الهام از جریان سیال ذهنی یا مونولوگ درونی
بیژن باران
-
-
عزیز دل، تو غرق رحمت کلامی. با چه تردستی سخن طنازت در تن خستگان راههای دور طنین اندازد. با شبق ابریشم گیسو، پیشانی هوشمند، چشمان دقیق، دقایق را قایق غریق عاطفه می کنی. با رقص کلام، مدام بگوش میخوانی: زمان همین آن است که می گذرد با خاطره و خیال.
واژه های تو غنچه های یاس و نسترن اند که در ِسحر َسحر گشوده می شوند؛ زائر را به ثانیه ای از زمان جدا؛ او را غرق خیال و خلود، آماده صعود و حلول میکنند. کلام تو زورقی است زائر را می برد بسوی ماه کامل مردد بر افق- که بماند؛ برود بالا؛ یا برگردد بتاریکی تنهایی. در سقای گنبد پر قوس و هوس، زائری تشنه، می خواهد دست بسوی آن کمانه های مهربانی و محبت بکشد؛ بگردی کروی، به پوست شفاف شب، به شیار شوق و تب، به تقارن تناسب تنانگی، به تپش تند تن، بدره های نمور شرم و گرم. اختیار از دست بدهد در معبد هوس و حس، درآستانه ی کاماسوترا، مهتاب مهربان شب، شوکت، شکوه- چون شناوری بهوش آید؛ از هوش برود بر حماسه ی ماسه مملو مطبوع.
دلت دریایی است که لحظه را نورانی کند چون ناهید یا عقد ثریای پروین. بارش با تو بوریای برین است که در مغز مسافر حک می شود همیشه - تا انتهای زمان، تا حلول زروان با 2 بازوی گشاده به گذشته و آینده؛ بزیر 2 پا، اکنون.
تو وفور نعمتی که خشکسالی را در آن راهی نیست؛ زمین بزیر باران، خیس و شنگ می شود تا لاله ای سرخ، لوله بی ولوله، از میان سربرآرد؛ به ارتفاع غیرت، سلام در گلو؛ آماده خدمت و خمار؛ به نور رسد؛ به تاریکی نمور، به عمق، به جمعه، به جنوب، وجوب، رسوب، رخوت، خواب، رویا، نفس ایقاعی روز در کنار..
نسیم دست برد بر پرده پنحره بشیطنت، بشیب شیروانی سینه ات؛ به اکناف کوه قاف، بدره های نمور غروب، به چشمه ی حیات، پیاله پر حس و حشر، بشرم، تاریکی، نم گرم ولرم، به غنچه خجول سرخ نسترن پنهان زیر خاموشی لبه، به انتهای تنهایی تن ها، به بن بست بی برگشت، به غان و غون کودکی، به ُخرُخر بدوی وحش، به نزدیکی، لمس پوست، دمای نفس، گرمی گردن، شوکت حضور، خواهش تکرار، تمرین سوار، سیاحت، کنجکاوی، شعف، شور، شیطنت دوباره، قلقلک، قهقه، اقناع، غلیان، قفا، قفل، غمزه، غلتک، غلاف.
باران بوسه بر بدنت - از بینی و بناگوش و بازو؛ تا پیشانی و پایین و پشت و پیش، شانه و شکم .. تا شوکت شکوه حضور، تا لرز لحظه ی ورود، به معبد بی آفتاب ولی داغ، به الهه لهو بر لبه لوزی سکو، به رقص سالسا برای چشم گشاد ماه، شوق شما و ما، گروه خودی خراب، خرامان، خلوت، خیس، خلال خلیج، کشیدن بادبان بسوی آبهای جنوب، به ساحل رضا، سواد وحدت، نبود سایه در قرابت قوس، قیام، قیامت..
از بازار بغداد به باغی همجوار ارس می آیی؛ در دامنه ی پر شقایق خواهران 2 قلوی سهند و سبلان – تقلید ابدی از کبوتران مغرور حبس قفس سینه ات. میخوانی، میرقصی، تخم چشم شگفتی ناظر هنرت لزگی می گردد! تا ترا دنبال کند، بدروازه شیراز، بزیر کاج کهن مزار حافظ با پیرهن چاک، غزل خوان، صراحی در دست..
