از تهران مخوف تا تهران، شهرِ بی آسماناسد سیف -1
پیدایش رمان یکی از جلوه های عصر مدرن است، عصری که تحولات ژرف را در عرصههای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی پدید می آورد، عصری که انسان برای کشف جهانِ تازه، درون خویش را نیز کشف می کند تا از "من" خویش به جهان بیرون راه یابد، عصر خودشناسی و تفکر انتقادی، عصری که ذهنیت مدرن با تکیه بر خرد خلاق و نقاد خویش به بازکاوی و بازآفرینی دنیا روی می آورد و اندیشه کثرتگرا جایگزین مطلق اندیشی و تکبینی می شود. تجدد با رویکرد به فردیت انسانها، در عرصه هنر و ادبیات به کشف درون آنها و نمایاندن وسوسهها و دغدغههای ذهنی آنان پرداخت. ذهنیت درونگرا در شعر و داستان پدیدار شد.
قرن بیستم به شیوهای بس غریب، قرن دگرگونی شهرها بود. تفکر جدید در باب زندگی مدرن، ساخت شهرها را نیز در بر گرفت. کلانشهرها به وجود آمدند. راهها گسترش یافت، آپارتمانسازی آغاز شد:
"استفن گفت:
تاریخ کابوسی است که من می کوشم از آن بیدار شوم... انگشت شصتش را به سمت پنجره چرخاند و گفت:
-خدا این است.
هورا! هورا!
-آقای دینیزی پرسید چی؟
-استفن پاسخ داد، فریادی در خیابان."[1]
خیابان و بزرگراه در دنیای مدرن از ابزار جدید بورژوازی فعال بود که می خواست هرچه سریعتر جامعه را مدرنیزه کند، مبادله کالا را هرچه زودتر به جریان اندازد، روابط اجتماعی را توسعه دهد و نیروهای مولد را در پیکر جامعه سامان بخشد و نهایت اینکه؛ مدرنیزاسیون اقتصادی را به انجام برساند.
شهر در دنیای مدرن شکلی دیگر به خود می گیرد و همه چیز دگرگون می شود: نوعی خاص از پوشاک، مدلی از اتوموبیل، آرایشی ویژه، نمایی از یک ساختمان، شکلی تازه از پخت و پز، یک بشقابِ غذا بر میزی تزیینشده، گونهای از موسیقی، زبان تازه، ادبیات نوین و رفتاری جدید، همه و همه از دستاوردهایی به ظاهر نامتجانس هستند که در کنار هم می توانند نمادهایی باشند در تشخیص و تمیز انسان و جامعه مدرن از انسان و جامعه سنتی، شهر از روستا و آگاه از ناآگاه.
پیدایش رئالیسم رمانتیک با پیدایی شهر در رابطه است. شهر قادر است فضای مناسبی را در خلق این ژانر ادبی مهیا نماید: زندگی شهری جدید، انسان به دور مانده از طبیعت، جهان غریب، جهان "جنگ و صلح"، "جنایات و مکافات"، "آرزوهای بزرگ"، جهان "اعترافات" و امیدهای "بر بادرفته"، جهانی که نمی داند "دیوانه کیست"، آغاز عصر "عقل مدرن"، جهانی که "شنل" کهنه را به دور می اندازد. جهان بالزاک، دیکنز، گوگول، داستایوسکی، و همه آن نویسندگانی که از شهر می نویسند و رمان را شهری می کنند و شخصیتهای شهری را به حریم ادبیات می کشانند. شهر در آثار آنان مأمن انسانهای از بهشت راندهشده می شود، شهر شیطانی می شود همنشین با "فاوست". شیاطین شهری در داستانها آرزوهای دیگری دنبال می کنند.
شهر در آثار ادبی جاودان می شود، آنسان که جویس در "اولیس" اراده کرده بود: "من قصد دارم چنان تصویری از دوبلین ارایه دارم که اگر این شهر روزی در یک زلزله از بین رفت، بشود بر اساس کتاب من آن را بازساخت."[2]
قرن نوزدهم میلادی سرآغاز آشنایی ماست با اندیشه مدرن. رمان نیز از همین سالهاست که به فارسی برگردانده می شود و یا کوشش به عمل می آید تا در داخل کشور تولید گردد. نخستین نویسندگان و مترجمها آزادیخواهان و اصلاحطلبانی بودند که سالیانی از عمر خویش را در خارج از کشور زیسته بودند و آرزوی ایران مدرن را در سر می پروراندند. آنان می کوشیدند تا از ادبیات نیز وسیلهای بسازند برای رواج اندیشه نو. و چنین شد که از همان آغاز، ادبیاتِ ما را سیاست به خدمت خویش گرفت.
در همین سالها که زمان بنیان گرفتن ناسیونالیسم در ایران است، تاریخنویسی ما نیز دگرگون می شود. در کشف هویت تاریخی خویش است که تاریخ نیز به حریم رمان راه می یابد. نتیجه آنکه؛ سیاست و تاریخ چنان پیوندی با رمان در ایران پیدا می کنند که بدون توجه به این موضوع، بررسی ادبیات این دوران ناممکن است. سالها طول کشید تا ادبیات ما راه خویش را از تاریخ و سیاست جدا کند و بتواند داستان مدرن شدن ما را به شکلی دیگر بیان دارد.
تا پیش از جنبش مشروطه برای بیان اخلاق و رفتار اجتماعی، جهت آموزش و پندگیری از قصه و حکایت استفاده می شد. بوستان و گلستان، کلیله و دمنه و قابوسنامه از جمله آثاری هستند که انسانها می بایست پشت شخصیتهای خیالی و افسانهای و یا انسانی و حیوانی آنها واقعیت زندگی را بیاموزد و یا عبرت بگیرد. قصه و حکایت را نام و نشانی نیست، در تن هیچ کس نمی گنجد، اما می تواند گنجانده شود. حدیث همگان است که باید در آیینه امروز نگریسته شود.
آنجا که استبداد حاکم باشد، فرد از فردیت خویش بهرهای ندارد و فاقد سیمایی مستقل است. یا رعیتِ خان است یا بنده سلطان و یا سنت و دودمان. بعدها به طبقهای گره می خورد و چهره او در این جمع گُم می شود. جنبش مشروطه قرار بود فردیت انسان را از این اجتماع و از این بند برهاند، به او حقوق و شخصیت عطا کند، و قانون ضامن و پشتیبان او در جامعه مدنی باشد. ادبیات نیز در همین زمان می خواست طرح نوین خود را در تبلور "فرد" اجتماعی تجربه کند.
