مقالهیِ زیر مرا تا جنبش سبز با خود برد. ایران، جنگلی که نامش کشور است، بهارِ خود را میجوید. اما تیغ در دستِ ابنالوقتی است که در هر قدمش جایِ پایِ خدا را میبیند. میخواهد سبز را خانهنشین کند. جنگل را به پائیز بکشاند تا بهارِ خود ببیند.
اینجا من از خود میپرسم: آیا این جناب که خیال میکند برترینِ اشرفِ مخلوقات است، موجودیِ فراسویِ طبیعتِ خود نیست؟ یا این طبیعتِ وحشیِ اوست که از او چنین مخلوقی ساخته است؟
گرچه ما خوب میدانیم که این جناب فقط یک جنابِ تنها نیست. این جناب در کنارِ دیگر جنابان ایستاده و به یک ملت میگوید: "آن دیگران". و آن چماقبهدستانِ سادهاندیش، فقط مردمی هستند که از ترسِ خود به امنیتِ این جنابان پناه بردهاند که در چنین « ماشدنی» گوشهایِ از ترسهایِ انسانیشان را سرپوش بپوشانند.
رباب محب
-
-
ریشههایِ ظلم از زندهگیِ روزمره پا میگیرند
هانس اینگوَر بوت
رباب محب
ریشههایِ بدی؛ بنا به گفتهیِ کاتلین تیلُرِ فیلسوف، اگر بدی و ظلم به عنوانِ پدیدهای غریب و فردی تلقی شود، ما از تمایلاتِ بدخواهانه که دوروُ برِ ماست غافل میمانیم. راهِ حل بیش از انچه درمان باشد، مسئلهای سیاسی است.
سالِ 1971 آزمایشیِ روانشناسانه در دانشگاهِ اِستان فورد صورت گرفت که جار و جنجالِ بسیاری به همراه داشت. فیلیپ زیمباردویِ روانشناسِ آمریکائی به دنبالِ این اندیشه که چگونه
"دانشجویان معمولیِ یک کالج میتوانند نسبت به هم رفتارِ شیطانی و سادیستی داشته باشند" یک عده دانشجو را مورد مطالعه قرارداد. نیرویِ انتظامیِ آمریکا که در جست
وُ جویِ دلیلِ اختلافاتِ درونِ زندان و نیرویِ دریائی بود مخارجِ ازمایش فوق را پرداخت کرد.
دانشجویان بطورِ تصادفی به دو گروهِ مجزا: زندانیان و زندانبانها دستهبندی شده و به اتاقی در زیرزمینِ دانشگاه انتقال داده شدند. پس از گذشتِ چند روز رفتارِ زندانبانها نسبت به زندانیان بسیار خشونتآمیزو توهینآمیز شد. بیش از یک
سومِ زندانبانها از خود رفتارِ سادیستی نشان دادند، که به وضوح از این حکایت میکرد که آنان از توهین و آزارِ زندانیان احساسِ لذت میکردند.
پس از شش روز زیمباردو به ناچار به دلیلِ رنج و ستمی که بر زندانیان و بعضی از زندانبانها روا میشد، به آزمایشِ خود خاتمه داد. گویا علاوه بر زندانیان، تعدادی از زندانبانها نیز دچار فشارِ روانی شده بودند.
زیمباردو که خود نقشِ سر زندانبان را بازی میکرد، آنقدر در نقشِ خود غرق شد که همکارش کریستینا ماسلاچ (او بعدها به همسریِ زیمباردو درآمد) متوجهِ نتایجِ منفیِ آزمایش شده و از ادامهیِ آزمایش جلوگیری کرد.
طیِ 40 سال آزمایش اِستان فورد فیلیپ زیمباردو را مثلِ سایه دنبال میکرد و عذابش میداد، تا همین اواخر که او سرانجام توانست موفق شود مواردِ اخلاقی و روانشناسانهیِ ازمایشِ فوق را مورد بررسی قرار دهد. امروزه در بسیاری از کشورها بنا به دلایل اخلاقی انجامِ اینگونه ازمایشات امکانپذیر نیست و بدین سبب آزمایش اِستان فورد در نوعِ خود بی نظیر مانده است.
