خودتُ باطل نکن
علی زوارکعبه
فاطمه باجی برگه را جلوی صورتَام گرفته بود و تاب میداد: " میدونی این چییه؟ حکم تخلیه! "
دست اَم را به لنگهی نیمهبازِ در تکیه داده بودم و سرم را گذاشته بودم روی شانهاَم: "میدونم. ولی آخه چرا یههو؟ "
- تو به این میگی یههو؟ معلومِه که میگی یههو. اگه مثِّ مستأجرای دیگه لااقل ماهی یه دفه به این مادر پیرت سر میزدی، نمیگفتی یههو.
دست اَم را برداشت اَم و به کمر زدم. سرم هنوز روویِ شانهاَم بود: " فاطمه باجی، یهکم بِم وقت بده."
- وقت نداری. این حکم از امروز قابل اجراس. فردا همینوخت باید خونه رو خالی کنی. خسته شدم بس که پنج طبقه ساختمونُ اومدم بالا.
- لابد اینم تقصیر مَنِه؟ من که پول شارژمُ سرِ وقت میدم.
- نه پس تقصیر منه که آسانسوری رفته مسافرت!
گفتم: " فاطمه باجی، این پروژه ای که دستَمِه تا دو هفته دیگه تموم میشه. بعد بورسیه میگیرم میرم اوروپا. یه دو هفتهاَم صبر کن."
- همچی میگی اوروپا انگار دِهِه. کدوم کشور؟
- انگلستان به امیدِ خدا.
فاطمه باجی جواب داد: " نه، از انگلستان خوشَ م نمیآد. همه ش بارون و نَمِه. آرتورز من عود میکنه."
- فاطمه باجی بِذا بورسیَه مُ بگیرم، هرکجا که دوست داشتی میفرستمِ ت.
جواب داد: " نه مادر جان. جایی که من دوست دارم برم خونهی خداست. برا اوون جا هم ثبتنام کردهم."
- یعنی چی؟ یعنی یه دو هفته هم بِم مهلت نمیدی؟
- فردا یا تخلیه میکنی، یا اسباب و اثاثیَه تُ میریزن توو خیابون.
نگفت میریزم. مخصوصن از « میریزند » استفاده کرد تا بدانم در این جریان پشتاَش به لات و لوتهای محله گرم است.
با عصبانیت گفتم: "میرم. نوبرِ خونه رو که نیاوردی!"
و در را به لنگهی بستهاَش چفت کردم.
تا فردا خانه از کجا گیر میآوردم؟ حالا خانه به دَرَک، کتابها و تحقیقاتاَم را چه میکردم؟ مسلمن این همه وسیله را نمیتوانستم به دانشگاه ببرم. خوابگاه هم با این سرعت گیرم نمیآمد. تنها فکری که به ذهناَم رسید، حرف زدن با حمید بود. حمید در این عملیات، یعنی: صاحبخانه خَر کُنی، دکترای تخصصی داشت!
- حمید به دادم برس. پیرزنه آخرش تصمیم خودشُ گرفت.
- دادا! صدات قط و وصل میشه. یه کوچولو صبر کن.
- حمید، جونِ هرکی دوست داری برو یه جا که آنتن بده.
- صداتُ دارم. آخرش حکمُ گرفت؟
گفتم: " آره پیرِ کفتار "
- صد بار گفتم خودتُ باطل نکن. ماهی یهبار سر زدن به مادری پیر ثوابَ م داشت.
- همچین میگی سر زدن انگار نمیدونی جریان چییه؟
- فک کردی از پشت کوه اومدم. من ده ساله که مستأجر پیرزنای مامانیاَم.
گفتم: "پیرِ مورد بحث ما، دندونای مصنوعی شُ هم درآورده. تقریبن 200 کیلو وزنِ شه و اهلِ عَمَل!"
- یعنی معتادم هس؟
- حمید! اذیت نکن. بگو چیکار کنم؟
حمید صدای پخش ماشیناَش را پایین آورد: "ببین پسر خوب! دو ساله که میگم خودتُ باطل نکن. حالام دیر نشده. برو امشبُ. ثوابیاَم کردی."
- حمید! من نمیتونم فکرشَ م بکنم.
- خب، چهطوره دنبال یهجای دیگه باشی؟ هان؟... من دیگه مزاحمِ ت نمیشم. به کلی آژانس و دلالِ مسکن باس روو بندازی.
- حمید!
- همینقدرَم که گفتم به خاطر رفاقتمون بود. نمیخواستم نفسِ تُ شهید کنم.
