چهارشنبه
جمله هایی از یک میهمانی عصرانه
داستانی از لیلی ادیب فر
-
« پرتو »، سیگار و فندک و لیوان چایش را برداشت و از جایش بلند شد. از کنار « فریده » و « سوسن » گذشت و رفت به سمت آشپزخانه. « گیتی » مشغول دَم کردن چای بود. پرتو تکیه داد به میز آشپزخانه و سیگارش را روشن کرد.
"گیتی جون، یه کم لای پنجره رو باز می کنی؟"
گیتی پرده را کنار زد و پنجره را باز کرد.
پرتو پشت کرد به فریده و سوسن، نشست رو به روی گیتی.
" چند وقته که هَمَش به عمه مهین فکر می کنم، از همون یک شنبه عصری که به محمود گفتم از خونه م بِرِه. از وقتی در رو پشت سرش بست تا حالا، یک بند دارم به عمه مهین فکر می کنم. یادته مامانم همیشه می گفت این عمه مهینت فاحشه ست؟ اصلن خوشش نمی اومد که دوست و آشنا می گفتن پرتو عین عمه شه."
پُکی به سیگارش زد و نگاه اَش ماند روویِ زیرسیگاری. گیتی آمد نزدیک. نشست کنارش.
" آره، یادمه. مامانت همیشه با عمه مهینت گیر داشت."
"بچه تر که بودم حرفاش رو باور می کردم. تابستونا که می رفتیم باغ، یه وقتایی که زیاد با پسرای فامیل بازی می کردیم و از سر و کول هم بالا می رفتیم، مامان می یومد لب ایوون و داد می کشید که برگردم توو خونه. منم تمام تنم می لرزید. فکر می کردم حتمن شدم شبیه عمه مهین. بزرگ تر هم که بشم، لابد می شم فاحشه."
خنده ی کوچکی کرد و پک دیگری به سیگار زد.
"حالا این ماجرای عمه مهین چه ربطی داره به رفتن محمود؟"
"هوم، ربطش اینه که چند وقته من دیگه فکر نمی کنم عمه مهین فاحشه بوده. می دونی بعد از اینکه ُمرد به مامانم چی گفتم؟ بِش گفتم مادرِ من، عمه مهین فاحشه نبود، عاشق بود. از زن های دور و بَرِش هم پُر دل و جرأت تر بود. تو هم اگه یه عمر به اون گفتی فاحشه برای این بود که بیست سال از بابای من کوچیک تر بودی و توو اوج جوونی مجبور بودی بشینی وَرِ دلش، بچه بزرگ کنی، اما عمه مهین دست مردی رو که دوست داشت می گرفت و باهاش می رفت این وَر اون وَر. بِش گفتم، تو دِلِت برای فاحشه ی زندونی ِ درونِ خودت می سوخت که به عمه مهین می گفتی فاحشه."
گیتی از ته دل خندید.
"خوب، مامانت چی جواب داد؟"
"کلی حرص خورد. بعدش هم تُندتُند گفت: یه عمر همه بیخود نمی گفتن که شبیهِ عمه مهینِ تی! بایدم اینجوری دربارَه ش حرف بزنی، وگرنه تو هم الان سرِ خونه زندگیت نشسته بودی و از دوریِ اون پسر بدبختت دق نمی کردی. من اگر هم بیست سال از بابات کوچیک تر بودم، هیچ وقت حسرت این چیزارو نخوردم. نشستم با خانومی شما دوتارو بزرگ کردم. عقده ی اون مهمونی ها و رفت و آمد های مهین رو هم نداشتم. احمقی دیگه، چهل و چند سالته، هنوز زندگیت در به دره، مثل همون عمه ت."
گیتی دست اَش را زد زیر چانه اش.
"بالاخره نگفتی محمود این وسط چی کاره س! اولین مردی نبوده که از درِ اون خونه رفته بیرون؛ پس چرا اینقد بردتت توو فکرِ عمه مهین؟"
پرتو سیگارش را تکاند در زیرسیگاری. آمد دهان اَش را باز کند که فریده با بشقاب میوه آمد به سمت میز آشپزخانه. صندلی کناری پرتو را کشید عقب و نشست روی اَش.
