دنیای داستایوسکی
اثر گئورگ باکچی(بخش سوم)
برگرداننده: حسن واهب زاده
-
توقیف در قلعه، اعدام، سیبری 1859 - 1849
درست عصر همان روز 23 آوریل 1849 بازداشت شدگان را به قلعۀ پتر-پال بردند. داستایوسکی را در کنگرۀ آلکسی « Alexey » قلعه زندانی کردند. دو هفته بعد در بارۀ « پتراشوسکی – Petrashevskiy » می بایستی با جزئیاتش اقرار بکند که چگونه آدمی است و در محفل چه می گذشته است. آیا محفل دارای هدف های مخفی بوده است یا نه؟ از اعترافات نویسندۀ جوان هیلت بازپرسان خیلی کم سر در می آورند. او بحث مفصلی از وضع سیاسی ی اروپا می کند، سرشار از شور مغرورانه
با وجود این از افکار پتراشوسکی انتقاد می کند. « آری اگر بهتر خواستن به معنی ی لیبرالیزم و تفکر آزاد باشد، در آن صورت در این مفهوم من پیرو آزاد فکران هستم. انسانی را می توانیم آزاد فکر بنامیم که در ژرفای قلب خود این حق را احساس می کند که میهن پرست باشد و از منافع میهنش دفاع نماید. و چون در ژرفای قلبش مهر به میهن را هم پیدا می کند، و مفهوم آن را هم که هرگز بهیچ وسیله ای زیانی به میهنش وارد نکرده است. . . . هرگونه سخن چینی نه چیزی را برمن اضافه تواند کرد و نه کم. هیچ گونه سخن چینی مرا وادار نمی تواند بکند که آدم دیگری غیر از آن که هستم باشم. » ( بروایت دیگر ژنرال « دوبلت - Dubelt» کوشش کرد که داستایوسکی را وادار به خیانت کند ولی داستایوسکی آن را با غرور تمام رد کرد.)
داستایوسکی افکارخود را در بارۀ « فوریه » هم بیان می کند.« رژیم مسالت آمیز با لطافت خود روح انسان را افسون می کند و قلب آدمی را بخود جذب می نماید. در این سیستم از کینه خبری نیست. نقشه ای برای اصلاحات سیاسی ندارد. تصوراتش فقط در زمینۀ اقتصادی است. نه بر علیه حکومت و نه علیه مالک و مالکیت دست بلند نمی کند.. . . .»
خوش باوری عجیب داستایوسکی را نگاه کنید ! انگار که به اصلاحات اقتصادی « فوریه » بدون تغییر پایه ای رژیم حاکم و بدون دست یازی به حکومت و ما لکیت می شود تحقق بخشید. این را اعضای هیئت بازپرسان بهتر از داستایوسکی فهمیدند.
بازپرسی ماه های طولانی ادامه داشت. ولی نویسنده بیکار نمی نشیند. « وقتم را نباید از دست بدهم. در بارۀ سه رمان کوچکم تصوراتی دارم. یکی را حالا می نویسم، ولی از زیاد کار کردن یک جوری می ترسم » بی تکلیفی و انتظار هرچه بیشتراعصاب داستایوسکی را خرد می کند. « عجیب است که وقت بیکسان طی نمی شود، گاهی بسرعت می گذرد و زمانی غفاتاً کند می شود. . . . اصلاً نمی توانم با گذشت زمان همگامی کنم. فقط تقویم را زیر نظر دارم که در آن گذشت زمان را بی قیدانه یادداشت می کنم، که امروز هم گذشت ! ! » اثری را که نویسنده از آن یاد می کند - که براستی در قلعه توانست آن را به پایان برساند- نوول « قهرمان کوچک » می باشد. این قطعه به داستایوسکی نمی آید، آدم را بیاد نوشته های تورگنیف می اندازد. قهرمان این قطعه پسربچه است که نخستین خاطرات خودرا عمیقاً تجربه کرده و شخصیتش در حال نضج و رسیدگی است. داستایوسکی این قهرمان را در میان طوفانی از احساسات تحقق نیافته ترسیم می کند.
22 دسامبر بالاخره حکم دادگاه صادر می شود. اکثریت متهمین محکوم به مرگ می شوند. در این لحظات زجرآور هر آن چه را که نویسنده احساس کرده، بعد ها برای همسرش حکایت می کند.« یاددارم که چگونه در میان محکوم شدگان، در میدان « سمیانوف - Semyanov » ایستاده بودم. با تدارکاتی که داشتند می دانستم که از زندگیم 5 دقیقه بیشتر باقی نمانده است. ولی این دقایق در آن موقع به نظر من سال ها و ده ها سال میرسیدند. بطوری که احساسم این بود که سال های سال زنده خواهم ماند. پیراهن مرگ را بر تن ما پوشاندند و مارا به گروه های سه تائی تقسیم کردند. من از گروه سه تائی هشتمی بودم. گروه سه تائی ی اول را به تیرها بستند. در عرض دو یا سه دقیقه دو گروه سه تائی ی اول و دوم را اعدام می کنند و سپس نوبت ما فرا می رسد. پروردگارا چقدر دوست داشتم زنده بمانم! چقدر زندگی را عالی احساس می کردم و چه خوبی هائی که می توانستم هنوز از خود به یادگار بگذارم! سراسر گذشته ام را از خاطر خود گذراندم. فکر کردم که این زندگی را برای رسیدن به هدف های شرافتمند تری هم می توانستم بکار برم و خیلی دوست داشتم که همه را از نو شروع کنم و خیلی باز هم خیلی زنده بمانم. . . . ناگهان آوای شیپور بیدار باش بلند شد. دقت کردم. دست و پای یارانم را که به تیر ها بسته بودند باز کردند و از نو به صف ما هدایت کردند. حکم جدید را با صدای بلند خواندند: مرا به 4 سال حبس با اعمال شاقه محکوم کرده بودند. هرگز یک همچون روز خجسته ای در زندگیم نبوده است. در دژ آلکسی بالا و پائین می رفتم. فقط آواز می خواندم. با صدای بلند آواز می خواندم. زندگی را از نو یافته بودم. بی اندازه خوشحال بودم. بعد برادرم را اجازه دادند که از من دیدن کند و پیش از جدا شدن از هم خداحافظی نمائیم. در نخستین روز تولد مسیح ما را به راه دور حرکت دادند. .»