رمان در ایران از همان گامهای نخست به گوهر خویش، به انسان نظر داشت و نگران "سرنوشت" او بود. با نگاهی به آثار این دوره می توان ترس، اضطراب، ازهمپاشیدگی، سرگردانی، نادانی و پادرهوا بودن درونی انسان را در همه آنان بازیافت. البته همه این شواهد از مشخصههای دوران مدرناند. نویسندگان این سالها، راویان دلسوز زندگی هستند.
"تهران مخوف" مشفق کاظمی، "افسانه" نیما و "یکی بود، یکی نبود" جمالزاده، هر سه در یک زمان نوشته و منتشر می شوند، زمانی که می توان آن را دوران تازه ای در ادبیات فارسی به شمار آورد.
2
پس از جنگ جهانی اول در تاریخ و فرهنگ ما نیز تحولی ژرف و همگانی پدید آمد. در همین دگرگونیهاست که ادبیات شکل اجتماعی به خود گرفت و در شکل و محتوایی دیگر عرضه شد. نثر بر شعر پیشی گرفت، چاپ و نشر رونق پیدا کرد، کتاب و نشریه منتشر شد و فصل تازهای در ادبیات فارسی گشوده شد.
در میان آثار داستانی که به تاریخ معاصر ایران تعلق دارد، رمان "تهران مخوف"[3] اثر مرتضی مشفق کاظمی (١٣٥٦-١٢٨١)، به علت تأثیر ویژهای که بر آثار داستانی پس از خود گذاشت، جایگاه ویژه ای دارد. "تهران مخوف" در سال ١٣٠١ به شکل پاورقی در روزنامه "ستاره ایران" و در سال ١٣٠٣ به شکل کتاب در تهران منتشر شد. مشفق کاظمی در آلمان حقوق تحصیل کرده و عضو هیئت تحریریه مجلات "ایرانشهر" و "نامه فرنگستان" بود.[4]
"تهران مخوف" بازتاب جامعه آشفته سالهای پس از جنبش مشروطه است. مسائل اجتماعی، سیاست، مسأله زن و عشق در جامعه در حال تحول، محور مرکزی آن است. در این رمان برای نخستین بار شهر تهران به عنوان پایتخت کشور، وارد ادبیات می شود. "تهران مخوف" نخستین رمان اجتماعی ایران است. "هیچ رمانی تا آن زمان، توصیف را جهت ایجاد ,واقعیتنمایی, تا بدان حد پیش نرانده بود".[5]
داستان حکایت زندگی فرخ و مهین است، دو خویشاوند که سالها همبازی بودهاند، در عشق به همدیگر بالیده و بزرگ شدهاند، فاصله طبقاتی اما باعث شده تا به هم نرسند. فرخ پسر یکی از درباریان قاجار است که ثروت و مقام خانواده با انقلاب مشروطه رو به افول می نهد. فرخ عاشق بیقرار مهین، دختر ف.السلطنه است، مردی که در شمار تازه به دوران رسیدهها قصد وکالت مجلس تازه تأسیس شده را در سر دارد و در این راه از هیچ بند و بستی فروگذار نیست، حتا حاضر است دخترش را به عقد سیاوشمیرزا که مرد هرزهای است، درآورد.
در جامعه مردسالار، پدر همهکاره است، اوست که برای خانواده و آینده زندگی فرزندان تصمیم می گیرد. پدر مهین نیز که جز پول و ثروت، فکری در سر ندارد، بر این نظر است که: "از اولاد و خویشاوندان...مثل نردبام برای نیل به مقامات عالیه" باید استفاده کرد.(ص٣٠) از دختر می خواهد، عشق فرخ را از سر بدر کند و به ازدواج با مردی فکر کند که او می خواهد. مهین اعتراض می کند، و این اعتراض حق اوست، حق زنی از جنبش مشروطه، اگر چه پدر و جامعه و حتا قانون این اعتراض را بر نتابند. سخنان پدر هیچ بویی از تازگی و نسیم مدرنیته با خود ندارد، حرفها همان است که سالهای پیش از مشروطیت تکرار می شد:
"از چه وقت شما زنهای ناقضالعقل حق رأی و نظر پیدا کردهاید که غیر ممکن می گوئید، کی به شما اجازه داده که این حرفها را بزنید".(ص٢٠٤) پاسخ مهین اما سند محکومیت جامعه برآمده از جنبش مشروطه است، اعتراضی است به مردی که می خواهد نماینده قانون باشد در این کشور، خطابهای علیه یک رفتار اجتماعی:
"پدر...شما به من بسیار اذیت و آزار رساندید...خواستید مرا با زور به آغوش دیگری بیندازید که او را هیچ نمی شناختم و کمترین علاقهای به او نداشتم".(ص٢٧٠) پدر اما قدرت می جوید، می خواهد به مجلس راه یابد، به آرای مردم فکر می کند و در راه رسیدن به مقصود می خواهد دختر را به عقد کسی درآورد که می داند زنبارهای هرزه و فاسد است. مهین می داند، پدر با طرد عشق، اسارت را برای او تدارک دیده است: "می خواهید مرا قربانی حرص و طمع خود نمائید".
در جامعه هنوز پوست نینداخته، پدر حرف آخر را می زند. "در کشوری که زنان حق ندارند نسبت به شوهر آینده و همسر یک عمر خود اظهار عقیده نمایند، در محیطی که شوهران هر طور میل داشته باشند می توانند با زنان خود رفتار کنند، در جایی که زنها مانند اسباب و اثاثیه محسوب شده و در صورت کهنهشدن و فرسودگی ممکن است به آسانی آن را عوض نمود"،(ص٧١) حرف مهین در حسرت و آه خفه می شود.
شهر که گسترش یافت، فحشا نیز گستردهتر می شود، فاحشهخانهها تغییر شکل می دهند، آنچه تا آن زمان در بیرون از شهرها و در خرابهها یافت می شد، به داخل شهر کشیده می شود و در گوشهای از آن رسمیت می یابد.
روسپیگری از قدیمیترین حرفهها در جهان است، ارایه خدمات جنسی در برابر مزد. در ادبیات فارسی واژههای زیادی که برای روسپی به کار برده می شود، همه بار منفی معنایی دارند. برای تحقیر و دشنام نیز به کار برده می شوند. فاحشه در جامعه ما هیچگاه از حقوق اجتماعی و یا شغلی برخوردار نبود.
