- دنیای داستایوسکی
اثر گئورگ باکچی(بخش پنجم)
برگرداننده: حسن واهب زاده
شکوفائی، تشکیل خانواده، مسافرت بخارج
1867 -1871
در اوایل 1866 زندگی ی « داستایوسکی » دیگر غیر قابل تحمل بود. بعد از مرگ برادر بزرگش مسئولیتِ تمامِ ِتعهدات وی را بگردن گرفت، در حالی که از نظر حقوقی چنین وظیفه ای نمی توانست داشته باشد. اگر این کار را نمی کرد نشر مجلۀ « اپوها » به خطر می افتاد. بعد ازتوقیف مجله، طلبکاران بی صبرانه پول های خود را طلب میکردند. « . . . . می بایستی کتاب هایم را بفروشم و لباس هایم را به دست بانک رهنی بسپارم تا بتوانم زندگی کنم. طلبکاران پولهایم را بردند، در غیر این صورت می بایستی روانۀ زندان شوم ( بخصوص به زندان خودمان ) وقتی نمی توانستم نوشته هایم را تمام کنم دیگر ابداً قادر به پرداخت بدهی هایم نمی شدم. چه می توانستم بکنم؟ می بایستی از ناپسری خود و از بیوۀ مرحوم برادرم نگهداری کنم. . . . .امّا مبادا خیال بکنید که خیلی دل افسرده هستم. لحظات شادی آور فراوانی هم دارم . . . .هنوز در نهاد من نیروی زندگی ته نکشیده است. . . »
در تابستان 1865 با یک ناشر رذل و پست قرارداد می بندد. « ایستیلوسکی »
Stillovski در حضور مأموررسمی ی ثبت اسناد مبلغ ذکرشده در قرارداد را
می پردازد. مأمور ثبت اسناد روز بعد آن پول را به طلبکاران تحویل می دهد. پس دیناری از این پول به دست ( فیودور میهائیلویچ » نمی رسد. بیش از همه از این برآشفته می شویم، وقتی می شنویم که این همه پول از نو به جیب « ایستیلوسکی » جاری می شود. بقراری که بعد ها معلوم شد، برات های « فیودور میهائیلویچ » را به قیمت ارزان خریداری کرد و به وسیلۀ دو تن از نمایندگانش پول ها را به جیب زد. « ایستیلوسکی » بطور نفرت آوری، ماهرانه نویسنده های مارا و آهنگسازان مارا استثمار می کرد. . . . تا آن ها به تنگنا می افتادند تور شکار خود را پهن می کرد. سه هزار روبل برای نشر تازۀ یک اثر، بواقع پول کمی است، اگر در نظر بگیریم که آثار « داستایوسکی » بین خوانندگان موفقیت بزرگی داشت. سنگین ترین شرط، این بود که تا اول نوامبر 1866 می بایستی رمان جدیدی را به « ایستیلوسکی» تحویل دهد. و اگر تا ضرب الاجل، کتاب را تحویل ندهد، می بایستی مبلغ عظیمی را به عنوان غرامت به ناشر بپردازد. اگر تا اول دسامبرهمان سال هم نتواند کتاب را تحویل دهد، آن وقت حق تألیف تمام آثارش برای همیشه به « ایستیلوسکی » تعلق خواهد گرفت. طبیعی است که منظور اصلی این طرّار همین بود.»
در اوّل اکتبر « داستایوسکی » به « میلیوکوف Milyukov » با دهشت حکایت می کند که در آستانۀ ورشکستگی قرار دارد. از رمانش هنوز یک سطر هم ننوشته است، پس حق تألیف را از دست خواهد داد. صحبت از این شد که باتفاق هم کتابی بنویسند، ولی « داستایوسکی » این نظر را رد کرد. انگار که از مدت ها پیش طرح نوول " قمارباز" را باخود حمل می کرده است. خانم تندنویسی را به سراغ وی فرستادند تا کتابش را به وی دیکته کند. تند نویس دختر جوانی بود به اسم « آننا گریگوریونا ایسنیت کینا Anna Grigoryevna Snitkina ». تند نویس خوشگل نبود، امّا دارای خصوصیات قاطع بود و همیشه آمادۀ کمک. اورا به نام « نیوتوتسکا Nyetocka » صدا می کردند. او آثار « داستایوسکی را می شناخت و دوست داشت. وقتی پا به خانۀ « داستایوسکی » گذاشت، نویسنده را که تازه از حملۀ صرع فارغ شده بود در وضع وحشتناکی پیداکرد. « ظاهراً گیج و منگ بنظر می رسید، بهیچوجه قادر نبود رشتۀ افکار خود را جمع کند. چندین بار از وی پرسید که اسمتان چیست و از نو فراموش کرده بود، و بعد مدتی در اتاق بالا و پائین می رفت، انگار که حضور من را فراموش کرده باشد » بالاخره دست و پای خود را جمع نمود و عصر شروع به دیکته کردن رمانش کرد. روز بروز رغبت کار در وی فزونی یافت و در عرض 25 روز، 29 اکتبر کتاب تقریباً در 10 جزو آماده شد. در30 اکتبر ( در چهل و پنح سالگی ی تولد داستایوسکی )
کار دست نویس تمام بود ولی تا مدتی بهمراه دست نویس می بایستی دوندگی کند.( « ایستیلوسکی » عمدا ًبه مسافرت رفته بود تا دست نویس را نتواند تحویل بگیرد ) بالاخره به کمک پلیس رمان " قمارباز " را تحویل داد. « داستایوسکی » از مخمصه نجات یافت و در عین حال انگار که معجزه ای رخ داده باشد، زندگی ی خصوصیش نیز نظم خود را باز یافت.