"اتفاقن پرتو جون، حالا که حرف از محمود و این چیزا شده بذار یه چیزی بِت بگم. دفعه پیش که همدیگه رو دیدیم، همون دفعه که داشتی از خواهرِت و زندگیش تعریف می کردی، پیش خودم گفتم حیفِ این پرتو نیست؟ اگه اون هم نشسته بود سرِ زندگیش، الآن مثل خواهرش یه زندگی آروم داشت. پسرش هم کنارش بود. پرتو جون! منم همچین دل خوشی از شوهرم ندارم؛ اما حاضرم نمی شم با مرد دیگه ای عوضش کنم. مطمئن باش خواهرِتَم که از زندگیش راضیه، تَهِ دلش هزار تا گیر و گوله با شوهرش داره. همینه دیگه! هیچ مردی که از اون یکی بهتر نمی شه! فقط با هم فرق می کنن. حداقل با شوهر خودت که بمونی خیالت راحته که داری با پدرِ بچه ت زندگی می کنی. بچه ت هم خوشحال تره. هنوز هم دیر نشده. تو بعد از شوهرت این همه سعی کردی یه مرد بهتر پیدا کنی، تونستی؟"
پرتو سیگارش را با فشار خاموش کرد. کمی ساکت ماند. گیتی هم از کنار پرتو بلند شد و رفت به سمت ظرف شویی. شیر آب را باز کرد و مشغول شستن چند لیوان و استکان شد.
نگاه فریده هنوز به دهان پرتو بود.
"تونستی؟"
پرتو سیگار و فندک اَش را برداشت، از جایش بلند شد و برگشت به سمت اتاق نِشیمن.
"من عاشق شوهرم نبودم. دیگه چه فرقی می کرد که از مردهای دیگه بهتر باشه یا نه؟"
"مگه تو هیجده سالت بود که دنبال عشق و عاشقی می گشتی؟ زن که بچه دار شد دیگه مال خودش نیست. عشقش می شه بچه ش."
پرتو سیگار و فندک اَش را انداخت توویِ کیف اَش.
"من هم عاشق بچه م بودم و هستم، مثل تو، مثل سوسن. اما می دونی فَرقَم با شما چیه؟ من هیچ وقت قبول نکردم به خاطر عشق به بچه م، باباش رو هم زورکی بپرستم."
رووپوش و رووسری اَش را از پشت صندلی برداشت و تن اَش کرد. گیتی با سینی چای از آشپزخانه آمد بیرون.
" اِ ، کجا داری می ری؟ چایی تازه دَم آوُردم."
"ممنون گیتی جون، دوباره می یام پیشت."
سرش را نزدیک کرد به گوش گیتی:
"یه روزی که خودمون دو تا بودیم."
گیتی سینی چای را گذاشت روویِ میز. پرتو از سوسن و فریده، با چشم های گِردشان، خداحافظی کرد و رفت به سمت در. گیتی رووپوش اَش را از جالباسی برداشت.
"با پرتو می رَم تا دَمِ در."
در سکوت از پله ها رفتند پایین. پرتو در را باز کرد و قبل از آن که برود بیرون برگشت به سمت گیتی.
"می دونی، عمه مهین فاحشه نبود. عمه مهین پُر دِل و جرأت بود، خودش رو خیلی دوست داشت. می خواست حالا که به این دنیا اومده بفهمه عشق چیه! همونطور که پدر و شوهرش فهمیده بودن. از روزی که محمود رفته همش به عمه مهین فکر می کنم. می خوام به مامانم زنگ بزنم و بِش بگم چقدر خوشحالم از اینکه شبیه عمه مهینم هستم. دوباره بِت سر می زنم، یه روزی که خودمون دو تا بودیم."

3 Comments:
Anonymous پروانه said...
خواندن این داستان دلم را لرزاند
پایدار باشد نویسنده توانایش

Anonymous آزاده said...
همه كسانيكه عاشق بودند و هستند معني اين نوشته رو خوب مي فهمند. به قول پاولو كوليو : خدايا رحم كن بر كسانيكه مي ميرند از ترس عاشق شدن و عشق را بر خود حرام مي كنند...

Anonymous ناشناس said...
لیلی عزیزم...مثل همیشه که نه...بیشتر از همیشه از خوندن این داستانت لذت بردم...انگار یک برش کوچولوی کاملا واقعی از زندگی رو مزه مزه کردم.چقدر از تکرار و تاکیدی که روی بعضی از جمله ها داری خوشم میاد...خیلی به جا و به موقع اتفاق میوفتن و جالب اینه که ناخواسته منتظر این تکرارها میمونم وقتی می خونمت.امید که همیشه خوب باشی ...هم خودت هم قلمت.

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!