در تقسیمبندی شهری، تهران به ده ناحیه تقسیم شد. در بهمن سال ١٢٩٣ روسپیان را نیز در محله "چاله سیلابی" اسکان دادند. "روسپیان و زنان ولگرد نخست در تمام تهران پراکنده بودند. "دو مونت فرت"، [اولین رئیس شهربانی ایران] دستور داد از پراکنده بودن آنان به منظور جلوگیری از فحشا و ایجاد مزاحمت برای مردمان نجیب جلوگیری شود و از این رو آنان را پس از جمعآوری وادار به سکونت در محله چالهسیلابی در ناحیه محمدیه کردند که خود باعث شکایت جمعی زنان محله سیلابی گردید".[6] نتیجه اینکه، روسپیان را به "شهر نو" (محله نوساز) منتقل کردند. از این پس "شهر نو" جانشین فاحشهخانه در فرهنگ لغت ما شد. از این الگو در دیگر شهرها نیز استفاده شد.
فحشا در "تهران مخوف" به عنوان یک پدیده اجتماعی مطرح می شود، چیزی که تا آن زمان مطرح نبود. فاحشه نه بیمار است نه اسیر شهوت، او حاصل و معضل یک جامعه بیمار است. هشتمین فصل کتاب "محله مریض" نام دارد. در این فصل، شبی از شبها چهار زن سرگذشت خود را و اینکه چگونه فاحشه شدند، برای همدیگر شرح می دهند. این چهار زن، اشرف، اقدس، عفت و اختر در خانه "خانم رئیس" کار می کنند.
فقر و خیانت علت اصلی در به فحشا کشیده شدن هر چهار زن هستند. فقر و فساد عریان در "اعماق اجتماع"، آنچه که از "محله مریض" گفته می شود، پیش از تهران مخوف، در هیچ اثری دیده نشده است. راوی در این فصل از دانای کل به اول شخص مفرد تغییر می کند و چهار زن، هر یک با توجه به موقعیت خویش، داستان زندگی خود را در اصل برای خواننده باز می گوید. در زمان روایت بقیه زنها خموشی می گزینند و بدون هیچ پرسشی سخنان راوی را می پذیرند. هر چهار زن به یک سبک و لحن حرف می زنند.
فاحشهخانه در زمانی که فاحشگی به کار و کاسبی تبدیل می شود، آیینهایست از اجتماعی که رنج و فقر و بیقانونی بر آن حاکم است. زنان تهران مخوف در رؤیا زندگی نمی کنند و خیال نمی بافند، حوادث خود زندگی آنهاست و آنها بخشی جداییناپذیر از جامعهای بیمار هستند.
زنان در تهران مخوف از کلیتهای همسان در ادبیات کلاسیک خارج می شوند، هویت پیدا می کنند و به اجتماع گام می گذارند. می کوشند خود را در جامعه بشناسند، زبان باز می کنند، و اعتراض می کنند. نویسنده از "سرنوشت" زنهای جامعه، اگر چه گهگاه عجیب، استفاده می کند تا مخوف بودن تهرانی را نشان دهد که پوست می اندازد و مخوف می شود.
تهران مخوف آغازی می شود برای نوشتن داستانها و رمانهایی با موضوع فحشا در جامعه. پس از "تهران مخوف" تا سالهای پس از انقلاب سال ١٣٥٧ بیش از صد رمان فاحشگی را موضوع داستان خویش قرار دادهاند. نویسندگان تمامی این رمانها مرد بودهاند. در این داستانها مردان نویسنده از زنان روسپی نوشتهاند و خواستهاند به شکلی احساس آنان را بر کاغذ بیاورند.
در فصلهای دیگر تهران مخوف اما، مهین قرار است به مصلحت پدر، همسر شاهزاده ک شود تا پلکان ترقی پدر بر پا گردد، مهین سر تسلیم فرو نمی آورد، به اراده پدر در خانهای دوردست زندانی می شود. فرخ او را در راه تهران به قم می رباید و به شمیران می برد. پدر فردای آن روز با ژاندارمها از راه می رسد، مهین را با خود می برد و فرخ پس از چند ماه آوارگی دستگیر و سپس تبعید می شود. مهین اما آبستن است و سر زا می میرد. فرخ از آبستنی و سپس وضع حمل و مرگ او اطلاع ندارد.
با آگاهی از مرگ معشوق، برای فرخ جز انتقام از تبهکاران جامعه، راهی باقی نمی ماند. او روشنفکریست که اشرافیت را بزرگترین دشمن دانش و فرهنگ و برقراری حکومت مردم بر مردم می داند. می بیند که ریشه هر دردی در پول نهفته است و مقام و ثروت، سیاست حکومت را تعیین می کنند. "اینان که به نیروی پول تکیه دارند، هر کاری را برای خود مشروع و مجاز می دانند و توده مردم را...نادان و کوچک می شمارند و هیچگونه حقی برای انان قائل نیستند". (ص٢٦٣)
جلد نخست تهران مخوف شکست عشق فرخ و مهین است که با مرگ مهین و تولد پسری از او پایان می یابد.
جلد دوم که "یادگار شب" نام دارد و در سال ١٣٠٥ منتشر شد، با فرار فرخ در راه تبعید شروع می شود. فرخ به عشقآباد و باکو می رود، با پیروزی انقلاب اکتبر امیدی در دلش شعلهور می شود، به ایران باز می گردد، از انقلابیون چپ ناامید می شود، به قزاقها می پیوندد و به همراه آنان در کودتای ١٢٩٩ وارد تهران می شود. بوی خوش آزادی اما دوام ندارد، آزادیخواهان بازداشت می شوند و مشروطهخواهان حقیقی و میهنپرستان واقعی تحمل پیشه می کنند. خانواده به تنها پناهگاه فرخ تبدیل می شود، به این امید که فرزندش، فرزندان فردا، روزی انتقام او را از روزگار بگیرند و بر دشمنان آزادی و اصلاحات غالب گردند.
فرخ انسان ایدهآل نویسنده است، یک شخصیت آرمانی که زمانه را خوب می فهمد و یارای تغییر آن را در خود نمی یابد. فرخ محکوم به شکست است، در جامعهای شکستخورده نمی توان امید به پیروزی آرزوهای فرخها داشت. شکست، همچون حقیقتی، روح رمان "تهران مخوف" است.
در تهران "تهران مخوف" نویسنده از رمان در برابر قصه و افسانه دفاع می کند و آن را "آیینهای از زندگی بشری" می داند که به "آدمیان درس" زندگی می آموزد. "تهران مخوف" گام نخست و تازهای است در ادبیات داستانی ایران، بر این اساس نمی تواند تهی از اشتباه باشد.
داستان شکل روایی دارد، روایت در روایت نقل می شود، از سبک نقالی نیز بهره فراوان برده است، و چه بسیار لحظهها که خواننده مخاطب نویسنده قرار می گیرد. استفاده از داستانهای کوتاه در بطن داستان اصلی، شیوهای موفق در "تهران مخوف" است، اگر چه هنوز ابتداییست.