آه چه شورانگیز با آهنگ ماه و نور باه پای میکوبی، دست می افشانی.. چون ابر ابلق، پنبه و پذیرا، می جهی، می خزی، نک پا میروی. ناظر مفتون هنرت، سرش چون ساعت دالی آب می شود؛ دلش غنج میزند برای قرابت، غلو، غلیان. می پیچی چون پروانه بزیر استوانه نور در رقص باه. شب بین تو و ناظر آب می شود؛ روز می شود. هنوز میرقصی در برابر چشمان خواهش و نیاز. خورشید بر شانه تو طلوع می کند. بر سینه تو دست می برد؛ کمرت را در طوق بازو می گیرد. ترا بخود نزدیک می کند، نزدیکتر می کند، تا بکند، تا نور نتواند گریزد از میان.
آه تو قدح شراب ارومیه- پر و سکر اور در بغل جا می گیری. مماس پوست، دمای نفس، تپش قلب؛ دستها در غنیمت قوس و قیام.. بر می خیزی، دور می شوی، بر فرش چمن- اهویی خوش دوخت به طنازی طی طریق می کنی. فاصله ات کویر لوت می سازد؛ در شرجی ابادان و خشگی چاه بهار دولفینی از خلیج می مانی، با اندام دوکی و صدای نی می خوانی. نزدیک می شوی؛ ابرو می اندازی، شانه ها تکان می دهی، دور می زنی، چرخ می خوری، قر در کمر، پیچ در رانها، دولا می شوی، خم در زانو، با پنجه پا بر چمن خیش می کشی، پاشنه پا می کوبی، پایین، میان، سرین - در خط شیفتگی نگاه ناظر هنرت.
وقتی تو از پیرهنت دور می شوی؛ افتاب از حرکت میماند- مشتاق و خیره به نور تو. لحظه از تو زیبایی گیرد؛ در گذران تماس، مماس پوست، جدایی بعد از نقطه تقاطع در 2 سوی خط؛ عشقبازی اینچنین.. در سکون سحر یا در کسوف تقویم بیخبر، در کمر استوانه تنه درخت در هرم دید پنجره، راندن راهوار، رانش شور و شعور؛ قاچ پارچ پرشور خزر، زانو به بانو ، خزینه داغ، خزانه خرم خمار، حمام ثنویت، طوقه طواف قوس، فرو کش، فرمایش، فرسایش، باز دهان، لب لبه لبالب، که پل وصل کپل، خان و خانم در خانه، مار سر مسی در رقص سرخسی به لانه سار، سپس در ترک دیوار، تمام خود را تو کند و ناپدیدار. بخزد به خزه برای دخول به گنج افسانه و افسون هزار و یک شب.
در شادی و شوق بمالد سر به دیوار، در مستی لحظه دیدار، فروشود به ترک زمین، برای زلزله و زلال لذت لحظه حس، تاشدن، واشدن، یمین و یسار ، پیچش، چرخش، چولیدن، شکفتن در دما و مه،آرامش آن معهود، عیان ستاره بر لبه گرد ماه، برد پناه به درز لرز شب، مالمال بمالد، دست بر کمانه های گیتار، انگشت چون مضراب. آویز و جلوس بر مثلث فرش پذیرا، میانه مونس موز. ببر مرا بدرون؛ به اعتماد ثانیه ثبات، سپس به ریزش رباط، به خیسی سونامی سحر، به شور صبح بر شاخه باغ، با نرم پر گرم شور. به بوق نیلوفر که با گرمی سحر باز شود و پذیرا؛ تا پرچم نزدیکی را به کلاله کمال مالد؛ تا ماله کشد جدار هرم تو در تو؛ تا کشتی سندباد به بندرگاه لنگر اندازد؛ فرو شود به آخ وای واخ؛ به جالیز دلانگیز کدو و خیار در نم غروب؛ در انبساط لحظه و انقباض عضله، در گوشَت نجوای خواهش و آمال، تا فروپاشی خرابات..