وحشت این کمدی غیر انسانی را و اثر تکان دهندۀ آن را در رمان « ابله » از زبان « میشکین » چنین بازگو می کند.
مرگ با حکم دادگاه بمراتب وحشت آورتر از مرگ جنائی است. کسی را که جنایتکاران در جنگل می کشند و یا به طریق دیگربا دشنه بقتل می رسانند، حتماً امید می تواند داشته باشد که بلکه بتواند فرار کند ویا بر او ترحم می کنند. ولی این جا این آخرین امید را هم – که حتی مردن ده بار آسان تر از آن است - حتماً از دست او می گیرند. و وحشتناک ترین زجر در این است که نمی شود از چنگ این مرگ نجات یافت. این وحشتناک ترین زجر در جهان می باشد. اگر سربازی را در جنگ در برابر توپ قرار دهیم و برویش شلیک کنیم، سرباز هنوز بارقۀ امیدی در قلب خود دارد. اما اگر در برابر سرباز، از پیش حکم دادگاه را بخوانیم که به مرگ حتمی محکوم کرده اند، سرباز یا دیوانه می شود و یا بی اختیار گریه را سر می دهد. آیا کسی می تواند ادعا کند که انسان می تواند بدون این که مشاعر خود را از دست بدهد این را تحمل کند؟ آیا این تحقیر بیهوده و اضافی از برای چیست؟ »
به این طریق محاکمۀ طرفداران « پتراشوسکی » به پایان می رسد. سراسر روسیه در سکوت محض فرو می رود، انگار که نمی خواهد باوربکند که در اواسط سدۀ 19 یک همچون چیزی می تواند اتفاق بیفتد. این تنها « گرتسن - Herzen - شاعر نامور روسی است که از آن دور ها با تلخی تمام، با آوای گریستن فریاد می کشد: نفرین بر تو ای سال بی مخی و خونین. سال پیروزی پستی و توحش و کوته بینی! نفرین بر تو باد »
دقایق تکان دهندۀ بدرود در زندگی ی « داستایوسکی » جای خود را به واقعیتی که اثری از رمانتیک در آن نیست می دهند. دست بند بردست نویسنده را بعد از آن که از 9 حاکم نشینی رد کردند، به طرف « سیبری » می برند. بعد از 15 روز راه پیمائی در سرمای 40 درجه زیر صفر از « اورال » رد می شوند و برای مدت کوتاهی در « توبولسکی » توقف می کنند، سپس در 23 ژانویه 1850 نویسنده به « امسک » می رسد.
چند ماه دیرتر مشخصات وی را آماده می کنند:
علامات خارجی ی شناسائی: چهره اش سپید روشن است، چشمانش خاکستری، دماغش عادی، رنگ مو طلائی روشن. در پیشانی در بالای ابروی چپ جای زخم کوچک.
وضع بدنی : قوی است.
شغل : ستوان سابق بازنشسته
کی برای کار به این محل آوردند : 23 ژانویه 1850
چرا محکوم به اعمال شاقه شده است : در نقشه های ممنوعه شرکت کرده، در پخش نامۀ « بلنیسکی » شرکت داشته، نامه ای که سرشار از کلمات ناشایست است، بر علیه مذهب « پراووسلاو » و حکومت است. به کمک دوستانش دست به تهیۀ چاپخانۀ مخفی زده تا به وسیلۀ آن بیانیه های ضد دولتی چاپ کند.
طبق دستور کدام مقام؟ : بر طبق تصمیم عالی ترین مقام که حکم عالی ترین دادگاه نظامی برپایۀ آن صادرشده.
بغیر از تبعید و حبس با اعمال شاقه، چه مجازات دیگری شامل حال او می شود؟ : ضبط تمام اموال.
رفتار؟ : رفتارش رضایت بخش است.
مدت مجازات: کار اجباری در دژ چهار سال است و سپس باید بمانند سرباز ساده در ارتش خدمت کند.
مذهب ؟ : پراووسلاو.
چه حرفه بلد است؟ آیا سواد دارد ؟ : کمک کارگر، سواد دارد.
بلندی قد : دو آرشین و شش ورشوک ( تقریباً 170 سانتی متر )
متأهل است یا نه ؟ : نیست.