"تهران مخوف" نخستین رمان ایرانیست که سرگذشت زن در اجتماع را موضوع داستان قرار داده است. مرگ مهین، همچون مرگ دیگر زنان در این داستان، ریشه اجتماعی دارند. این مرگ نابهنگام را می توان در کنار مرگ "مریم" در "ایدهآل مرگ دهقان" عشقی قرار داد که نشان از شکست اجتماع دارد. این آن مرگی هست که هیچگاه ادبیات معاصر ما را ترک نکرد. این مرگ نه تقدیر الهی، بلکه فاجعهای زمینیست. این مرگ، نجات از نکبتِ زندگیست.
"تهران مخوف" در یکی از بحرانیترین شرایط تاریخ سیاسی ایران نوشته شده، زمان انقراض حکومت قاجار و به قدرت رسیدن رضاشاه. به فاصلهای اندک، "افسانه" نیما در شعر، "جعفرخان از فرنگ برگشته" حسن مقدم در نمایشنامهنویسی، "یکی بود، یکی نبود" جمالزاده در داستان کوتاه، "کفن سیاه" عشقی در اپرا، "مرغ سحر" عارف در ترانه سرایی، "خاطرات تاجالسلطنه" در خاطرهنویسی، و "چرند و پرند" دهخدا در طنز، حاصل همین برهه از تاریخ هستند.
گنجاندن حوادث روز کشور، همچون کودتای سوم اسفند ١٢٩٩ و سقوط "کابینه سیاه" سید ضیاء به آن بعد تاریخی می دهد. خوانندگان برای نخستین بار چهرههای خود را در یک رمان می یابند و با چالهمیدان، شیرهکشخانهها، فاحشهخانهها، و مراکز عیش و نوش شبانه از زاویهای دیگر آشنا می شوند. از این نظر "تهران مخوف" برای شناخت جامعهشناختی ایران خود سندی معتبر است. چاپ "تهران مخوف" و استقبال بینظیر از آن، یک حادثه مهم در تاریخ ادبیات فارسی بود. "رمان کاظمی ادعانامه و سند اتهام مستدلی است که در معرض قضاوت افکار گذاشته شده و نویسنده شهامت آن را داشته است که تاریکترین گوشه های زندگی ایرانی را، که ریاکاران همیشه کوشیدهاند در زیر پردهای از افتخارات بپوشانند، لخت و عریان بنمایاند".[7]
واقعیتهای زندگی تا آن اندازه در این رمان گسترده و روشن است که می توان از آن به عنوان یکی از نخستین رمانهای "رئالیسم اجتماعی" در ایران نام برد. در "تهران مخوف" در عمل است که انسانها ارزش اجتماعی پیدا می کنند و صاحب شخصیت می شوند. تاریخ و داستان در این رمان همزاد یکدیگرند، بر هم تأثیر می گذارند و تنها شکل "روایت" داستان است که به عنوان خط فاصل رمان و تاریخ، با وام گرفتن از هر دو، آن را به رمان تبدیل می کند.
در ادبیات پس از جنبش مشروطه از سرگذشت زن استفاده می شود تا ابعاد استبداد و فقر و بیفرهنگی جامعه نشان داده شود. پنداری زن به جای شخصیتهای افسانهای و خیالی قرون پیشین نشسته تا از زبان او رفتار اجتماع بازگفته و پند لازم گرفته شود، با این تفاوت که سیمای بیسیرت شخصیتهای قصهها و افسانهها دیگر همگانی نیستند و اینک در افراد مشخصی، با نام و نشان و تعلق اجتماعی جان می گیرند. شخصیتها تحت تأثیر جنبش مشروطیت برای نخستین بار "فردیت" می یابند. اینکه این "فردیت" نمی تواند تکامل یابد، امریست که باید ریشه آن را در استبدا حاکم جستجو کرد. در رژیم استبدادی و توتالیتر، "فردیت" به خواست حاکمیت در طبقه و یا گروه اجتماعی حل می شود، و زندگی افراد و شخصیت فردی آنها با خانواده، اجتماع، مذهب و ایدئولوژی پیوند می خورد.
تقدیرگرایی اصل مسلم قصه و حکایت و افسانه است. رمان اما به آگاهی اجتماعی نظر دارد، ریسمان بخت انسان را به دست خود او می دهد و در شناخت دردها، آسمان را وا می گذارد و در زمین، در اجتماع به جست و جو می پردازد. رمان واقعگرا نخستین گام ایرانیان است در داستان مدرن، داستانهایی که بر فردیت انسان و زندگی اجتماعی او بنیان گرفته است.
میرزاده عشقی در "ایدهآل مرد دهگان"[8] سرگذشت زن را بهانه قرار می دهد تا به فساد و ستم حاکم بر جامعه بپردازد. در "ایدهال مرد دهگان" جوان شهوترانی با اظهار عشق به مریم، یک دختر زیبای دهاتی، و وعده خواستگاری و ازدواج، او را می فریبد و آنگاه که می فهمد دختر حامله است، رهایش می کند. مریم از وعدههای معشوق می پرسد، او می گوید: به فاحشهخانه برو و آن زندگی رنگین را در آن بیاب. مریم در ناامیدی خود را می کشد.
جنبش مشروطیت نخستین جنبش شهری ایران است. مریم فرزند انقلاب مشروطه است، روزی که فرمان مشروطیت صادر می شود، به دنیا می آید. مرگ در فساد، مرگ انقلاب است. پدر ستمدیده مریم به آرزوی انقلاب زنده است، انتقام "ایدهآل" اوست.
روستا در "ایدهآل مرد دهگان" نشان پاکی است در برابر فساد شهر، و روستایی انسانی ساده و بیآلایش است در برابر شهری مزدور و فریبکار. البته این هم از شگردهای فرهنگ جامعه مردسالار است که مردان در آن فساد جامعه را با تن زن محک می زنند و با به فحشا و فاحشهخانه کشاندن زن، از جامعه خودباخته انتقاد می کنند. اینکه مردان شهامت مدنی لازم ندارند تا نشان فساد را در خود کشف کنند و ببینند خود موضوعیست قابل بررسی. در ادبیات جامعه مردسالار ایران حتماً باید زنی به فساد کشیده شود تا مرد بتواند فساد جامعه را در آیینه تن او ببیند. این مرد نمی تواند بپذیرد که در گام نخست او خود این جامعه را به فساد آلوده است.
