اولین
داستانی از علی یوسفی
-
کلید میاندازد و در را باز ميكند. مثل هر روز در سه سال گذشته، منتظر ميشود صدايي از آشپزخانه بگويد: عزيزم تویي؟ حالَش از این جمله به هم میخورد. انگار كس ديگري هم غير از او ميتواند بدون در زدن وارد خانه شود! لباسَش را عوض میكند و پشت ميز ناهارخوري مينشيند. زن با پيشبندِ زردش، پشت به او در حال شستن ظرف است. مثل مردانِ هیز به اندام زن زُل میزند. مووهايِ خرمایيِ فرفرياَش را با كِشِ موويِ بنفش، سرسري پشت سرش بسته است. ناگهان بر ميگردد. از نگاه خيرهی مرد غافلگير ميشود. مووهاي كم پُشت و ژوليده و ته ريش سه چهار روزهاَش نشان ميدهد كه باز هم چند روزي از اوو غافل مانده است. لبخندي بيخودانه ميزند.
- چرا اينطوري نگاه ميكني؟
-چهقدر خوشگل شدي؟
مرد خیلی بیتفاوت این جمله را میگوید. زن نميتواند رضايتَش را از اين تعریف پنهان كند. ميآید پشت سر مرد و در حالیکه دستانَش را از دو طرف بالا گرفته تا او خیس نشود، گونهاَش را میبوسد. بوويِ وایتکس ميدهد. مرد از اين بوو متنفر است. او را ياد خستهگيها و دلزدهگيهاي بعدِ عشقبازيهای شبانهشان مياندازد. اما به روويِ خودش نميآورد و با لبخندی پاسخَش را ميدهد. زن برميگردد و به كارش ادامه ميدهد.
- امروز زود برگشتی. شام هنوز آماده نیست.
مرد پاسخی نمی دهد. فقط دستانَش را حلقه میکند و روویِ میز میگذارد. صداي زنگ تلفن با فاصلههای زمانيِ کوتاه در هال، بعد در آشپزخانه و آخر از همه در اتاق خواب میآید. زن لحظهای متوقف میشود. سرش را بالا میآورد و به جا ظرفی روو به روویَش خیره میشود. مرد درحالیکه چشم از او بر نمیدارد به تلفن جواب میدهد.
- الو؟....، نخیر
همانطور که گوشی را میگذارد و به زن که هنوز پشت به او ایستاده نگاه میکند، میگوید:
- منزل احمدی نیست.
دستان زن دوباره به کار میافتد و انگار زیر لب چیزی میگوید. آخرين ليوان را هم آب ميكشد. شيرِ آب را ميبندد و ليوان را كمي محكم روويِ سينك ميكوبد. خودش هم جا میخورد. سعي ميكند با جابهجا كردن لیوان؛ آرامشَش را نشان دهد. سر كه برميگرداند، مرد نیست. صدايش ميزند اما جوابي نميشنود. پيشبند و دستكش را در ميآرود و دنبال مرد ميرود. در بالكن ايستاده است. به پايين نگاه ميكند. 3 طبقه، ارتفاع زيادي است. دستانش را روويِ لبهی بالكن گذاشته است و همهی وزنش را روويِ آن انداخته. نفس نفس ميزند. شانههايش ميلرزند. بلندتر صدایش میکند. مرد فقط سرش را برمیگرداند. رنگَش پریده است. با دهان نیمه باز چند لحظهای روویِ زن مات میماند. طوریکه انگار فقط از روویِ صدا، جای ایستادن او را پیدا کرده است. دوباره به پایین نگاه میکند. خون به صورتَش میدود. سر بلند میکند. حالا دیگر آرامتر نفس میکشد. دهانَش را بسته است، اما پرکهای بینیاَش باز و بسته میشود. باز هم به زن نگاه میکند که همانجا خشکَش زده است. اینبار واضحتر میبیندش. حتا یک چین کوچک کنار خط بین گونهی چپ و لبَش تشخیص میدهد. دوباره به پایین خیره میشود. برای آخرین بار که سر بلند میکند، مانند چند دقیقهی پیش آرام به نظر میرسد. زن تازه جرأت میکند بپرسد: چی شده؟ پوزخندی گوشهی لب مرد مینشیند. نفس حبس شدهاَش را رها میکند. هوای تازه را به داخل ریهاَش میکشد. خمیدهگیِ پُشتَش را راست میکند و سینهاَش را جلو میدهد. قدمهاش را محکم برمیدارد. تنه ای آرام به زن که جلوی در ایستاده میزند و از کنارش رد میشود. زن سرش به طرف همانجایی که مرد ایستاده بود، ثابت مانده است و فقط شانهاَش به عقب میرود و دوباره به حالت اول برمیگردد.
ابتداي داستان معمولي ست اگر جمله انگاركس ديگري هم غيرازاو مي تواند بدون در زدن وارد خانه شود! فضا خوب پرداخت شده وشخصيت هاي داستان ، چنداني نياز به گفتگو ندارند .چون راوي گهگاه در قالب داناي كل به ذهن آنها مي خزد،بوي وايتكس مي دهد مرد از اين بو متنفر ست .چرا نويسنده اين تنفر را در قالب ديالوگ نمي ريزد.شايد براي رعايت ايجاز ؟!
اما انعكاس صداي تلفن در هال و آشپزخانه و...اشاره اي ست زيركانه وآرام به بروز شك وترديدي كه مرد را به بالكن مي كشاند واينجا تصوير بسيار زيبا پرداخت شده .همه آن دلزدگي يكنواختي ونفرت يله مي شود روي ميله بالكن طبقه سوم وحقيقت يك احساس رنگ ازصورت مرد مي پراند واورا به نفس نفس مي اندازد
اتفاق از كنارزن عبور مي كند تنه اي به او مي زند و در ذهن مخاطب هر بار كه داستان رابخواند جور متفاوتي مي افتد .
علي يوسفي عزيزگرچه پايان باز براي اين داستان انتخاب خوبي ست اما نمي دانم چرا دارد به يك سنت در داستان نويسي تبديل مي شود
ممنونم براي دعوتت وهمينطور ديدن اين سايت خوب