زیمباردو در کتابِ
The Lucifer Effect: Understanding How Good People Turn Evil به بررسی این ازمایش و آزمایشهایِ قدیمیترش میپردازد. زندانِ ابوغر یبِ بغداد و رفتارِ سربازان یا زندانبانِ آمریکائی با زندانیان نمونهایِ از رفتار سبعانه است که زیمباردو، خود در آزمایش اِستان فورد شاهد ان بوده است. سالِ 2004 گفته شد که سربازان آمریکائی از پیماننامهیِ ژِنو سرباز زده و با شکنجهیِ زندانیان و رفتارِ توهینآمیزِ وحشیانه نسبت به آنها، رفتاری از خود نشان دادهاند که در بازداشتگاههایِ آلمانِ نازی مشاهده شده است. شباهتِ زندانِ ابوغرابِ با آزمایش اِستان فورد باعثِ شگفتیِ فیلیپ زیمباردو شد.
در عالَمِ دانشگاه، آزمایش اِستان فورد عار ی از سرچشمههایِ الهام نبود. در سال 1960 استانلی میلگرام استاد دانشگاهِ ییل، دانشجویانِ موردِ آزمایش را مجبور کرد تا تصور کنند در یک آزمایشِ حافظه و یادگیری شرکت کردهاند، اما در واقع میلگرام میخواست بداند تا چه اندازه میتوان بر روانِ دیگران تأثیر گذاشته و آنها را به اعمالِ خشونتآمیز ترغیب کرد. این آزمایش تا جائی پیش رفت که اگر دانشجوئی پاسخِ غلط میداد مورد شوک الکتریکی قرار میگرفت.
آزمایشِ استانلی میلگرام همزمان با دادگاهِ آدلف آیشمن در کشورِ اسرائیل بود. این آزمایشِ جُفتِ طبیعیِ نظراتِ هانا آرِنت از آب درامد. هانه آرنت در کتابِ « آیشمن در اورشلیم» بدی و ظلم را مورد بررسی قرارداده و میگوید که آدمها میتوانند از خود رفتارِ سادیستی و اعمالِ وحشیانه نشان دهند، بدون این که ذاتن ستمگر و سادیست باشند. (چیزی که در مورد آیشمن و سایر متهمان مورد بحث قرار گرفته بود) آنچه که باعثِ ستم و بخصوص ظلم و ستمهایِ سیاسی، قتلهایِ دستهجمعی و کشتارِ مردم میشود، به عقیدهیِ آرِنت، ناتوانی و عجز ستمگر از تفکر و تحلیل وهمچنین میل به قدرت است. آزمایشِ میلگرام نیز به همین نتیجه میرسد.
طبقِ نظرِ زیمباردو شرایطِ سخت و دشوار، جنگ، گرسنگی، به انسان و عملِ بدش حقانیت میبخشد. شرایطِ فوق میتوانند از انسانهایِ خوب و نجیب شیطان بسازند. اگر شرایط و محیط به مرتکب بگوید یا بنمایاند که نقشِ محولشده به او امنیت خواهد داد و او به عنوانِ بخشی از جامعه ناشناس خواهد ماند، تن به اعمالِ وحشیانه خواهد زد. زیمباردو در این کتاب وقایعِ چندی را نام میبرد، بطور مثال؛ سال 1937قتلِ عامِ ژاپنیها در نانجینگِ چین، جنگِ دومِ جهانی و قتلِ عام در بازداشتگاههایِ المانِ نازی و قتلِ عام مای لی در جنگِ ویتنام.
ادبیات با نظراتِ زیمباردو و وابستگیِ ظلم و ستم به شرایطِ اجتماعی مخالفت نمیکند. اما یکی از انتقاداتِ معمول به این نظریه که خودِ زیمباردو نیز به آن آگاه است، این است که حقیقت جائی میانِ «فرضیهیِ شرایط" یا فرضیهیِ زیمباردو وَ "فرضیهیِ تمایل» قرار دارد. (منظور از "فرضیهیِ تمایل» آن است که فردِ ستمگر خود یا ذاتن به ستم گرایش دارد.)