زن در "ایدهآل..." و "تهران مخوف" و دیگر آثار ادبی این دوره، حضوری تاریخی دارد و همه نگران سرنوشت او هستند. مرگ او را نیز در همین رابطه باید دید. عشق در آثار این دوره با فحشا و مرگ همنشین می گردد. "در ادبیات واقعگرای این دوره – همچنان که در عالم واقع- مرگ حضوری دایمی دارد. زن یا خود را می کشد (مریم) یا او را می کشند (معشوقه عارف) یا سر به نیست می کنند (همسر عارف)، یا زنده به گور می شود (شمس کسمایی)، یا مانند پروین در داستان منهم گریه کردم، از غم و غصه و رنج بسیار، تب لازم و سل سینه... و مرض مهلک سفلیس، پس از شکنجهای دراز تلف می شود. این مرگ سرنوشت آسمانی نیست، زاده شرایط ناهموار و دشمنخوی اجتماعی است. در اینجا مرگ مانند عشق (و همزاد بداخترش فحشا) خصلت اجتماعی دارد".[9]
در آثار ادبی این برهه از تاریخ می توان چند موضوع مشترک یافت: انتقاد از قوانین پوسیده، انتقاد از خودکامگی و زورگویی، آرزوی دستیابی به جامعهای ایدهآل که عدالت اجتماعی بر آن حاکم باشد. نویسندگان این آثار خود را نسبت به جامعه و مردم متعهد می دانند، امری که بعدها ادامه پیدا کرد.
سنت "تهران مخوف" را می توان در "حاجیآقا"ی صادق هدایت، "دختر رعیت" محمود اعتمادزاده (بهآذین)، "همسایهها"ی احمد محمود، "سووشون" سیمین دانشور، "کلیدر" محمود دولتآبادی "سالهای ابری" علیاشرف درویشیان و بسیاری از داستانهای دیگر پی گرفت.
تخیل مشفق کاظمی در "تهران مخوف" می خواهد همچون "دنکیشوت" جهان دیگری از "بودن" را بنا کند. "تهران مخوف" می خواهد روشنگر باشد، از این رو به فضایل و پلیدیهای شخصیتهای خود در برخوردهای روزانه اهمیت می دهد.
رمان رؤیای انسان است در رنگ و بو و طعم بخشیدن به جهان، چیزی که دنیا برای بقای خویش به آن نیاز مبرم دارد. در گذر از این جهان می توان خود را شناخت و جهان را دریافت. "دنکیشوت" داستان اسپانیای رو به انحطاط است و "تهران مخوف" داستان شکست جامعهای در دستیابی به حقوق شهروندی.
همه رمانهای بزرگ، آزادی، عشق و عدالت را به عنوان هدف انسان موضوع خویش قرار دادهاند، این آرزوها اگر چه به شکست هم بینجامد، از ما به عنوان خواننده، دعوت می شود تا دگر بار طرحی نو در اندازیم، پاسدار امیدها و آرزوها باشیم و در تحقق آن بکوشیم. رمان قادر است به جامعه آن چیزی را ارزانی دارد که تاریخ دریغ داشته است.[10]
3
شهرنشینی انقلاب بزرگ و بیبازگشت تاریخ است. در این انقلاب جهان شهر و شهر جهان شده است. در شهر بیحصار، شکلی دیگر از شهرنشینی پدیدار می شود. شهر همچنان مرکز نوزایی و آفرینش در عرصههای فردی و اجتماعی است. شهر نماد نوآوری و تمدن است که از فرهنگهای متفاوت و شیوههای ناهمگن زندگی تشکیل یافته است، شهر محل تلاقی فرهنگها و هویتهاست. در عصر حاضر شهر به مهمترین شکل اسکان و زندگی در جهان تبدیل شده است. آیا شهر به خدمت انسان و فرهنگ انسانی در خواهد آمد؟
واژه "مگاسیتی" که جانشین کلانشهر شده، به شهرهایی گفته می شود که بیش از هفت میلیون جمعیت دارند. در حال حاضر، طبق آمار، بیست "مگاسیتی" در جهان وجود دارد که در واقع رقم واقعی بیش از آن است. این شهرها از مراکز مهم قدرت سیاسی هستند. در هر کشوری حرف آخر از آنجا بر می خیزد. جغرافیای اقتصادی در این شهرها جغرافیای سیاسی را نیز شامل می شود.
تنوع فرهنگی و روابط میانفرهنگی در شهرهای بزرگ چنان گسترده و غنی است که دیگر نمی توان نیویورک را فقط نیویورک و تهران را تنها تهران دانست. شهرهای بزرگ نشان از کل کشور و در مقیاس بزرگتر، کل جهان دارند. در این روند شهرها جهانی می شوند و جهانی شدن حرکتیست که در درون این شهرها به وجود می آید. شهرها در سطح جهان از جهاتی به هم نزدیک می شوند.
اگرچه شهرها با هم رشد می کنند ولی در روند جهانی شدن (Globalization) دارای ارزش اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی یکسانی نیستند. همان اندازه که کلانشهرها روستاها و شهرهای کوچک را می بلعند، "مگاسیتی"های جهان پیشرفته، کلانشهرهای کشورهای توسعهنیافته را به کام خویش می کشند.
کارشناسان بر این باورند که در سی سال آینده جمعیت شهرها در جهان دو برابر خواهد شد. به روایتی دیگر، همزمان با گسترش شهرها، زاغهها نیز در حاشیه شهرها رشد خواهند داشت، نابرابری، تبعیض و محرومیت نیز گسترش خواهد یافت و اگر فرهنگ شهری نتواند در برابر فرهنگ سنتی و روستایی تاب آورد، در این عرصه نیز شاهد دگرگونیهای عظیمی خواهیم بود. هم اکنون سه میلیارد انسان در شهرها زندگی می کنند و این در حالی است که یک میلیارد انسان در زاغهها به سر می برند و هر روز کلانشهرها روستاهای بیشتری را در خود می بلعند. جابهجایی جمعیت در سیاست نیز بیتأثیر نخواهد بود. در کشورهای توسعهنیافته، فقر روزافزون بخشی از زندگی روزمره است.
تهران به نسبت دیگر شهرهای بزرگ قدمتی دیرینه ندارد. دهی بود در کنار شهر ری که با ویران شدن ان شهر، رونق گرفت. در زمان قاجار پایتخت شد. بی رویه گسترش یافت تا آن اندازه که ری را هم بلعید و به شیمران و کرج وصل شد. تهران به مرور امید همه آنانی شد که کاری می جُستند و زندگی بهتری را آرزو داشتند. آنان که از ده کنده می شدند و در شهرهای کوچک و بزرگ کاری نمی یافتند، راهی تهران می شدند تا تهیدستی خویش را چاره جویند.