در هشت نوامبر 1866 به « آننا گریگوریونا » داستان ذیل را حکایت کرد. بر حسب نوشتۀ زن آینده اش : قهرمان داستان، یک مرد غرغری پیش از موقع پیر و فرتوت شده و بد گمان، مبتلا به بیماری غیر قابل علاج با دست های فلج شده می باشد. هرچند که قلب مهربانی دارد ولی قادر به نشان دادن احساسات خود نیست. شاید بعنوان نقاش آدم با استعدادی باشد. با وجود این هنرمندی است که همیشه سرنوشت بدنبالش است و یک بار هم موفق نشده است که افکار و ایده های خود را بصورتی که آن را در رؤیاهای خود می بیند در آورد و از این جهت دائم با دلواپسی ی خود در ستیز است. . . در این موقع که در دوران بحران زندگی ی خود شناور است بایک دختر جوان آشنا می شود. . . . اسم این دختر را « آننا Anna » می نامیم. هر چه بیشتر او را می بیند بیشتر دلباخته اش می شود. . . عقیده اش بر این قاطع تر می شود که خوشبختی ی خود را در کنار او می تواند پیدا نماید. ولی این یک پندار تحقق ناپذیری است. آخر این پیر مرد بیمار که در زیر قروض خود دست و پا می زند، به این موجود پرنشاط و تندرست چه چیزی را می تواند دهد؟ اگر دخترک عشق خود را ارمغان نقاش کند، آیا این از جانب دخترک فداکاری وحشتناکی نخواهد بود؟ آیا بعد ها به تلخی پشیمان نخواهد شد؟ که چرا سرنوشت خود را به سرنوشت این پیرمرد فرتوت بسته است؟
« آننا گریگوریونا » دیگر می داند که « داستایوسکی » راجع به خود شان صحبت می کند. قاطعانه جواب منفی می دهد، ولی در ارتباط با " نقاش " با تحسین و تمجید یاد می کند. « داستایوسکی » با صدای لرزان خود چنین پاسخ می دهد: « لحظه ای خودتان را بجای دخترک تصور کنید، و تصور کنید که این نقاش من باشم که به شما اظهار عشق کرده ام و از شما خواهش کرده ام که همسر من باشید. چه جوابی می دهید؟» در چهرۀ « داستایوسکی » آن چنان اثر شکنجه منعکس شد، پی بردم که اگر جواب منفی بدهم ضربۀ کشنده ای به مناعت طبع و غرور وی وارد می شود. نگاهی به چهرۀ آشفتۀ وی انداختم – این چهره چقدر برای من گرامی بود – و پاسخ دادم: «. . . . جوابم این خواهد بود که شمارا دوست دارم و تا آخرین نفس دوست خواهم داشت. »
برای این پاسخ به نیروی بزرگ درونی و تصمیم احتیاج داشتم . « آننا گریگوریونا » واقعاً دست به فداکاری زده بود. در شکفتگی ی جوانیش شوهری را انتخاب کرد که تقریباً 25 سال مسن تر از وی بود. صرع دارد و مردی است که با گرفتاریها دست و پا می زند. روز های بسیار مشکلی را در پیش داشت. ولی توانست زندگی ی خصوصی ی « داستایوسکی » را از نظر انسانی و مادی رو براه کند. برای نویسنده چهار بچه به دنیا آورد و بعد از مرگش با مراقبت تمام دست نویس ها و نامه هایش را جمع آوری کرد. او از نظر شعور به نویسنده نمی رسید، ولی در این باره اصراری هم نداشت، مایل بود که شوهرش را اندکی تصاحب کند و به حلقۀ خوشبختی ی خرده بورژوازی خود جلب نماید. تصویری را که بعد ها در خاطرات خود رسم می کند، مارا نه بیاد نویسنده بلکه بیاد تصویر ایده آلی ی که « آننا گریگوریونا » خلق کرده بود می اندازد.
بعد از آن که صحنۀ رومانتیک خواستگاری به پایان رسید، هر دو با هوشیاری خود را برای ازدواج آماده می کردند. « داستایوسکی » در این روز ها تصدیق می کرد که زنان قوی و هیستریک و پرشور و حرارتی را که تا کنون شناخته است، برازندۀ حال او نبوده اند. او به یک منشی ی مطیع و خانم خانه دار احتیاج داشت. جشن ازدواج در فوریۀ 1867 صورت گرفت ( دقیقاً 10 سال بعد از نخستین ازدواجش ) . هفته های ماه عسل یکی پشت سر دیگری سپری می شوند و « آننا گریگوریونا » با اندوه تجربه می کند که خانۀ شان خانۀ پر رفت و آمدی است که همه کس همه موقع حق دارند پا به آستانۀ خانه شان بگذارند. شوهرش دائم از تقاضای پول خویشاوندان و « عیسی اف » در شکنجه است. نا پسریش هم فوق العاده بی تربیتی می کند. تصمیم می گیرد که در خانه نظم برقرار کند. « آننا » داستایوسکی را مجبور می کند که به خارج مسافرت کنند. در آن جا دور از طلبکاران و خویشاوندان برای همدیگر زندگی خواهند کرد و نویسنده براحتی به خلاقیت ادبی ی خود ادامه خواهد داد . « آننا » تمام جهیزیۀ خود را فدا می کند و حتّی مبل و صندلی ها را هم می فروشد تا بلکه دهن پرسرو صداترین طلبکاران خود را پر کنند و تقریباً بصورت فرار به خارج مسافرت کنند. طبق نقشۀ قبلی بمدت سه ماه، ولی در حقیقت بعد از بیش از 4 سال به میهن بر می گردند. . . .