امضاء : فرمانده دژ « اُمسکی » سرهنگ دوگراو « De Grave »
از سالهای تلخی که در دژ داشت از رمان « یادداشت هائی از خانۀ مردگان » چند جمله ای نقل می کنیم: « زندان ما در حاشیۀ دژ مستقیماً مشرف به خندق قلعه بود . از شکاف نرده ها، زندانی گاه و بی گاه می توانست دنیای خارج را تماشا کند. چیزی را می شود دید؟ چرا بغیر از یک گوشۀ آسمان، غیر ازانتهای برج بلند خندق که پوشیده از علف هرز است، بغیر از قراولانی که شب و روز بالا و پائین می روند، چیز دیگری را نمی شود دید. در این موارد زندانی بی اختیار به آن فکر می کند که سال های متوالی فقط از شکاف شبکه خواهد توانست دنیای بزرگ را تماشا کند. همیشه همان برج، همان قراولان، و همان قسمت کوچک آسمان را خواهد دید. . . . . در غروب مارا به خانه های باراک ( کلبه های چوبی ) هدایت می کردند و شبها درهارا قفل می کردند. برای من مراجعت از حیاط به کلبه های چوبی که با شمع های پیه سوز بطور ناکافی روشن بود همیشه آزار دهنده بود. بوی خفه کننده و هوای اختناق آور آن و سقف پست واتاق های دراز آن همیشه خفگان آور می بود. در روی « تختخواب » تخته ای مشترک، سه تخته نصیب من شده بود. جای من به همین اندازه بود. سر و صدا، هیاهو، خنده و فحش و ناسزا، جرنگ جرنگ دست بندها، دود و دوده، کله های طاس تراشیده شده و چهره های داغ و برافروخته، لباس های پاره پورۀ زندانیان، همۀ این ها داغ تحقیرو لجن مال شدگی
برخود داشتند. . . . آری انسان مخلوق سخت جانی است ! فرمانده بازداشتگاه یک افسر ستاد بود. . . . با پلیدی های بی مخانۀ خود این انسان های وحشی شده را وحشی تر کرده بود. بخصوص از شپش های بزرگ و چاق در وحشت بودم. زندانیان با یک لذت ویژه ای آن ها را بعد از شکار نابود می کردند. وقتی شپش های محکوم به مرگ در میان ناخن های کوتاه و خشن رندانیان می ترکید، به چهرۀ شکارچی لذت جان بخشی می دوید. محکومین در پی شکار ساس هم بودند. . . . در تابستان شبها گرما و خفگی طاقت فرسا بود. هرچند از شکاف پنجره های باز هوای خنک شبانه به درون تراوش می کرد، زندانیان سراسر شب را در تختخواب های خود دست و پا می زدند. میلیاردها کک در دور و برما پرسه می زدند و هرچه تابستان جلوتر می رفت به همان اندازه کک ها وحشی تر می شوند. درست است که با کک هم می شود انس گرفت. طبیعی است که بعد از مدت طولانی. بالاخره توانستم در زندان با زندگی همسازی بکنم. اما این در قبال زجر و زحمت فراهم بود و سالها به وقت احتیاج داشتم. این بود سخت ترین سال های زندگیم. »
این همسازی را بغیر از تحمل شکنجه و عذاب شرایط دیگر هم مشکل می کند. یاران زندانی - موژیک های ساده- زیاد پاپی آن نیستند که داستایوسکی و یارانش بخاطر آن ها جوانی خود را « فدا کرده اند ». موژیک ها در این ها بسادگی زندانیان ارباب منش و اشراف را می بینند که بعد از اتمام محکومیتشان، راهشان
آن هارا به میان اربابان هدایت خواهد کرد. داستایوسکی در همان دقایق اول، این کینه نسبت به طبقۀ اشراف را– که به اشتباه راهشان به زندان افتاده- احساس می کرد. « هرچند مرا از دارائیم و حقوقم محروم کرده اند و کاملاً با سایر زندانیان همردیف شده ام، باز حاضر نبودند مرا جزو یاران خود بحساب آورند. این برپایۀ پیش داوری آگاهانه نبود، بلکه کاملاً از صمیم قلب بود و از احساس ناخود آگاه سرچشمه می گرفت. . . . " فقط وقتی شادی کن که خطر را پشت سر گذاشته ای "
آن که در میان زر غوطه ور بود حالا بر روی تلّ خاکروبه چنگ می زند » .وقتی که آن هارا به بیگاری می بردند، همه بی دست و پائی ی زندانیان « ارباب منش» را مسخره می کردند. با وجود این باز این کار در ساحل « ایرتیس - Irtis » از همه برایش گرامی تر بود، چرا که از این ساحل قلعۀ زندان دیده نمی شد. « در ساحل همه را فراموش می کردم. . . . . چشمانم را بر دشت های بی انتها و دور دست می دوختم. در این جا همه چیز برایم گرامی و دوست داشتنی بود. خورشید درخشان و گداخته در آسمان بی انتها، و از آنور ساحل آوای ترانه های قیرقیزی را به گوش ما می رساند. » داستایوسکی در سراسر ایام زندانی ی خود سخت ترین کارها را انجام می دهد. کریستال های گچی و مرمرین را می سوزاند. الوار قایق های کهنه و فرسوده را از هم جدا می کند. آجر حمل می کند. بعد ها آرامش و نشاط خود را در کار پیدا می کند. « یکبار در ساحل ایرتیس - Irtis برای بنای سربازخانه ای که در دست ساختمان بود آجر حمل می کردم. فاصله در حدود 70 بغل بود ( تقریباً 130 متر ) چیزی که برایم خوشایند بود این بود که در جریان کار بنیه ام بطور چشمگیری قوی شد. اوایل فقط هشت آجر را می توانستم حمل کنم. وزن هر آجر شش کیلو بود، اما بعد