آخرین دیدار
داستانی از رباب محب
به من گفت: "تو مارالِ منی."
باران میبارید. آنقدر نم نم و آهسته که گوئی نسیم ابریشمِ خیسی را رویِ پوستمان به حرکت میآورد. از لای به لایِ درختانِ پر شاخ و برگِ تابستانی میگذشتیم. دست در دست هم. فارغ از دغدغههایِ روزمره. اما این فقط ظاهرِ امر بود. در درونِ من آتشفشانی در حالِ فوران بود. سکوتِ به گناه آغشتهام مرا عصبانی میکرد. چرا به او نمیگفتم: "نمیخوام مارال باشم. میخوام خودم باشم؟ خودم... معشوقِ تو؛ راضیه. مگه راضیه چه عیبی داره. چی از مارال کم داره؟"
لحظهای برهمین منوال گذشت. نمیدانم به چه میاندیشید. به روزی که مارالاش سواربر اسب به کوه خواهد زد یا به زینباش که حالا در خانهیِ سالمندان لباسهایِ پیرمرد یا پیرزنی را عوض میکرد و میشست. اما این اصلَن مهم نبود که او به چه فکر میکرد. مهم این بود که من باید راهی میجستم. راهی که به رهائی هر سهیِ ما ختم میشد. اما چه راهی؟ من از مارال بودن یا مارال شدن خوشم نمیآمد. مرا به عصرِ فراموشی میبرد.
من دوران گذشته را عصر فراموشی نامیده بودم و او این نام را مناسبِ روزگار طغیان و انقلاب نمیدانست. میگفت: " اون روزا روزای بیداری بود، نه روزای فراموشی. ما نه چیزی رو فراموش کرده بودیم و نه فراموش کردیم و فراموش هم نمیکنیم که ما با خاطرهیِ اون روزاس که میتونیم نفس بکشیم."
من هرچه دلیل و برهان میاوردم کدام بیداری، کدام روز، کدام خاطره؟ فایدهای نداشت. مرغ مثلِ تئوریهایِ هر دویِ ما یک پا داشت و لاغیر. گفتم: "باشه... اگه با عصرِ فراموشیِ من مخالفی، باش. اما من هرچی به این مغزِ کوچیکم فشار میارم میبینم اون روزا به جز یه مشت کابوس وُ هذیون چیزِ دیگهای نبود. اون روزا روزِ سوختنِ ما بود. پس بهتره بگیم؛ عصرِ نسلِ سوخته."
...
تختهسنگی دیدیم؛ کنارِ دریاچهای که روبه رویِ جنگل به موازاتِ درختان، خود را تا افق میکشید. «عصرهایمان» را به دست فراموشی سپردیم و بدونِ رد و بدل کردن حرفی به طرفِ تختهسنگ رفتیم. بیدرنگ رویِ تختهسنگِ بارانخورده نشست. اولینبار بود میدیدم نگران کت وشلوارش که از Boss خریده بود، نبود. او حتا در گرمایِ تابستان هم بدونِ کت و شلوار از خانه بیرون نمیرفت.
رویِ تختهسنگِ خیس نشست و مرا رویِ زانوانش نشاند. خواستم اعتراض کنم، زبانم بند آمده بود. به محضِ نشستن رویِ زانوانش برایِ یک لحظه یادم رفت که این باید اخرین دیدار ما باشد. سرم را بر رویِ شانهاش خم کردم. لبش را تا کنارِ دهانم اورد وآهسته گفت: "زیرِ باران زن را باید بوسید" سرم را عقب کشیدم: "نه!"
انگار نشنید. لبهایِ نازک و قیطانیاش را یکجا درونِ دهانم که هنوز درحالتِ «نه گفتن» بازمانده بود، فرو کرد. من که تا آن روز مشتاقِ آن لبهایِ قهوهای رنگ بودم، حالا ناگهان دلم را به هم میزدند. اما دهانش بویِ خوشِ نعناع میداد. مثلِ همیشه با بویِ همیشهگیِ نعناع؛
بویِ V6 Strong Teeth, With Fluor.
آدامسهایش را از داروخانه میخرید. میگفت گرانترند ولی کیفیتِ بهتری دارند. او همیشه پاکتی آدامسِ نعناعی در جیب داشت و قبل از بوسیدنم یک دانه در دهان میگذاشت و چند دقیقه بعد لبهایم را میبوسید.
میدانستم، اشکال از بویِ دهان او نبود. اشکال از من بود. با خودم فکر کردم "شاید این عادتِ ماهانهیِ لعنتیه که اینجوری دلم رو بهآشوب میندازه؟ میدونم این کارِ هُرمونهایِِ لعنتییه."