تا ده شب با خودم کلنجار رفتم. چهطور میتوانستم خودم را قانع کنم؟ چیزی که درموردش صحبت میکنیم یک تپهی 200 کیلویی پیِه و چربی است که از خودش رایحه ی سیر و پیازداغ پخش میکند! آنکسی که حمید ازش یاد میکرد، همسن و سال مادربزرگ من بود و آنقدر کریهالمنظر که هر بچهای را وادار به گریستن می کرد. نمیتوانستم. ولی مگر چارهی دیگری هم داشتم؟ زندگی گاهی به همین بیرحمی است. مجبور بودم. مجبور بودم جسماَم را پنج طبقه پایین بکشم و تسلیم پیرزن کنم؛ اما روحاَم چی؟ از این استعارهی دخترانه حالاَم به هم خورد. برای اینکه بیشتر فکر نکنم، چندتا قرص اعصاب خوردم. از هرکدام یکی محض نمونه. میخواستم مجاریِ شعور و احساساَم در پایینترین نقطهی خودآگاهی باشند ولی قبل از عمل کردنشان یککار کوچک میماند.
به حمید زنگ زدم. رفت روویِ پیغامگیر: "پس از قیژ، کوتاه و کامل بگو چی میخوای؟"
- حمید، من نتونستم کاری که گفتیُ انجام بِدَم. میخوام یه چَن وقت بیام پیش تو. لطفن بِم خبر بده.
بعد در آپارتمان را باز کردم و در تاریکی از پلههای ساختمان پایین رفتم. پاگردها روشن بودند؛ البته نیمهروشن و این روشنایی از داخل خانهها بود. در همان پاگردها سایهی لرزان و دراز خودم را میدیدم که کش میآمد و پیش میرفت. از دیدن سایهی وحشیاَم لرزیدم. لحظهای فکرم رفت نکند این اشتیاقی نهان است که من در این دو سال روویاَش درپوش گذاشتهاَم؟ نگاهاَش میکردم؛ چه بیپروا و لجامگسیخته به سمت پیرزن میرفت. دو - سه باری در پاگردها نشستم. حتا یک بار درِ ورودیِ ساختمان باز شد و کسی داخل شد؛ که آنوقت پا سست کردم و برگشت اَم به طرف خانهاَم. عقبنشینی! ولی فایدهای نداشت. حتا اگر همهی اهالی ساختمان میفهمیدند که من هم، یکی شدهاَم مثل آنها و حتا اگر خبرش به گوش حمید هم میرسید، باز نباید توقف میکردم. خوشبختی من در پسِ شبِ سیاه قرار داشت و من تنها کسی بودم که به بالا و پایین آن اشراف داشتم. با خودم گفتم: اصلن کدام انسان صالحی هست که چند لغزش کوچک نکرده باشد؟ اصلن مماشات بخشی از دین است. به لحاظ شرعی هم که چند کلمه...، در همانحال حسی رخوتآلود میگفت: خفهشو. خفهش. خفه... خف... خ... و وقتی که به خواب رفت، من در طبقه ی اول بودم: روبهروی درِ خانه ی پیرزن.
ساعت را نگاه کردم. یک ساعت از بستن در منزلاَم گذشته بود. دست چپ اَم را بلند کردم و چند تقهی آرام به چوب گردو زدم.
پیرزن با کمی تأخیر در را باز کرد.
لباسی که به تن داشت، اصلن شبیه لباس حاجیهخانمها نبود. بیشتر به خوانندهای کافهای میرفت که به علت سنگینی وزن و صدای بد، با ابراز محبت تخممرغها و گوجهفرنگیها مواجه شده است. صورتاَش سرخ بود، بدن چاق و نفرت اَنگیزش زرد.
- چییه مادر جان؟ چی میخوای نصفه شبی؟
- اجازه هس بیام توو؟
پرسید: "بیای تو؟" و در را به اندازهای که فقط یکچشماَش در تصویر بماند بست.
- آره. فِک کردم بیامُ یهسری بهتون بزنم.
- نمیشه.
- چرا؟
پیرزن در را بست. برای کسری از ثانیه کلی چشم در پاگردها دیدم که دنبال دهانی میگردند برای از خنده رودهبُر شدن. اما پیرزن فوری در را باز کرد.
- مادرجان! خوب کردی تا اینجا اومدی. من همین الان میخواستم مستأجر جدید رو بفرستم به طبقه ت، حالا خودت راهنمایی ش میکنی. من که دیگه پا برام نمونده.
گفتم: "فاطمه باجی!!!" و بعد، چهرهی حمید را دیدم که از پشت پیرزن ظاهر شد.
- پس مستأجر قبلی شمایی؟
مشت اَم را گره کردم، آوردم بالا، ولی فرود نیاوردم. بازش کردم و گفتم: "بسیار خوب!" و بعد به آرامی با مستأجر جدید به طبقهی پنج اُم رفتیم.
به پاگرد طبقه ی سوم که رسیدیم حمید گفت: "اگه میخوای بازم توو این خونه بمونی، باید ماهی یهبار جای من بری پابوس فاطمهباجی. ملتفتی که؟"
وقتی در را باز میکردم، سرم را به نشانهی تأیید پایین آوردم؛ مثل بزهای اخفش.
مرداد 1388