ها دیگر قادر به حمل دوازده حتی 15 آجر هم بودم و از برای این خیلی خوشحال بودم. در زندان به همان اندازه که به نیروی روانی احتیاج هست به نیروی جسمانی نیز احتیاج داریم. فقط به این وسیله انسان می تواند بار این زندگی ی نفرین شده و زجرآور را حمل کند. و من دوست داشتم که بعد از پایان زندانی هم زنده بمانم.» در عین حال که فقط برای وجود خود درستیز بود،( یک بار نزدیک بود که به دستور سرگرد اورا به زیر تازیانه بکشند) فرصت آن را داشت که زندگی ی سابق خود را بر روی ترازوی قضاوت قرار دهد و در آن تجدید نظر کند. یعنی جریانی را تحت وارسی قرار دهد که وی آن را تولد نو می نامد. فرق بین طرز تفکر سابق وی – که اتوپیستیکی بود – و واقعیت بقدری زیاد است که درهر صورت اورا وادار به تجدید نظر در نحوۀ تفکرش می کند، هرچند افکارش در سابق تا این حد ضد و نقیض نمی بود. در درونش مهر آتشینی نسبت به موژیک ساده و انسان روسی زبانه می کشید. ( این علاقه همیشه بعنوان تئوری باقی ماند. اوهمیشه درحاشیۀ زندگی ی زندان بعنوان بیگانۀ قابل تحمل باقی ماند ) و در برابر اتوپیستهای ( پندارگرایان ) اروپای غربی، راه ملّی خود را که ناشی از واقعیت روسیه بود اعلام می دارد. این افکاردر اولین خبری که از سیبری از خود داد به چشم می خورد. ( مادامی که از زندان آزاد نشده بود، اجازۀ نامه نگاری به کسی را نداشت. ) به برادرش در این باره چنین می نویسد: « اینکه در روح من ، در معتقدات من، عقل و قلب من در عرض این چهار سال چه حوادثی رخ داده، در این باره فعلاً چیزی نمی نویسم. چرا که داستان خیلی طولانی خواهد بود. ولی این خود بینی ی دائمی، پناه آوردن بخود در برابر واقعیات تلخ، ثمرات خود را ببار آورده است.» او زمانی خاطر نشان گردید که تا آخر به تصورات سابق خود صادقانه ایمان داشت و درست این وثیقۀ درستی و محکمی ی افکار جدیدش می باشد. به « آپوللو مایکوف – Apollo Maykov » دوست صدیق و شاعر پیشه اش چنین می نویسد: « تحت گونه شرایطی قرارگرفتم، و گونه اثراتی در من نفوذ کردند، مجبور بودم که خیلی از چیزهارا بچشم ببینم و از نو در بارۀ شان فکربکنم. آنقدر زیاد از حد طاقت من تجاوز می کرد. شما مرا خوب می شناسید و لابد در این خصوص حق را به من می دهید که من همیشه راه خوب و مستقیم را انتخاب کرده ام. هرگز ریاکار نبوده ام و بگرمی به چیزی که ایمان داشتم خود را وقف می کردم. . . . . ایده ها تغییر می کنند ولی قلب بی تغییر باقی می ماند. . . . آری من همیشه براستی روس بوده ام . . . .و کاملاً با دیدگاه شما در بارۀ ضرورت معنوی نجات اسلاو ها شریک هستم. این رسالت در انتظار کشور روسیه می باشد. در انتظار کشور عظیم و نجیبمان می باشد، در انتظار مام میهن مقدس . . . .آری خود من هم ایمان دارم که وظایف بزرگ اروپا را کشور روسیه حل خواهد کرد. این عقیدۀ قدیمی ی من می باشد. »
خواهیم دید که این میهن پرستی ی بزرگ – که در نامۀ یک زندانی ی محکوم به اعمال شاقۀ رژیم تزار خوانده می شود - تا چه حدی ناخوشایند است. ولی در حقیقت از عناصر ارگانیک یک جهان بینی ی بغرنج و متناقض تشکیل شده است. این جا دیگر داستایوسکی تا حدی پیش می رود که صادقانه در گناهکاری خود ایمان دارد:
« مجرم بودم. کاملاً! این برای من واضح است. بر من نیت فعالیت ضد دولتی را ثابت کردند ( ولی نه بیشتر از این را ). طبق مدلول قانون و عدالت مرا محکوم کردند. انتقام و تجارب وخیم و زجرآور مرا بر سر عقل آوردند و از خیلی از نقطه نظر ها افکارم را عوض کردند. ولی آنوقت ها من کور بودم و به پندار گرائی ایمان داشتم. » هرچند این جملات برازندۀ نامۀ التماس آمیز یک زندانی است که در انتظار مراجعت به خانه اش می باشد، ولی بسیاری از معاصرین داستایوسکی یاد آوری کرده اند که بواقع داستایوسکی حکم محکومیت خود را بحق و شایسته و حتی نیکوکارانه تلقی می کرده است. « میل یوکوف – Milyoukov » نویسنده و منقد در این باره می نویسد: داستایوسکی از سرنوشت خود سپاسگزار بود که در جریان تبعیدیش به درستی با انسان روسی آشنائی پیدا کرده است و از وراء آن خود را نیز بهتر توانسته است بشناسد. « وسه ولود سولو ویوف – Vsevolod Solovyov » که از دوستان نزدیک داستایوسکی بود در یادداشت های خود چنین می نویسد : « داستایوسکی چند سال پیش از مرگش چنین می گفت: آه این ها برای من چه خوشبختی ی سترگی بود، سیبری و کار اجباری! می گوید که وحشتناک و کراهت آوراست، ولی هرچه باشد صحبت از کراهت بجا و محق است. . . . حماقت بی شرمانه است! من فقط آن جا بود که توانستم سالم و خوشبخت زندگی کنم. آن جا بود که خود را درک کردم. . . مسیح را. . . .انسان روسی را درک کردم.»