روزِ سومم بود وُ خونریزی کم شده بود، اما هنوز جسمم به حالتِ عادی درنیامده بود. در این حالت حسِ بویائیام بیش ازبیش حساس میشد و از خیلی بوها دلم به هم میخورد. پس گذاشتم تا جائی که لبهایش قدرت داشتند زبانم را ازحلوقمم بیرون بکشند. کمی به نفس نفس افتاده بودم که دهانم را رها کرد و دستش را تویِ یقهام فرو برد. گفتم: "نه. اینجا نه. فکرکن اگه کسی بیاد." یکی از پستانهایم را در دست گرفت و فشار داد؛ خندهکنان گفت: "کی بیاد؟ اینجا این وقتِ غروب. زیرِ بارون؟" گفتم: "شاید کسی مثه ما..." باز خندید و گفت: "کسی مثه ما به ما کاری نداره." و شروع کرد به بازکردنِ دکمههای پیراهنم.
پیراهنِ بنفشم از یقه تا پائین دکمه میخورد. دکمهها را یکی یکی با حوصله باز کرد. صورتاش رالایُِ پستانهایم گذاشت و تنم را لیسید. حواسِ من در آن لحظه در یک حس منفجر شده بود و به صورتِ قطرههایِ عرق رویِ پیشانیام پائین میآمد. دلم میخواست کسی از راه برسد. کسی که ما را نمیشناخت، اما میتوانست خوابِ ما را اشفته کند. آرام گفتم: "اصغر، من رگلم."
سرش را بالا اورد و در چشمهایم نگاه کرد و گفت: "باش. مهم نیس. خونِ تنِ توه. حاضرم ازش بخورم." بی اختیار تنم لرزید. طوری که انگار برق و صاعقه با پوستم اصابت کرده بود. با یک حرکت از جایم بلند شدم و با صدایِ محکمی گفتم: "نه!" و شروع کردم به بستنِ دکمههایم.
"تا حالا خیال میکردم اصغر ترقه منم، ولی حالا میبینم که تو هم یه عالمه ترقه داری." اینرا گفت، بازویم را گرفت و مرا به سویِ خودش کشید: "اوکی... چرا اینطوری عصبانی شدی؟ خب راههایِ دیگه هم هس."
حرفهایش حالا مثلِ کلیدی عمل میکرد و درهای ذهنم را یکی بعد از دیگری میگشود. درِ اول: تو رو مثه مارال میخواد. این یعنی که یه عیشی بکنه و بعدشم بره سراغِ زینباش و زندهگیاش رو بکنه. درِ دوم: در این لحظه فرقی نداره من چی حس میکنم. این حسِ اونه که مهمه. آبی تویِ تنش راه افتاده که باید خالیش کنه. حالا هرجا و هر طوری شده، فرقی نمیکنه.
از افکارم بدم آمد. چرا باید این کلید درهایِ عوضی را باز می کرد؟ رابطهیِ ما از روزِ اولِ آشنائی اشتباه بود. من میدانستم او زن دارد. و از این گذشته نسترن زنِ او دوستِ صمیمیِ من بود. اگرچه این اصغر بود که جلو آمده بود، اما این من بودم که به احساسِ اوپاسخ داده بودم. من از همان روزِ اول میتوانستم بگویم: نه!
«نه» نگفته بودم. و بدتراز این که میدانستم عاشقاش نبودم. همسرِ بهترین دوستم بود؛ دوستش داشتم و به او احترام میگذاشتم. و یا شاید چون مردی بود که همیشه در کت و شلوار روبهرویم ظاهر میشد. کت وشلوار هالهی مبهمی بود که مرد را در خود میپیچید و عیب و نقصهایِ او را از چشم پنهان میکرد. مردهایِ کت و شلوارپوش همیشه نقطهضعفهایِ مرا به رخم میکشیدند. به محض علامت دادن، دلم هُری میریخت پائین و فراموش میکردم که آنها داشتند درست رویِ نقطهضعفهایِ من انگشت میگذاشتند.
گفتم: "اصغر. بسه. بس کن! تو زن داری. من نمیتونم به یه زن خیانت کنم. خودم زنم. میدونم چه حسی داره. تازه من نسترن رو از جونمَم بیشتر دوس دارم. فکر کن؛ اگه بفهمه... چطوری تویِ صورتش نیگا کنم؟"
زیپِ شلوارش را پائین کشید و آرام گفت: "مارالم، بیتو میمیرم. تو نگرانِ نسترن نباش. هیچوقت نمیفهمه. اون کی خونهس که بفهمه؟ تازه خیانت یعنی چی؟ دو آدم همدیگر رو دوس دارن. من به این نمیگم خیانت. بیا گلی. بیا... الانه که تاریک بشه و روز از دستمون میره. فکر کن ... شاید فردا زنده نباشیم... تو رو میخوام، همین. و همین حالام میخوام. بیحرف و چونه. بشین اینجا. نگران خون هم نباش."
