شعری از شایان افشار
کنار خیابان...
نوروزِ لِنگه یِ دُنیایی
در شهر فرشتگانِ بی ...؟
در لرزشِ تبدارِ پلک هایم
از دست هایش سُر می خورند
باز می مانم اما چون
لنگری در چروک ِ زمان ...
درآن دستی که سکه ای بگیرد
و گویا نانی دردهانی بگذارد
این همه فراموش شده ایست
در پَسِ زمانی از غباری کاهگلی...
که روزها سِکته یِ لحظه هاست
غروب ها درمانده یِ این که کیستی؟
در سایه روشن پاهایِ در گذر ...
چرخشِ پُرشتابِ چرخ ها ...
اما تنها تصویرهایِ کِدری که
سیاه و سپید است می ماند
با مُرواریدی در گوشه یِ چشم ...
و دیگر پیرمرد با زبانی بیگانه با کفش هایش
سخن می گوید...
در لحظه ای که
لرزشِ پلک هایم
از دستِ سایه بان می گذرد
از دستِ خمیده می گذرد
آخ! که دیگر شهامتِ سلامی ام نیست ...
-
-
-
-