مثل بعضی ها لازم نیست گول این سطور بالا را بخوریم. نه از ارتداد داستایوسکی حرفی به زبان بیاوریم و نه از برگشت شگفت آورش. افکار اورا فقط باید از روی کلمات درک نمود. مواد خاطرات نویسنده فقط تا اواخر سال های چهل( 1840) محدود می شود و برای نقشه های بزرگش که هر چه روشنتر ترسیم می شود، آن طور که لازم است تجربۀ زندگی ندارد. وضع مادی اش فلاکت بار است. امیدی به آینده اش ندارد. مضافاً یک بیماری نا آشنا و نا مطمئن هم آزارش می دهد. در میان خصوصیات افراطی ی بازداشتگاه سیبری – هرچند به قیمت خیلی گران – آن چنان مواد خاطره انگیز نویسندگی کسب می کند که تا پایان زندگیش کافی است. و حالا دیگر – ولو در میان شرایط وحشتناک - برای تنظیم افکار و نیات خود، فرصتی به دست می آورد.
در نیمۀ دوم سال های پنجاه وضع سیاسی ی اروپا و روسیه بطور بارزی تغییر می کند. انقلابات سال 48 با سرخوردگی ی غم انگیزی پایان می یابد. در فرانسه یک شخص بی نام و نشانی – ناپلئون کوچولو – بعنوان امپراطور تاجگذاری می کند و همه جا بلند پروازی های خودخواهانه و سلیقۀ مبتذل بورژوازی به حکومت می رسد. از اتوپی های معهود – که به خاطر نشر و اعلام آن هواداران « پتراشوسکی » چه فداکاری هائی کردند – معلوم شد که یا خواب های غیر قابل تحققی است و یا با کمی حکّ و اصلاح بر علیه آدم های کوچک هم می شود بکار برد. بجای کمون های « فوریه - Fourier » کارخانه های بزرگ و سازمان یافته ای به وجود آمدند که درآن ها برابری فقر و همطراز شدن انسان با پیچ و مهره به تحقق می رسد.
( هرچند « پتراشوسکی » یکی از آثار « مارکس » جوان را خوانده بود، ولی هنوز در روسیه از سوسیالیسم علمی چندان چیزی شنیده نمی شد. )
درامپراطوری تزارنیز تغییرات پراهمیتی بوقوع می پیوندد. درسال 1855 نیکولا ی اول فوت می کند. او بعد از آن که سی سال تمام کشور روسیه را فلج می کند، نتوانست شکستی را که در جنگ « کریمه » نصیبش شده بود تحمل نماید. کشور روسیه هنوز امید وار بود. « گرتسن – Herzen شاعر نامدار نوشت: « مرگ نیکلا بیش از مرگ یک انسان معنی دارد. در عین حال نابودی رژیمی می باشد که با قهر بی امانی تا افراطی ترین مرزهای آن پایه ریزی کرده بودند. در حیات نیکلا این نظم تاحدودی می توانست روی پای خود بایستد. عادت به این انضباط آهنین به آن کمک می کرد. بعد از مرگش دیگر حکومت وی قابل دوام نیست. »
بر حسب « نیکی تینکو – Nyikityenko - « حالا وقت آنست که نیروهای خود رابخاطر امر خیر جمع کنیم. تا حال ما فقط مشت عظیم خود را به آن ها نشان می دادیم و با آن حقوق آن هارا تهدید می کردیم. . . . »
« آلکساندر دوم » تزار جدید با قولهای فراوان برتخت سلطنت می نشیند. آتمسفر حیات عمومی بهبود می یابد. سانسور فروکش می کند. گروهی از تبعیدی ها از سیبری به زادگاه های خود باز می گردند و تزار آزادی رعایا و تحقق لغو سرواژ را که از ده ها سال پیش عمل فوری تلقّی می شد، در برنامۀ روز خود قرار می دهد. برای یک ناظر ناوارد – که داستایوسکی مقیم سیبری حتماً جزو آن ها بشمار می آید - چنین به نظر می رسد که در برابر اروپائی که در پی جمع آوری ثروت است و در گیر مبارزۀ طبقاتی است، روسیه با یک خیز گرفتاری های خلق خود را بالاخره بکمک پدر تاجدار خود تزار حل می کند . در گرماگرم انتظار معجزه که قسمت اعظم روشنفکران اپوزیسیون را با خود همراه می کند، فقط عدۀ خیلی کمی می دانند که حل مسأله ای که مبتلابه روز است نه در رد و نفی اتوپیست ها، بل در تکامل و تعالی ی آن مستتر است.