این که « داستایوسکی » تن به این مسافرت داده است آیا درست بوده است یانه؟ آیا به این صلح و آرامش احتیاج می داشته است؟ از لابلای ده ها نامه اش چنین مستفاد می شود که جای زندگی ی پر شور روسی برایش سبز بوده است. بحث ها و جدال های حادّ که تا پاسی از شب گذشته ادامه می یابد، بدون حضور کسی که افکار وی را درک بکند در حدّ زیادی خود را تک و تنها احساس می کند.: « به دنیای بیگانگان افتادم که نه تنها در آن چهرۀ روسی، کتاب روسی، افکار و گرفتاریهای روسی نیست بلکه قیافۀ صمیمی را هم نمی شود گیر آورد. . . . ! قریب 6 ماه می شود حتی یک بار هم باشد روزنامه نخوانده ام. از روسیه عقب مانده ام. . . مثل صومعه نشین ها زندگی ی عبوسی داریم . . . الخ. به هر جا که می رسد، خواه به « درزدا Drezda » و « بال Bazel » و « ژنو Genf» یا « ووَی Vevey » و « بولونی Bolony » یا به « پراگ Praga » هیچ جا به وی خوش نمی گذرد. با تلخکامی بی انصافانه به مردم و عاداب و رسومش فحش و ناسزا می گوید. در بارۀ سویس عقیده اش به قرار ذیل است: « زندگی ی بورژوائی به حدّ وافری در این حمهوری پست رشد کرده است. . . . مجادلۀ دائمی، فقر و مسکنت در همه چیز وضع پیش پا افتادگی در حدّ وحشتناک است اخلاقیات وحشی. . . »
فقط موزه های نقاشی را دوست دارد که اغلب بعد ها در رمان هایش بعنوان سمبل ردّ آن ها را می شود پیدا کرد. از « رفائیل: Madone sixtus از کلود لورّن: Acis و Galathea از تیتسیان Tizian : تابلو " Adógaras » را. در شهر « بال » از دیدن تابلو مسیح افکنده بر زمین، اثر تکان دهندۀ « هولّین Hollein » نزدیک بود دچار حملۀ صرع شود. ( این تابلو در رمان « ابله » یکی از موتیو های اساسی بشمار می آید. ) در ژنو در کنگره های مختلف مترقی و انقلابی شرکت می کند و با پرخاش علیه خطابه های « باکونین » و آنارشیست ها بپا می خیزد. « صحبت هایشان با این جمله آغاز می شود : که برای ایجاد صلح در زمین در درجۀ اول باید دین مسیحیت را از ریشه کند، باید مالکیت بزرگ را موقوف کرد، کشور های کوچکی را پایه گذاری کرد و زمین را از تمام سرمایه و منضماتش پاک نمود، تا همه چیز اشتراکی شود و الخ. همۀ این مطالب را بدون ارائۀ ادّ لۀ قانع کننده بیان کردند. مهم تر از همه آتش و آهن است، که اگر همه را نابود کردند – به نظرشان – آنوقت صلح برقرار خواهد شد »
« داستایوسکی » از نقطۀ نظر مشابه، چند سال دیرتر کمون پاریس را هم بدون این که قابل فهم باشد محکوم می کند.
در تابستان 1867 با « تورگینف » دعوایش می شود، چرا که این یار نویسنده، اروپای غربی را از روسیه بالاتر می گیرد و گویا در رمانش به نام " دود " – به نظر داستایوسکی – به میهنش توهین می کند. حرف حرف دیگر را به دنبال می کشد و در رمان « داستایوسکی » به نام " شیاطین " بزودی جهان وطن خوش خلق و خو ولی بی استعدادی بنام « Karmazinov» چهره ظاهر می کند که حتی در عادات و طرز رفتار هم « تورگنیف » را به خاطر می آورد. « تورگنیف » حتی بعد از مرگ حریفش ( داستایوسکی ) هم شایعات بخصوصی را در بارۀ وی پخش می کند. . . . « داستایوسکی » از شدت کسالت از نو به بازی رولت پناه می برد. گاهی در بازی برنده است ولی اغلب می بازد و آخرین جواهرات همسرش را به دست بانک رهنی می سپارد و بعد در برابرش به زانو می افتد و التماس می کند که او را ببخشد. به یکی از کازینو های نزدیک مسافرت می کند و همۀ پول خود را می بازد. برای مخارج مسافرت پول می خواهد. وقتی که پول به دستش می رسد، آن را هم می بازد. . . . « مادر! عزیزم! دوست من! همسرم مرا ببخش و مگو که آدم بد جنسی هستم. مرتکب گناه شده ام. هرچه که فرستاده ای همه را باخته ام، تا آخرین دینارش. دیروز پول را در یافت کردم و همان روز باختم. مادر از این به بعد به چه چشمی بروی تو نگاه بکنم. آیا راجع به من چه فکر می کنی؟ مادر در برابر پاهایت به خاک می افتم و پاهایت را می بوسم. می دانم که بحق مرا تحقیر می کنی و فکر می کنی که از نو قمار بازی خواهم کرد. به چه سوگند بخورم که دیگر قمار نخواهم کرد. آخر یک بار ترا گول زده ام. »
« آننا گریگوریونا » بزودی پی می برد که شوهرش همیشه در این قمار بازنده است و همچنین پی می برد که علیرغم این ها نمی شود مانع از این بازی شد. اثاثش را به بانک رهنی می سپارد، به قول هایش گوش می دهد و با حوصله منتظر می ماند. « با یک درد غیر قابل وصف مشاهده کردم که خود « فیودور میهایلویچ » هم زجر می کشد. از کازینو خسته و رنگ پریده به خانه بر می گردد.. بزحمت روی پای خود می ایستد. از نو از من پول می خواهد ( تمام پول هایت را به من می دهی ) از نو می رود، بعد از نیم ساعت آشفته تر از همیشه بر می گردد و باز پول طلب می کند. این طور تا آخر. تا این که آخرین تالرمان راهم قمار می کند. وقتی برای رولت پول نداشت و نمی دانست که از کجا پول گیر بیاورد، گاهی آن چنان افسرده می شد که هق هق می گریست و در برابرش به زانو می افتاد و چنان التماس می کرد و معذرت می خواست که با اعمالش زجرم می داد . دریک کلمه از شدت افسردگی از خود بیخود بود. . »
شاید بعلت بی پولی بود که این باخت ها کلان بنظر می رسید. حقیقت این بود که این ادا و اطوارها تا موقعی که پایشان به میهن نرسیده بود دائم تکرار می شد. بالاخره « داستایوسکی » در سال 1871 متقبل شد که دیگر دوروبر قمار نمی گردد و جالب این بود که این بار بقول خود وفا می کند.
