-
در ستایش ایرج زُهَری
محسن عظیمی
-
نامش آشناست، انگار از سالهای خیلی دور این نام را میشناسی، اما... کجا شنیدهای؟ از چه کسی؟ در کدام کتاب نانوشته؟ هر چه نامش را بیشتر تکرار میکنی بیشتر برمیگردی، برگشتی به صحبتهای اولین معلمی که با تئاتر آشنایت کرد، استاد الهامی عزیز و یادت میآید که نام ایرج زُهَری را از او شنیدهای، او که وادارت کرد تا تاریخ تئاتر جهان را بخوانی و خلاصه کنی و همیشه از کتابهایش میگفت که همسرش اوایل انقلاب از ترس مزدوران امنیتی سوزانده بودشان. کتابهایی که حالا زیر تیغ سانسور سلاخی شدهاند. از برشت، گورکی، چخوف و بسیاری دیگر که همیشه ورد زبانش بودند. نمیدانی چرا این همه دیر این نام را مییابی، شاید هم این همه زود... دیر و زودش را نمیدانی فقط وقتی کتابش را (یادها و بودها؛ که از تیغ سانسور در امان نمانده) میخوانی، میفهمی آب در کوزه و ما... وقتی ایمیلش را پیدا میکنی و او صمیمانه پاسخت را میدهد و نمایشنامهاش را در اختیارت قرار میدهد؛ تازه میفهمی ما بچههای این سی سال سیاه چقدر تنبلیم، چقدر بیسوادیم و چقدرهایی دیگر که ذهنت را در بر میگیرند و افسوسی بزرگ و تلنگری که باید بجنبیم... باورش سخت است که نامی به این مهمی در عرصه تئاتر ایران را کمتر میشناسند، حتی آنانی که مدعی تئاتر ملی و غیرملی و فلان و بهمانند. کسی که وقتی یادها و بودهایش را میخوانی احساس میکنی کنارت نشسته و دارد برایت چون یک راوی حرفهای قصهاش را بازی میکند، آنچنان جذاب و ساده و بیغل و غش که تازه میرسی به حرف دوستی که میگفت خیلیها آدمهای مشهوری هستند اما اصلاً مهم نیستند... و میفهمی ایرج زهری شاید آنچنان مشهور نیست اما مهم است، بوده و هست و خواهد بود و شاید اگر بخواهی خیلی راحت او را معرفی کنی باید از زبان خودش بگویی که در مقدمهی یادها و بودها مینویسد:
"در طول بیش از چهل سال حضور در پهنهی هنر ایران، با چهرههای درخشانی از هنرمندان: هموطن و خارجی آشنا شدم، دوست گرفتم، هم محبت بسیار و هم دشمنی بیاندازه دیدم. اهل ملاحظهکاری، پارتیبازی و زد و بند نبودم، با هنر راحتالحلقومی و هنرمندان آن میانه نداشتم، به کم راضی نبودم، نهتنها بر دیگران که بر خودم هم سخت میگرفتم و میگیرم. بدون رودربایستی، رک و پوستکنده، نظرم را میگفتم و حاضر بودم، سختترین انتقادها را گوش بگیرم و دربارهاش فکر کنم. طبیعی است که در کار بیاشتباه نبودم. هنر گنج است که بیرنج میسر نمیشود و نقد، ارزیابی و ارزشیابی است."
-
-
-
مصاحبه با آدم وحوا، پس ازاخراج آنها ازباغ عدن
طنزی خلقتی، مُلهم از انجیل
ایرج زهری
اشخاص:
حوا
آدم
زهری
مخبرِروزنامه ی بیلدتزایتونگ Bildzeitung
عکاس
مِفیستوفِلِس
فرشتگان اربعه: گابریل، میکائل، اوریِل و رافائل
صدا
فرشته ها
گارد باغ عدن
صحنهی تئاتر در۲ بخش. بخش بالایی: باغ عدن، بخش پایینی: دشتی درفلسطین. مقرِ فرمانروایی فرشتگان به صورت فیلم نمایش داده میشود.
موسیقی:
هنرپیشگان نقشهای آدم، حوا و مِفیستوفِلِس میتوانند اشعار خود را به آواز بخوانند.
دشتی درفلسطین
آفتاب تند بعدازظهر. دشتی خشک و بوتهزار، با چند درخت نمایان میشود. گوشهای از صحنه چادری برپاست. آدم، در دِش دِشِه، پیراهن بلند عربی، عرق ریزان، مشغول بیل زدن زمین است. در تالار تماشاگران و در تمامی پهنهی نخست این گفتار به تناوب صدای بلند و گوشخراش زیر از بلندگوها به گوش میرسد.
صدا: باعرق جبین و کدّ ِیمین نانت را خواهی خورد، آدم، تا آنگاه، که برگردی بدان زمینی که از آنجا آمدی و تو، حوا، به درد و رنج بچه خواهی آورد. میل وعشق تو به آدم خواهد بود و آقای تو نیز همو خواهد بود.
مخبرِ روزنامهی بیلد تزایتونگ ِمونیخ و یک عکاس وارد میشوند. همه به دلیل صدای بلندگوها، بلند حرف میزنند.
مخبر: السلام علیکم، حضرت آقای آدم!
آدم: (با تردید) علیکم السلام! شما؟
مخبر: حضرت عالی، قربان امروز رو برای بنده وقت ملاقات تعیین فرموده بودید، من ازراه دور، از آلمان آمدهام. من نویسندهی روزنامهی بیلد تزایتونگ مونیخ هستم.
آدم: بیلد تزایتونگ؟ ها بعله! بیلد تزایتونگ. بفرمایید سؤال ِتونو بکنید!
مخبر: همسرِ محترمتون، حوا خانم کجا تشریف دارند؟
آدم ازاین سؤال خیلی خوشش نیامده، ابرو درهم میکشد. پس ازلحظهای سکوت
آدم: خود ِمن، که هستم، با زنم چیکار دارید؟
مخبر: فراموش کردهاید قربان؟ بنده که تو مِیلی که براتون فرستادم، عرض کردم، مشتاقم هر دوی شما سروران رو زیارت کنم.
آدم: یک حالت شبیه سرگیجه بهش دست داده بود، رفت تو چادر کمی استراحت کنه. ناراحت نباشید، بهزودی پیداش میشه. سؤالاتونو بفرمایید!
مخبر: ببخشید، قربون، ممکنه حوا خانومو صدا بزنید، با کمال خجالت، بنده باید تا یک ساعت دیگه اونهم از طریق اینترنت مطلبمو برای سردبیر بفرستم، که فردا این مصاحبه دست خوانندگان ما باشه. میشه حوا خانومو صدا بزنيد؟
آدم: (با اکراه داد میزند) حوا! حوا! حوا، بیا، بیلدتزایتونگ اومده!
مخبر: به نظرم، همسر ِشما، حوا خانوم، پا به ماه هستند.
آدم: متأسفانه.
مخبر: چرا متأسفانه؟
آدم: شما عزب هستین؟
مخبر: همچین میگن.
آدم: معلوم شد! به همین دلیله، که از درد ما مردهای زندار خبر ندارید.
حوا از زیر چادر بیرون میآید، اوقاتش تلخ است، به مخبر، با اشاره به آدم
حوا: حضرت ایشون خلاف به عرضتون میرسونند، آقا. این من بودم، که نمیخواستم، تو این جهنم دره، با هوای طاقت فرساش بچهدار بشم. چه کنم، که آقا نتونستند، جلوی شهوت ِشونو بگیرن واونچه نمیبایست اتفاق افتاد!
مخبر: ( به حوا) اول اجازه بدید، خدمتتون سلام عرض کنم، خانوم آدم.
حوا: (با تغیر) حوا! حوا، نه خانوم آدم.
مخبر: ببخشید، حوا خانوم!
آدم: (به حوا) حوا، خواهش میکنم.
مخبر: حوا خانوم، آقای آدم، لطفاً یک لحظه کنارِهم بایستید، میخوایم برای بیلدتزایتونگ عکسی از شما چاپ کنیم. (به عکاس) حالا نوبت هنرنمایی توست، هانس!
هانس عکاس مشغول تنظیم دوربین عکاسی خود انتخاب محل عکس میشود.
حوا: (به عکاس) آقای عکاس، نمیشه برای عکسبرداری فردا تشریف بیارید، امروز سر و وضعم مناسب نیست.
آدم: (حوا را کناری می کشد، آهسته به او) بهانهی الکی نیار!
حوا: (درحالیکه شکمش را به آدم نشان میدهد، آهسته) این بار رو توحمل میکنی؟ نمیفهمی، میخوای با این قیافه آبروم پیش زنهای آلمانیها بره؟
مخبر ضبط صوتاش را از کیفش درآورده، بدون اینکه آدم و حوا متوجه بشوند، به آنها نزدیک میشود و حرفهای آنها را ضبط میکند.
آدم: (با خنده) عزیزم، آقایون یک عالمه راه، از آلمان تا اینجا، به فلسطین، تشریف آوردهاند همین امروز هم باید برگردند. خواهش میکنم، اذیت نکن! (به مخبر) آقای مخبر، شما نمیتونید تصورش رو بکنید، زن من اونجا که بودیم...
مخبر: ... منظورِتون در باغ عدنه؟
آدم: بله، در باغ عدن. حوا اونجا سرگل ِ همهی خوشگلها بود!
حوا: (با خشم به آدم) میخوای بگی اینجا نیستم؟
مخبر: شما، حوا خانوم، اینجاهم سرآمد همهی زیبارویان ِ زمین هستید!
حوا: (به پهلوی آدم سوقُلمه میزند، آهسته) دیدی؟ نصف توئه! یادبگیر!
عکاس: (به آدم و حوا) لطفاً تشریف بیارید اینجا، که سایه است، میخوام از شما، جلوی چادرعکس بگیرم.
آدم بازوی حوا را میگیرد و او را به طرف چادر میبرد.
آدم: (به عکاس) اینجا خوبه؟
عکاس جای آنها را مشخص میکند. حوا موهایش را مرتب میکند، سپس مدتی سراپای آدم را برانداز میکند.
حوا: (به آدم) قوز نکن، صاف وایسا، سینه رو بده جلو!
آدم صاف میایستد، سینه را جلو میدهد.
عکاس: (به آنها) یک کم صمیمانهتر، لطفاً!
آدم خودش را به حوا میچسباند. حوا با ناز کمی از او فاصله میگیرد.
عکاس: یک، دو، سه! لبخند!
آدم و حوا لبخندی زورکی میزنند.
عکاس: آهان! گنجیشکه پرید! (عکس میگیرد.) مرسی! لطفاً همونجا که هستید باشید! (از زاویههای گوناگون عکس میگیرد.)
مخبر: (به عکاس) هانس، حالا لطفاً برو بشین تو سالن. از اونجا هم، به سلیقهی خودت، هر چقدر خواستی عکس بگیر!
عکاس میرود و در تالارِ تماشاگران مینشیند.
مخبر: (به آدم) آقای آدم، میخوام به زبان حافظ بپرسم "چونی و چسان میگذرد بر تو جهان"؟
آدم: این شعر از بنده است، قربون.
مخبر: من خیال میکردم...
حوا: آدم به حافظ الهام کرده.
مخبر: عجب! بسیار خُب. بفرمایید حالتون چطوره، منظورم اینه که، بعد از اخراج شما و حوا خانوم از باغ عدن...
آدم: ...زندهایم، شُکر!
حوا: چی زندهایم، شکر؟ به قول رشتیها انم زندگی شد؟ که برا یک لقمه نون، شب و روز باید کار بکنیم و جون بکنیم؟
زهری بدون این که دیگران متوجه بشوند وارد صحنه میشود.