4
"تهران مخوف" درست زمانی نوشته شد که این شهر رسماً صاحب شهردار شد. از آن زمان صد سال می گذرد. در صدمین سال تولد "تهران مخوف"، رمان "تهران، شهر بیآسمان" متولد می شود. امیرحسن چهلتن، نویسنده این کتاب در آثار پیشین خویش نیز به تهران پرداخته بود. "در این فاصله زمانی صدساله، چهل و هشت شهردار متصدی اداره تهران بودند که از آن میان یک نفر اعدام شد، سیزده نفر روانه زندان و بیست و سه نفر برکنار شدند. جرم همه آنها اختلاس و سوء مدیریت بود.بدیهیست چنین بحرانی نشانه واضح مدیریت در سطح ملیست"[11]
در بهمن سال 1357 شهر تهران به تصرف انقلابیون جوانی درآمد که در کنار دانشجویان و کارگران و کارمندان، بخش عظیمشان را حاشیهنشینان، بیکاران و دستفروشان تشکیل می دادند.
در سال 57 حاشیهنشینان می خواستند انتقام خویش از شهری بستانند که آنان را در خود جا نمی داد، می خواستند خود جزو شهر باشند، در مدار توزیع ثروت سهمی داشته باشند، می خواستند از قدرت نصیبی برده باشند و در آن سهیم گردند.
"تهران، شهر بی آسمان" داستان مردیست به نام کرامت که می کوشد، همگام با انقلاب، همرنگِ جامعه شود. داستان در زمانی غیر خطی، از ذهن و زبان راوی، گاه از منظر اول شخص و گاه از منظر سوم شخص حکایت می شود. حوادث در هم می پیچند و کرامت می کوشد، خود را با جامعه وفق دهد.
کرامت همچون مراد خویش، شعبان جعفری، در پیش از انقلاب، پهلوان بود، جسم در زورخانه پرورده و بر نیروی تن افزوده است. جان اما به قدرت حاکم سپرده، فرمانبردار و حافظ تخت و تاج است.
کبادهکشان و میلگردانهای زورخانه نسب به رستم دستان می برند، پهلوانان حماسی را الگوی خویش در ذهن و بر زبان دارند. پهلوانان حماسی خود پیوسته ایام تکیه بر قدرتی داشتند که مقدس بود. پهلوانان در جهان حماسی ما همیشه در برابر دشمنان ایرانزمین قد برافراشتهاند. آرش جان خویش به تیر کرده، مرز کشور فراخ می کند و رستم دشمنان ایرانزمین به خاک می افکند. رستم در سرکوب خصم، با رخصت از قدرتِ مقدس، توان از سیمرغ می گیرد. در استحالهای تاریخی کرامت و شعبان نیز گردن بر قدرتی نهادهاند که در پندار خویش آن را مقدس می دانند؛ "شاه سایه خداست بر روی زمین".
پهلوانان حماسی رسم پهلوانی در معابد می آموختند که نشان از "آیین میترایی" داشت.[12]پهلوانان معاصر در زورخانهها که یادگار همان آیین است، دین و عرفان به وطنپرستی گره می زنند تا پاسدار تقدسی باشند که شاه نماد آن است. همه هستی پهلوان به راه وطن، در ستیز با دشمن صرف می شود. قدرت حاکم که نشان از تقدس داشته باشد، دفاع از آن وظیفه پهلوان است. پهلوانان میدانهای جنگهای مقدس، در فقدان شاه، با حفظ همان آیین، خاکسار و سرسپرده خلیفهاند، اگرچه عیارند و بینیاز و شاید هم عارف.
در تهران مخوف زورخانهها نیز رشد می کنند، به زیر چتر حمایت دولت در می آیند، پهلوانان زورخانه در کودتای 28 مرداد به عنوان بزرگترین حامی قدرت حاکم، در دفاع از شاه، به خیابانها می ریزند، قداره می کشند، شهر را قرق می کنند، چاکِ دهن باز می کنند، فحش سرریز می کنند، می شکنند، زخمی می کنند، می کشند، می نوشند و می خورند و در خیابانها یاعلی گویان جولان می دهند و نام شاه فریاد می کنند. پهلوانان ستایشگران قدرتند، تاج می بخشد و قدرت را محافظند.[13]
کرامت لات است، لمپن است، زورخانه می رود، پهلوان است، نوچه شعبان جعفری است. کرامت در پی انقلاب رنگ به زمانه عوض می کند، لباس روزِ مسلمانی به تن می کند، به تجارت روی می آورد، لاتبازی به کنار می نهد، اما همچنان سرسپرده قدرت حاکم است.
زندگی کرامت در سه چیز خلاصه می شود؛ قدرت، زن و شکم. در پی انقلاب و در جانبداری از آن، او قدرت خویش را نه در عرصه لوطیگری و پهلوانی، بلکه بازار حفظ می کند. در گذشته اگر از سفره دیگران انبانِ شکم پُر می کرد، حالا خود صاحب جیبی است که هر روز از پول پُرتر می شود. در دنیای امروز، به رسم زمانه، نمی تواند زنان بیشماری همزمان به بر داشته باشد، به ظاهر هم که شده تن به ازدواج می دهد، دختری به نام غنچه را به زنی می گیرد، صاحب سه فرزند می شود؛ یاسر، سمیه و میثم. اسمها اسلامی هستند و لباس روزمرگی در سیاست به تن دارند. نام همسر اما نشان از عالم سراسر کیفِ گذشته دارد. غنچه اگرچه آغوش امروز کرامت را گرم می دارد، اما به ذهن، همان اقدس، بتول، طلا، پری و صدها زنی دیگر است که سالهای پیش از انقلاب به کرامت کام بخشیدهاند و کرامت قادر نیست یاد آنها را از خیال خویش دور کند. غنچه قادر نیست لوندی آنها را برای کرامت زنده کند، نمی تواند. او همسر است و طبق سنت نمی تواند زن آرمانی و آرزوهای مرد ایرانی باشد. "زن درست و حسابی باید حُجب و حیا داشته باشد."