در فوریۀ 1868 دخترش « صوفیا » چشم به جهان می گشاید ، ولی بفاصلۀ سه ماه می میرد. « داستایوسکی از مرگ فرزند کاملاً شکسته می شود و از این سرنوشت بد – که دائم به دنبالش است به تلخی شکایت می کند. وی در حسرت رسیدن به میهن بود، ولی بعلت بدهیهایش جرأت نمی کرد حرکت کند. در سپتامبر 1869 زنش از نو دختری به دنیا می آورد که به نام « لیوبوف Lyobov » می نامند و در 16 ژوئیۀ 1871 پسرش « فیودور Fiodor » در خاک روسیه پا به دنیا می گذارد. ایامی را که « داستایوسکی » در خارج از کشور گذرانده، سرشار از حوادث نیست ولی در تکامل افکار نویسنده نقش نهائی داشته است. « داستایوسکی » این بار، دیگر بطور آگاهانه در تحریر رمان " یادداشت هائی از سوراخ موش " و در شروع رمان "جنایت ومکافات" خود به پیش می تازد. دو رمان با اهمیت و جدیدی می نویسد و در نقطه نظرهای فلسفی اخلاقی و هنری و سیاسی ی خود تجدید نظر می کند و در استخوان بندی نوشته هایش وظایفی را که تا پایان زندگی باید انجام دهد مشخص می کند. از نظر سیاست عملی « داستایوسکی » تبدیل به یک انسان محافظه کار و سلطنت پرست، ناسیونالیست و حتی شونیست می شود. با این نظرات « داستایوسکی » کم و بیش در دوران « اپوها Epoha » هم مصادف می شویم. ولی در خارجه در اثر نقصان خاطرات هرچه بیشتر در برابر خود روسیۀ آبستراکت ایده آلیزه شده را مجسّم می کند و بغیر از این هرچه بیشتر " روح بورژوا " در وی ریشه می دواند، چرا که در اروپای غربی همه روزه شاهد عینی ی آن بود- و بالاخره وی را از ایدۀ اروپائی و از اندیشۀ انقلاب دور می کند . – این دو ایده در تفکر « داستایوسکی » در هم آمیخته بودند.. اکنون دیگر عقیده بر این دارد که تمام آزمون هائی را که روزگاری « بلینیسکی » تبلیغ می کرد و بعد ها « چرنیشوسکی » و نهلیستها آن را زنده کردند، برای روسیه فقط اصلاحات غربی را و به همراه آن روح تاجر پیشگی و خود خواهی و رنج های ناشی از آن را می توانند عرضه کنند. پس نباید امواج سرمایه داری و امواج انقلابی، روسیه را فرا بگیرد. ( « داستایوسکی » فرقی بین این دو قائل نیست، در حالی که بنظر وی در تحلیل آخر پایۀ اندیشۀ کاتولیتیسم و سوسیالیسم یکی است. ) روسیه باید به شالودۀ ملّی خود باز گردد و با ارزش های خودی اروپای بیمار را شفا دهد. روسیۀ واقعی را هنوز کشف نکرده اند. « کسانی که خود را با فرهنگ و متمدن می دانند، با یک سهل انگاری بی نظیر می خواهند در بارۀ زندگی ی روسی حکم صادر کنند، در حالی که نه تنها شرایط فرهنگی ی مارا نمی شناسند، بلکه جغرافیای مارا هم نمی شناسند. . . . بنظر من در اروپا ستارۀ " سیریوس "Sirius را دقیق تر می شناسند تا کشور روسیه را. تا مدتی نیروی ما درست در این مستتر است. منبع دیگر ما در ایمانی است که نسبت به شخصیت خود داریم، رسالت ما در ایمانی است که به قدسین داریم. کشور روسیه از برای عقب ماندگی ی خود نباید تن به خواری دهد، حتی باید بپا خیزد. غرق شدن در نشئۀ خود کوچک بینی سبب می شود که قوانین لایتغیر تاریخ را از یاد ببریم. یعنی اگر به اهمیت ملّی خود در جهان با غرور نگاه نکنیم هرگز تبدیل به ملت بزرگ نخواهیم شد و نخواهیم توانست در خود به نفع بشریت اصالت خود را حفظ کنیم. » این تا حدودی قابل قبول است که اروپا برای شناحتن روسیه خستگی به خود راه نداده است. امّا این هم عصبانی کننده است که خود روشنفکران روسیه هم در برابر بت های خارجی سر فرود می آورند. « خود شناسی جنبۀ ضعیف ما محسوب می شود، در حالی که بی چون و چرا به آن احتیاج داریم. »
اروپا فاسد شده است. ایده های بورژوا و مذهب کاتولیک – در رأس آن پاپ اعظم عوضی – آن را تباه کرده اند. برای انسان قطعه نانی داده اند و در قبال آن شخصیت و اراده و آزادی شان را از آن ها گرفته اند. بزودی، دیرتر از همه در اواخر همین سده، چنان زلزله ای اروپا را فرا خواهد گرفت که همۀ نظام بردگی ی انسان و غارت انسان هارا از زمین خواهد روبید. شورش تودۀ مردم در آینده – ولو این که احساس محق انتقام رهنمود آن باشد – با آتش و آهن ارزش های چندین هزار ساله را هم نابود خواهد کرد و تبدیل به خاکستر خواهد نمود. ( در یادداشت های رمان " پسر بچه " تصویر وحشت انگیز آینده را چنین نقاشی می کند: منظومه ها و رمان های فانتاستیک جامعۀ آینده، کمون، قیام در پاریس، پیروزی، دویست میلیون سر بریده، قرحه های دهشتناک، هرزگی ها، آثار هنری، نابودی کتابخانه ها، بچه های زیر شکنجه، بی قانونی ها، مرگ ) . وظیفۀ کشور روسیه اینست که در این توفان اجتناب نا پذیر، محکم روی پای خود بایستد و به بشریتِ مستغرق در کشتار و قتل عام ایمان تازه و پاکیزه ای بدهد و تصور بی آلایش عیسی مسیح را نشان بدهد. « روسیه از گردباد نابود کننده ای که اروپا را در چنگال خود دارد دور خواهد ماند. کشور روسیه نباید در جنبش سوسیالیستی شرکت کند. باید دقت کرد که چه چیزی برای کشور ارجحیت دارد. سوسیالیسم زیر پای وی در هم خواهد شکست.
