چهارشنبه
سا ل ها بعد
داستانی از قباد آذر آیین
-
تو این آقای راننده را می شناسی. همان نگاه اول شناختی ش. اسم اَش آقا رضاست.. رضا سیاه... رضا بندری... او - اما - هنوز تو را به جا نیاورده. حق دارد. توویِ خواب هم نمی دیده که تو یک روز این ریختی بشوی. با این مانتو و این عینک سیاه... حتمن فکر کرده توویِ بلبشوی آن سال ها تو هم نفله شده ای. یا یکی لوت داده و گرفته اَند گذاشتنَ ت سینه ی دیوار و... تمام... یا حلق آویزت کرده اَند. یا اگر خیلی خوش شانس بوده باشی، خودت را توویِ هزارتا سوراخ سمبه گم و گور کرده ای...
یک کم پایین تر از میدان انقلاب جلو پات ترمز کرده بود. بی هوا گفته بودی: دربست... اشاره کرده بود که سوار بشوی. راست اَش اگر جسم و جان و زانوی آن سال ها را داشتی دل اَت می خواست تمام راه را پیاده گز می کردی. دل اَت می خواست تمام مسیری را که حالا بدجوری برات غریبه بود بوو بکشی. شاید بوویی از آن سال ها هنوز توویِ کوچه پس کوچه های قدیمی جا مانده باشد... به راننده می گویی تا آن جا که می تواند آهسته براند...
می گوید: چشم خانم.
دیگر شکی نداری که خودش است... همان آقا رضا... رضا بندری... خدایا چه قدر درب و داغان شده!.. آن موهای انبوهِ فِر که شانه توویِ شان گم می شد چی شدند؟.. یک بار اَزَش پرسیده بودی: اینارو چه جوری شوونِه می کنی آقارضا؟
خندیده بود و گفته بود: اینا شوونِه شده ی خدایی اَن.
حالا فرق سرش به قاعده ی یک نعلبکی خالی شده و آفتاب سوخته. موهای کنار شقیقه و پسِ کله اَش هنوز بِهِش وفادار مانده اَند؛ فقط یک دست سفید شده اَند. ته ریشِ چند هفته ای دارد که گُله به گُله سفید شده... آن وقت ها، هیکلی و رستم صولت بود، حالا این جورکه پشت فرمان قوز کرده، انگاری استخوان های کتف وگردن اَش همین حالاست که از زیر پوستِ سیاه سوخته اَش سر بیاورند بیرون... عصبی و کم طاقت است. از میدان انقلاب تا این جا چندبار از کوره در رفته و به عابران و شووفِرها گیر داده... از وقتی خیال اَش را راحت کرده ای که دود و بوویِ سیگار ناراحت اَت نمی کند و خودت هم سیگاری گیرانده ای، این باید سیگار سوم اَش باشد... آیینه ی ماشین را دست کاری کرده. حالا تو توویِ قاب آیینه جا گرفته ای... دو به شک شده؟.. می پرسد: خارج بودین خانم؟
جوابی دو پهلو بِهِش می دهی: خارج؟.. یه جورایی بله.
اگر هوش و حواس اَش هم مثل هیکل و ظاهرش ضایع نشده باشد باید صدایت را شناخته باشد... از میدانِ قزوین که سرازیر می شوید، بِهِش می گویی که آهسته تر براند. دل اَت بد جوری می تپد. سینه اَت را چنگ می زنی. انگاری می ترسی یک وقت قلب اَت ناغافل از سینه اَت بپرد بیرون... خودت را مثل پرنده ای می بینی که رفته برای جوجه هاش آب ودانه بیاورد، وقتی برگشته دیده نه از لانه اَش خبری هست نه از جوجه هاش؛ فقط آن پایین، روی زمین، یک عالمه پر و بال شکسته پخش و پَرا شده.
به راننده می گویی یک گوشه پارک کند... چشم هات را می بندی، سرت را به پشتی صندلی تکیه می دهی و سعی می کنی همه ی آن سال ها را به یاد بیاوری... یک خیابان شلووغ می بینی که به یک راسته ی شلووغ تر گِرِه می خورد... توویِ سرت انگار هزار نفر قیل و قال راه انداخته اَند... صداهای آشنا... ترانه های آشنا... خواننده های آشنا... همه چیز را بی وزن و از پشت مِه یی غلیظ می بینی... می روی جلوتر... سنگینیِ نگاهِ چند نفر راحس می کنی... چند نفر تو را به هم نشان می دهند... جلوتر می روی، از چند پله پایین می روی، وارد حیاطی می شوی... چه بووهای آشنایی!.. حالا توویِ « خانه » هستی. از یادآوریِ کلمه ی خانه خنده اَت می گیرد. یک حیاط دَرَندَشت، باغچه ای و حوضی خزه بسته وسط اَش... چند ردیف صندلیِ ارج دور تا دور حوض... چند نفری نشسته اَند. توویِ شان همه جور آدمی هست... کامله زنی بزک کرده پشت میزی نشسته. عصبی و خشن و کم حوصله است... زن های نیمه برهنه ی خانه، «مامان» صِداش می کنند. اما می دانی فقط تویی که حق داری کامله زن را مامان صدا بکنی. این جا فقط خانه ی تو است. آن های دیگر مهمان اَند؛ یکی دو سال دیگر مامان عذرشان را می خواهد. آن وقت، خیلی خوش شانس باشند می شوند نظافت چیِ همان خانه... تو می دانی که نتیجه ی دل بسته گیِ یک شبه ی کامله زن با یکی از مهمان هاش هستی. مردی که قرار بود برگردد و تو و مادرت را از آن خانه ببرد بیرون... اما رفت و دیگر پیداش نشد...
فرق تو با زن های دیگرِ خانه این است که تو حق داری خودت مهمان هات را گلچین کنی... مامان به هر آدمِ « درِپیتی » اجازه نمی دهد که برای « هم خوابه گی » با تو ژتون بگیرد؛ حتا اگر یک بسته از آن اسکناس های پشت گُلی روو کرده باشد... اگر مامان کسی را برات لقمه بگیرد، بِهِت چشمکی می زند و طرف را نشان اَت می دهد، آن وقت تو یا سرت را به چپ و راست یا بالا تکان می دهی که یعنی: طرف باید برود گورش را گم کند یا پاش را اندازه ی گلیم اَش دراز کند؛ یا شانه بالا می اندازی و لوچه می کنی یعنی که: حرفی نداری... یکی ش همین آقا رضا... رضا سیاه... رضا بندری...

با صدای بوقِ کشیده ی ماشینی پشت سرت، به خودت می آیی و چشم باز می کنی. راننده پشت فرمان سیگارِ چندم اَش را می کشد. از زیر عینک چشم هات را می مالی و توو آینه، بی هوا به راننده می گویی:
-چَن باس تقدیم کنیم آقا رضا؟
راننده برمی گردد طرف تو، لب خند می زند و می گوید:
-مهمون ما باشین فرشته خانم!
عینک اَت را از چشم بر می داری و نِگاش می کنی. آن وقت دوتایی اول از خنده ریسه می روید، بعد بلند می زنید زیر گریه...



1 Comments:
Anonymous علی عابدی said...
شرح گذار از چاله به چاه, در قالب نه چندان آسان دوّم شخص... دست مریزاد. سپاس...

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!