سایت دو زبانه‌ فارسی-آلمانی
سایت دو زبانه فارسی-آلمانی
Saturday
کریدور
علیرضا محولاتی


" بله، همین خیابون رو مستقیم برید، جلوش شلوغِ، کاملن مشخصِ." ... چه قدر گفتم به تو که مراقب باش و هر بار که به ملاقاتَ ت می آیم باز یادِ تکرار همین ها در ذهن می افتم. به راستی کدام حقیقت دارد؟ تو و یا من؟ و هربار در این کوره راه خیابان هایِ سنگین از حضور آدم ها آدرس را گم می کنم. چه بیگانه اَند با من و باز هم آدرسِ تو را بهتر از من می دانند. انتهای خیابان است. و استرس به سراغ اَم می آید و دست و پایم به خوابی موقت فرو می روند ... " سلام، ببخش دیر اومدم " ... " ایرادی نداره عزیزم. ای بابا بازم که چادرت سرت نیست، مگه نمی دونی باید چادر سرت کنی! " می خندد و سر تکان می دهد، از حجم سیاه آویزان بر شانه، شبحی سیاه بیرون می آورد و بر سر می کند. " اینم از چادر عزیزِ دلم، این قدرها چیزِ مهمی نیست، اَخمات رو وا کن " ... " من که اخم نکردم، اِ این دیگه چیه؟ " ... " راه بیفت، بجنب داره دیر می شه وقتِ ملاقات تا نیم ساعتِ دیگه تمومه " ... " دارم میگم این چیه؟ چرا از سرِ راهِمون کنار نمی ره؟ " ... " گربه یِ دربونِ، مگه یادت رفته، مثل خوان هایِ رستم " ... می خندد زیر لب و آرام چادر به سر می کند ... " همیشه ازش عبور می کردیم، حافظَه تَم ضعیف شده ها " ... " اِ تو چرا چادر سرت نیست، مگه نمی دونی بدون ِ چادر اون توو رات نمی دن؟ " ... " چرا داد می زنی؟ مگه کجا داریم می ریم؟ " ... " لعنتی! این چرا از سرِ راهِمون کنار نمی ره؟ " ... " تو چرا چادر سرت نیست؟ " ... " چرا داد می زنی؟ قضیه اون قدرها هم مهم نیست. " ... " گم شو از سرِ راهم برو کنار، حیوون ِ لعنتی " ... " تو همه چی رو یادت رفته. " ... " جلوی کدوم حرکت باید بایستم؟ " ... " بیا، بگیرش انگار یادت رفته فقط باید با این شمشیر از سر ِ راه برداریش " ... نگاه می کنم، چشم هایش چه می خندند، دو ستاره یِ سیاه بودند و حالا دیگر نیستند. " اون جاست، اون تابلو رو می بینی؟ " ... " باز داشتگاه ِ... " بقیه یِ حروف ناخواناست ... " لطفاً عکس ..." ... تابلو قدیمی ست و حروف ناخوانا ... کُریدوری طولانی مملو از آدم های رنگارنگِ بعضی فقط سیاه ... را می روم ... روی تابلو نوشته ... حروف چه ناخواناست ...

" من اولِ خیابونِ ... منتظرتَ م " ... مطمئنَ م که مثل همیشه سر وقت می آید، کسی آن طرفِ چراغِ راهنمایی دست تکان می دهد ... فکر نمی کردم این قدر زیبا شود بدونِ ... تا حالا ندیده بودمَ ش این گونه ... فریادِ کسی از پشتِ سر سوراخ می کند ذهنَ م را و می روم تا به همان خیابانی که روزی گفته بود می رسم ... باید فرار کنم یا بایستم و مثل ِ یک آدم ِ شجاع از خودم دفاع کنم، شبح ها سایه وار به دنبالَ م می آیند و در کُریدور فرو می روم سیاه اَند و خاکی. " ببخشید مثلِ این که نوبتِ شماست، دارن اسمتون رو صدا می زنند. " ... " بله بله، همین طوره، اما شما اسمِ منو از کجا می دونید؟ " ... " اون خانومِ بِهِم گفت. " ... اشاره می کند به جایی و خانمی را که نیست نشانَ م می دهد ... " آقایِ ... به اتاقکِ 3 ... " در سرم می پیچد این صدا و می دانم قرارم دیر خواهد شد ... " یا هم که اصلن نمی رسی؛ بس که آدمِ بی نظمی هستی و هیچ کس نمی تونه رو حرفِ ت حساب کنه " ... " آره خوب حقَّ م دارند، من همیشه معطلِ شون می کنم " ...