عده ای از سوسیالیست ها نیک خواه بشریت می باشند ولی خصوصیات طبیعت آدمی را در نظر نمی گیرد. به همه اونیفرم می پوشاند، همه را هم سطح و هم تراز می کند. « واضح و مبرهن است که بدی در نقطۀ عمیق تر بشریت قرار دارد. همان طور که پزشکیاران سوسیالیست می گویند، که در هیچ یک از سیستم های اجتماعی نمی شود از بد اجتناب کرد، که روح انسانی همان طور بی تغییر باقی می ماند، که غیر نرمال بودن و گناه از خود آدمی نشأت می گیرد و بالاخره این نیز بدیهی است که قوانین روح انسانی . . . .هنوز شناخته نشده است. . . سوسیالیست ها دوست دارند که انسان را از نو خلق کنند، آزاد کنند، بدون خدا و خانواده ولش کنند. نظر شان اینست که با نیروی قهریّه می توانند اقتصاد هستی را تغییر دهند و به هدف های خود برسند ولی انسان بعلل عوامل خارجی تغییر نمی کند، بلکه با چرخش اخلاقی است که تغییر می کند.. . . . »
« داستایوسکی » از نو از عیسی مسیح نقل قول می کند: « انسان تنها با نان تغذیه نمی کند » و سوسیالیست ها را متهم می کند که « بانان می خواهند انسان را تبدیل به برده کنند. »
« ورسیلوف Versilov » در طرح (گرتۀ ) رمان پسر بچه چنین می گوید: « قبول دارم که سیر کردن انسان، حق خوردن به وی قائل شدن در برهۀ زمانی ی مشخصی ایده و وظیفۀ بزرگی است. ولی این ایده در هر صورت مسألۀ ثانوی محسوب می شود، چرا که بعد از خوب سیر شدن بشریت بدون تردید خواهد پرسید: برای چه زنده هستم؟ در این نقطه است که سوسیالیسم و کاتولیتیسم در هم آمیخته می شود. سوسیالیسم فرانسه چیزی نیست جز اتحاد قهر آمیز بشریت. ایده ایست که ازامپراطوری روم سرچشمه می گیرد و بطور کامل در کاتولیتیسم متبلور شده است. »
پس اگربزرگترین ایده های اروپائی ( سیستم سرمایه داری، کاتولیتیسم و سوسیالیسم ) ورشکست بشوند، آن ارزش های اصیل کدامین هستند که کشور روسیه را مأمور رستگاری جاویدان جهان کرده است؟ بیش از همه خلق بی آلایش و فساد ناپذیر روس. « قسمت سالم کشور روسیه تکان نمی خورد. می دانیم که این قسمت کشور بی حدّ و حصر بزرگ است. . . خلق ما هنوز ساکت است. . . هنوز صدایش را بلند نکرده است. امّا صدای روشنفکران بسیار در هم و مشوّش است، که برای خلق روس هم نا مفهوم است. و حتی نمی شود شنید. این خلق روس نیست که از روشنفکران باید درس یاد بگیرند، بل برعکس، وقتی که روشنفکران حقیقت کامل را از دهن خلق می شنود، خود نیز پیش از این که شروع به بیان کلام خود کند باید از این حقیقت یاد بگیرد. بزرگترین شایستگی ی خلق در اینست که مسیحیت و پراوُسلاو را در زیبائی ی اصیل خود حفظ کرده است و کوشش دارد برحسب آموزش های اخلاقی ی مسیح زندگی کند. هر وقت که برای تهذیب اخلاق خود را آماده می کند، بی حد و حصر حوصله بخرج می دهد. بخاطر ایمانش، با غرور خود را بدست رنج می سپارد : « فکر می کنم اساسی ترین، ریشه دارترین توقعات روحی ی خلق روس در حسرت رنج بردن باشد. تا ابد، تسکین ناپذیر، همه جا و در همه چیز. . . . خلق روس از رنج بردن لذت می برد. » به این مردم لازم نیست آموزش داد، زیرا که از استادان خود بمراتب بهتر حدس می زند و احساس می کند و با روح فداکاری می تواند روشنگری و دانش اندوزی کند، فراوانی ی مادی تأمین نماید. « هرگز با این فکر نتوانستم انس بگیرم که فقط یک دهم انسانها می توانند به سطح عالی ی فرهنگ برسند. و نه دهم دیگر از مردم باید تبدیل به فراهم کنندۀ مادی ی فرهنگ و ابزار آن گردند و خود در تاریکی زندگی کنند . نمی خواهم جور دیگر فکر کنم و زندگی نمایم. و با این ایمانی که 90 میلیون روس ما. . . . روزی به سرنوشت انسانی دست خواهد یافت و با فرهنگ و خوشبخت خواهد زیست. »
« داستایوسکی » عقیده دارد که خلق روس با شور و حرارت به پدر خود تزار
ایمان دارد. تزار مافوق طبقات و احزاب است. شخص وی تحقق بخشندۀ عدالت ایده آلی است. « در این جا، در خارجه از نقطه نظر کشور روسیه سلطنت طلب شدم. اگر در میهن ما کسی چیزی انجام داده است، آن فرد شخص تزار است که خلق روس وی را تا حدّ پرستش دوست دارد. . . . در میهن ما خلق ما برای همۀ تزار ها مهر و محبت خود را ارمغان کرده و خواهد کرد. تزار یگانه فردی است که مردم به وی اعتماد دارند. برای خلق ما تزار یک قدوس مرموزی است، یک حاکم مقدس . . .»