زهری: کار تریاک آدمهاست!
مخبر: (در حالیکه زهری را نشان میدهد به آدم) این آقا از آشناهای شماست؟
آدم: خیر، ما با برادرش آشناییم.
مخبر: (به حوا و آدم) ایشون باید حتماً اینجا باشند؟ راستش من میخواستم، با شما، بدون حضورِ غریبه مصاحبه کنم.
آدم وحوا: متأسفانه کاریش نمیشه کرد. ایشون نویسندهی نمایشنامهی ما هستند.
مخبر: (به آسمان نگاه میکند، خصوصی به آدم و حوا) ببخشید، نمیشه صدای رادیو رو یک خورده کم کنید؟
حوا: این رادیو نیست، آقا، صدا از بلندگو پخش میشه. کوتاه و بلندش دستِ (به بالا اشاره میکند) اونهاست. ما دیگه عادت کردیم داد بزنیم. بازهم خوب شده. اوایلی که به زمین اومده بودیم، هر روز ساعت به ساعت، پخش میشد.
زهری: این اواخر فقط پنج بار در روز پخش میشه؛ صبح و ظهر وعصر وغروب و شب
مخبر: (به آدم) حضرت آقای آدم، بیایم سرِ مسالهی اصلی. بفرمایید قربون، چه انگیزهای، چه عللی موجب شد، که زمین رو برای سکونت انتخاب فرمودید؟
زهری: انتخاب فرمودید چییه قربون؟ از باغ عدن بیرونشون کردند، ناچار شدند بیان به این خراب آباد.
آدم: (به زهری چپ چپ نگاه میکند) حالا هر چی. فعلاً اینجاییم. خدایا، به دادهات شکر، به ندادهات شکر!
مخبر: (به حوا) خانم آدم...
حوا: (حرف او را قطع میکند) حوا!
مخبر: ببخشید، حوا خانوم، باغ عدن چه طور بود؟ اونجا چه احساسی داشتید؟
حوا: همهچیز دست نخورده، وحشی و زیبا بود! هوای عالی، بدون بدون اسموگ، بدون سر و صدا. اما (خودمانی) برعکسِ زمین، تا بخواید یکنواخت و خستهکننده!
آدم: (حرف حوا را قطع میکند) مخالفم. من بهترین شعرهامو تو باغ عدن سرودم...
حوا: برا من شعر میگفت.
آدم: (آهسته به مخبر) از وقتی که اینجاییم خودتون میبینید، ( به بیل و کلنگ اشاره میکند) کارم شده این! (آه میکشد.)
مِفیستوفِلِس بال زنان، بیآنکه دیگران متوجه او بشوند، به صحنه فرود میآید، بالهایش را جمع میکند، در کیف سامسوناش میگذارد و گوشهای میایستد.
آدم: نمیدونید، اونجا، حوا چه صدای سوپران ِلیریکی داشت.
حوا: اینجا، از بس هوا گرم و خشکه، صدام خَش برداشته.
مِفیستوفِلِس: و این زن و شوهر، هیچ فکر دیگهای تو کلهشون نبود، الا سکس!
حوا: (به مِفیستوفِلِس) باز که تو پیدات شد؟ این کویرِ بیحاصل همون ساحل ِ"ریویه را"ست که میگفتی؟ اینجا کازینوی "آکاپولکو" ئه؟ ناکسِ ِدروغگوی ِمتقلب؟ خدایا، میشه خواهش کنم، یک لحظه، فقط یک لحظه، ما رو از شرّ این ناکسِ راحت کنی؟
مِفیستوفِلِس: (در حالیکه به حوا نگاه میکند و میخندد) بگو، بگو! "زهر از قِبَل تو نوشداروست"!
زهری: (به مِفیستوفِلِس) السین واللام، آقای معلوم الحال!
مِفیستوفِلِس: (با تعجب و تغیر به زهری) شما، اینجا چیکار میکنید؟ نخود هر آش! برید پی کارتون!
زهری: (میخندد) از رقیب خوشت نمیآد، بله؟
آدم: (به مِفیستوفِلِس) کی تو رو دعوت کرده؟
مخبر: (درحالیکه به مِفیستوفِلِس اشاره میکند، به حوا) این آقا کی باشند؟
مِفیستوفِلِس: (به مخبر) بنده، فرشتهی ارشد، مِفیستوفِلِس.
مخبر: (انگاری دنیا را بهش داده باشند) به، به! چه عالی شد، که شما هم اینجا تشریف دارید. من برای روزنامهی بیلدتزایتونگ آلمان مینویسم.
مِفیستوفِلِس: میشناسم. به همکاراتون تبریک بگید، بیلدتزایتونگ روزنامهی محبوب من وهمکارانَمه.
مخبر: خواهش میکنم، حالا که این سعادت نصیب خوانندگان ما شده، تشریف داشته باشید، خیلی مشتاقم، پس از گفتگو با سروران عزیز، خانم حوا و آقای آدم، با شما هم مصاحبهی کوتاهی داشته باشم. (صدا میزند) هانس! کجایی؟
هانس: (ازمیان تماشاگران بلند میشود و جلو میآید) اینجا!
مخبر: لطفاً ازهمونجا یک عکس عشقی از آقای مِفیستوفِلِس بگیر!
مِفیستوفِلِس: (میرود طرف حوا. به عکاس) بگیر!
حوا: (خودش را کنار میکشد، با اعتراض به مِفیستوفِلِس) برو کنار! یککاره! همینم مونده، که عکسمو کنارِ تو چاپ کنند!
مِفیستوفِلِس: (ژست میگیرد) آقای فتو، از من پرتره بگیرید. لطفن بدون دم و شاخ!
مخبر: (به مِفیستوفِلِس) این افتخار رو به بنده میدیدید، که در کنار ِ شما...
مِفیستوفِلِس: خواهش میکنم!
عکاس: (به مِفیستوفِلِس و مخبر) یک کم، این طرفتر! نه، عقبتر! یک قدم نزدیکتر، لطفاً! (عکس میگیرد). مرسی!
عکاس به سالن تماشاگران برمیگردد و سرجای خود مینشیند.
مخبر: (به مِفیستوفِلِس) قربون، قضیهی "ریوی یه را" و"آکاپولکو"، که حوا خانم بهش اشاره کردند چی بود؟
حوا: این لندهور به من قول داده بود، منو از باغ عدن یک راست میبره به "ریوی یه را"، که شب و روز تو سبزه و آب غلت بزنم.
مِفیستوفِلِس: اگر شماها صبر داشته باشید، همهجا میبرمتون.
زهری: آره، میبریشون، ارواح عمهت.
مِفیستوفِلِس: (زهری را کنار میکشد) ممکنه خواهش کنم، شما کشک خودتونو بسابید و حلیم حاج عباس روهم نزنید؟
مخبر: (به آدم) آقای آدم، من تصور نمیکنم، که هوای خشک فلسطین چشمهی جوشان تخیلات شاعرانهی شما رو خشک کرده باشه. میخواستم بپرسم، آیا در این اندیشه نیستید، که دربارهی ایامی که در باغ عدن زندگی میکردید خاطرات تونو به صورت روزنگار، یا رمان بنویسید؟
حوا: اینها خاطرات من هم هست.
مِفیستوفِلِس: (به مخبر) خاطرات بنده هم هست.
مخبر: (به حوا) خانوم حوا، ما حاضریم با کمال میل خاطرات شما رو هم، به صورت پاورقی چاپ کنیم. (به مِفیستوفِلِس) ایضاً خاطرات حضرت عالی رو!
زهری: (به آدم و حوا) شماها از کسب و تجارت سررشته ندارید، بذارید من باهاش حرف بزنم. (به مخبر) چند میدید؟
مخبر: (به زهری) ببخشید قربون، طرف صحبت ما شما نیستید. (به آدم و حوا نگاه میکند) در اینباره با سرورانم قرارداد خواهیم بست. (به حوا) حوا خانوم، شما از این لباسی، که امروز به تن مبارک ِ تونه راضی هستید؟ نظرتون راجع به اکزیبیسیونیسم چییه؟
مِفیستوفِلِس: موافق ِموافقه! تو باغ عدن، خانوم و آقا، هر دوشون لخت مادرزاد بودند و حوا، قربونش برم، نمیدونید، چه پوستی داشت!
صدا: (ازبلندگوها، بلند) خفه!
حوا: (به مِفیستوفِلِس) مردهشور چشمهای هیزِتو ببرن!
آدم: آقای خبرنگار، صدارو شنیدید؟ با این سؤالها دارید کار دستمون میدیدها!
مخبر: (به آدم) خب، حاضرید، برای روزنامهی ما تعریف کنید، در باغ عدن بر شما چه گذشت؟
آدم: (به حوا) توبگو!
حوا: (به آدم) نه، اول تو بگو!
زهری: حالا هردوتون بگید!
پرده
فیلم: مقرِ فرشتگان
نوای کنسرتوی ترومپت شنیده میشود. اوریِل و میکائل دارند تختهنرد، مِفیستوفِلِس و رافائل بیستویک بازی میکنند. سکوت.
مِفیستوفِلِس: (به اوریِل) این کنسرتو از ساختههای توست، اوریل؟
اوریِل: آره، سلوی ترومپت شو هم خودم زدهام. چطوره؟
مِفیستوفِلِس: کنسرتوی فوقالعاده عالی و خوابآورییه.
خندهی دیگران
اوریِل: (غضبناک به مِفیستوفِلِس) خواهش میکنم، خواهش میکنم. تو که از عرعر ِ خر خوشت میآد، راجع به موسیقی اظهارنظر نکن! (به میکائل) طاس نگیر! طاسو تو استکان خوب بچرخون!
میکائـل: (طاس را در استکان میچرخاند و میاندازد) حالا خوبه؟
اوریِل:بازهم که طاس گرفتی؟ ای خرشانس! بگو بارون بیاد!
میکائل: شیش دری اوریِل جان، قد تو قربان! برادر! روزنامه بگیر دستت!
شيطان: (به رافائل) تو هم که با اوریل تخته زدهای، نظرت راجع بازيش چيه؟ جان من راستشو بگو!
رافائل: (سرش را به طرف اوریل و میکائل برمیگرداند، به اوریل) اوریل خان، میکائل خرشانسه، اینو همه میدونیم. ولی توهم بهتره همون شیپورِتو بزنی!
مِفیستوفِلِس همینکه رافائِل رویش را برمیگرداند یک آس از کفشاش بیرون میکشد و بهجای آن یکی از ورقهای دستش را روی ورقهای دیگر میگذارد.
مِفیستوفِلِس: (به رافائل) رافائل جان حالا که خودمونیم، اگه میکائل خرشانسه، به قدرتی خدا، تو تو بازی نه شانس داری و نه استعداد. دست ِ تو روکن!
رافائل: بیست ویک، یک ده و یک آس.
مِفیستوفِلِس: برو جا، من دوتا آس دارم.
رافائِل: (عصبانی) باز تا چشم منو یک لحظه دور دیدی، تقلب کردی، ناکس!
مِفیستوفِلِس: رافائِل ِعزیز، تو قرنهاست با من بیستویک میزنی، هر وقت هم که میبازی همین حرفو میزنی. (سکوت. به دیگران) ببینم، رفقا، شماها حوصلهتون از بیکاری ِ اینجا سرنرفته؟
اوریل: بیکاری؟ حرفها میزنیها! یک روز یک شاه، روز دیگه یک رئیس جمهور، یا یک دانشمند وارد میشه، باید به خاطرِ اونها مرثیههای موتسارت، وردی، برامس وآهنگسازهای دیگه رو اجرا کنم، برای آقا و شما ها هم باید کنسرت بدم، بماند که برای آخرِزمون و بیدار کردن مردهها هم باید آهنگ بسازم، به اضافهی این که پارتیسیون ترومپت سلو روهم باید خودم اجرا کنم.