" ببخشید جناب .... بازداشتگاه ِ ...." بقیه ی ِ حروف ِ تابلو را به یاد نمی آورم ... " کجاست ؟" ... اشاره می کند به جایی و من اولین ملاقات را به خاطر می آورم که دیر شده بود، وای اگر از شَرِ این ملاقاتِ اجباری خلاص شوم، این بار با اشتیاق به سویت پرواز می کنم. می دانم که در انتظارمی و می آیم، سرم را بالا می آورم، شلیکِ خشمگینِ نگاه ها به سمتَ م نشانه رفته اَند و البته هنوز شلیک نشده اَند. واردِ کریدورِ بازداشتگاه می شوم و به سمت کابین می روم. دربِ رو به رو با صدایِ مهیبی سقوط می کند و جمعیت با یونیفرم هایِ یکدستِ راه راه به کریدور هجوم می آورند و البته به آهسته گی و با لب خند در حالِ گفت و گو با یک دیگرند. حتمن این ها باید بدانند، کابینِ موردِ نظرِ من که باید در آن با تو صحبت کنم، کجاست ؟ ... گویا می داند یکی شان ... " ببخشید جناب ... من می خواستم با آقایِ ..." به یاد نمی آورد نامَ ت را در درون لب خندش ... و می رود حرف زنان با کسی ... " مگه اینا نباید لباسای ِ ترازو دار تنشون باشه ؟!!!؟ ".... " ببخشید آقا شما کجا دارین می رین، هَمَتون آزاد شدید ؟... " ... " آزادِ آزاد ... واسه همیشه .... دیگه هیچکی زندانی نیست ... کجایی تو مردِ حسابی ... مگه نمی دونی ؟ " ... لب خند می زند و با مهربانیِ واقعی اَش پاسخ را ادامه می دهد " ... دیگه همه آزادن ... نیروهایِ انقلابی باستیل رو هم آزاد کردند ... " ... باستیل! چه نامِ آشنایی، اطلاعات ضبط شده در ذهنَ م را مرور می کنم و هر چه می گردم پاسخِ این سؤال را به خاطر نمی آورم ... " سرت رو بیار بالا، چرا درس نخوندی؟ " ... طنابِ بازی در دستانَ ش بازی می کند و مفاهیم غریبی در آن نهفته است و باید چیزی را به یاد بیاورم که طناب بالا نرود ... " ببخشید آقا ... " و محو می شود از جلو چشمانَ م. پشت سر، انبوه کتاب ها را جا می گذارم و در کریدور قدم می زنم، طناب هنوز بالا نرفته که کسی از پشتِ سر صدایم می زند ... چه با شتاب می رفتید شما ... بقیه یِ حروف در ذهنَ م ناخواناست و می دانم هیچ گاه شاعرِ خوبی نخواهم شد ... " می خواهم در آغوش بگیرمت و تو مثلِ کالایی آن طرفِ ویترین گوشی به دست حرف هایی را به زبان می آوری که نمی فهمم ... طناب بالا می رود و چشمانَ م را که می بندم شلاقِ تگرگ صورتَ م را می نوازد ... " دارن بِهِمون می رسن " و کریدورهایِ توو در توو را می رویم با هم ... باستیل آزاد شد و همه بیرون می روند و می خندند و من به یاد نمی آورم تاریخ را و طناب بر کف دستانَ م فرود می آید ... " حرف می زنی یا دوباره بفرستمت انفرادی کثافت ؟" ... به یاد نمی آورم چیزی را و فقط یک نام است و شاید هم یک تاریخ که محو می شود بیش تر و بیش تر در ذهنَ م.