راه حل نهائی برای مردم جهان و کشور روسیه جز این نیست: خلق روس و در رأس آن تزار مسیحیت واقعی را به اروپای فاسد و بی ایمان نشان خواهد داد و در صف اول تجدد قرار خواهد گرفت. « یک سده بیشتر طول نمی کشد که دنیا خود را در برابر یک تجدد بزرگ - که ناشی از تفکر روسی است - خواهد دید در این بطور حاد و سوزناک باور دارم. . . . رسالت و مأموریت ما در پراوُسلاو بودن مستتر است. در نوری است که از شرق ساطع است. نوری که بالاخره بشریت غرب را که کور است و مسیح خود را از دست داده است منوّر خواهد کرد. . . » باید به جهان، مسیح روس را نشان دهیم، مسیحی که دنیا هنوز نمی شناسد، که اندیشۀ اساسی ی آن در پراوُسلاو عزیز ما مستتر است. بنظر من این رسالت تمدنی ی آیندۀ مااست. این اساس رستاخیز اروپا است، وجود آیندۀ عظیم ما است. . . .
رشتۀ افکار سلطنت طلبانه، ناسیونالیست و مسیح گرائی و ضد سوسیالیسم « داستایوسکی » را که با یک هیجان سترک آن را تا پایان زندگیش تبلیغ می کرد، در سطور بالا ترسیم کردیم. حقیقت اینست که دائم از نو شروع می کند و بشدت اثبات می نماید، انگار که میخواهد گواهی دهد که پیش از همه خود را باید قانع کند. . . قسمتی از افکارش را قهرمانانش تبلیغ می کنند ( میشکین، ساتوف، ورسیلوف، آلیوشا کارامازوف، و دیگران ). نویسنده در یادداشت های روزانه اش به تفصیل افکار خود را بیان می کند. دوست دارد که پیگیر باشد و از برای این در سیاست روزانه با ارتجاعی ترین نیرو ها متحد می شود. جنبش دانشجوئی را محکوم می کند. از کوشش های توسعه طلبانۀ تزار در بالکان و آسیا با حرارت حمایت می کند و حتی از یک تظاهر ضد یهودی بشکل مبتدی آن هم ابا ندارد. کوشش دارد که به تزار " همۀ حقیقت را بیان کند " سرپرست ولیعهد خواهد شد و در سال های آخر زندگیش با ارتجاعی ترین مهرۀ عصر « پاابدونوستسِو Pabedonostsev » دادستان کل شورای روحانیت پیوند دوستی می بندد. قسمت اعظم جوانان مترقی ی چپ گرا علیه او بپا می خیزند و بشدت وی را مورد تاخت قرار می دهند و خائنش می نامند.
تردیدی نیست که این نقطه نظرهای مرقوم در فوق، هم از نظر سیاسی ی روز مرّه و هم از نظر فلسفی نظرات عقب مانده ای هستند و قسم اعظم آن ها حتی اصالت هم ندارند. آموزش های مسیحیت را در کتاب " کشور روسیه و اروپا " اثر « دانیلوسکی Danyilevski » که از اعضای محفل « پتروشویسکی » بود می شود پیدا کرد. ایدۀ خلق روسی، « داستایوسکی » را به نظریۀ اسلاو گراها نزدیک می کند. " تکذیب " سوسیالیسم ( ولو این که منظور سوسیالیسم آنارشیست ها از نوع « باکونین » می باشد، نمایندگان سوسیالیسم علمی آن راشدیداً محکوم می کنند ) پا فراتر از سطح مد روز " افشاگری " نمی گذارد و شامل چونان حقیقتی نیست که متفکرین عصر روشنائی ی فرانسه آن را رد نکرده باشند. این افکار بزحمت « داستایوسکی » را در جرگۀ نویسندگان بزرگ قرار می دهد، اگر در عین حال صدای اعتراض آمیزش را در حمایت از انسان های خوار و تحقیر شده نشنویم و اگر ندانیم که با چه اشتیاق و پندار خوش باورانه در آرزوی تغییر و فرا رسیدن عصر طلائی است. « داستایوسکی » از خدا ترس دارد. ولی در معنی دنیائی را که خدا خلق کرده است رد می کند و امپراطوری پدر تاجدار – تزار را – بدون داشتن دور نمائی با رنگ عبوس ترسیم می کند و یک کلمۀ خوش در بارۀ " پراوُسلاو " و کشیشان آن که مجسّم کنندۀ واقعی ی روحانیت هستند ندارد و سر هر گاهی در الحاد گمراه می شود که بخاطر آن ایدئولوگ رسمی ی روحانیت « کونستانتین لئون تیوف Konstantyin Leontyev » اورا و بهمراه او « تولستوی » را علناً بمثابۀ مسیحی ی با رنگ و رخسار گل سرخ محکوم می کند.
