هزاردستان
امید باقری
آن روز هم مثل هر روز، بعد از کشیدن کارتِ حضور و غیاب سوار آسانسور شدم. کنج اتاقک بزرگ آسانسور جا گرفتم. وقتی آسانسور به راه افتاد، خودم را مشغول خواندن روزنامهی در دستم نشاندادم. نمیخواندم. عکسهایش را تماشا میکردم.
نفسهای مردی که کنار دستم ایستادهبود، توجهاَم را جلب کرد. نفسهایش ریتم منظمی نداشت. بین هر چند نفس، بازدمِ محکمی بیرون میداد که هُرمَ ش نوک روزنامه ی در دستم را میلرزاند. سرم را که برگرداندم، چهرهاَش به نظرم آشنا بود. خیلی آشنا نبود اما غریبه هم نبود.
تیشرت سفید و پلیور زرشکی و کت مخملِ کِرِم را از روی هم پوشیدهبود. شلوارش لجنی رنگ بود و کفشهای آدیداس سفیدی به پا داشت. موهایش هم تقریبن بلند و فلفلنمکی بود.
با نگاهی بیحالت به در بستهی آسانسور خیره شدهبود. خوب که دقت میکردی، ترکیبی از بوی تُندِ ادکلن و دود؛ مشامَ ت را قلقلک میداد.
چشمهایم را بستم و به مغزم فشار آوردم که فردی که کنارم ایستاده کیست؟
حتمن میشناختمَ ش ...
آنوقتها جوان اول دانشکده بود. البته فقط یک سال. بعد از یک سال از رشتهی مهندسی برق انصراف داد و رفت. بچهها میگفتند با پدرش تجارت مواد شیمیایی میکنند. میگفتند که ازدواج کرده و برو بیایی دارد. آن سه سال دانشکده خودش نبود اما خدایش که بود، هر موقع با درس یا استادی به مشکل بر میخوردیم، میگفتیم، « جواد عندلیب » عجب بُردی در زندگیاش کرد که عطای این گُه دانی را به لقایش بخشید و رفت. صادق توپول میگفت، عندلیب علاوه بر دفتر و خانه و زن و زندگی، یک کافیشاپ هم باز کرده است و خلاصه کار و بارش سکه است.
حتا اگر حافظهام هم کمک نمی کرد، یک میلیون تومان پول پیشی که صاحبخانه میخواست امسال روی قراردادم بکشد، وادارم میکرد، نام، نام خانوادگی، نام پدر و شماره ی شناسنامه اش را به خاطر بیاورم. از وام صندوق رفاه کارکنان اداره هم که خبری نبود.
سینهای صاف کردم و با لب خندی که روی لبم نشاندم، گفتم:
- سلام عرض شد آقا جواد.
جا خورد. سرش را سمت من چرخاند و گفت :
- ببخشید ...
- محمودَ م.
- ممممم
- محمودِ بیاتی. دانشکده ی برق. سال هفتاد و ... .
- ببخشید! فکر می کنم اشتباه گرفتید.
سرم را چرخاندم و مغموم به در بستهی آسانسور خیرهشدم.
آسانسور که به طبقهی هفتم رسید، هر دو با هم به سمت در خیز برداشتیم. از آسانسور که پیاده شدیم، عینکی از جیب کتش در آورد و به چشم زد. نوشتهی بد خط روی کاغذ کوچک مچالهشده در دستش را میخواند که به سمت اتاق کارم به راه افتادم. مطمئن بودم که خودش است. هنوز چند قدم نرفته بودم که صدایش در راهروی اداره پیچید:
- خیلی مخلصیم آقا بیاتی.
وقتی برگشتم، دستهایش را از هم باز کرده بود و لب خندی به لب داشت. لابد منتظر بود بپرم در آغوشَ ش. جلو رفتم. دستم را دراز کردم و دست دادیم. تعارفش کردم که در اتاق من بنشینیم و چند دقیقه ای گپ بزنیم.
به اتاقم که رفتیم گوشی را برداشتم و شمارهی آبدارخانه را گرفتم. سفارش دو چای تازه دم میدادم که گفت:
- من نسکافه میخورم.
به آبدارچی گفتم یک چای و یک لیوان آب جوش بیاورد. عندلیب گفت:
- بیاتی جان، این جا میشود سیگار کشید؟
خلاف مقررات بود اما گفتم، چند دقیقه ای صبر کند تا آبدارچی بیاید و برود، سیگار کشیدن که سهل است، اگر دلش خواست خانم هم می توانیم این جا بیاوریم. لب خندی روی لب هایش هنوز کش نیامده، ماسید. خودم هم از شوخیام خوشم نیامد.
آبدارچی که رفت، پنجره را باز کردم و صندلی را کشیدم کنار پنجره. از کشوی میزم یک بسته نسکافه بیرون آوردم و در آب جوش حل کردم. لیوان نسکافه را که به دستش میدادم یک میلیون تومان پول پیش خانه را در جیب صاحبخانه ام احساس میکردم.
عندلیب پروندهی در دستش را روی میز گذاشت و روی صندلی کنار پنجره نشست. پا روی پا انداخت و سیگارش را آتش زد. دود غلیظی بیرون داد و گفت:
- ببین دست روزگار ما آدم ها را چه جوری به هم می رساند. راست میگنها ...
داشت قصهی رسیدن و نرسیدن کوهها و آدمها به هم را میگفت که حرفش را بریدم و گفتم:
- بله ... مممم ... اتفاقا تو همین یکی دو روز میخواستم شماره تلفنت رو از صادق بگیرم و یک زنگی بهت بزنم.
- صادق؟
- صادق توپول!
- مممم ... باید بشناسمش؟
- ما رو دست انداختی دیگه، نه؟
- نه به جان بیاتی جان.
- صادق حسن لو. الان تو عسلویه کار میکند. یک وقتی با هم خیلی «مَچ» بودید. هر پنج شنبه باهم کوه میرفتید ...
- آهان! ... صادق ... دیدیش سلام ما رو هم بهش برسان.
مکثی کرد. گرهای به ابروهایش انداخت و گفت:
- حالا اگر کاری باشد که از دست ما بربیاید، در خدمتیم.
- هیچی! میخواستم حالت رو بپرسم ...
عندلیب سیگارش را از پنجره بیرون پرتکرد و نسکافهاش را سرکشید. خیزی به سمت میز برداشت و پروندهاش را خودش باز کرد. گفت:
- بیاتی جان! دست شما را میبوسد. البته هر جور باشد از شرمنده گی شما در میآییم.
درخواستش غیرقانونی نبود. اما پروندهاش باید چند دست میگشت تا به من برسد. این یعنی چند ماه رفت و آمد بیعلت به طبقات اداره ی ما و شاید خرج چند تراول ناقابل.
میدانستم اگر امضا کنم به تقاضای وام یا قرض یک میلیونیام نه نمی گوید. معطل نکردم. خودکار را برداشتم و زیر درخواستاش را امضا کردم. پرونده را که بستم، از صندلی بلند شد و تشکر کرد. نگاهش دیگر بیحالت نبود. چشمهایش میخندیدند. کارت ویزیتی از جیبش بیرون آورد و به دستم داد. گفت:
- واقعا از آشنایی با شما خوش وقتام. از بابت نسکافه هم ممنون. جبران می کنم.
دست داد و رفت. از در که بیرون رفت، روی کارتش را خواندم. نوشتهبود:
« جواد بزرگ منش / پیمانکار تأسیسات »
.
امید باقری
تهران
مرداد 88
Omid-bagheri@hotmail.com