واردِ راهرو می شوم و کسانی در آن جا به شادمانی برخاسته اَند، تنه ی آدم ها برخورد با من را تجربه می کند: " ببخشید آقا این جا چه اتفاقی افتاده ؟ " ... " آزاد شدیم، انقلابی ها آزادمون کردن، البته بُدُو هنوز در مبارزه ایم، باید کل باستیل رو بگیریم، بُدُو بُدُو با ما همراه شو ... جمهوری خواها دارن پیروز می شن " ... " من اصلن سر در نمی آرم، من فقط اومدم ملاقاتِ یکی از زندانی ها، چند لحظه پیش اسمم رو خوندن که بیام کابینِ 3 و باهاش صحبت کنم، اما اصلن انگار فضا عوض شده، ما الان کجاییم، باستیل دیگه چیه؟ " ... کسی به من تنه می زند و فریادها مثل میخ طویله در ذهنَ م می روند ... " بُدُویید بیایید بیرون " با جمعیتِ رها شده از کریدورها بیرون می آییم. از گربه خبری نیست، فقط چند گربه ی نارنجی روی سیم خاردارها راه می روند. جمعیت در پرده ی راه راهی فرو رفته اَند. مگر این ها نباید لباسِ ترازو دار بر تن داشته باشند؟ به خیابان می ریزیم و آن گاه در فاصله ای دورتر مادرم را می بینم که لب خند می زند و نمی شناسد من را: " مامان، این جا چه خبره، اصلن این جا کجاست؟ " ... مو هایش در باد به نوسان آمده اَند، و دستانَ ش را آن قدر سفید تاکنون در خیابان ندیده بودم ... اما این خیابان، خیابانی که می شناختم نیست. پس کوچه ای که از آن به بازداشتگاه می رسیدم کجاست. به جایِ برجِ میلاد، ایفل نشسته. " خیره به مادرم، تنها امیدم را سعی می کنم از دست ندهم، او می خندد و دست در دستِ پدرم با ژستی قرنِ هجدهمی حاشیه یِ خیابان را می پیماید. " سلام، اصلن معلوم هست تو کجایی؟ " چه صدایِ آشنایی ست و بر می گردم و مبهوت به چهره ی اساطیری اَش خیره می مانم. " می دونی چه قدر دنبالت گشتم؟ " ... باورم نمی شد که بازگشته باشد، آن هم در چنین شرایطی ... لباسِ آستین حلقه و دامنی کشیده به سبکِ قرن هجدهمی، لبانی به ظرافتِ کلمه ای که به خاطر نمی آورم و ادامه می دهد با همان چشمان آفرودیتی :
" به من بگو این جا چه خبره ؟ "
... عزیزم، آزاد شدیم ... باستیل رو بچه ها به هم ریختند. منم آزاد کردند.
... من هیچ سر در نمی آرم، اومده بودم ملاقاتت، باستیل دیگه چیه؟ این برادرایِ انقلابیتون حجاب رو از سرم برداشتند و منو همراهِ خودشون آوردند بیرون، اما همه چی تغییر کرده. خیابونا چرا این شکلی اَن؟ این جا کجاست؟ چرا مردم این جوری لباس پو شیدن؟
... تو هم قاطی کردیا، انگار رسالتِ مون یادت رفته، جمهوری خواها پیروز شدن عشقم.
... جمهوری خواه دیگه چیه؟
-بابا شب بخیر، کجایی تو؟ این همه زور زدیم، کشته شدیم.
-وای خدایِ من یکی به من بگه این جا چه خبره؟ یه مسلمون این جا پیدا نمی شه به من بگه این جا کجاست؟ ما چرا یه دفعه از این جا سر در آوردیم؟
- مسلمون ... ها ها ها ... دنبالم بیا ...
- ببین من الان گیجِ گیجم ... بزن توویِ صورتم ... مطمئنم که خوابم ... بیدارم کن ... من اومده بودم ملاقاتِ تو ... اسمم رو هم صدا زدند و چادر هم سرم کرده بودم ... اما اون توو یه دفعه همه چیز عوض شد.
-بیا اینم سیلی ...
می خندد و می رود به اشاره ای فرا می خوانَدَم که با او هم راه شوم. لباسی راه راه به تن دارد و در خیابان ها یِ نا آشنا مرا به دنبال خود می کشاند، این گربه هایِ نارنجی از کجا آمده اند. از بلندگو شعارهایِ انقلابی به گوش می رسد که نمی شناسم شان." امروز 14 جولایِ 1789 برایِ همیشه در اذهان خواهد ماند. امروز روزِ پیروزی و شروعِ دولتِ جمهوری خواهِ فرانسه است، این روز را بر همه یِ شما تبریک عرض می کنیم " ... " یادم اومد آقا ... دیگه نزنید، یادم اومد " ... طنابِ بازی بر سُر شدِه گیِ کفِ دستَ م هم چنان فرود می آید. " نزنید آقای معلم، یادم اومد، انقلابِ جمهوری خواه ها در پاریس، سالِ... سالِ... سالِ 1789 ، فکر می کنم چهاردهمِ جولای بود درست یک قرن و نیم پیش و شاید هم بیش تر، نزن کثافت، حالَم از هَمَتون بِهَم می خوره. "
- ببریدش انفرادی ...
- چیزِ دیگه ای یادم نمیاد، باور کنید، خب، می خواید چی بگم؟ همش همین بود. کسِ دیگه ای رو نمی شناسم.
- مطمئنی چیزِ دیگه ای یادت نمیاد؟ خراب کاری هات با گربه های نارنجی چی؟
شبحی گوریل مانند واردِ اتاقِ بازجویی می شود. بارقه ای نور از پشتِ سرش به داخل می آید.
- قربان، گویا یکی از اعضایِ خونوادش واسه ملاقاتش اومده و قرار هم بوده که بهش اجازه یِ دیدار با خانوادَش داده بشه.
نگاهی گوریل وار به چشمانَ م می کند که یادِ جسدِ مادربزرگم می افتم که هیچ حسی در صورتَ ش نبود.
- آره ... قرار بود این حق رو بهش اعطاء کنیم، اما الآن دیگه نه ... پرِ مُلاقاتیش رو باز کنید و خودِ سگشم بندازید انفرادی. ...