مِفیستوفِلِس: یک روز آقا در شورای عالی هماهنگی فرمودند آهنگهای اوریل خوابآوره.
اوریل: ده نفهمیدی دیگه، آقا به شوخی اين حرف رو زدند. منظورِشون این بود که موسیقی من برای مدیتاسیون خوبه.
مِفیستوفِلِس: آقا فرمودند: "خواب آور"! ازمدیتاسیون حرفی نزدند.
میکائل: (به اوریل) اوریل عزیز، از حرف حق، حالا از طرف هرکی، نباید ناراحت شد. موسیقی تو با زمان جلو نرفته!
اوریل: تو برو برادر کشک تو بساب! به دیگران کار نداشته باش!
سکوت.
رافائِل: رفقا، من دارم از بیکاری میمیرم. راستش مدتهاست، که حوصلهام از سولیست بودن تو کرِ اوریل سررفته.
میکائل ومِفیستوفِلِس: (باهم ) ما هم حوصلهمون از تو کر خوندن سررفته.
رافائل:آش ماست خالهته، بخوری پاته، نخوری، پاته! فرمان آقاست، باید اطاعت کنید!
میکائل: من حق ندارم از بیکاری بنالم، مسئولیت امور اداری و انتظامی آسمون وقت سر خاروندن برام نمیذاره.
مِفیستوفِلِس: درسته، چون برای همه از جن و انس و پری پروندهسازی میکنی.
میکائل: (به مِفیستوفِلِس) کارِ ِ تو چییه؟ زبون درازی؟ خبرچینی، توطئهگری!
رافائل: (به میکائل) حق با توست. این جناب هیچ مسئولیتی رو به عهده نمیگیره، بیکار و بیعار میگرده و برای همه لُغَز میخونه!
اوریِل: هیچ متوجه شدهاید، که ایشون، این اواخر چقدر دور و برِ حوا میپلکه؟
مِفیستوفِلِس: تا کور شود، هر آنکه نتواند دید.
میکائل: نه فقط حوا، دور و برِ آدم هم.
اوریِل: ولی بیشتر دور و برِ حوا.
رافائل: (به مِفیستوفِلِس) منظورت از این کارها چیه؟
میکائل: من هم مشتاقم بفهمم. ما هنوز یادمون نرفته که وقتی آقا این دو تا موجود ِ نازنین رو از یک مشت خاک ساختند و به ما امر فرمودند که بهشون تعظیم کنیم...
مِفیستوفِلِس: ...بله، یادمه، همهتون متْل بُزِ اخوش جلوی این دو موجود بد ترکیب تا کمر خم شدید.
اوریِل: از کی تا حالا آدم و حوا بدترکیب شدند؟ بگو موضوع چیه که انقدر دور و ورِشون میچرخی؟ حتماً نقشهای براشون کشیدی.
مِفیستوفِلِس: چه نقشهای؟ باغ عدن رو نشونش میدم. اینم جرمه؟
رافائل: که باغ عدن رو نشونش میدی، ارواح بابات. اگه فقط اینه، بگو، چرا حوا رو هی میبری طرف درخت معرفت، یعنی تو نمیدونی آقا خوردن میوهی این درختو برای اونها غدغن کردن؟
مِفیستوفِلِس: دارم زیباییهای بهشت رو نشونشون میدم.
رافائل: اونها رو نزدیک ِ اون یکی درخت هم برده.
میکائل و اوریِل: (باهم، وحشتزده) وای، نگو!
مِفیستوفِلِس: بُردم، که بُردم، شما رو سننه؟
میکائل: (به مِفیستوفِلِس) خیال کردی! آقا میدونن، که حوا چشم ِتو گرفته.
اوریِل: اینی که من میبینم از آدم هم نمیگذره...
مِفیستوفِلِس: ببینم، شماها اصلا میدونید "احساس" یعنی چی، عشق یعنی چی؟
اوریِل ومیکائل و رافائل: (به هم نگاه میکنند، سپس باهم) احساس؟ عشق؟ اینها دیگه چه صیغهاییند؟
رافائل: (به آنها هشدار میدهد) ساکت! مدیریت عالی Public relation دارن تشریف میآرن!
گابریل بالبالزنان وارد میشود. به محض ورود بساط تختهنرد را به هم میریزد و ورقها را به اطراف پخش میکند.
مِفیستوفِلِس: (به گابریل) چیه برادر، گابریل! آمدهای، بازی جدیدی یادمون بدی؟
میکائل ورافائل واوریِل: (باهم) من چاکر آقام، گابریل جان! بگو، آقا فرمان تازهای صادر کردهاند؟ چه وظیفهی جدیدی برای من تعیین کردهاند؟
مِفیستوفِلِس: (به گابریل) گابریل، اگه راست میگی سفارش منو به آقا بکن، که با یک مأموریت اداری منو بفرستند به زمین؟
گابریل: خفه! تو، بعد از اون اتفاق از چشم آقا افتادهای. تا حالا چند دفعه به من فرمودهاند: "چرا این موجود منحوس، تا بیرونش نکردیم، خودش استعفاء نمیده بره".
مِفیستوفِلِس: از خودت روش نذار! آقا اگر بهم بهعنوان سفیر، ماموریت میدادن، یک دقیقه هم اینجا بند نمیشدم.
گابریل: (به مِفیستوفِلِس) خفه! (به دیگران) رفقا، مِفیستوفِلِس دردسر ِ بزرگی برامون درست کرده.
میکائل، رافائل و اوریِل: (وحشت زده، باهم) بگو چی شده؟
گابریل: کارمون هزار برابر شد، ایضاً مسئولیتهامون از این لحظه تغییر و تحول بزرگی تو زندگی یک یک ما بهوجود میآد. پاشید! همهتون بیاید، بریم. آقا دستور دادهاند، شورای عالی فوقالعاده تشکیل بدیم.
میکائل و رافائل: موضوع شورا چیه، گابریل جان؟
گابریل: آدم و حوا.
مِفیستوفِلِس: هورا!
گابریل و پشت سرِ او اوریِل و رافائل و میکائل، غمزده، بالهایشان را به خود وصل میکنند و بالبالزنان خارج میشوند. آخر از همه مِفیستوفِلِس بالهایش را به خودش وصل میکند و برعکس ِ آنها رقصکنان بال میزند و خارج میشود.
صحنه: باغ عدن
آواز دستهجمعی فرشتگان به زبان لاتین، انکلیسی، آلمانی، فرانسوی، ارمنی، چینی، ژاپنی، روسی، سانسکریت، و و و... در وصف خداوند. زهری ظاهر میشود.
زهری: خانمها، آقایون، درود بر شما! اینجا باغ مشهور به عدنه! این آوازِ دستهجمعی که میشنوید آوازِ فرشتههاست که در وصف آقا میخوانند. طبقه بالا، همانطور که در دیباچه ملاحظه فرمودهاید مقرِ فرماندهی فرشتگان اربعه، حضرات: جبرئیل، میکائل، رافائل، اوریِل و دیگر گروه فرشتههاست. اما این پایین، که بنده الآن در حضورِ شما ایستادهام مقرِ زندگی، تفریح و تفرّج و فرماندهی پدربزرگ و مادربزرگ بنده و شما حوا خانوم و جناب آدم بود. (پس از کمی سکوت) زمزمهی درختان تنومند و سرفراز و سرشار از گل و میوه را میشنوید؟ نفیر شب، نوای چشمههای جوشان، چهچهه بلبلها، جیک جیک گنجشکها، غورغورِغورباغهها و جیرجیرِ زنجرهها. این ساعت هنگامِ خوابِ آفتابه. (به شیلنگی اشاره میکند) این شیلنگ که ملاحظه میفرمائید به چشمهی عسل وصله. (شیلنگ دوم و سومی را نشان میدهد) این دو شیلنگ دیگه یکی به چشمهی شیر و دومی به چشمهی شراب. (به تیری که در گوشهی صحنه ایستادانیدهاند اشاره میکند، که بر آن سه تابلو نصب شده است) حالا به تیرِ راهنمایی توجه بفرمایید: چنانکه میبینید به چهار زبان، فارسی، انگلیسی، فرانسه و آلمانی نوشتهاند: "پارادایس،Paradise ، پارادی،Paradis ، Paradies و به زبان فارسی ِ شکرِ خودمان: "پردیس یا بهشت". روی تابلوی دوم "هل،Hell ، آنفِرEnfer ، ِHölle و به فارسی: "دوزخ" بالاخره روی تابلوی سوم: اِرتْ،Earth، تِر، Terre, ِارده Erde که همان زمینه. یک لحظه! با اجازه! (از صحنه خارج میشود. پس از لحظهای کوتاه دوباره برمیگردد. هیجانزده است) توجه! توجه! حوا خانوم دارن تشریف میآرن!
خودش را در گوشهای پنهان میکند. حوا خرامان وارد باغ عدن میشود. لخت مادرزاد است. شلنگ شیر را برمیدارد و سر و تن میشوید. سپس با حولهای خودش را خشک می کند، شیشهی عطری از میان بوتهها بیرون میکشد و روی خود میپاچد. از شیر ِشراب برای خودش در جامی شراب میریزد و مینوشد.
حوا: (داد میزند) آدم جون، قدّ تو قربون، کجایی؟ بیا، دوشِ شیر بگیر! برای پوستت خوبه.
صدای آدم: حالا وقت ندارم، شعر تازهای بهم الهام شده، دارم میآرمش رو کاغذ.
حوا: موضوش چییه؟
صدای آدم: مضمونش تو، مُحتواش تو!
حوا: (باخود) منو اینجا تنها گذاشته، رفته شعر بگه. آخه شعر هم شد زندگی؟ این آدم مُطلقا بویی از واقعیت زندگی و خواستهای ما زنان نبرده!
آئینهای بیرون میآورد و خودش را در آن نگاه میکند. مِفیستوفِلِس بال بال زنان در آسمان ِ تماشاگران، آن جا که فلش جهنم را نشان میدهد، ظاهر میشود، از آنجا بر کف صحنه فرود میآید، بالهایش را جمع میکند، آنها را در کیف سامسونت خود میگذارد و با تُک پا، بهطوری که حوا متوجه او نمیشود، از پشت به وی نزدیک میشود. پس از لحظهای سکوت، دستهایش را از پشت زیرِ سینهی حوا حلقه میکند، او را به طرف خود میچرخاند و میبوسد. حوا اول خوشش آمده است، اما وقتی مِفیستوفِلِس را میبیند...
حوا: من از اون زناش نیستم! (کشیدهی آبداری به گوش او مینوازد). اینو داشته باش تا دیگه از این غلطها نکنی.
مِفیستوفِلِس: آخ! که چهقدر خوب میزنی، دست تو قربون! گوش کن، دلبر، درسته، که من عینک میزنم ولی بیتربیت نیستم.
حوا: اصلن تو کی هستی؟
مِفیستوفِلِس: من مِفیستوفِلِس، چاکرِ تو!
حوا: یه دفعهی دیگه بگو!
مفیستوفِلِس: عرض کردم، ملکهی عدن، مفیستوفِلِس
حوا: عجب، پس تو همونی که آدم تو تراژدی فاوست اسم تو آورده؟
مفیستوفِلِس: فاوست؟ این که اثر یوهان ولفگانگ فن گوته است!...
حوا: نه خیر! این تراژدی رو آدم، شوهرم نوشته، گوته از روش کپی برداشته.