به قولِ الکساندر سولزیدیت مرزی که خوبی را از بدی مجزا و مشخص میکند در قلب هر آدمی کشیده شده است. بعضی از آدمها در شرایطی خاص یا بنا به شرایطِ زندهگیِ خود، راحت
تر میتوانند از این مرز به سمتِ ظلم حرکت کنند. فیلسوفِ بریتانیائی کَتَلین تیلُر در کتابِ
Cruelty: Human Evil and the Human Brain
از این نظر دفاع می کند. تیلُر برآن است تا به مرموز بودن ظلم و بدی خاتمه داده و آن را با پدیدهای که نامش زندهگی روزمره است توضیح دهد و تعریف کند. ظلم و ستمگری اغلب اینگونه برداشت میشود که ستمگرآگاهانه انتخاب کرده است تا به قربانیِ بیگناه ظلم کند و ظلم فی نفسه پدیدهای غریب و مرموزانه است. این نظر که ظلم نیروئی درونی یا طبیعی است و فردِ ظالم بیمنطق و بدونِ قوهیِ تشخیص و تمیز تن به ظلم داده، از پایه بیاساس میباشد.
به نظرِ تیلر مرموزجلوه دادن بدی و محدود کردنِ آن به فردی که انسان نیست، چشمِ ما را کور میکند تا ستمی را که از زندهگیِ روزمره نشأت میگیرد نبینیم( به فیلمِ « گوسفند خاموش میشود» اثرِلکتِر، یا هیولایِ فیلمِ سوئدیِ« آلیِن» توجه شود). این گونه طرزِ نگاه باعث میشود که ما مسائلِ پیرامونِ خود را نبینیم و از وظیفهیِ اخلاقیِ خود که همانا تغییر محیط است غافل بمانیم. چون ما به افرادی که از خود تمایلِ به بدی نشان میدهند، به این چشم نگاه میکنیم که بدی جزئی از آنهاست و اعمالِ آنها غیرِ قابلِ توجیه است و پس بطورِ جدی سعی در تغییر آنها نمیکنیم.
تیلر (همانندِ هانا آرِنت) بر این عقیده است که ریشهیِ ستم درعارضههایِ روزمره، مثلِ ترس، کُنفورمیسم (همانندسازی)، عدمِ شناخت و آگاهی و قوهیِ تخیل است و نه در نیروهایِ ماوراءالطبیعی و ژنیتکی و بیولوژیکی. میلِ به تطبیق با گروهی که امنیت و آسایش فرد را تأمین میکند و در او احساس «ما » شدن را به وجود میآورد. همواره «آن دیگران» مقابل این « ما» قرارمی گیرند که رفتارِ خشونتامیز فرد را برمیانگیزاند. این امر در تمامی روابط و ارگانهایِ اجتماعی، مثلِ زندانها، حیاطِ مدرسهها، ادارات و سالنهایِ بزرگِ سیاسی صادق است. موجودیتِ انسانی « آن دیگران» با شیطانی تلقی شدن و شیء شدن نفی میشود. ستمِ انسانی بدین ترتیب اشکالِ مختلف به خود میگیرد، اما در اساس و پایه همان مکانیسم روانی است که مرتکب میخواهد از قربانیاش فاصله بگیرد.
اینجا باید پرسید پس تفاوتِ میانِ افراد و برخوردهایی متفاوتِ آنها با ستم و ظلم در نظر تیلر کدام است؟ چرا بعضی از افراد در شرایطِ شبیههم بیشتر به ستم تمایل نشان میدهند تا دیگران؟ تیلر برایِ پاسخ، از تحقیقاتِ مدرنِ زمان امروزبهره میجوید. رفتارِ ستمگرانه گوناگون به طرقِ مختلف و بنا به میزانِ «پاداش» مثلن عشقِ شدید به کمالِ قدرت در زندهگیِ گذشتهیِ فرد، میتواند در سلسله اعصابِ فرد مستقر شود. زندهگی در جامعهای که خشونت بر هر چیزِ دیگر برتری دارد، به رفتارِ خشونتگرانه دامن میزند، درست مثلِ افرادِ معتاد که به محضِ ورود به مکانی که در آنجا مواد مخدر به وفور یافت میشود، میزانِ مصرف را بالا میبرند.