کرامت در پناه قدرت حاکم، دیروز خود قدرقدرتی بود، قهوهخانه و کاباره به هم می ریخت و "شبهای جمعه آن باغچهی هزارمتری که ساختمانی جمع و جور وسطش بود دربست در اختیار کرامت بود. گرامش را هم می آورد و بتول همهی صفحههای مهوش را یکییکی می خرید. ورپریده همان اداها را داشت..."[14] (ص14)
کرامت اسیر تن زن است، سیرایی از آن ندارد. در تن زن قدرت خود را می دید، تن زن را تحقیر می کرد. همه مادینهها به زعم او فاحشه بودند. "زن مایه گناه بود... مایه قتلها و جنایتها" (ص45)و "این دیگر دست خودش نبود، اگر یک عالمه غم به سینه داشت، سرش را که زمین می گذاشت، خواب یک گله زن می دید، خواب یک طبق شیرینی خامهای، خواب ده دست چلوکباب." (ص64)
کرامت اسیر هرم قدرت است. نوچه دارد، ضعیف می کشد اما خود نوچه شعبان جعفری است. نظم فاحشهخانه و میخانه به هم می ریزد، اما کَت و دست شعبان می بوسد و به فرمان او جوی خون راه می اندازد؛ "تودهایها به خیابانها آمدند. آنها عینک و کراوات داشتند. قاطیشان زن بیحجاب بود. نان و دو سه چیز دیگر می خواستند. شعبان او را دست غلام سپرده بود. چند نفری را با چاقو لت و پار کرد. تانکها و زرهپوشها بعدتر به صحنه آمدند. نعش روی نعش خیابانها را خون گرفت. کرامت چاقو را بالای سر چرخاند. خون آدمیزاد به مشامش آشنا می شد. صبح زود با یک پنجسیری خودش را ساخته بود. این اولین اقدام خیابانی بود در یک روز گرم تابستان." (ص35)هرجا که قدرت طلب کند، کرامت آنجا حضور دارد؛ "چنگهچنگه کاغذ از پنجره به خیابان می ریختند. صندلیها را به سر آدمهایی می شکستند که می خواستند جلویشان را بگیرند. کرامت کارد سلاخی به دست عربده می کشید و تودهای می طلبید. غروب وقتی همه چیز را شکستند و سوزاندند، از صحنه جنگ عقب نشستند." (ص77)
کرامت در پناه قدرت خود را قانون می داند؛ "قانون جلوی روت وایستاده. من خودم قانونم." (ص80)
در شرایطی که "تهران در عکس اعلیحضرت و پرچم سه رنگ غرق می شد" و "غیرت مردهای تهران ته کشیده بود و زنها لالهزار و کوچه برلن را پُر کرده بودند. کفش پاشنهبلند زنهای تهران تقتق صدا می داد...شهرستانیها هاج و واج به این بازاره مکاره نگاه می کردند. چارهای نبود؛ جز اینکه به میدان بیایند. بچههای شهرستان با غیرتشان، عملشان، معرفتشان، ناموسپرستیشان؛ زنده باد بچههای شهرستان." (ص93) شهرستانیها همه جا بودند، "بیشتر از همه در حاشیه تهران، تهران قدر یک دریا بزرگ بود. هزارتا خیابان آسفالته داشت، صدها میدان گلکاری شده با فواره و مجسمه. شهرستانها فقط یک خیابان پهلوی داشت و یک میدان شش بهمن. نمی شد اینهمه خیابان و میدان را توی شهرستان ساخت اما می شد آنها را در تهرون خراب کرد...آنها دستمال نان زیر بغل گوشه و کنارها دنبال جای خواب و پیشاب می گشتند و صبحها در حاشیه میدانها برای اینکه پشت وانت بناها سوار شوند، پیراهن همدیگر را به تن پاره می کردند...با هجوم مهاجرین زمین تهران برای حفر چاه توالت دیگر تکافو نمی کرد. چاهها به یکدیگر راه پیدا می کردند؛ تهران روی دریاچهای از فضولات شناور بود. این دریاچه پنهان به هر تکان به سمت کاخ نیاوران لبپر می زد." (صص95-93)
در چنین شرایطی است که کرامت راه خویش از شعبان جدا کرده، به امیدی دل می بندد که در راه است. تهران یکپارچه شور و آتش می شود. از لمپنهای پیرامون حاکمیت نیز دیگر کاری بر نمی آید. وابستگان به رژیم راه فرار به خارج از کشور می جویند. "مردم چیزهای تازه می خواستند. پس ناحیه جفت پنج را آتش زدند. خانمها بقچه زیر بغل آوارهی کوچهها شدند. و مثل معلم سرخانه و خیاط سرخانه محل کارشان را به خانه مشتری کشاندند." (106) انقلاب پیروز می شود و کرامت سر به راه انقلاب می گذارد و سر از مسجد و بنیاد در می آورد. او در حکومت نوبنیاد صاحب اعتبار می شود.
کرامت نشسته است در خانه خویش در زعفرانیه. ظهر تابستان است. "حالا دیگر هوای زعفرانیه هم با پایین شهر توفیری نداشت. همه شهر جهنم بود" (6)کرامت غرق در گذشته است، گذشته هنوز هم آرامش نمی گذارد. به بازگشت طلا، معشوق سابق خویش معترض است. به او می گوید؛ "همه چیز عوض شده. طلا گفت؛ خوب اینو که می دونم، دارم می بینم. کرامت گفت؛ منم عوض شدهام." کرامت لاتیست که دیگر هیچ نشانی از پهلوانی در او یافت نمی شود. کرامت اسیر قدرت است و برایش "پول تنها ارزش و معیار ارزشها."
داستان با جمله "مخلص تو آدم چیزفهم" شروع و با جمله "مخلص بچههای تهرون" پایان می پذیرد.
در واقع شهر تهران خود یکی از شخصیتهای اصلی این رمان است. این شخصیت در پسِ داستان نهان است، به چشم نمی خورد، اما مدام با سخنان و رفتار شخصیتهای دیگر داستان در ارتباط است. در پسِ متن ما شهری را می بینیم که دارد شکل می گیرد، خانهها تغییر شکل می دهند، خیابانها نو می گردند و مراسم آیینی شکلی دیگر به خود می گیرد و انسانها را می بلعد. تهران شهریست که در این داستان به عنوان یک مجموعه انسانی-تاریخی طرح می شود. رفتار تهران را می توان در رفتار انسانهای ساکن آن دید. فضای شهر حالت تعلیق دارد؛ فقر، استیصال، رخوت و پریشانی، همه ریشه تاریخی دارند. نویسنده از پرداخت شخصیتهای رمان به روانشناسی آنها و جامعه نزدیک می شود و لایه دیگری از شهر را کشف می کند.
"تهران، شهر بی آسمان" داستان تهرانِ خشونت است، تهران فاحشهها، تهران همآغوشیها، تهران سراسر دلهره، تهران ترس و گریز، تهران برزخ که آدمیان همیشه در آن به خود می لرزند تا مبادا به گناه دچار گردند، تهرانی که همه گناهکارند، تهرانی که هر کس چند ماسک در دست دارد تا به وقت لزوم یکی را بر چهره نهد. "تهران، شهر بی آسمان" خیال است که با واقعیت گره خورده، تاریخ یک شهر است که به داستان درآمده.