مهره های مقبول وی می خواهند جهان را تغییر بدهند، ولی نویسنده آن ها را اغلب به سقوط محکوم کرده با شکست روبرو می کند. هر چند در آثارش جانب یکی از طرفین بحث را می گیرد و با یک واقع بینی ی پیگیر بحث طرفین دعوا را اداره می کند و اجازه می دهد که منطق کاراکتر ها و ایده تحقق پیدانمایند و گاهی اتفاق می افتد در این برخورد عقاید ایده های شخصی ی نویسنده عقب می مانند.
اقرار می کند که نجات بشریت بنام آزمون های عیسی مسیح تحقق خواهد یافت و تصویری که از مسیح رسم می کند خیلی کم به خدای انتقام جو و عبوس پراوسلاوی که در آن بالا ها برتخت نشسته باشد شباهت دارد. مسیح او واعظ یهودائی ی پا برهنه ای بود، مجسم کنندۀ پاکیزگی و زیبائی ی انسانی و درست به این خاطر اهل این دنیا نبود و در موقع ترک این دنیا تبدیل به ایدۀ ابدی بشریت شد. « مسیح بقدری تصور متعالی از انسان است که نمی شود بدون احساس احترام عمیق اورا درک نمود و نمی شود باور نکرد که او تصویر ایده آل ابدی بشریت می باشد.» در داستان معروف " برادران کارامازوف " هم بعدها « اسیر » چنین خواهد بود: مجسم کنندۀ وجود ایده آلی ی آرزوهای انسانی. در یکی از نامه هایش در سال 1854 جوهر انسانی ی ایمانش را به این زیبالی ترسیم کرده است. « . . . . باید باور داشت به این که هیچ چیز زیباتر، عمیق تر، مناسب تر، قهرمان تر و کامل تر از مسیح نیست. . . . اگر کسی بتواند ثابت بکند که مسیح به عدالت تعلق ندارد و در حقیقت چنین باشد که عدالت خارج از مسیح باشد، من در آن صورت هم با مسیح می مانم تا با عدالت.» آزمون های جزء بجزء روحانیت هم پس نمی توانند ازانسان مسیح را که وجود انسانی دارد بگیرند. این انسان موجود میرندۀ زمینی آرزو ها و زیبائی هایش را هم در خدا پرستش می کند.
آزمون های روحانیت را بطور پیگیر انکار می کند که زمین درۀ ماتمکده است، که زندگی دنیوی ما تدارکی است برای زندگی در دنیای دیگر و منکر این است که انسان ( بخصوص کودکان خردسال ) بعلامت گناهانش که همراه آدم متولد می شود باید رنج ببرد. رنج تا این حدّ محق است که انسان را به تجدید نظر در عقاید خود و شناخت عمیق آن وادار می کند، ولی این رنج ها در همین دنیای زمینی مان هم هدفش موزون بودن و رستگاری است. پس کینه آمیز تر از رنج های غیر قابل فهم و بی دلیل چیزدیگری نیست. « داستایوسکی » خواب آن چنان دنیائی و عصر طلائی ی آینده را می بیند که در آن انسان ها – پس از آن که متعاقب رنج هایشان جهان و خود را شناختند و از نظر ساختار درونی تغییر یافتند – با خوشبختی ی بدون خونریزی زندگی می کنند و سادگی ی اولیۀ خود را باز می یابند. پندار بافی از عصر طلائی در نقطۀ مرکزی آثارش قرار دارند، جزو اعترافات « استاوروگین Stavrogin » و رؤیای « ورسیلوف Versilov » است. « خواب های خنده آور در کلّش چیزی نیست جر یک رؤیای زیبا از آیندۀ موزون. درست است که این تصورات زیبا بهمان اندازه خوش باورانه و پندار گرانه است تا آزمون های « فوریه Fourier »، که از طرف خود « داستایوسکی » مورد انتقاد قرار گرفته است. ( حتی از آن سرچشمه گرفته و خویشاوندی نزدیکی باآن دارد.)
امّا آثار « داستایوسکی » سرشار از انسان گرائی و امید در رستگاری است. محکوم کردن دردناک تمدن سرمایه داری و دلواپسی بخاطر روسیه از " فرمانروائی ی گونی ی پول "، ستیز و دست و پازدن و امید نجات با مسائل انسان هائی که زمینشان را از دست داده اند، از جانب دیگر " سلطنت نهائی " و دشمنی ی هیستریک با انقلاب – با این طرز تفکر - « داستایوسکی » به نوشتن رمان جدید در بارۀ انسانی که بمقیاس هوای کیهانی پاکیزه است، شروع می کند.
در ژانویۀ 1869 کمی بعد از بپایان رساندن رمان " ابله " به خانم « ایوانوا همیروا Ivanova Hmirova » چنین می نویسد: «از رمانم نا راضی هستم یک دهم آن را هم که دوست داشتم تمام کنم ننوشته ام. ولی انکار نمی کنم که افکار تحقق ناپذیر خود را کماکان دوست دارم. » خیلی دیرتر، در پایان زندگیش هم به کسانی که درست این اثر را بیش از همه دوست داشتند ارزش زیادی قائل بود. « کسانی که می گویند این اثر بهترین خلاقیتم است، آن ها در دستگاه تفکرشان یک چیز بخصوصی دارند که همیشه مرا به تعجب وا می دارد و مجذوبم می کند » این یک خصلت ویژه ایست که در عین حال جای ویژۀ " ابله " را در هنر « داستایوسکی » تعیین می کند : ایمانی را که در ظهور « انسان با زیبائی های ایده آل » دارد. در نیمۀ دوم سال های شصت نویسنده احساسش اینست که تصویر جهان را روشن کرده است. « در اثر جنایت و مکافات » در زمینۀ راه های گمراه کننده نوشته است. حالا دیگر وظیفه اش آنست که بهمان قراری که روسیه باید " مسیح واقعی " را به اروپا معرفی کند، لازم است که خود نویسنده، مسیح عصر خود را به روسیه کشف کند.