روبرو، اشتها آفرینی؛ درکنار، آرامش بخشی؛ در پایین، عمود قائم را حایلی؛ در زیر، امواج تلاطم دریایی؛ در رو، مهربان و سایه گذار؛ در روز، قرابت قوس و قیام غیرت؛ در شب، تماس پوست و حیرت؛ در نیمه شب، کودک گوشتخوار؛ سپیده سحر، تشنه شیر گرم جلوس خروس- گردن شق بسوی شفق؛ در گیلاس لبانت شبنم عشق؛ در عدل ظهر بیسایه منطبق بر منطق طوق تمامی طولی تو؛ غروب لابلای لعل و لمس؛ جا دادن کبوتر بلانه با مدخل قالی نرم ابریشم ورود، در شب، آه باز شب، در بغلت در حال- فراموشی گذشته و آینده؛ بر افق نیملا، عمود سرریز آذرخش؛ فشار، فراموشی، افشره، وحدت وجود، تکامل شکار سمور، شهوت نمور، قلمبه بیقرار غرور..
ترا پهن می کنم به یشم چمن
چو سفره سخاوت مالامال
پر از رنگ و رایحه، میوه و گل
نگاه به لیمو لیمو ، هلو ، شفتالو
2قلوی گیلاس لب، لبو، آلبالو
دست می برم به سیب سیمین
با دگمه کبود، عطر عاطفه
بلب گذارم شفاف پوست
گونه به گرد باقلای بن بست بین
زبان به دگمه شیب سرشار
سر ز دوار رایحه لیمو لیمو
دست بر کشاله کمر زردالو
گونه به پُرز پذیرا، محنی ملوس
غنچه نسترن باز شود برای قائم بقاعده
افقی کنار سفره، تداخل و تمرین
حریص و حرص سر از پانشناسم
زل می زنم به ظلمات، به نقب گوشت به کوه و کمر
به دهلیز سراب میانه و مهار
در 2 راهی کمرت مکث می کنم-
به پیش یا به پس؟
فرو شوم با سرک به ترک تازه زمین
یا بقعر دره ی میانی محدب صخره های غرور
وقتی ترا در بر میگیرم
کبوتری با شاخه زیتون
بسوی لانه در پروازم
بیا برقصیم باهم-
بیان عمودی میلی افقی
تو گیتار مشتعل در بغل من
انگشت بر نوازشگاه شوق، به ماشه کشم
چاشنی نوغان روشن شود
که پل وصل به کپل تو کولاک می کند
کنار کمر دمر، قیام غرور غیرت
نی جدا ز نیستان دمد به ترنم نسیم
بسوی سوراخ سوز و سماع
در جذبه و خلسه خمار
ماهی راهی تو در تو
کنار کمر با حرص و هوس
انگشت شوخ بر ماشه میانی
مار سرمسی در کمین
بر بوته نسترن در شکوفانی شرابی شوق
بسوی سوراخ سکر کسوف سکون سکوت
به انتهای خمار عشق
7 سوراخ عشق در محاصره عشق
دست و لب عشق
بر لبه لبو در سماع بی خبر از نیستان ناله عشق
بین ما کیمیا
در اشعه نگاه بر پوست و پولک پستان
هر از گاهی بگاه پگاه
ویار دیار ترا میکنم
ویرش نگاه به تصویرت جسم را مسخر میکند.
ویرم بتو می گیرد.
کنجکاویم مرا بتو می کشاند
تا در کشاله شب
کش و قوس آییم
از طراوت گلبرگ نسترن و نیلوفر
بشفاف پوست شکم، شکوه شانه و پشت
دلم هوای ترا کرده
ای فاخته خلیج
با نرمی پرت بزیر دست
با عطر ماه، مزه دریا، زمزمه درخت خرما در نسیم
حواس: پنج پنج حس در چهار چهار آخر سال
صدای ضربان عشق
ظرافت منحنیهای صورت به کرانه کمانه های کلان کمر
در رایحه لیمو لیمو، نسترن و یاس
با مزه گس گیلاس بوسه ها
با زبان شیرین می شود.
با داغی پوست، دمای دره ی وصال، فشار وتر بر قوس
کف کشم به سطح سیال
عاطفه: با شور عرق شقیقه ات
با شادی شرابی شوق
شگفتی و کاوش کنج، عیان گنج
در غم غروب غربت پنجره
در پرواز تنهای غراب به غرب
در رقابت برگها بریزش خزانی زرد
حسادت و فترت شب
{در شعر میتوان بجای من و تو عشق را بکار برد
لب عشق بر لبه عشق انگشت عشق بر غنچه غمزه عشق}
101809