سه شعر از مهرداد عارفانی
-
-
بیست وچهار
از منظومه ی بلند سارایوو
آنجا که می دانی...آسمانش آبی نبود
ساعت هم نمی دانست... که تاریکی ... رنگ را انکار می کند
وگرنه عقربه همان وقت ها به جای بیست وچهار می گفت دوازده
اصلن آسمان نبود تا آبی باشد
وجرثقیل چقدر قشنگ شده بود
آنجا اتاق بود و آینه نبود
و رخت آویز... و... میز که بر ان آرنج تکیه دهی
اصلن لعنتی شبیه اتاق نبود
و ساعتش بیست و چهار ساعته روی بیست و چهار ساله بودم
که چیزی جا ماند
کسانی از طناب درخت شدند
کسانی هم علف و سنگریزه
مرمر نشدند
بدون نام در باران های آن سال ها شسته شدند و سیب شدند و پرتقال
و حالا ترن از اتاق می گذرد
شالی زار می رقصم
و سیم خاردار روی دیوار
گاهی در باران پیر می شود
گاهی در آفتاب بیست و چهار ساله است .
اتاق
-
کسی تلفن نمی زنه
ایمیل هم همش تبلیغات
لندن هم که لندن نیست
و این اتاق مثل همه ی اتاق های دیگه
چه فرق می کنه ....اینجا باشی .... یا توی اوین
یک فلات در بروکسل
یا یک اتاق در خانه ی پدری
داری چه کار میکنی؟
چه فرق می کنه
در زندان کورواسی باشی
یا در کابین هواپیما
اتاق اتاقه دیگه
فقط شکلش فرق می کنه
یخچال هم یه اتاقه مگه نه؟
همین طور صندوق جواهرات
یا جعبه ی ابزار
یا مایکروفر که ساندویچت را در آن گرم می کنی.
-
-
حمله
-
سینه در دهان شب پاشیده باشی
لب از لب ریخته تا کوتاه نیایی
کوچولو
پناهجوی دست های توام
مرا ببر کنار راین
ران هایت را عریان کن
که عشق از چهار طرف حمله کرده باز
من چقدر خر شدم
هر کس بگوید سلام ...خواهم گفت
عزیزم سلام...دوستت دارم... مخصوصن دست هایت را
حالا کجای دروغ می رفتیم؟
چرچیل شدم پشت گونه ها
استالین روی سینه ها
و هیتلر روی رانها .
-
--