مفیستوفِلِس: جالبه، نمیدونستم.
حوا: حالا بدون. پس تو همونی که اول بار تو جشن عید پاک، به هیئت "پودل" جلوی چشم فاوست ظاهر شدی.
مفیستوفِلِس: نه خیر، من اون نیستم، اون مفیستوفِلِس که تو میگی زائیدهی تخیل گوته است.
حوا: باز گفت، گوته! میگم اثر آدمه، دیگه نشنوم اسم گوته رو بیاری ها!
مفیستوفِلِس: چشم، چشم! میگن رو حرف زنها نباید حرف زد راست میگن ها!
به حوا نزدیک میشود.
حوا: به من نزدیک نشو، که فریاد میزنم ها!
مِفیستوفِلِس: فریاد نزن، شهبانوی بهشت، صدات خراب میشه. نگاه کن! ببین برات چی آوردم.
مِفیستوفِلِس سیب سرخی از کیف سامسونت خود بیرون میآورد و به حوا تعارف میکند.
حوا: (نیم نگاهی به سیب میاندازد) این چییه؟
مِفیستوفِلِس: سیب، اونهم چه سیبی، سرخ، معطر، شیرین و آبدار.
حوا سیب را از دست مِفیستوفِلِس میگیرد. به طرف ِدهان میبرد، اما وحشتاش برمیدارد و آن را به طرف مِفیستوفِلِس پرت میکند.
حوا: نمیخوام، مال خودت. آقا فرمودهاند از همهی میوههای بهشتی میتونید بخورید، ولی به درخت سیب حق ندارید نزدیک بشید. ولم کن! من این همه وقته که تو باغ عدنم تا حالا ندیدم هیچیک از فرشتهها به درخت سیب دست بزنه.
مِفیستوفِلِس: فرشتههارو ولشون کن، اونها که آدم نیستند. از خودت بگو! اون کی بود که دیروز دور و برِ درخت سیب چرخ میزد و آه میکشید؟
حوا: چرخ میزدم که چرخ میزدم، Was geht das dich an?
مِفیستوفِلِس: درسته به من مربوط نیست. ولی پریروز چی؟ پس پریروز چی؟
حوا: خب! میخوای بگی چی؟ میخواستم این درختِ زیبا و میوهها شو بشناسم.
مِفیستوفِلِس: از روی کنجکاوی، چون آقا غدغن کردهن؟ تو حتی به میوهش دست زدی.
حوا: آره، دست زدم. آرزو داشتم پوستم به سرخی و صافی پوست سیب بود. آدم که این چیزها رو نمیفهمه. هر چی بهش میگم، پای چشمم چروک برداشته، میگه: "من میمیرم برا اون چروکهای پایِ ِ چشمت"! حالا منظورت از این استنطاق چییه؟ حرفتو بزن و فِلِنگو ببند. آدم الانه که پیداش بشه. اون غیرتییه، اگه تو رو اینجا ببینه، پدرتو میسوزونه!
مِفیستوفِلِس: با من اینجوری حرف نزن، عشق پنهان ِمن.
حوا: عشق من آدمه. چند دفعه بگم.
مِفیستوفِلِس: من خوبی شما دو تا رو میخوام، حوا جان. ای زیبای بیاعتنا، بگو ببینم اینهمه سال، که تو تو بهشتی هیچوقت هوس نکردی ازمیوههای این درخت بهشتی بخوری؟
حوا: این درخت درختییه، مثل درختهای دیگه.
مِفیستوفِلِس: نه دیگه، نه دیگه! میون درختهای باغ عدن دو تا درخت هست که از اونهای دیگه ممتازه یکیش همین درخت سیبه، که بهش درخت معرفت میگن.
حوا: شیطون، از ما فَکِش! سری رو که درد نمیکنه، دستمال نمیبندند. برو، مارو تو درد سر ننداز! اگه راست میگی برو به فرشتهها سیب تعارف کن!
مِفیستوفِلِس: نه عزیزم، حوا جان، فرشتهها تو خط ِ سیب و معرفت نیستند، همهی فکر و ذکر اونها اون بالاست. نمیشنوی شب روز جز دعا و آوازِ کر، در ستایش آقا کار دیگهای نمیکنند؟
حوا: گفتی معرفت؟ این دیگه چه صیغهاییه؟
مِفیستوفِلِس: لغت عربییه. با من معاشرت کنی عربیت هم خوب میشه. معرفت یعنی شناخت. تو و آدم اگه از میوهی درخت سیب بخورید، خودتونو میشناسید، خودتونو که شناختید، به رازِ خلقت، به رموز کاینات پی میبرید.
حوا: حالا گیریم، خودمونو شناختیم چه فرقی به حالمون میکنه؟
مِفیستوفِلِس: اونوقت میفهمید، کی هستید، کجاهستید، چراهستید.
حوا: (مظنون) راست شو بگو چه خوابی برامون دیدی؟ آدم میگه تو، جنست خرده شیشه داره.
مِفیستوفِلِس: قلم دست دشمنه، نازنین! این شایعه رو دشمنهام پخش کردهن، به من حسودیشون میشه.
حوا: (جامی دیگر شراب مینوشد) بین خودمون بمونه حوصلهام از زندگی یکنواخت ِبهشتی سررفته. خیلی وقته که تو فکرم تغییرِ اساسی تو زندگیم بدم. سیب رو بده ببیینم.
مِفیستوفِلِس سیب را تو دست حوا میگذارد. حوا نگرفته به او برمیگرداند.
حوا: نه، مال بد بیخ ریش صاحبش. من نه حوصلهی بحث و جدل با آدم رو دارم و نه جون غضب و مجازات آقا رو. "برو این دام بر مرغ دگر نه که حوا را بلند است آشیانه"!
مِفیستوفِلِس: اصلاش اینه: " که عنقا را بلندست آشیانه".
حوا: حالا هرچی. "مرا به خير ِ تو اميد نيست، شر مرسان"! خداحافظ، زت زیاد! (داد میزند) آدم جون! عزیزم!
مِفیستوفِلِس: (ترسیده) حواجان داد نزن! آدمو میخوای چه کار؟ تو خودت باید تصمیم بگیری. مستقلالرأی باش نازنین.
حوا: مستقلالرأی دیگه چییه؟
مِفیستوفِلِس: این سیب رو بگیر، بخور! اونوقت معنی همهی حرفهای منو میفهمی. آدم رو هم میتونی با خودت همعقیده کنی، البته به شرطی که به او هم سیب بخورونی.
حوا: (سیب را با احتیاط از دست مِفیستوفِلِس میگیرد) مجازات چی؟
مِفیستوفِلِس: آقا ارحم الراحمینه، شمارو میبخشه. تازه پارتیای هم مثل من دارید.
صدای آدم: حوای دلربای خوش ادای من، تو صدام کردی؟
حوا: (به مِفیستوفِلِس) محو شو! یاالـه! (صدا میزند) آره شاعر من، کجا گیر کردی، بیا که از تنهایی دق کردم.
حوا سیب را به طرف دهان میبرد. مِفیستوفِلِس بالهایش را به خود وصل میکند و پرپرزنان خارج میشود. حوا دهان باز میکند که گازی از سیب برگیرد ولی منصرف میشود. آدم بهدو فرا میرسد. او هم لخت مادرزاد است. طوماری به دست دارد. حوا سیب را پشت بوتهی گلی قایم میکند.
آدم: برات شعر ِ تر آوردم، عشق من. گوش کن! (میخواند):
سر بی تو بُوَد، به سر در آید جان بی تو بُود، ز ِ تن برآید
سر بر خطِ تو نهادن، ازمن جان خواستن از تو، دادن از من
تو چشم منی، نه چشم ِ بینور بیننده زِ چشم، کِی شود دور
این جا منی و توئی نباشد در مذهب ما دوئی نباشد
من نیستم، آنچه هست با توست این نقش ِ خیال بست با تُست
حوا: این شعر از نظامی گنجوی نیست؟
آدم: نه! از من الهام گرفته.
حوا: تو برا من شعرِ تر آوردهای، من هم برات میوهی تر آوردهام. چشماتو ببند! (آدم چشمهایش را میبندد). حالا دهنتو باز کن! (آدم دهانش را باز میکند. حوا سیب را بیرون میآورد و در دهان آدم میچپاند).
آدم: (سیب را گازنزده به حوا برمیگرداند، با وحشت) این چیه؟
حوا: چیکار داری، بخور، خوشمزه است.
آدم: (به سیب دقیق میشود) این که سیبه! بندازش دور! باز مِفیستوفِلِس مادر به خطا اینجا پیداش شد؟ بندازش دور، فرمان آقا یادت رفته؟
حوا: هی میگه فرمان آقا، فرمان آقا! بابا، آدم، کی میخوای مستقلالرأی بشی؟ بگو ببینم، مگه سیب میوهی بهشتی نیست؟ چرا باید همهی میوهها خوب باشند ولی میوهی درخت سیب سمی باشه؟
آدم: وقتی سیب رو برا ما غدغن کردهاند، مفهومش اینه که به مزاجمون سازگار نیست. هیچیک از کارهای آقا بیحکمت نیست، جهل نکن. آقا هیچوقت بدِ بندگان خودشونو نمیخوان.
حوا: اینجا دانشکدهی معقول و منقول نیست، برا من روضه نخون! اصلن ًهیچ میدونی درخت سیب چیه؟
آدم: درخت سیب درخت سیبه دیگه.
حوا: ده، نه دیگه، دیدی نمیدونی. درخت سیب درخت معرفته. اگه بخوری فهمت میره بالا.
آدم: فهم چیه؟ مثل اینکه مِفیستوفِلِس بیهمهچیز بالاخره زهرِ شو بهت ریخت.
حوا: رستم ِمن، هرکول من، زیگفرید من، شیطون الاغو چیکار داری؟ اگر سیب زهره، بیا با هم بخوریم. من حوصلهام از این زندگی سررفته. یا مرگ یا مفاجات!
آدم: مرگ ِمفاجات، نه، "یا مرگ یا مفاجات!"
حوا: برا من ملا لغتی نشو! یعنی، نمیخوری؟
آدم: نمیخورم، نمیخورم، نمیخورم! توهم نخور!
حوا: پس معلوم شد منو دوست نداری. اون شعر رو هم برا دلِ خودت میگی، برا اینکه از بیکاری حوصلهت سرنره.
آدم: "دوستت دارم و دانم که توئی دشمن جانم...
حوا: ...از چه با دشمن جانم شدهام دوست ندانم". اگر سعدیها نبودند، تو چه میکردی؟
آدم: خوشگلم، خوش تیپم، اگر تو و من نبودیم، سعدیها کجا بودند؟
حوا: اگه دوستم داری، شعر رو بذار کنار، بیا سیب بخور!
آدم: اول شعر..
حوا: ...اول سیب...
آدم: (با خود) پدرِعشق بسوزد که مرا رسوا کرد!
حوا و آدم سیب را به دهان میگیرند. آدم خودش را کنار میکشد.
آدم: تو بخور! من نمیخورم.
حوا: باشه.
آدم: گاز نزن!
حوا: میزنم. توهم بزن!
صدای آدم: بزنیم! یک، دو، دو و نیم... سه!
هر دو به سیب گازمیزنند. ناگهان رعد و برق میشود. تاریکی مطلق. وقتی صحنه روشن میشود آدم و حوا را میبینیم که کنارِهم بیهوش و بیگوش افتادهاند. سکوت. آرام آرام چشم باز میکنند. آدم با نگاهی هیز سرتاپای حوا را برانداز میکند. حوا نگاهِ آدم را دنبال میکند، شرمگین بدناش را با دستهایش میپوشاند.