دیگر حالِ خودم نبودم. دو حسِ متضاد در درونم میجوشید: یکی میخواست. یکی نمیخواست وُ رد میکرد. در ضمنی که احساسِ ترس میکردم، در عینِ حال میدیدم بُتی هست که باید بشکنم. آنکه نمیخواست و از عواقبِ این آشنائی میترسید، داشت تسلیم میشد و از پا درمیآمد و آنکه میخواست؛ یک حس قوی بود که مثلِ یک صدایِ محکم و مصمم در سرم میپیچید: "کی گفته آدم وقتی عادته نباید کاری کنه؟"
پاسخ را میدانستم. پاسخ خودِ حس بود که مثلِ بمبی منفجر میشد و ترکِشهایش را تویِ رگها و زیرِ پوستم پرتاب میکرد. دکمههائی را که اصغر بازکرده و من بسته بودم، با دستِ خودم دوباره باز کردم. رویِ تخته سنگ دراز کشیدم و گذاشتم اصغر هرکار دلش میخواهد بکند. این شاید هشتمین بار بود ما باهم عشقبازی میکردیم.
تا آنروز عشقبازیِ ما همان رنگ و بوئی را داشت که عشقبازیِ هر زن و مردی. اما حالا فرق داشت. نمیدانم آیا این تختهسنگ و درخت و اب بود که همه چیز را برایم رؤیائی میکرد یا بتی که شکسته بودم.
اصغر بیش از هرروزی قامتِ مردانهاش را رویِ من خم کرد. از جیبِ کتاش یک کاندوم دراورد. کمی تویِ ذوقم خورد. با اعتراض گفتم: "چرا؟ تو که کاندوم استفاده نمیکردی؟ چون عادتِ ماهانهام؟" او پاسخ نداد. نوک سینهام را در دهانش گرفت و مکید. حس از نوکِ سینهام آغاز نشد. از نوک انگشتانِ پاهایم شروع شد و به رانهایم، شکمم، سینهام، گردنم، سرم رسید و در صورتم پخش شد. گرمایِ لطیفی همهیِ وجودم را فراگرفت. گرمائی که تا آن روز حس نکرده بودم و پس از آنهم دیگر هرگز حس نکردم. تا آنروز نه اصغر و نه هیچ مردی آنگونه به من نزدیک نشده بود، که در آن لحظه؛ آنجا روبهرویِ جنگلی تابستانی، رویِ تختهسنگیِ بارانخورده، کنارِ دریاچهیِ آرامِ مِلارِن.
لالهیِ گوشم را به دندان گرفت و آهسته گزید و گفت: "چطور بود؟" پاسخاش را با یک بوسه دادم. کاندومش را درآورد، در دستمالی پیچید و در جیباش گذاشت. او عادت نداشت آشغال رویِ زمین بریزد. بعد با یک حرکت از رویِ من بلند شد و گفت: "نیگا کن ببین چه رودِ خونآلودی راه انداختی مارال؟"
خونابه از پشتِ من، از رویِ تخته سنگ به طرفِ دریاچه در حالِ جاری شدن بود. بلند شدم و به پیراهنم نگاه کردم. لک برداشته بود. آنرا از تنم دراوردم و قسمتی را که لکهدار شده بود، در آب دریاچه شستم و همانطور خیس دوباره پوشیدم. باران دیگر نمیبارید و روبهرویِ ما در آنسویِ دریاچه قرصِ خورشید با نارنجیِ پررنگی نیامده میرفت که جائی در افق گم شود. گفتم: "چه زیباست!" اصغر کت و شلوارش را با دست مرتب کرد و گفت: "چی؟ وقتِ رفتن؟"
بلند شدیم و دست در دست هم از همان راهی که آمده بودیم برگشتیم؛
"اصغر، چه پایانِ خوبی! نه؟"
"کدوم پایان؟ مثه سریالِ تلویزیونی ادامه داره. اما فردا نمیتونم. نسترن مرخصی گرفته، بریم کمی خرید کنیم، ولی پسفردا..."
"که اینطور! نه جونم پسفردایی تُو کار نیس. بهتره تو دُورِ من خط بکشی. منم دورِ دوستی؛ دورِ دوستِ عزیزی مثه زنت رو خط میکشم. اینطوری بهتره. عاقلانهتره."
"از کی تا حالا عاقل شدی؟ من عاشقت شدم چون..."
"شوخی بی شوخی."
"نمیشه. تازه پیدات کردم."
"مگه نسترن رو دوس نداری؟"
"چرا. صد دفه گفتم؛ اون زینبِ منه. اما تو... تو یه چیزِ دیگهای. میدونی هر گلی یه بوئی داره."
"خب، باشه، قبول. اما بگو ببینم اگه منم یکی پیدا کنم واسه شبا وُ یکی واسه روزا، مثه تو... اون وقت چی؟ قبول!"
