-دو شعر از آزاده دواچی
-
-
86
این زمین
دلمان را خوش کرده بودیم
به رودی خشک
که از تداوم مسلسلها ،خسته
ولی می رفت
صدای ماشه را می شنید،
و باز می رفت
همه زمین را جمع کردیم
تا برای نگرانی هرپرنده
آوازی باشیم
نشد که نشد
دلمان خوش بود
که زمین بی جاذبه ،
از تکرار گلوله ها سیر می شود
و خودش را در دهان همین رود،
می تکاند
چرخ زدیم
بافتیم
تا رسیدیم سر سطر
جهان تاریک نبود
ما تاریک ،
کوکهایمان را گره می زدیم
ما از خیاط خانه متمدن ،
خواستیم با پنجه هایش
دیوارهای زندانمان را ول نکند
ولی همین کافی نبود
پس ماندیم روی زمینی
که هرگز حرفی برای گفتن نداشت
-
-
جمله سازی
تو را از دهان استعاره ها ،
از زبان تشبیه های بی رنگ ،
می کشم بیرون
می گذارم اول سطر
که بوی کلمه بگیری
مثل جمله های نا تمام
رنگ نقطه شده ای
هیچ کامایی هم خودش را آویزانت نمی کند
خودت خواستی که اینجا باشی ،
روی خطهای نا تمام ،
خواستی که بگذارمت اینجا
مثل گزاره هایی که حرفی برای گفتن ندارند
نمی دانستی
هر کس اول سطر بنشیند ،
رنگ پایان می گیرد
فرقی نمی کند که نقطه باشد یا نه
مهم همین شکلی است که گرفته ای
شکل نقطه چین،
که هیچ وقت جای نقطه هایش پرنمی شود
---