه. بههرحال در ده روزِ گذشته سه قتل مشابه در شهر اتفاق افتاده؛ در واقع باید گفت در خارج از شهر؛ چون شخص یا اشخاص قاتل؛ قربانیهای خودشونو به خارج از شهر میبرن و اونها رو به درخت حلقآویز میکنن و روی سینه مقتول هم یه یادداشت میذارن که این اعدام انقلابی جهت حفظ امنیت و اخلاق جامعه انجام شد.
مادر: خب این خبر چه ربطی به بچهی من داره؟
کارمند: (در کامپیوترِ روی میز به دنبال چیزی میگردد) دارم دنبال عکسهای گرفته شده از قربانیها میگردم. (سکوت) اینها اینجاست؛ اما صفحه این کامپیوتر کوچیکه ممکنه نتونین خوب و دقیق ببینین؛ اینِه که من عکسها رو چاپ میکنم که بتونین با دقت بهشون نگاه کنین ببینین عکس بچهی شما هم توی اونا هست یا خیر. (از پشت میز بلند میشود) ماشینِ چاپ توی اون اتاقِه.
مادر: ببخشید آقا ولی هنوز شما به من نگفتین بچهی من چه ربطی به این حادثه داره بیزحمت.
کارمند: (سکوت) قربانیهای این گروه که خودشونو بهعنوان گروه مبارزه با فساد اخلاقی معرفی میکنن؛ افرادی هستن مثل فرزند شما. مردهایی که تغییر جنسیت دادن. (سکوت و سرانجام کارمند از اتاق بیرون میرود و چند لحظه بعد برمیگردد؛ سه تا عکس چاپ شده را بر روی میز میگذارد و با نگاه از مادر دعوت میکند که جلو برود و عکسها را تماشا کند. بالاخره مادر با ترس میرود بهطرف میز؛ پشت به تماشاگرست؛ پس حالت و واکنش چهره او به وقت تماشای عکسها دیده نمیشود. سکوت طولانی. سپس آرام سر به زیر در سکوت بهطرف در اتاق میرود؛ کارمند صدایش میکند) خانوم ایرانپور! (مادر قبل از خروج می ایستد پشت به کارمند) حالا کجا دارین میرین با این عجله؟
مادر: میرم به یه ادارهی دیگه؛ به یه مرکز دیگه؛ شاید پیداش کنم بالاخره.
کارمند: اما درباره این عکسها؛ نظرتونو نگفتین که...
مادر: من دنبال عکسش نمیگردم که؛ دنبال خودش میگردم؛ باید خودشو پیدا کنم. پسرم رو...
به تندی از اتاق بیرون میرود. تاریکی.
-------------------------------------------------
-
-
-
-
-
بتوان در آرامش با یکدیگر عشق بازی کرد؟
هر کسی زیر ملافه هایت را میگردد
هر کسی در عشق تو دخالت می کند
چیزهای وحشتناکی می گویند
در باره ی مرد و زنی که
بعد از آن همه با هم گردیدن
همه جور عذاب وجدان
به کاری شگفت دست می زنند
با هم در تختی دراز می کشند
از خودم می پرسم
آیا قورباغه ها هم چنین مخفی کارند
یا هر گاه که بخواهند عطسه می زنند
آیا در گوش یکدیگر
در مرداب
از قورباغه های حرامزاده می گویند
و یا از شادی زندگی دوزیستی شان
از خودم می پرسم
آیا پرندگان
پرندگان دشمن را
انگشت نما می کنند؟
آیا گاو های نر
پیش از آنکه در دیدرس همه
با ماده گاوی بیرون روند
با گوساله هاشان می نشینند و غیبت می کنند؟
جاده ها هم چشم دارند
پارک ها پلیس
هتل ها، میهمانانشان را برانداز می کنند
پنجره ها نام ها را نام می برند
توپ و جوخه ی سربازان در کارند
با مأموریتی برای پایان دادن به عشق
گوشها و آرواره ها همه در کارند
تا آنکه مرد و معشوقش
ناگزیر بر روی دوچرخه ای
شتابزده
به لحظه ی اوج جاری شوند.
پاینده باشید و نویسا