حوا: چی شده، آدم جون؟ توهیچوقت به من اینجوری نگاه نمیکردی؟
آدم: خودم هم نمیفهمم. زیبای من، احساس غریبی بهم دست داده، تو روکه...، تو روکه...، تو رو که... تو این لباس میبینم، یه حالی بهم دست داده. عجب هلوهای قشنگی داری!
حوا: اوا! منهم از لباس تو خیلی خوشم اومده، موزِ توهم پُر بدک نیست!
آدم: (دیوانهوار) حوا، من هلو میخوام. هلو، هلو، هلو میخوام.
حوا: (نیز به همان حال) منم موز، موز، موز، موز میخوام.
حوا دو تا هلوی پوست کنده، درشت و آبدار به دهان آدم که طاقباز افتاده میچپاند. آدم ملچ ملچ میکند و از سر شوق قاه قاه میخندد. آنگاه حوا روی زمین طاقباز میلمد. آدم برمیخیزد و موزی پوست کنده میآورد و آن را با ملایمت و ملاطفت در دهان حوا مینهد. حالا هر دو طاقباز به نوک تیز درختان نگاه میکنند و آه میکشند. آدم ترانهی عاشقانهای را با سوت میزند. از دور نوای ویلن (قطعهای از پاگانینی، یا سارازاته) به گوش میرسد. لبخندِ رضایت بر دهان حوا نقش میبندد. مِفیستوفِلِس بالزنان بهگونهای که حوا و آدم نمیتوانند او را ببینند، ظاهر میشود، ویولونیست خود ِ اوست. آدم و حوا محو یکدیگرند. سکوت. آدم دوباره برمیخیزد و موزی کمنظیرِ دیگر، پوست کنده را میخواهد در دهان حوا بنهد.
حوا: (با کرشمه) نه!
آدم: (با مهربانی) چرا!
حوا: نه، نه!
آدم: چرا، چرا!
حوا: نه، نه، نه!
آدم: چرا، چرا، چرا!
آن دو به هم براق میشوند. با هم کشتیای جانانه میگیرند. آدم موفق میشود کمرِ حوا را بگیرد و او را که پیوسته از ترس و شادی جیع میزند سردست بلند کند، چند بار دور سرِ خود بچرخاند، آنگاه به نرمی روی زمین بخواباند و موزِ بس شیرین را در دهان وی فرو ببرد. حوا موز را با لذت نوشجان میکند.
آدم: Bist du glücklich? Est-tu heureuse?
حوا: Du nicht, mein Wahnsinniger? Toi, non? Mon capricorne?
آدم دوباره موز در دست میخواهد به حوا نزدیک بشود، حوا از دست او میگریزد.
آدم: بیا، حوا جان!
حوا: نه.
آدم: حوا، بگو، بله.
حوا: میگم، نه!
هر دو "بله" و "نه" گویان دنبال هم، رقصکنان و پشت سرِ آنها مِفیستوفِلِس ِ ویولونیست از صحنه خارج میشوند. اندکی بعد در میان آوای رقص و موسیقی از همهسو، از آسمان و از بالا و پائین و چپ و راست فرشتهها به صحنه میریزند، بالهایشان را میکنند و دور میاندازند. هر یک از آنها سیبی به دست دارد، که گاز میزند، سیبها را به سوی هم پرتاب میکنند. همه شیههکشان در راه بوس و کنار. ناگهان دوباره غرش رعد و برق به گوش میرسد، که هر لحظه بیشتر و بلند و بلندتر میشود. گارد ویژهی بهشت به صحنه میریزد. فرشتگان سرجایشان خشک میشوند.
رئیس گارد ِباغ عدن: خبردار!
فرشتگان در اغتشاش کامل دنبال بالهای خود میگردند، گاردیها سیبها را از دست و دهان فرشتگانمیگیرند، سیبهای زمین افتاده را جمع میکنند و در سبد ویژه میریزند. چند فرشته را، که به سیب گاز زدهاند به سالن تماشاگران پرت میکنند. فرشتگٌان به مرور صف میکشند.
رئیس گارد: آماده! (فرشتگان بالها را به خود وصل میکنند). پرواز!
فرشتگان در حال خواندن آواز دستهجمعی، همان آوازِ آغاز در مدح ِ آسمان و خلقت، پروازکنان از صحنه خارج میشوند. آدم و حوا وارد میشوند. آدم پریشان وعصبی است، حوا میخندد.
حوا: چراعصبی هستی عزیزم؟
آدم: چشم نداری؟ گوش نداری؟ فرشتهها رو ندیدی؟ ندیدی چه بلائی سرشون آوردند؟
حوا: چرا دیدم. بالهاشونو قیچی کردند.
آدم: فکر میکنی با ما چه میکنند؟
حوا: (میخندد) چییه؟ میترسی اونجاتو قیچی کنند؟
آدم: من نمیفهمم این کجاش خندهداره. مجازات یعنی مجازات. صد مرتبه گفتم این شیطون لامصبو تو خونه راه نده، دادی؛ گفتم سیب نخور، غدغنه، خوردی.
حوا: تو هم خوردی.
آدم: تو گولم زدی.
حوا: خب، خوردیم. هر کی خربوزه میخوره باید پای لرزش هم بشینه. حالا باید منتظر مجازات باشیم.
آدم: ممکنه آقا دستور داده باشند، که ما رو ازهم جدا کنند، اونوقت تو رو میبرن یه جا، منو یه گورِ دیگه.
حوا: باریک الله، که چه پهلوانی هستی تو! منو بگو، که فکر میکردم، در جواب پیغام میدادی، "نمیذارم زنمو ازم دور کنید، مگه از روی نعش من رد بشین"!
آدم: من میرم...
حوا: کجا؟
آدم: توهم بیا! بیا بریم سراغ یکی از فرشتههای اربعه، متْلاً جبرئیل، یا رافائل، اونها رو واسطه کنیم. بلکه خدا از سرِ تقصیرمون بگذره.
حوا: اونها دماغشون خیلی سربالاست! من حرفم با اونها درنمیگیره. تو تنهایی برو، ولی مواظب باش خیلی هم اظهارعجز نکنی ها. آبروی منو حفظ کن! برو و زود برگرد!
آدم: برمیگردم، زودتر از زود.
حوا: دیره.
آدم: مواظب مِفیستوفِلِس پدرنامرد باش!
آدم به شتاب دور میشود. سکوت. حوا نگران است.
فیلم: شورای عالی فرشتگان
گابریل، میکائل، رافائل، اوریِل ومِفیستوفِلِس
رافائل، میکائل و اوریِل و مِفیستوفِلِس نشسته، درجیب تفکر فرورفتهاند. گابریل آشفته و نگران وارد میشود.
مِفیستوفِلِس: (به گابریل) خب، آقا چی فرمودند؟
گابریل: (خشمگین به مِفیستوفِلِس) تو، یکی خفهشو، که آقا به خونِت تشنهست.
اوریِل، رافائل ومیکائل: (باهم) حق دارند!
گابریل: آقا دستوردادهاند، همه در خدمت ایشون شورای هماهنگی تشکیل بدیم.
اوریِل، رافائل و میکائل: (باهم، با اشاره به مِفیستوفِلِس) اگر این باشه ما نمیآیم.
مِفیستوفِلِس: خواب دیدید، بدون من هیچ شورایی مزه نداره.
گابریل: متأسفانه گفتند، ایشون هم باید باشن!
مِفیستوفِلِس قاه قاه میخندد، اوریِل، رافائل ومیکائل از سرِ تأسف آه میکشند. سکوت.
میکائیل: آقا حتماً آدم و حوا رو مجازات خواهند کرد.
گابریل: آره، ولی حقیقتش اینه که آقا آدم و حوا رو دوست دارند، دل ِشون نمیآد اونها رو مجازات کنند.
رافائل: اگر نکنند، مسألهی فرشتهها رو چطور میشه حل کرد؟
گابریل: دوستان، مشکل ِ اساسی جای دیگهست.
اوریِل: کجا؟
رافائل ومیکائیل: (باهم) کجا گابریل جان؟
گابریل: آدم و حوا حالا خودشونو شناختهاند، اگر فردا از میوهی اون یکی درخت بخورند، چی؟
اوریِل ورافائل ومیکائل: (وحشتزده) به هر قیمتی شده نباید گذاشت، دستشون به اون برسه.
مِفیستوفِلِس: موافقم.
جبرئیل ورافائل ومیکائل: (با خشم و نفرت به مِفیستوفِلِس حمله میکنند) تو دیگه حرف نزن! مسبب همهی اینها تو بودی، خائن! گمشو، از باغ عدن برو بیرون!
مِفیستوفِلِس: (میخندد) میرم و از شرِ همهی شما بوروکراتهای کنسرواتیو راحت میشم.
طبقهی بالا خاموش میشود.
صحنه: باغ عدن
حوا، نگران اینسو و آنسو میرود. مِفیستوفِلِس بالبالزنان در آسمان نشستگاه تماشاگران، ظهور میکند، آرام به گونهای که حوا متوجه او نمیشود، بر کف صحنه فرود میآید، بالهایش را جمع میکند، آنها را در کیف سامسونت خود جا میدهد، پشت سر حوا قرار میگیرد، حوا را از پشت بغل میکند، میچرخاند و میبوسد. حوا اول خوشش آمده است، همینکه چشمش را باز میکند و مِفیستوفِلِس را میبیند...
حوا: اوا! توئی؟ مِفیستوفِلِس ِ بیحیای ِ بیتربیت؟ (کشیدهای آبدار به گوش او مینوازد).
مِفیستوفِلِس: مرسی، حوا، عشق پنهان من!
حوا: نخیر. ولم کن، پدرفلانی! عشق من آدمه، تو نیستی. چند دفعه بهت بگم، تو دزد ناموسی!
مِفیستوفِلِس: بر خواهر مادر هر چه دزده! من دزد ناموس نیستم، من عاشق ناموسم.
حوا: به من نزدیک نشو وگرنه فریاد میزنم ها!
مِفیستوفِلِس: تورو به هر کی میپرستی یک دفعه گوش کن ببین چی میگم.
حوا: چرا دست از سر ما برنمیداری؟ از جون ما چی میخوای؟
مِفیستوفِلِس: من میخوام تورو راضی کنم، حوا جان.
حوا: تو میخوای منو راضی کنی؟ گمشو بیتربیت! آدم منو به حد کافی... من از زندگی با آدم خیلی هم راضیام، احتیاج به کس دیگهای ندارم.
مِفیستوفِلِس: من میخوام راضیترت کنم.
حوا: انقدر سعی بیهوده نکن منو از راه عفت بهدر کنی. ده هزار مرتبه بهت گفتهم، بازهم میگم، من آدمو دوست دارم، فقط آدمو. آدم جوونه، پرانرژییه، خوش چشم و ابروست، خوش دماغه،...
مِفیستوفِلِس: ...خوب هم تار میزنه.
حوا: تا بترکه چشم حسود! من حاضر نیستم حتی یک میلیمتر هم از آدم جونم دور بشم. فهمیدی؟ ده برو، دیگه، خََنّاس!
مِفیستوفِلِس: مگه من گفتم از پهلوش دور بشی؟ حوا جون من برای شماها خبر خوش آوردم. عاقبت از این مخمصه نجات پیدا کردید.
حوا: باز گفت مخمصه! ما هیچ تو مخمصه نیفتادیم. آدم همین الان رفت جبرئیل و رافائل رو ببینه. آقا، (به بالا اشاره میکند)، قربونشون برم، ارحم الراحمین هستند.
مِفیستوفِلِس: حوا جون اسباب اثاثیه تو جمع کن، چمدون تو ببند! شماها رفتنی هستید.