در دوم مارس 1854 داستایوسکی را بعنوان سرباز وظیفه به یکی از هنگ های شهر « سمی پالانینیسکی - Semipalatyiniski » می برند. دیگر اجازه دارد از خود خبر بدهد ! داستایوسکی پر از انرژی و نقشه است. « هیچ می دانید که چقدر تیپ مردم، با خصلت های مختلف با خود از کار اجباری آورده ام؟ عادت کردم و برای این، چنین به نظر می رسد که آنها را خوب شناخته ام.. . . . . چه مردم شگفت آوری هستند! می توانم بگویم که وقت خود را بیهوده تلف نکرده ام . . . ..مواضع بیشماری دارم. افکارم صاف تثبیت شده است. . . . یک جوری کور کورانه به آینده باور دارم. فقط صحت و تندرستی از خدا می خواهم. شگفت آور است! از مصیبت سنگین و روز های آزمایشی نوعی نشاط و اعتماد بنفس نا مأنوس کسب کرده ام. »
فراوان کتاب می خواند. با دقت حسودانه ای نوشته های تورگنیف، پیسمسکی - Pismeski –و استروسکی – Ostrovskiy – را تعقیب می کند. از لِو تولستوی – Lev Tolstoy – کسب اطلاع می کند. از نو و باز هم از نو وضع خود را ارزیابی می کند. نقشه می کشد که چگونه می تواند به ادبیات بزرگ ملحق شود. از هیچ چیزی پروا ندارد. آزادی خود را به دست آورد تا از سیبری و نظامی گری آزاد شود. در منظومۀ مفصلی، از قهرمانی های دودمان تزار و قرارداد صلح ستایش می کند. فرمانده، این خطابه ها را که بی اندازه بیمزه هستند به بالا دست خود گزارش می کند تا رفتار رضایت بخش گویندۀ آن را و خدمت ساعیانه اش را و پشیمانی ی صادقانۀ او را از فعالیت های خشن ایام جوانیش از این راه ثابت کند. وضعش علیرغم این همه تلاش خیلی به کندی بهبود می یابد، چراکه هرگونه تخفیف را گام به گام باید تقاضا نماید.
زندگی سربازی را و یک نواختی ی غمزدۀ سمی پالا تینیسک – Semipalatynisk را بزحمت تحمل می کند « دربالاپوش سربازی همان زندانی ی قبلی هستم. این جا برایم سخت آزار دهنده است و حتی حزن انگیز است.اندوه دائمی و بی تسّلی. . . . در دور و برم همه چیز ناخوشایند است. جمعیت وجود ندارد. به هیج جا نمی روم. از آشنائی تنفر دارم. به هر آدم تازه وارد مثل دشمن نگاه می کنم، انگار که با او در جنگ و ستیز هستم.»
در این دوره بارون ورانگل – Vrangel – دادستان جوان به داستایوسکی خیلی کمک می کند و تقاضا نامه هایش را به مرکز می فرستد. نویسنده از این دوران چنین یاد می کند: « در دوران اقامت من در سمی پالا تینیسک که نیمه شهر و نیمه دهکده محسوب می شد، قسمت اعظم خانه ها از تیرهای چوبی ساخته شده بود و فقط چند تائی از خانه ها دیوارهایش با صفحات تخته ای پوشیده شده بود. جمعیت این شهر به پنج تا شش هزار نفر می رسید. در سراسر شهر دست بالا فقط 15 خانواده آبونۀ روزنامه داشتند. جای تعجب هم نبود. در آن ایام در سیبری مردم در بند قمار و عرق خوری و غیبت و تجارت بودند. در سمی پالا تینیسک هیچگونه امکان تفریح وجود نداشت. . . . در همۀ شهر فقط یک پیانو پیدا می شود. بعد از سال های متوالی بالاخره نویسنده اجازه دارد اتاق خصوصی درشهر اجاره کند، ولی این هم چنگی به دل نمی زند. طبق نوشتۀ « ورانگل » : « در اتاقی وسیع ولی فوق العاده عبوس ِ داستایوسکی که دائم نیمه تاریک بود. . . . بر روی دیوار، این جا و آن جا لکه های روغن وکثافات مگس ها بچشم می خورد. . . . سراسر اتاق پر از دود و دوده بود.بقدری تاریک بود که شبانه در کنار شعلۀ شمع پیه سوز، بزحمت می توانستم بخوانم. نمی دانم فیودور میها یلویچ در همچون روشنالی چگونه می توانست سراسر شب چیز بنویسد.»