"میکشمت!"
"که اینطور! مرد حق داره، اما زن نه! نه عزیز جون کور خوندی. این آخرین."
"اینقده نگو این اخرین اخرین... انگاری..."
" انگاری چی؟"
"هیچی مارالَکم. بیا از این حرفا بگذریم. اصلن این حرفا مگه فایدهاییَم داره؟ بیا از چیزای دیگه حرف بزنیم."
"مثلا چی؟"
"چی... نمیدونم. مثلن از انتخابات."
"دیگه با سیاست میونهای ندارم. خودت که خوب میدونی، عصرِ فراموشی با نسلِ ما چه کرد. سیاست... همونی که ما رو در به در کرد و به این روز انداخت... بسه. بسه دیگه."
"اوَلَن عصری بیداری. دومَن اُکی سیاستزده شدی، باشه، خُب دربارهیِ شعر حرف بزنیم."
"بعد از حافظ شعر مُرد. من از شعرِ امروزم سر درنمییآرم."
"از موسیقی."
"فقط گوش میدم."
"از رومان، مثلن از کلیدر. کلیدر رو که خوندی مارال؟"
"اَه! انگاری فقط یه رومان تُویِ جهان هس؛ اونم اینه...که مثه قرآن واسه مردا نوشته شده. یک کتاب؛ از مردی برایِ مردای دیگه. خب همینکه تو خوندی بسه... که هی به من میگی مارال، مارال..."
"چیه؟ مگه اسمِ قشنگی نیس؟"
"چرا، ولی به تو نمییاد محمد باشی، به منم نمیاد مارال باشم."
"چرا نمییاد؟"
"واسه این که نمییاد دیگه. هنوز نفهمیدی چرا هی میگم من نیستم؟"
"باز شروع کردی؟ هستی. خوبم هستی. زنی که عادتِ ماهانه باشه وُ..."
نمیدانم چرا ناگهان آخرین جملهاش زیرِ دلم را خالی کرد. دچار خلاء شدم. حسی که همین چند لحظهیِ پیش به من شهامت داده بود، حالا مثلِ یخی که در گرمایِ پنجاه درجه درجا آب شود، محو شد. احساس کردم از سرما میلرزم. کتاش را درآورد و رویِ شانههایم انداخت و خندهکنان گفت: "چه بهِت مییاد." تحملِ سنگینی کُت را نداشتم. انگار سنگِ قبرم را رویِ تنم حمل میکردم. گفتم:"برش دار! داره خفهام میکنه!"
به محضِ شنیدنِ این جمله کت را از رویِ شانههایم برداشت و گفت: "خیلی تند میری. بهِت نمیرسم."
"دیگه هیچوقت بهِم نمیرسی."اینرا گفتم و جلویِ یک تاکسی را که نزدیک میشد، گرفتم. با سرعتِ تمام تویِ صندلیِ عقب نشستم و با صدایِ خفهای به راننده گفتم: "لطفن مرکزِ خریدِ آلویک. نه... ببخشین آقا لطفن سریع من رو به یه بیمارستان برسونین."
حالِ خودم نبودم. سرم داشت گیج میرفت. دلم آشوب میشد. راننده گفت: "کارولیسکا خوبه؟" "گفتم: "فرقی نداره. فقط بیمارستان باشه، که..." راننده گفت: "آقا هم تشریف مییارن؟" "گفتم: "نه! نه..." گفت:"ببخشین خانم، فضولی میکنم، اتفاقی افتاده... با این آقا؟ مزاحمِ شما شدن؟" بلافاصله و با تأکید گفتم: "نه! آقا... شوهرمه. زود باشین، گاز بدین!" راننده گفت:"به رویِ چشمَم" و پایش را رویِ گاز گذاشت.
سرم را به عقب برگرداندم. از گوشهیِ چشم دیدمَش. همانجا سرجایش بیحرکتایستاده بود و مثلِ همیشه، هروقت دچار شگفتی میشد یا به فکر فرو میرفت؛ داشت ناخنهایش را میجوید.
--استکهلم- يکشنبه ۱۷ خرداد ۱٣٨٨ - ۷ ژوئن 2009
من داستان شما را خواندم و به رمان آقای دولت آبادی که به آن اشاره کرده بودید به نظر من مرکز صقل داستان شما نیست حتی حقوق زنان نیز در هاشیه قرار دارد آنچه فضای داستان شما را در ذهن انسان تداعی می شود همانند ترکیب دو رنگ زرد و سیاه است اگر سیاه و سفید باشد باز مسئله دیگریست اما ترکیب زرد و سیاه ترکیبی خاص است
از روشنی و تاریکی کنار هم حکایت می کند لذت و رنج یا محبت یا ستم این فضای داستان شما را می سازد