حوا: مگه کَری؟ نشنیدی چی گفتم؟ آدم رفته جبرئیل و رافائل رو واسطه قرار بده. ما میمونیم.
مِفیستوفِلِس: نمیمونید، نه شما میمونید، نه من. دادگاه عالی باغ عدن حکم اخراج ِهم شما، هم منو صادر کرده.
حوا: (عصبانی) لطفاً حساب خودتو با ما قاطی نکن.
مِفیستوفِلِس: نشنیدی، آقا دستور دادند، بال همهی فرشتههایی رو که سیب تو دستشون بود قیچی کنند؟
حوا: حساب ما از فرشتهها جداست.
مِفیستوفِلِس: اینجارو نگاه کن! (طوماری به دست حوا میدهد).
حوا: این چیه؟
مِفیستوفِلِس: بخون!
حوا طومار را می خواند. سکوت.
مِفیستوفِلِس: چی نوشته؟
حوا: اخراج از باغ عدن. (میخندد) خوشم اومد. این حکم برای تو صادر شده. هیچ ربطی به ما نداره. من جای آقا بودم، تو رو از همون اول خلق نمیکردم. دلم خنک شد، که اخراجت کردند.
مِفیستوفِلِس: تا چند دقیقهی دیگه حکم اخراج شما هم به دستتون میرسه.
حوا: نمیرسه.
مِفیستوفِلِس: میرسه.
حوا: رسید که رسید. به تو چه؟
مِفیستوفِلِس: به من خیلی هم مربوطه، چون سرنوشت من و شما دوتا بههم گره خورده. حوا جان، ما باید به فکرِ فردا باشیم، به فکرِ زمین.
حوا: زمین دیگه چییه؟
مِفیستوفِلِس: بله، اونجا رو نگاه کن! (سالن تماشاگران را نشان میدهد) زمین اونجاست. باید به فکرِ اونجا باشیم.
حوا: من تا حکم اخراجمونو نبینم، باور نمیکنم. حالا توهر چی میخوای وِر بزن! (تو فکر میرود.) دیروز که تو چشمهی زمزم نگاه میکردم، دیدم گوشهی چشمم دوتا چین ِ تازه پیدا شده. نمیدونم چه نوع کرمی به پوستم میخوره. هیچ خری هم تو باغ عدن نیست که این چیزها رو به آدم یاد بده.
مِفیستوفِلِس: من مشکلتو میفهمم ولی فکر نمیکنم که آدم...
حوا: ...اون همهش میگه: "بیچین و باچین میمیرم برات"!
مِفیستوفِلِس: عشق آدمو کور میکنه، حوا جان. همهی این مشکلها وقتی رفتید زمین خود به خود حل میشه. این همه سال شماها اینجا، تو بهشت، مهمون بودید. اگه گفتی مهمون یعنی چی؟
حوا: میدونم، یعنی، خرِصابخونه.
مِفیستوفِلِس: بارک الله، به تو دختر، بارک الله! فکرشو بکن، جانم، جای تو اینجا نیست. زنی مثل تو با این هیکل، با این مو، با این چشم، با این سینههای بلوری، با این میان ِ باریک...
حوا: (خودش را میپوشاند) چشمتو درویش کن!
مِفیستوفِلِس: حوا تو ملکهی خلقتی، تو باید برا خودت یه قصر داشته باشی، با یه فوج کشته مرده، که مثل پروانه دور شمع وجودت بگردند. تو باید بتونی سفر کنی، کویر بری، صحرا بری، دریا بری. باید تمام ساحل "ریویه را Riviera" مال ِ تو باشه، ایضاً همهی کازینوهای لاس وگاس و آکاپولکو. باید بتونی در مراسم جادویی و آئینی آفریقا، آسیا و آمریکای جنوبی، شرکت کنی.
حوا: همهی اینها که میگی رو زمینه؟
مِفیستوفِلِس: پس چی خیال کردی؟
حوا: باز داری چاخان میکنی ها؟
مِفیستوفِلِس: چاخانم کجا بود، همه اینها که شمردم رو زمینه، جان تو، خیلی هم بیشتـرتر. تی قد و بالا روِ قربان!
حوا: (پس از سکوت طولانی، ناگهان فریاد میزند) من زمین میخوام! زمین، زمین زمین میخوام...
مِفیستوفِلِس: تهییج نشو، حوا جان، تهییج نشو! زمین اونجاست. (فلش زمین را نشان میدهد) اون فلش رومیبینی؟ راهش از اون وره. به زمین که رسیدی، تازه معنی زنده بودن رو میفهمی: تغییر، تحول، تکامل، بحران، آشوب، شورش، انقلاب...
حوا: (به فریاد) ...انقلاب، انقلاب. من انقلاب میخوام.
مِفیستوفِلِس: میرسی، به انقلابت هم میرسی.
حوا: پس من اینهمه سال تو باغ عدن ول معطل بودم؟
مِفیستوفِلِس: ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازهست.
حوا: راست میگی؟
مِفیستوفِلِس: چوب تو آستین دروغگو!
حوا: باید آدمو راضی کرد.
مِفیستوفِلِس: اونش دیگه با خودته.
حوا: (آه میکشد) آخه چه جوری؟ چه جوری؟ اون شاعره. میگه شاعر باید خونهش تو باغ عدن باشه. امکان نداره اینجا رو ول کنه، بیاد زمین یا هر خرابهی دیگه.
مِفیستوفِلِس: بذار حکم اخراجو به دستش بدن. (آهسته) یه چیزی بهت بگم. بین خودمون بمونه ها!. به آدم نگی ها!
حوا: چرا نگم؟ میگم.
مِفیستوفِلِس: فرقی نمیکنه، بگو! همین چند روز پیش، قبل از ماجرای خوردن سیب، جبرئیل از دهنش در رفت، گفت، در آخرین شورای کل هماهنگی افلاک، آقا میفرمودن شعرهای آدم مدتی است یکنواخت شده، همهش دربارهی هلو و موز زل و قصیده و علیالخصوص شعر نو بهم میبافه، اصلنً به تعهد فرهنگی/ اجتماعی/ سیاسی فکر نمیکنه.
حوا: (مظنون) منظور؟
مِفیستوفِلِس: میخوام بگم، که آدم اینجا دشمن زیاد داره.
حوا: آدمهای بزرگ بی دشمن نمیشن.
مِفیستوفِلِس: اینو گفتم، که حساب دستت بیاد، حوا جان. عذرِ آدمو خواستهاند، اونم از بالا. آدم مایل به ترک باغ عدن نیست، مگر اینکه تو بخوای...
حوا: (تو فکر) باید به تنگش بیارم.
مِفیستوفِلِس: هر چی تو چنته داری از قِر وغمزه و مکر و جادو باید بهکار ببندی.
صدای آدم: (عصبی و اندوهبار) حوا، کوه آتشفشان دماوند من، آبشارِ نیاگارای من، چشمهی کوتْرِ من، آب سلسبیل من، کجایی؟ بیا، که بدبخت شدیم.
مِفیستوفِلِس: نگفتم؟ حالا "بیارآنچه داری ز زنًّی و زور که آدم به پای خود آمد به تور"!
حوا: برو گمشو، شعر خراب کن! "بیارآن چه داری به مردی و زور که دشمن به پای خود آمد به گور"، این شعر رو شوهرِ من به فردوسی...
مِفیستوفِلِس: رفتم، که گم شم. یادت باشه. ساعت صفر، دم مرز، اونورِ گمرک ِبهشت، گمرک ِزمین!
حوا: (گیج و مبهوت) ساعت صفر، گمرک زمین!
صدای آدم: (خیلی نزدیک) این قلب چاک چاک من...!
مِفیستوفِلِس بالهایش را از کیف سامسونت خود درمیآورد، به خودش وصل میکند و پرواز میکند.
مِفیستوفِلِس: ساعت صفر! بای بای حوا!
مِفیستوفِلِس محو میشود آدم وارد میشود سخت افسرده است. طوماری در دست دارد.
حوا: چی شد؟ عزیزم حرف بزن! نبینم ناراحت باشی. (حوا میخواهد آدم را در آغوش بگیرد.)
آدم: ولم کن، تو مودش نیستم!
حوا: چییه؟ نکنه اوریِل رو با جبرئیل عوضی گرفتی؟
آدم: بیچاره شدیم، بدبخت شدیم.
حوا: تورو به هر که میپرستی به معما حرف نزن. بگو چی شده؟
آدم: نه گابریل، نه اوریل، نه میشائل، نه رافائل، هیچکدومشون حاضر نشدند با من حرف بزنند. (طوماری را به حوا میدهد). بخون!
حوا: (طومار را میخواند، قاه قاه میخندد) اخراجمون کردند، به به! به به! عزیزم، از این لحظه به بعد زندگی ِمستقل ما شروع میشه.
آدم: (در اندوه دست و پا میزند) من تقاضای استیناف میدم.
حوا: تقاضای استیناف میدی! (میخندد) عزیزم کجای کاری؟ نمیبینی؟ زیرِ این حکم امضای کیه؟ این امضای خود ِآقا نیست؟
آدم: میرم، زانو میزنم، دست آقا رو میبوسم، تعهد میدم. بیا، توهم بیا، عشق من بیا! بیا باهم بریم! آقا روی تو رو زمین نمیندازه.
حوا: من نیستم.
آدم: نیستی؟
حوا: نه، نیستم.
آدم: چی شده، عزیز دلم؟ میخوای نازِتو بکشم؟ "دوستان منع کنندم که چرا دل به تو دادم...
حوا: ..."ما کجاییم دراین بحر تفکر، تو کجایی"! سعدی...!
آدم: ...من به سعدی... (میخواهد حوا را بغل کند، حوا خودش را کنارمیکشد)
حوا: واقعاً که! میخوای با وجود ِ چنین حکمی حال عشق هم برام بمونه؟
آدم: عزیزم، دلبرِ بیهمتای من، آسمون به زمین افتاده؟ باغ عدم فیکون شده؟ ناراحت نباش. مسلم بدون که آقا ما رو میبخشه. جای ما تو باغ عدنه، ما میمونیم.
حوا: نه خیر. باغ عدم کن فیکون نشده. بدبختی ما هم همینجاست که کن فیکون شدنی نیست!
آدم: این حرفها چیه میزنی؟ نغمهی مخالف میخونی، بت من، لعبت من، حوری من.
حوا: چقدر تو آدم سطحی و بیفکری هستی، آدم. تعجب میکنم که چطور خودت هم حالیت نیست. آخه این چه زندگییه که ما داریم؟ چرا ما نباید، سرنوشت خودمونو خودمون تعیین کنیم؟
آدم: حوای خوشبیان من، این حرفها چیه میزنی؟ اینجا همهچیزهست. درختهای سر به فلک کشیده، همه میوه، همه گل، در همه رنگ؛ جوی شیر وعسل و شراب، هوای سالم، آسودگی خیال، آزادی، استقلال...
حوا: کدوم آزادی، کدوم استقلال؟ بله. اینجا همهچیز هست ولی ما فقط حق استفاده از اونها رو داریم. من اینو آزادی و استقلال نمیدونم، که ما، تو هیچ چیزِ اینجا حق دخل و تصرف نداریم. ما اینجا مهمونیم، فقط مهمون. نشنیدی میگن، "مهمون خرِصابخونهست"؟ ما اینجا همون خرهایم. برای تو دوغ و دوشاب یکیه؛ برات فرقی نمیکنه میمون باشی یا نباشی...
آدم: ...مهمون...
