زنبور
داستانی از علی عابدی
مرد، روویِ کاناپه دراز کشیده است. زن روویِ مبل کنار کاناپه نشسته است. هر دو دارند تلویزیون نگاه می کنند. زن به چیز دیگری فکر می کند. مرد امّا غرق تماشاست.
زن : "..................... ؟ "
مرد : "....... "
زن : ".................... ؟! "
مرد : "......... "
زن فریاد می کشد. مرد از جایش بلند می شود. سیگاری روشن می کند و می رود کنار پنجره می ایستد. بیرون را نگاه می کند؛ امّا فکرش جا ی دیگری ست. زن هم از جایش بلند می شود می رود روویِ کاناپه می نشیند.
مرد همان طور که از پنجره بیرون را تماشا می کند، می گوید : "..........؟ "
امّا زن جوابش را نمی دهد.
مرد دوباره تکرار می کند : ".............؟ "
زن از روویِ کاناپه بلند می شود. به اتاق خواب می رود و در را محکم به هم می زند. مرد لباس هایش را می پوشد. سیگار دیگری روشن می کند و از خانه بیرون می رود ...
تلویزیون هنوز وزوز می کند.
-
-
-
سکوت پر حرف ترین حرف این داستان بود .فضای جالبی ترسیم شده بود و زبان وضعی خوبی شکل گرفته بود .ممنون از قلم خوبتان.
این عجیب بود که ما گاهی مثل هم فکر کرده ایم
سال گذشته یه هایکو نوشتم.درباره ی مردی که روی کاناپه نشسته بود و کنترل تی وی در دست داشت و زنی که که روی کاناپه نشسته بود و هیچ چیز در دست نداشت
هرگز با تو بودن را کنار نگذا شته ام، و همواره مطمئن هستم که با همین سکوت ظاهری با هم صحبت میکنیم.
Nazy Moradi 09/11/10