5
شهر رم را می توان در آثار "مواریا" بازشناخت. "اولیس" شناسنامه ایرلند است به روایت "جویس". پترزبورگ را می توان در "آنا کارنینا" اثر تولستوی دید و مسکو را در آثار گوگول و داستایوسکی. "دنیای نو آن زمان کشف می شود که دن کیشوت دلامانچا، در 1605، دهکده خود را ترک می گوید، به میان دنیا می رود و کشف می کند که جهان با آنچه او در بارهاش خوانده شباهتی ندارد."[15] "تهران مخوف" و "تهران، شهر بی آسمان" هر یک تلاشیست در کشف جهان نو. "شهر یک سخن است و این سخن به راستی یک زبان است. شهر با ساکنان خود سخن می گوید. ما با شهرمان که در آن زندگی می کنیم، به گونهای بسیار ساده، با زیستن و آمد و رفت در آن و نگریستن به آن سخن می گوئیم. با این وجود مسئله بر سر ارتقاء دادن به اصطلاحی چون "زبان شهر" از پایه استعاری محض است....همانگونه که از زبان رسمی سینما یا زبان گلها می گوئیم..جهش علمی واقعی زمانی رخ می دهد که بتوانیم از زبان بدون استعاره شهر سخن بگوئیم و می توان گفت این دقیقاً همان چیزی است که برای فروید رخ داد: زمانی که برای اولین بار از زبان رؤیا سخن گفت و این اصطلاح را از معنای استعاریاش تهی کرد تا به آن معنای واقعی بدهد. ما نیز با این مسئله روبرو شدیم که چگونه هنگام سخن گقتن از زبان شهر از استعاره به تحلیل برسیم."[16]
تهران شهری است که مسئله هویت در هزارتوی آن مفقود شده است. ابزار شناخت آن را نیز هنوز در دست نداریم. هویتیابی آن سالهاست که به تعویق افتاده و پس زده شده.
در متن زندگی، در نوسازی شهر، تنها تخریب و انهدام ارزش نیست، ارزش این است که در حفظ امر مدرن، امر قدیمی را نیز به کار گرفت و در این دیالکتیک ژرفای جدیدی به مدرنیسم افزود.
جهان سراسر تضاد ما در تلاطمهای اجتماعی و سیاسی همچنان پیش می رود، از بحران بحران زاده می شود و زندگی چون گذشته ناامن است. دگرگونیهای اجتماعی جهان درون انسانها و حیات آنها را تغییر می دهد. اگر چه در محاصره عذاب و استثمار روزگار می گذرانیم، اما تخیلات جدید ما را برای تصاحب جهان مدرن به تلاش مدام وا می دارد. باید سرانجام خانهای نو در این جهان برای سکونت بنا کرد و این تلاش انسان مدرن است در ادامه زندگی.
در "تهران مخوف" فاحشگان تسخیرگنندگان تاریخند، و روسپیانِ عرصه سیاست، تاریخ می سازند. در "تهران، شهر بی آسمان" اما، لاتها عرصه تاریخ را به تصرف خویش درآوردهاند و بازیگران تاریخند. در "تهران مخوف" شهر تهران در داستان حضوری ظاهری دارد، در "تهران، شهر بی آسمان" ولی شهر تهران به جزئی از داستان تبدیل می گردد.
"تهران مخوف" و "تهران، شهر بی آسمان" داستان تلاش ماست در بنای دنیای نو. روایت دو نویسنده است از دو مرحله تاریخی یک کشور که لباس داستان به تن کردهاند. این دنیا را باید دوباره دید. بگذار خود را در ادبیات خویش بازشناسیم. --------------------------------------------------------
[1] - جیمز جویس، اولیس. به نقل از مارشال برمن، تجربه مدرنیته، ترجمه مرادفرهادپور، تهران- طرح نو 1379، ص384
[2] - جیمز جویس، در باره اولیس Wikipedia-http://en.wikipedia.org/w/index.php?title=James_Joyce
[3] - مرتضی مشفق کاظمی، تهران مخوف، تهران ١٣٤٣
[4] - حسن میرعابدینی، صد سال داستاننویسی ایران، جلد اول، ص ٥٧، نشر چشمه، تهران ١٣٧٧
[5] - کریستف بالایی، پیدایش رمان فارسی، ترجمه مهوش قیومی، نسرین خطاط، ص ٣٩٥، انتشارات معین-انجمن ایرانشناسی فرانسه، تهران ١٣٧٧
[6] - مرتضی سیفی فمی تفرشی، پلیس خفیه ایران، مروری بر رخدادهای سیاسی و تاریخچه شهربانی (١٣٢٠-١٢٩٩)، نشر ققنوس، تهران ١٣٦٧
[7] - یحیی آرینپور، از صبا تا نیما، جلد دوم، ص ٢٦٣، شرکت سهامی کتابهای جیبی، تهران ١٣٥٤
[8] - میرزاده عشقی، ایدهآل یا سه تابلوی عشقی، کلیات مصور میرزاده عشقی، تدوین سید هادی حائری (کورش)، سازمان انتشارات جاویدان، چاپ دوم، تهران ١٣٧٥
[9] - شاهرخ مسکوب، داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع، ص١٤٣، نشر فرزان، تهران ١٣٧٣
[10] - اسد سیف، عشق در ادبیات داستانی ایران در تبعید، آلمان، نشر فروغ 1386
[11] - امیرحسن چهلتن، پروژه ناتمام، اندیشه و هنر، شماره 12، آبان و اسفند 1387
[12] - برای اطلاع بیشتر به کتاب مهرداد بهار، از اسطوره تا تاریخ، رجوع شود.
[13] - برای اطلاع بیشتر به کتاب هما سرشار، شعبان جعفری، نشر ناب، آمریکا، بهار 1381رجوع شود.
[14] - امیرحسن چهلتن، تهران شهر بیآسمان، انتشارات نگاه، تهران 1382. شمارههای داخل پرانتز صفحه مورد نقل از کتاب است.
[15] - کارلوس فوئنتس، از چشم فوئنتس، ترجمه عبداله کوثری، طرح نو، تهران 1384، ص152
[16] - لویی اشتراس در سخنرانی خویش با نام نشانهشناسی و شهرنشینی. به نقل از رولان بارت، اسطوره امروز، ترجمه شیریندخت دقیقیان، نشر مرکز، تهران 1375، صص12-11