حوا: میمون! میمون! میمون! من دوست ندارم تا ابد میمون باشم. من میخوام اختیاردارِ خودم باشم، زندگی خودمو داشته باشم...
آدم: ...این حرفها مال تو نیست. شیطون ولدالزنا...
حوا: (گوشش بدهکار آدم نیست، احساساتی شده، صدایش تا فریاد اوج میگیرد) اینجا چیه؟ همهش گل و بلبل، دمن و چمن. یکنواخته، پدر، یکنواخت! من باید از خودم قصر داشته باشم، با یک کرور کشته مرده. من میخوام کویر ببینم، کویرلوت، کویرلات. حیوون میخوام، خرس میخوام، ببر میخوام، شیر میخوام، پلنگ میخوام، افعی میخوام، مارِبوا. مارِبوا، مارِبوا، مارِبوا، مارِبوا...
آدم: ...حوا جان، این حرفها چیه میزنی؟ پس تخیلت کو؟ زنده باد خیال! قصر براچته؟ خدم و حشم میخوای چه کار؟ کاپیتالیست شدی؟ مرگ بر کاپیتالیسم! اینو نشنیدی، " نه بر اشتری سوارم، نه چو خر به زیر بارم...
حوا: ... نه خداوند رعیت، نه غلام شهریارم "اینکه...؟
آدم: ...من به سعدی... آخه داشتن اینهمه مال دنیا چه نفعی برا آدم داره؟
حوا: کی اینجا از نفع و ضرر صحبت کرد؟ (داد میکشد) من ببر میخوام، پلنگ میخوام، شیرمیخوام، ماربوا، ماربوا...
حوا در همان حال که پیوسته."مار بوا" هوار میزند، شروع میکند به رقصی جادویی وحشی ِ وحشی آفریقایی نظیرِ رقص "وودو". آدم دورِ او میچرخد که آرامش کند. رعد و برق میشود. صدایی رسا و کلفت و محکم از بلندگوها پخش میشود.
صدا: خفه! خفه! خفه!
حوا ساکت میشود. بعد میزند زیرِ هِق هِق، حالا نکن ِ کی بکن.
آدم: (دستپاچه) حوا جون آخه یه کم مراعات کن! تو آرامش کائناتو بههم زدی. ما نباید باعث بیخوابی و سردردِ فرشتهها بشیم. حالا هم چیزی نشده. از آقا طلب پوزش میکنیم. با اون نظر لطفی که به من و تو دارند حتماً از سرِ تقصیرمون میگذرند.
حوا: بازمیگه از سرِ تقصیرمون میگذرن! صحبت سرِ آقا نیست که. تمام تقصیرها به گردن توئه. خودتو به خریت نزن! بهت گفتم، من حوصلهم از این باغ دراندشت سررفته. من عاشق ماجرام،. ماجرا، میفهمی، سیر، سیاحت، وحشت، رخوت، هوس، خشونت، حرکت. آره، من شیفته و والهی حرکتم، برعکس تو. برعکس تو که یا دنبال هلویی یا میری اون گوشهی دنج که شعر بگی.
آدم: تو راست میگی، حوای ناز، ولی خودت بگو! آیا من همهجور هلویی رو دوست دارم؟ نه، من فقط هلوهایی رو که تو داری دوست دارم. من عاشق شعرم، ولی شعر رو برای کی میگم؟ برای تو! تو زاینده و فزاینده و آفرینندهی همهی خیالها و اشعارِ منی.
حوا: (داد میزند) نه، نه. از این ساعت به بعد دیگه حاضر نیستم زایندهی، فزایندهی شعرهای تو باشم. از سیستم شوهرسالاری و پدرسالاری شماها عُقم میگیره، مرگ بر پدر و شوهرسالاری!
آدم: (وحشتزده) هِی! چرا داری کفر میگی، عزیزم...
غرش آسمان.
حوا: (توی غرش آسمان و بلندتر داد میزند) از این لحظه به بعد من دیگه از هیچکس تبعیت نمیکنم. من میخوام تنها به خودم فکر کنم، به فکرِ خودم باشم. میفهمی؟ میخوام خودمو آزاد کنم، حرکت کنم، راه بیفتم. تو اگه راست میگی، اگه واقعاً عاشق منی پاشو، با من بیا بریم زمین!
آدم: زمین؟
حوا: بله زمین. هنرمند آیندهنگره، خلاقه، نمیتونه قراردادی فکر کنه! "من آن موجم که گر مانم، بمیرم."
آدم: "من آن موجم که گر مانم، بمیرم." این شعر رو توی یادداشتهای من پیدا کردی؟
حوا: نه خیر، مال ِ خودمه. فکر میکنی فقط خودت نویسندهای؟ حرکت مقصد و مقصوده. راه برو، راه برو! من میخوام حرکت کنم، راه برم. میخوام برم زمین و کشف کنم. میآی بیا، نمیآی نیا!
آدم: آخه حوا خوشگله، زن یکدندهی من، اونجا رو زمین، میون اونهمه چشم نانجیب من چطور میتونم از تو مواظبت کنم؟
حوا: حرفهای قرون وسطائی نزن!. کی از تو مواظبت خواست؟ من نه به مواظب احتیاج دارم، نه به حامی! من به عشق تو نیاز دارم. (تغییر لحن میدهد) آخه چرا تو باید از زمین بترسی؟ تو احتیاج به آقا بالاسر نداری.
رعد و برق
آدم: رعد و برقو میبینی، میشنوی؟
حوا: حرف منو گوش بده. از زیر بار مسئولیت شونه خالی نکن. "بیا تا سقف بشکافیم و طرحی نو براندازیم"...، آره، مال حافظ نیست، مال توئه! قهرمان من، تو میتونی دنیای نوی خلق کنی...
آدم: برا خودت میگی ها، با کدوم سرمایه؟ اگه... (به آسمان اشاره میکند) اگه آقا مخالف باشن، هیچ غلطی از دستمون برنمیآد.
حوا: اولاً که آقا مخالف نیستند. اگه بودند روی حکم اخراج ما صِحِه نمیذاشتند. تْانین گفتی سرمایه؟ چه سرمایهای بزرگتر ازعشق ما؟ چه سرمایهای بالاتر از فکر، تخیل، کار؟
آدم: (با خنده) و سکس.
حوا: اَه! شما مردها، فکر ِ دیگهای هم به جز سکس، تو سرتون هست؟
آدم: حرفهای قشنگی میزنی، وسوسهام میکنی. با اینهمه دلم رضا نمیده.
حوا: آدم جان، آیندهنگر باش! فکرِ کرهی زمین که باید آبادش کنیم که باید هزار بار زیباتر از باغ عدن بشه. (غرش آسمان. حوا به آدم که او را به سکوت دعوت میکند) گوش تو بگیر، کارِتو بکن!
آدم: (با خود) "سخن نوآر، که نو را حلاوتیست دگر"...
حوا: ...بارک الله به تو و نظامی! سخن نوآر!
آدم در بحر تفکر
حوا: به فکرِ بچههامون، هابیل و قابیل باش!
آدم: همینو بگو! هابیل و قابیل. میدونم، به مجرد ِ اینکه پامون به زمین برسه دیگه فرصت شعر گفتن برام نمیمونه، همهش باید برا تو وهابیل و قابیل خرحمالی کنم.
حوا: اتفاقاً شاعرها اگه چند صباحی خرحمالی بکنن، ضرری نداره. شاعر شوریدهی من، هیچ فکرشو کردی، که ما رو زمین، آقا و نوکر خودمون میشیم؟
آدم: ولی آخه من عاشق آب وهوا و گل و درختِ باغ عدنم.
حوا: هی میگه عدن، عدن! نزدیک بود بگم چی چی یه عدنم کرده ها! آخه بلانسبت توعاشق من هم هستی!
آدم: عجب دوراهی وحشتناکی! "بنشینم و صبر پیش گیرم اندیشهی کار خویش گیرم"! باز نگی اینو سعدی گفته ها!
حوا: نمیگم. پس بشین و سر به جِیب تفکر فرو ببر!
مینشیند و سر به جیب تفکر فرو میبرد.
آدم: حوا جان، منزل عزیزم!
حوا: (خشمگین) به من دیگه نگی "منزل" ها وگرنه پشت گوشِتو دیدی، منو دیدی…
آدم: (کوتاه آمده) غلط کردم ببخش! ای همسرِ بینظیر، یک خرده مجال تفکر به چاکرت بده! برو یه چیز خنک بیار بخوریم.
حوا: شیر؟
آدم: نه ، شیر نه، عسل هم نه، اون یکی رو! ولی نه از شیلنگ ها، با جام، با کشتی!
حوا: (تهدیدکنان) تا برگشتم، باید فکرهاتو کرده باشی ها!
آدم: حالا تو برو و بیا.
حوا: ...فقط اینو بدون، چه تو بیای چه نیای من رفتهم. روح من الآن داره دورِ زمین پرپرمیزنه. جسم من مال ِ خاک اونجاست، عشق من متعلق به زمینیهاست. (فریاد میزند) ای زمین!
حوا زوکشان پشت درختان بهشت محو میشود. آدم، در اندیشه و غمباره آوازی در دستگاه چهارگاه میخواند:
آدم: "در میانهی دو صنم، ایستادهام چه کنم؟ این یکی کشد، که مرو، آن دگر کشد، که بمان"! ماندن یا رفتن؟ سؤال دراینست.
سکوت. دستی از سوی فلش زمین میآید، دست آدم را میگیرد و به طرف زمین میکشد. ناگهان دست دیگری از سوی فلش باغ عدن وارد میشود و آدم را به سر جای نخست خود برمیگرداند. دستها آدم را به پیش و پسمیکشند و به دورِ خودش میچرخانند، چندانکه آدم بیحال و بیجان میشود و داد میزند.
آدم: حوا، جان! به دادم برس!
حوا وارد میشود. یک سینی نقرهای به دست دارد. روی آن سطلی است سیمین و در آن یک بطری شامپانی، میان یخپارهها شناور، به گردنِ بطری دستمالی سپید بسته.
آدم: آمدی جانم به قربانت، بگو شامپانی چرا؟
حوا: شامپانی به افتخارِ زمین. همین لحظه وهمینجا افتتاح کره زمین رو جشن میگیریم.
آدم: آخه تو هیچ نظرِ منو پرسیدی؟
حوا: من نظرِ تو رو میدونم. من تو رو حس میکنم. حس، حس، حس میکنم. بیا درو باز کن، بیا درو باز کن!
آدم: (در حالیکه چوبپنبهی بطری را میپراند، با نگاهِ مشتاق به جهشِ کفِ شاد شامپانی به حوا) ای فریب روی ِفریب خوی ِ فریب بوی، عشق زمینی وآسمانی من. به سلامتی تو!
حوا: به سلامتی زمین، خونهی جدیدمون!
آدم: حوا، من هنوز تصمیم نگرفتهم. ماندن یا رفتن، سؤال...
حوا: عاشق سؤال نمیکنه. ساعت صفر سرِ مرزِ گمرک زمین.
آدم: مگه ما خلق نشدیم، که آزاد باشیم؟
حوا: (به او شامپانی مینوشاند) به خاطر من بیا، پلنگ من! (خود را در آغوش آدم گرم میکند.)
آدم: (درحالیکه حوا را چون جان شیرین به آغوش گرفته) نگار ِ بیقرار من، بگو ببینم، فکر میکنی، رو زمین آزادی هست؟
حوا جام آدم را دوباره پرکرده، به دست او میدهد.
آدم: رفتن یا ماندن، سؤال در اینست...
حوا: هملت من! (سکوت کوتاه) باز نگی هملت رو تو...
آدم: بله من به شکسپیر...