هم چنان در خیابان به دنبالَ ش می دوم ... موهایم در باد به رقص آمده اَند. حتمن پیش از این خواب بوده اَم ... رها کنم خودم را با جمعیت هم راه شوم ... می بینم آ شنا و غیرِ آشنا که از کنارم عبور می کنند ... و او را می بینم که از کوچه پس کوچه ها می گذرد.

- یه لحظه وایستا ... اون مامانمه.
- کدوم؟ مگه مامانِ تو به رحمتِ خدا نرفته بود عسلم؟
نگاهم می کند با همان چشمان ِ اساطیری، در خیابان مبهوت به رهگذرانِ گاهی عجول خیره می مانم ... بازتابِ نوری از نوک ایفل چشمانَ م را می بندد.
- تو چرا حجاب نداری؟ این جا چه خبره؟ با آستین حلقه و ...
- عزیزم ... اون توو چه بلایی سرت آوردند؟ انگار قاطی هم کردیا؟ لباسایِ راه راهُ درآر... از خونه واست لباس آوردم.
- مگه تو قرار نبود بیای ملاقاتم ...
- نه نه نه ... از اون موقع صد بار اینو به همه گفتی ...
- تو از کجا می دونی؟ به خاطرِ این که دورادور هواتُ داشتم.
- خب، پس چرا نمی یومدی نزدیک؟
- چون می خواستم سورپریزت کنم عزیزم ... انقلابی ها باستیل رو هم آزاد کردند. بیا این رو هم بگیر. قسمتی از بیانیه است. قراره یکی از خودِ بچه ها بخوندش ... می خندد و می چرخد و موهایش در باد می رقصند ... باستیل بله باستیل ... باستیل بود آقای معلم، نزنید، یادم اومد، به خدا خونده بودم ... فقط یادم رفته بود ... طناب پایین می آید.