کتابِ تیلر بیشتر ظلم را از دیدگاهِ روانشناسانه و فرهنگی میشکافد و اینکه ظلم به وضوح تهدیدِ آشکاری است به حقوق و آزادیِ فرد. اگر چه تیلر راه را برایِ تحقیقاتِ آینده و بررسیِ ظلم از دیدگاه فردی باز میگذارد، اما راهِ حلِ پیشنهادیِ او قبل از اینکه دارو و درمان باشد، سیاسی واخلاقِ سیاسی است. سیاستِ اجتماعی و تربیتِ اخلاقی با ستارههایِ راهنمائی چون، شهامت، حسِ مردمدوستی، دیگردوستی راهی است برایِ مبارزه با اعمال و رفتارهایِ ظالمانهیِ ما در اجتماع.
اصرار تیلربر بر سیاستِ اجتماعی و تربیتِ اخلاقی نمایندهیِ میلِ فردِ معمولی به ستمگری است. بخشِ بزرگی از راهِ حلِ او به معنایِ بهترکردنِ شرایطِ زیست و محیطِ اجتماعیِ سالم تر است. اینجا او نظراتی ارائه میدهد که به نظراتِ فیلیپ زیمباردو بسیار شبیه است. زیمباردوسنگِ
Whistleblowers
یا قهرمانِ معمولی را به سینه میزند. قهرمانانِ معمولیای که جرأت می کنند خلاف جریان سیل حرکت کنند و مقابلِ رفتار خشونتآمیز بایستند. او از زندهگی خود مثال میآورد و همسرش کریستینا ماسلاچ که با شهامتِ کافی آزمایشِ اِستان فورد را متوقف کرد. و یا جو داربی این قهرمانِ معمولی که با انتشارِ عکسهایِ زندانِ ابوغر یب ستمی را که بر زندانیان روا میشد، فاش ساخت.
نگاهِ تیلر و زیمباردو به انسان مثبت است. آن دو مبارزه با ستم و فردِ ستمگر را ممکن میدانند. البته به این شرط که تمایل به ظلم در مرحلهای ابتدائی کشف شود. تحقیقاتِ معاصر نشان میدهد که اغلب افرادی که تن به ستم میدهند، خود در دروانِ کودکی، در خانه یا در راهِ مدرسه موردِ ستم قرار گرفتهاند.
به نظرِ تیلر و زیمباردو، قهرمانِ حقیقی کسی نیست مگر معلمِ زحمتکش و ساعیِ مدرسه که تمامِ وقت تلاش میکند تا شاگردان به رفتارِ ستمگرانه و گروهگرائی، گرایش پیدا نکنند. او کسی است که جرأت میکند، حرفِ خودش را بزند.
مبارزه با ستم و ظلم به همین اندازه ساده است که دشوار. در مقابلِ «این ستمِ مبتذل» خوبیای ایستاده است که از ابتذال و پیشپا افتادهگی بسیار فاصله دارد.
نهم سپتامبر دوهزار و نه
--------------------------------------------------------------
این مقاله به تاریخِ نهم سپتامبر دوهزار و نه میلادی در روزنامهیِ سونسکاداگبلادت بخش فرهنگی صفحهیِ 15 به چاپ رسیده است.
هانس اینگوَر بوت نویسندهیِ مقاله پرفسور دانشگاهِ لُوندِ سوئد است.
اسامی به لاتین:
Hans Ingvar Roth – Stanford- Philip Zimbardo – Christina Maslach- Abu Ghraib – Bagdad – Genève – Stanley Milgram – Adolf Eichmann- Hanneh Arendt- Nanjing –My Lai- Alexander Solzjenit- Kathleen Taylor – Joe Darby - SvD (Svenska Dagbladet)
The Lucifer Effect: Understanding How Good People Turn Evil 2007.
Cruelty: Human Evil and the Human Brain (Oxford University press, 337.