حوا: ...هملت ِ من، یک عمر فکر کردی، تردید داشتی، دیگه بسه! حالا وقت عمله. شتاب کن!
در این لحظه دوازده ضربهی ساعت آونگی به گوش میرسد. حوا از بغل آدم بیرون میجهد. دستی او را به طرف زمین میکشد.
حوا: آدم، منو دارن میبرن. زمین منو جذب میکنه. بیا محبوبم، منو تنها نذار!
آدم به خود میآید و درست لحظهای که حوا دارد به گمرک زمین میرسد، از جا میپرد، دست حوا را میگیرد و وی را از نیروی جاذبهی زمین آزاد میکند.
حوا: چییه؟ بازهم هلو میخوای؟ حالا که هیچ وقتشو ندارم. انقدر حرص نزن، من با خودم هلو میبرم زمین، توهم موزِتو بیار!
آدم: معلومه که میآرم. من میآم، ولی اینو بدون، که ته دلم راضی نیست، حوا جون.
حوا: بیا دیگه، انقدر ناز نکن، مارِبوا! ناز نکن!
آدم: میگم بیا، یه دفعه دیگه نگاهی به باغ عدن بندازیم، شاید...
حوا: (با خشم) تو بمون، یک عمر نگاه کن، من رفتم.
آدم: (با خود) منم میرم. (به آسمان نگاه میکند) آقا! راستش، بهشت برام، بدون حوا، جهنمه!
آدم به طرف حوا میرود. حوا روی شانهی او میپرد و آدم را اسبوار به خارج میتازاند. موومان نخست سمفونی پنجم بتهون نواخته میشود.
دشتی در فلسطین
آدم، حوا، مِفیستوفِلِس، زهری، مخبر وهانس عکاس
در تالار تماشاگران و صحنه، همچون در پردهی اول، صدای بلند و گوشخراش زیر از بلندگوها به گوش میرسد.
صدا: با عرق جبین و کدّ ِ یمین نانت را خواهی خورد، آدم، تا آنگاه، که برگردی، بدان زمینی که از آنجا آمدی. و تو، حوا، به درد و رنج بچه خواهی آورد. میل وعشق تو به آدم خواهد بود و آقای تو نیز هم او خواهد بود.
مخبر: میشه، صدای بلندگو رو یهخرده کم کنید؟
حوا: یهدفعه که گفتم، آقا جان، دست ما نیست، از بالا پخش میشه.
مخبر: (به مِفیستوفِلِس) جناب آقای مِفیستوفِلِس، همهجا صحبت از درخت معرفته و این که حوا خانوم و آقای آدم از میوهی اون درخت میل فرمودهاند. نه تو هیچ کتابی آمده و نه کسی از درخت زندگی گزارشی داده، ممکنه برای خوانندگان بیلدتزایتونگ دربارهی این درخت توضیح بیشتری بفرمایید؟
حوا: آقای مخبر درست نیست، که نوشتهاند، ما خودمون تصمیم گرفتیم، از میوهی درخت معرفت بخوریم، (به مِفیستوفِلِس اشاره میکند) این آقا ما رو به قصد، طرف ِ اون درخت برد.
مخبر: (به حوا) منظورتون اینه، که اگه به اختیارِ خودتون بود، درخت زندگی روانتخاب میکردید؟
آدم: ما از خاصیت درختها اطلاعی نداشتیم.
زهری: (به مِفیستوفِلِس رو میکند) چرا آقا نمیخواستند، که خانوم حوا و آقای آدم معرفت پیدا کنند؟
مِفیستوفِلِس: چرا این سؤال رو مستقیمن از خود آقا نمیکنی؟
زهری: (به مِفیستوفِلِس) از شما سؤال میکنم، چون رومون به هم بازه. جناب اجل اکرم واعلم، فرشتهی مغضوب، حضرت مِفیستوفِلِس، بر اساس این ضربالمثل که میگه: "خوشبخت آنکه کرهخر آمد، الاغ رفت"، همه میدونیم که برای آدمها معرفت در درجهی اول اهمیت نیست، برای اونها سلامت، طولِ عمر و زندگی در بینیازی مادیست که در درجهی اول اهمیت قرار داره. از این گذشته من هیچ تردیدی ندارم که آقا دیر یا زود موافقت میکردند که حوا خانوم و آقای آدم میوهی درخت معرفت رو بخورند. اینجا سؤال مهم دیگری مطرحه. جناب مِفیستوفِلِس، لطفاً بفرمایید، آیا تشویق وهدایت حوا خانوم و آقای آدم به طرف درخت معرفت، سلب توجه آنها از درخت زندگی، به عبارت دیگه نقشهای از پیش طرح شده میان حضرت عالی و فرشتگان اربعه نبود؟
مخبر: (به مِفیستوفِلِس) واقعاً اینطور بوده، جناب مِفیستوفِلِس؟
مِفیستوفِلِس: (به مخبر) نه جانم، نقشه چیه؟ این حرفها کدومه؟ (زهری را نشان میدهد) به حرف این آقا توجه نکنید.هنرمندها، همه خیالبافند.
زهری: که هنرمندها خیالبافند. آفرینندگان و پایهگذاران زندگی دیروز و امروز و فردا خیالبافانند. اگه اونها نبودند، زندگی به مردابی تبدیل میشد، که میگندید و میخشکید.
آدم: (فکر میکند) سلب توجه ما از درخت عمر؟ (به مِفیستوفِلِس) منظورتون از این کار چی بود؟
حوا: عجیبه. من همیشه، همینکه به درخت زندگی نزدیک میشدم، این نابکار پیداش میشد و از زیبایی و خواص درخت سیب برام تعریف میکرد، نگو برنامهای بوده، که من نمیبایست از میوهی درخت زندگی بخورم.
مخبر: (به مِفیستوفِلِس) چرا حوا خانوم نمیبایست از میوهی درخت زندگی میل میکردند؟
مِفیستوفِلِس: بنده بیاطلاعم. با اجازه، باید از حضورتون مرخص بشم.
زهری: (راه او را سدّ میکند) خیر، خیلی هم بااطلاع هستید. باید بمونید و توضیح بدید.
مِفیستوفِلِس: من توضیحی ندارم، که بدم.
مخبر: ممکنه، من از حضورتون خواهش کنم، دراینباره به اختصار توضیح بدید؟
مِفیستوفِلِس: چه توضیحی؟ آقا این زن و شوهر رو به دلیل عدم رعایت قوانین از باغ عدن اخراج کردند، این که دیگه توضیح نمیخواد.
زهری: نهخیر قربان، شما فرشتگان ارشد باعث اخراج اونها شدید.
مخبر: (به هیجان آمده، به زهری) اگه شما دراینباره اطلاعاتی دارید بفرمایید...
مِفیستوفِلِس: (به مخبر) ...اگه بخواید حرفهای این آقا را تو بیلد تزایتونگ چاپ کنید، بدونید، که با حیثیت روزنامهتون بازی کردید.
مِفیستوفِلِس میخواهد برود، به اشارهی مخبر، هانس عکاس راه او را سد میکند.
هانس: (به مِفیستوفِلِس) یک لحظه، لطفاًً! (از او عکس میگیرد.)
مخبر: (به زهری) شما، بفرمایید!
زهری: وقتی حوا خانوم و جناب آدم میوهی درخت معرفت رو خوردند، ملاحظه کردید که چند تا از فرشتهها هم از آنها تأسی کردند و شاهد بودید، که چطور به فرمان ِگابریل گارد باغ عدن بالهای اونهارو قیچی کرد. در همون حال دیدید، که هیچکس کوچکترین اهانتی به حوا خانوم و جناب آدم نکرد. چرا؟ چون آقا اونها رو دوست داشتند، میخواستند از سرِ تقصیرشون بگذرند. اما بر اساس اون ضربالمثل که میگه "شاه میبخشه، شیخ علیخان نمیبخشه"، حضرات جبرئیل و اوریِل و رافائل و میکائل وحشت کردند، جلسه گذاشتند، رفتند خدمت آقا، به پای ایشون افتادند، که تا دیرنشده، فرمانِ ِ اخراج حوا خانوم و جناب آدم رو از باغ عدن صادر کنند.
مِفیستوفِلِس: (به مخبر) بشنو و باور نکن! ایشون دارند شعر میبافند، آقا!
مخبر: چرا "تا دیر نشده"؟
زهری: تا مبادا حوا خانوم و جناب آدم با خوردن میوهی درخت عمر، مثل فرشتهها به بیمرگی دست پیدا کنند.
حوا: (انگاری از خوابی طولانی بیدار شده باشد، به آدم) آدم، میبینی، چه شانس مهمی رو از دست دادیم؟ اگه ما میوهی اون درخت رو خورده بودیم، نه فقط خودمون، که بچههامون هم دیگه هیچوقت نمیمردند.
آدم: (به حوا) خودمون هم نمیمردیم؟ (با خشم به مِفیستوفِلِس) پس معلوم شد، چرا ما رو از باغ عدن بیرون کردید، میترسیدید، نسل ما باغ عدن رو از دست شما خواجهها بگیره؟
مِفیستوفِلِس: (ترسیده) حالا بیا صواب کن ها! (به حوا) شما خانوم زیبا، نبودید که گفتید، حوصلهتون از باغ سوت و کورِ باغ عدن سر رفته؟
مخبر: متْل اینکه در این مورد حق با جناب مِفیستوفِلِسه.
حوا: (خشمناک به مخبر) چی میگی، حق با مِفیستوفِلِسه؟ شما روزنامهنویسها همیشه باید هم خدا رو داشته باشید، هم خرما رو؟ (به مِفیستوفِلِس) کو اون وعده و وعیدهایی که به من دادی؟ یاالله، فوراً ما رو از فلسطین میبری به ریویه را، به آکاپولکو، به آمریکا، به اروپا، آسیا، آفریقا، استرالیا!
مِفیستوفِلِس: خانوم زیبا، ملکهی این و اون دنیا! شما باید صبر داشته باشی. به بچههات فکر کن. گیریم، امروز پای شما، زن و شوهر به آکاپولکو و ریویه را و جاهای دیگه نرسید، این که مهم نیست. پای بچههای شما به اونجاها خواهد رسید.
حوا وآدم: (باهم به مِفیستوفِلِس حمله میکنند) گورِ پدرِ بچهها هم کرده! مگه ما تو این دنیا دو روز بیشتر زنده نیستیم؟ این دو روز رو باید آزاد باشیم و خوش بگذرونیم. ما همین الآن میریم به ریویه را!
مِفیستوفِلِس: صبر کنید. آقا، سرنوشت ِ من و شما رو با هم اجین کرده. ما با همیم، عزیزان! شما بدون کمک من از فلسطین نه به اروپا میتونید برید، نه به آمریکا، نه به هیچجا.
حوا در حالیکه پیوسته داد میزند:"ریویه را! آکاپولکو!" و آدم از پی او به سالن تماشاگران میپرند و خارج میشوند.
مِفیستوفِلِس: صبرکنید، من سوراخ سمبههای زمینو خوب میشناسم، صبرکنید، قربونتون برم، اومدم.
مِفیستوفِلِس هم دنبال آنها به سالن تماشاگران میپرد و به شتاب خارج میشود. مخبر وعکاس و زهری لحظهای مات و مبهوت آنها را با نگاه تعقیب میکنند، سپس آنها هم، نخست مخبر و عکاس و سرآخر زهری به سالنمیپرند و دور میشوند.
پایان
بوخوم، ٢٩آوریل ٢٠٠٩
نمایشنامه رو کپی کردم تا بخونم.
راستی اگر شد وب منو هم لینک کن.
یاد بگیریم که چقدر بزرگه این مرد.
زندگی کردم...