در این ایام نویسنده سخت به بیماری صرع مبتلا بود. در زندان با یک ضربه از چنگال بیماری خیالی سابق (هیپوکوندری ) نجات یافت واما بجای آن گرفتار حملات دهشتناکی می شد. در سال 1857 پزشکی به اسم « یرماکوف – Yermakov – دیاگنوز ذیل را از بیمار می دهد. : « 35 سال دارد، اندامش بطور متوسط قوی، نخستین صرعش در سال 1850 بود. نعره می کشید، بیهوش عضلات و چهره اش متشنّج می شد، دهنش کف می کرد، نفس به تنگی می افتاد، نبضش ضعیف و سریع و مقطّع. مدت حملۀ صرع 15 دقیقه بود، بعدش ضعف عمومی به او دست می داد. در سال 1853 حمله از نو تکرار می شود و از آن سال به بعد مرتباً در آخر هر ماه حملۀ صرع دارد. »
در لحظات قبل از صرع احساس خوشبختی ی خمارآلود و هماهنگی می کند. بعد ها در رمان « ابله » در بارۀ پرنس « میشکین – Mishkin » چنین می نویسد : تقریباً بلافاصله پیش از حملۀ صرع. . . . در مدارجی از آن، وقتی که تیرگی ی روانی در میان اندوه کمر شکن و گاه بی گاه انگار که در مغزش چراغی روشن می شد و بطور ضربه مانند غفلتاً تمام نیروی حیاتیش بطور نا آشنالی کشش پیدا می کند. احساس زندگی و وجدانش در این لحظات برق آسا و زود گذر تقریباً ده برابر می شود. هوش و قلبش را نور فوق العاده ای فرا می گیرد، انگار که با یک ضربه تمام هیجاناتش و دلواپسی ها و ناراحتی هایش فرو کش کرده باشد و در یک آرامش متعالی، سرشار از خوش بینی و هماهنگی و نشاط و امید و مفاهیم سرشار از شناخت نهائی ی علت ها مستحیل شده باشد. و اما این لحظات و این پرتو نورانی طلایه دار آخرین ثانیه ( هرگز طولانی تر از یک ثانیه نبود ) بودند که متعاقب آن حملۀ صرعی آغاز می شد. طبیعی است که این ثانیه غیر قابل تحمل بود . . . . اگر در این ثانیۀ پایانی یا در این آخرین لحظۀ پیش از شروع حملۀ صرع فرصت می داشت تا روشن و آگاهانه با خود بگوید: آری به پاس این لحظه می توانم تمام زندگی خود را فدا نمایم – در آن صورت خود این لحظات هم طبیعی است که به تنهائی به تمام زندگی می ارزید.. . . »
« استراهوف – Strahov » منقد و فیاسوف شهیر ، یکی از این حملات صرعی را چنین توصیف می کند: « در سال 1863 بود که اتفاق افتاد. درست شنبۀ مقدس ( دو روز پیش از عید پاک ). آن روز اندکی دیرتر، در حدود ساعت 11 پیش من آمد. خیلی با حرارت مشغول صحبت کردن شدیم. این که راجع به چه موضوعی صحبت می کردیم، این را دیگر به خاطر ندارم. همین قدر می دانم که در بارۀ موضوعی مهم و تئوریک صحبت می کردیم. فیودور میهائیلویچ بی اندازه به هیجان آمده بود و از شور احساسات در اتاق بالا و پائین می رفت. من کنار میز نشسته بودم. با چهرۀ بر افروخته بطرفم برگشت. دیدم که شورو هیجانش به نقطۀ اوج رسیده است. لحظه ای سکوت کرد، انگار که به دنبال کلمات می گشت. بعد دهن خود را گشود. با دقت وافری متوجه وی بودم و در انتظار تجلّی ی فوق العادۀ وی . یکباره صداهای غریب و نامفهومی از خود درآورد. فیودور میها ئیلویچ بیهوش به وسط اتاق افتاد. » روز های بعد از حمله قدرت کار کردن نداشت. خمود و مات و مبهوت بود و در عین حال بیحد و حصر عصبانی و حسّاس. معمولاً در این لحظات بود که با آشنایانش دعوا می کرد و اغلب دوستان به هیچوجه نمی توانستند با حالت صرعی او همسازی کنند. در این موارد محتوی رمانش را حتی نام قهرمانانش را هم فراموش می کرد و از این اتهامی که بر خود وارد می کرد و از این بی دست و پائی ی خود زجر می کشید و از پی آن بیش از حد عصبی ترمی شد.
مؤلف زیباترین زندگی نامه نویس داستایوسکی « یِلنا ستاکنش نیدر-
Yelena Stackenschnieder » چنین می نویسد: « وقتی به پیش من می آمد طوری از در وارد می شد، انگارکه ابر طوفان باشد. گاهی اصلاً فراموش می کرد سلام و علیکی کند. دائم به دنبال بهانه می گشت تا دعوا کند و آزارم دهد. در عین حال خود او نیز می خواست در همه چیز اهانت و تحریک و تمسخر ببیند»
در این که بعد ها نویسنده در آشنایانش و دوستانش، امپرسیون متناقضی را بر می انگیخت – به طوری که بعضی ها بخاطر وی، به منزلۀ یک انسان، با شور مفرطی به هیجان می آمدند- ، عدۀ دیگر، برعکس اورا بد جنس و خود خواه و غیر قابل تحمل می شناختند. طبیعی است این بسته به آن بود که کی با وی ملاقات کرده است آیا در لحظۀ نشاط خلاقیت و یا در دقایق کوفتگی بعد از حملۀ صرع. بظنّ قوی خود بیماری صرع نیز در تراژدی زندگی ی خصوصی وی نقش دارد. در سیبری در سال 1854 با خانوادۀ « عیسی اوف » آشنائی پیدا می کند. شوهر، مرد شرابخوار مسلولی است. زن خوشگل و جوان بود با موهای طلائی، که در جوار شوهربد مستش در عذاب بود. داستایوسکی گاه و بی گاه برای « پاول عیسی اوف » دهساله درس می دهد. زن با این نویسندۀ بیکس صحبت می کند و او را تسلی می دهد. این چند کلمۀ مهرآمیز در داستایوسکی سبب سوء تفاهم می شود، درست به قراری که در مورد « پانایو وا » دچار شده بود. دیوانه