- باید چیکار کنیم حالا؟
- هیچ چی؛ فقط از طناب برو بالا عزیزم ... باید بقیه رو هم آزاد کنیم ...
- کجایی تو پسرِ خوب؟ می دونی چند دقیقه ست دارم صدات می زنم ...
- توو حالِ خودم بودم، چه قدر خوشحالم کردی که اومدی، راستی چادرت که یادت نرفته ...
- ای وای چرا یادم رفت ... از همین بغل یکی کرایه می کنم ... همین جا وایسا الان میام ...
از خَمِ کوچه می بینمَ ش که می رود؛ به خیابان باز می گردم، مادرم با همان شالِ همیشه گی، آن طرف در انتظار است.
ایستاده اند 3 نفر با پیراهن هایی سیاه و شلوارهایی از جنسِ خاک ... " بچه یِ این دور و بَرا نیستی ... غریبه ای ... نمی شناسیمت ... چرا از این جا اومدی؟ مثلِ این که جونت می خاره؛ آره؟ الآن واسَت می خارونیمش ...
- نه نه من فقط منتظرِ همسرم هستم که بیاد ...
شلیکِ خنده تَنَ م را می لرزاند ...
- پس تو یه الف بچه زنم داری ... چند سالته بچه پُررو ... ما رو اُسکول کردی؟ زنتم با خودت ...
و شلیکِ خنده باز صورتَ م را می سوزاند ... چه گرفته است امروز هوا ... شلاقِ تگرگ کم کم صورتَ م را می سوزاند ... باید فرار کنم ... به خودت نگاه کردی ... لکه هایی ترازو وار بر پیراهنَ م نقش انداخته اَند ...
- خب، معلومِ یه دختر توو این سن و سال، توو یه همچین محله ای؛ معلومه که لات و لوتا بهش گیر می دن و کُ . سِ شعر می گن ...
- من داشتم می رفتم ملاقاتش بابا ... خب، چیکار کنم، بازداشتگاه توو همچین محله ایه ... اَه، این گربه هایِ لعنتی رو چرا از خونه نمی ندازینشون بیرون ...
سرِ پدرم با همان هیبتِ همیشه گی و چشمانی سرد دوباره بالا می آید، کارد می زدی خونش بیرون نمی آمد ...
- یا می گی کدوم گوری بودیو اون پسرکه یِ نَره غول کی بود و یا پاهات رو قلم می کنم، دخترکه یِ هرزه ...
- بابا به خدا از همکلاسیام بود ... اومده بود ازم واسه امتحان جزوه بگیره ...
دستَ ش را مثلِ همیشه به کمر می برد و حمایلی را از آن باز می کند، بالا می رود کمربند و پایین می آید ... نه نه نه ... " به خدا من کاری نکردم، از گربه هایِ نارنجی هم خبری ندارم ...
- کجایی پسرِ خوب ... دو ساعته دارم دنبالت می گردم ... همه منتظرن، مگه نگفتم دنبالم بیا ... امروز سالگردِ پیروزیِ جمهوری خواهاست ... توو رستورانِ باستیل جشن گرفتیم ...
- من نمیام ... حوصله ندارم عسلم ... چه لباسِ قشنگی پوشیدی ... چه قدر بهت میاد ... بیا با هم بریم یه جایی و امروز رو تنها باشیم ...
موهایش در باد می رقصند و لب خندش در حصارِ آبیِ پشتِ سر ترکیب را کامل می کند ... چه نقاشیِ زیبایی ... حتمن به یونانِ باستان بر می گردد قِدمتَ ش ...
- دُرُسته مالِ همون موقع است، اما نقاشش معلوم نیست ...
- می تونم ازش یه عکس بگیرم؟
- حتمن، فقط قول بده که به کسی ندیشا ...
دوربین را از کیفَ ش بیرون می آورد ... پشت سرش می ایستم و چادر به سر می کند ...
- چرا این قدر دیر اومدی نفسم ... بر می گردد و اسطوره ای می خندد ...
- چادرم رو فراموش کرده بودم، مجبور شدم تمام راه رو دوباره بر گردم ...
- پس بجنب عزیزم، وقتِ ملاقات تا نیم ساعت دیگه تمومه ...
- نترس فدات شم می رسیم به موقع ...
- فکر کنم موبایلِ توئه داره زنگ می زنه ...
در حجمِ آویزان بر شانه اَش فرو می رود و به دنبالِ چیزی می گردد ... و خنده کنان ادامه می دهد ... تابلویِ بالا سَرِتَم رنگِ ش کاملن رفته ... نگاه می کنم به حرکت آرام تابلو و رقصِ آرامَ ش در باد ... " بازداشتگاهِ ... " بقیه ی حروف ناخواناست ...
- الو الو سلام ... آره آره ما هم توو راهیم، داریم میایم ... تا یه ساعت دیگه اون جاییم ...
- من که گفتم نمیام ...
- لوس نشو، بدونِ تو که نمیشه ...
- چه لباسایِ قشنگی پوشیدی ...
- مگه من لباسِ زشتم می پوشم ... بُدُو بُدُو بِریم داره دیر می شه همه منتظرمونن ...
در خیابان می دوم و به دنبالَ م می آیند، 3 نفر با پیراهن های سیاه و شلوارهایی از جنسِ خاک ... خَمِ کوچه را رَد می کنم ... سبز می شود رو به رویَم ... " کجایی تو؟ مگه نگفتم همین جا وایستا تا بیام؟.."
- بُدُو بُدُو ... وقت ملاقات داره تموم می شه ...
- راستی از گربه ی نارنجی چه خبر ...
می خندد زیرِ لب و آرام چادر به سر می کند ...






0 Comments:

ارسال يک نظر