وار و سودا زده عاشق « ماریا دمیتریونا – Maria Dmitriyevna » می شود. « شما زن شگفت انگیزی هستید. با قلب شگفت انگیز و خوبی یک کودک برای من بمانند خواهر بزرگ محسوب می شوید. خود این که زنی دست خود را به سوی من دراز می کند، خود این در زندگی ی من عصری بشمار می آید . . . . او فرشتۀ خدائی بود که راه گم کرده به سوی من می آید.. . . » بدیهی است داستایویسکی بایستی متوجه این هم می شد که ماریا دمیتریونا بیمارعصبی بود و درحقیقت خود را هیپنوتیزه می کند و برای « ورانگل » وخویشاوندانش نیمه دیوانه وار می نویسد، که به او اجازۀ زناشوئی بدهند. . . چرا که « عیسی اوف » در اوت سال 1855 در گذشت و زنش تنها ماند. یک سال و نیمی می گذرد تا داستایوسکی از نظر مادی دروضعی قرار می گیرد که بتواند « ماریا » را بزنی بگیرد.این موقع است که خود « ماریا » هم دو دل است. او داستایوسکی را گرامی می دارد ولی دوستش ندارد. و اما رشته های باریکی او را به « ورکونوف - Vergunov » آموزگار وصل می کند. داستایوسکی از این عشق ناکام و حسادت ناشی از آن رنج می برد، تا این که در فوریۀ 1857 می تواند با « ماریا دمیتریونا » ازدواج کند. ولی این ازدواج از همان لحظات اولیه نا میمون است. به علت عدم دسترسی به کمّ و کیف آن فقط عللی برای آن فرض می کند. حقیقت اینست که چند روزبعد از جشن ازدواج، نویسنده دچار حملۀ وحشتناک صرع می شود. این صحنه « ماریا » را به وحشت می اندازد. دختر داستایوسکی، در حالی که شایعات خانوادگی را فاش می کند در یادداشتی چنین می نویسد: « ماریا دمیتریونا» رابطۀ خود را با عشق سابق خود – با آموزگار – حفظ می کرده است و نویسنده را به صورت وقیحی به باد فحش و ناسزا می گرفته است. » هر طورکه بوده همین قدر « ماریا دمیتریونا » بعد ها هیچ گونه نقشی در زندگی ی شوهرش بازی نمی کند، تنها و بیکس و نفرین شده باقی می ماند، تا این که در سال 1864 بیماری سلّ به رنجهای وی نیز پایان می دهد.. برای نویسنده از این عشق بزرگ فقط عذاب وحدان باقی می ماند با یک ناپسری ولگرد و پول خرج کن.
تلاش های داستایوسکی یرای باز گشت به ادبیات نافرجام می ماند، هرچند در بادی امر در پی آن بود که خاطرات ایام بازداشتی را بنویسد. کار را ناتمام می گذارد، زیرا از سانسور باک دارد. به جای آن دو رمان کوچک می نویسد: « رؤیای عمو »
و « دهگدۀ ستپانچیکوا و ساکنین آن » را. ولی او مجبور است در برابر مسائلی که بیشتر مورد توجه افکار عمومی است طفره برود. در دو رمان سیبری که در سال 1859 منتشر شد منقدین در آن ها فقط تصاویری از پرسنل های ولایتی می بینند و در برابر آن ها شانه های خود را بالا میاندازند. اوایل کار « نگراسوف » نسبت به رمان دهگدۀ « ستپانچیکوو » اظهار علاقه می کند و آماده است در مجلۀ « سووره منّیک - Sovremennyik » چاپ بکند. ولی با وجود این در پیوست یک اظهار نظر نه چندان تملق آمیز دست نویس را پس می فرستد. متعاقب آن دیگر داستایوسکی بزحمت می تواند اثر خود را منتشر کند. امروزه دیگر به روشنی جای این آثار را در میان آثار دیگر نویسنده می بینیم. و به منقدین هم باید حق بدهیم، چراکه در این آثار هم – همانطور که در آثار سالهای چهل نویسنده – پرداختگی به چشم نمی خورد. « رؤیای عمو » درمعنی لطیفۀ ثقیلی بیش نیست. قهرمان رمان « دهکدۀ ستپانچیکوو» فوما فومیچ « Foma Fomich » - دلقک مغروری است که هم خود را زجر می دهد و هم دیگران را – از پرسنل های تیپیک داستایوسکی بشمار می آید و همان طور که « تینانوف – Tinyanov – نشان داده، طنز گزنده و نیشداریست، که در بارۀ« گوگول » بعدی نوشته شده است. داستایوسکی در این قبیل موضوع کم حجم کمتر توانسته به تصورات پردامنۀ خود تحقق بخشد. تعجبی ندارد، در این ایام لحظاتی میرسند که ترس از مرگ آزارش می دهد.
در سال 1857 در نامه ای که به خواهر زنش نوشته چنین می خوانیم:« پیشکی احساس مشئومی دارم که بزودی باید بمیرم. اینگونه احساس اغلب ناشی از بدگمانی ی بی علت می باشد، اما می توانید مطمئن باشید که این باره بدگمان نیستم. با خونسردی تمام در انتظار مرگ زودرس خود هستم. چنین می پندارم که من دیگر زندگی ی خود را کرده ام و دیگر از آن قبیل چیز ها وجود ندارد تا در راهش تلاش نمایم »
بزودی نشاط زندگی سابقش را باز می یابد. تمام نیروی خود را وقف آن می کند تا به خانه باز گردد و مقام و درجۀ سابق خود را و حقوق اشرافی ی خود را باز یابد. در سال 1858 تقاضا می کند که وی را ازارتش بیرون کنند. بعد از گذشت بیش از یک سال تمام، بالاخره اجازه می دهند خاک سیبری را ترک کند. نخست تا شهر « ته ور – Tver – می رسد. در این شهر کوچک و کسالت آور چند ماه رنج آمیزی را می گذراند تا بالاخره در دسامبر سال 1859، درست به فاصلۀ ده سال به پترز بورگ بر می گردد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پایان بخش سوم