« ناستا زیا فلیپونا Nastazia Flippovna » در نامۀ مجذوبانه ای که به پرنس « میشکین Mishkin » نوشته است، یک تابلو نقاشی را در نظر می گیرد « مسح را هنرمندان همیشه از روی داستان های انجیل نقاشی می کنند، ولی من جور دیگر آن را رسم می کنم : او را تک و تنها رسم می کنم – زیرا گاهی شاگردانش او را تنها گذاشتند . من فقط بچۀ کوچکی را پیش او نگه می دارم. بچه کنار او بازی می کند - شاید چیزی با زبان بچگانۀ خود به او می گوید. مسیح به او گوش می دهد و بعد در فکر فرو می رود و دست خود را بی اختیار بر روی سر کوچک و طلائی رنگ او قرار می دهد. مسیح مات به آن افق دور نگاه می کند. در نگاه هایش فکری آرمیده است . چنان بزرگ شاید به بزرگی ی جهان. چهره اش غمگین است. »
« داستایوسکی پرنس « میشگین » را این چنین به شکل مسیح زمینی خلق می کند. پاکیزه همچون هوای کیهان، معصوم، بخشنده که نیروی اخلاقیش در رضا در فداکاری داوطلبانه مستتر است. امّا این مهره که با شیفتگی رنجبار تصویر شده ، این « قدوس ساده لوح » علیرغم این ابله است.
با شیفتگی در انتظار ظهور مسیح نشستن هر قدر هم « داستایوسکی » را گرم و داغ کند، باز هم رسالۀ فلسفی نمی نویسد. مسیح مدرنی که در روسیۀ واقعی ی نیمۀ دوم قرن 19 ظهور می کند – این را « داستایوسکی » می بایستی درک کرده باشد – فقط " ابله " می تواند باشد و نه موجودی از این دنیا. ضعیف بودنش را این توضیح می دهد که نه تنها قدرت پذیرفتن جهانی را که دور و بر وی را فراگرفته دارد، و نه درک و فهمیدن آن را. درست نیروی خارق العاده اش و اثر بخشیش در این مستتر است : با انکار کردن، مردم را مجبور می کند که بار دیگر در بارۀ قوانینی که هدایت کنندۀ زندگیشان می باشد فکر کنند و در حیرت باشند که تا چه اندازه با آرزو ها و هوس های طبیعی ی انسان در تضاد است. « میشگین » که در تصاحب ثروت هنگفتی است نمی تواند چیزی را تغییر بدهد، ولی آن هائی که با او در ارتباط هستند، همۀ شان در اثر نیروی مجبور کننده، زندگیشان را در کفۀ ترازو قرارمی دهند و با تردید قدم در جادۀ جدید می گذارند. این مسیح مدرن فقط وقتی قابل قبول است، فقط موقعی قابل تحمل می شود که هیچ گونه رشته ای با واقعیت زندگی مربوط نکند و در پاکیزگی ی بچگانۀ خود باقی بماند، بعنوان « ابله ». و اگر یک کمی هم از مرز نقش کاتالیزاتور تجاوز کند و بطور فعال در سرنوشت انسان ها دخالت نماید، نجات دهندۀ جهان تیره بخت خواهد شد و به کوچۀ بن بست که در دور و برش قرار دارد می رسد. نیکوکار بودنش غیر انسانی می شود : انسان هائی که بیک باره از حالت تعادلی ی خود بیرون آورده شدند، دیگر به طریق سابق نمی توانند زندگی کنند. ولی در محیطی که باقی مانده است پالایش و خود کامل سازی، آن هارا از آخرین دفاع خود شان هم محروم می کند و با سرعت توفانی نابود می شوند و " نجات ده " خود را باخود می برند. امّا کسانی که این تراژدی را دیده اند، آن نا آرامی و توقعات اخلاقی را که پرنس بشکل رام اما غیر قابل انعطاف خود ( بیرحم و مصالحه ناپذیر) از خود منعکس می کند در خود حفظ می کنند. کسانی که در ضمیر خود یک جائی با پوست و گوشت خود ماجرای پرنس « میشگین » را تجربه کرده اند، در بند تقلید از وی نیستند، نه در رفتار و نه در فعالیت جبونانه اش، حتی از موعظۀ مسیحانه اش هم استقبال نمی کنند. با وجود این در باره اش به فکر فرو می روند و از جادوی آن نمی توانند رها شوند. « داستایوسکی » در اوایل تصور می کرد " ابله " را برمبنای یگانه ایده و یگانه قهرمان بیافریند، بهمان قراری که " جنایت و مکافات " را می خواست، ولی برای وی نیز بطور غیر منتظره در حین نوشتن یک نقش آفرین دوم با ارزش کامل بسط پیدا می کند در نقش « ناستازیا فلیپوونا ». نه چندان دیرتر یک قهرمان سوم هم بنام « روگوژین Rogozsin ». نیرو و ضعف « میشگین » را فقط از وراء سرنوشت سست شدۀ یک انسان می شد نشان داد. آیا یار مسیح مدرن کس دیگری جز « ماریا ماگدولنا » ی مدرن می توانست باشد؟ روسپی ای که خیلی متحمل رنج شده و در پی راه حلّ آن می باشد. « ناستازیا » را در دوران کودکی خراب کردند . " بطور معصومانه گناهکار است " در سراسر زندگی ی کوتاهش در جستجوی خودش است. تقریباً عاشق تحقیر شدگی ی خودش است. با یک غرور خود آزار دهی به چشم جهانیان نشان می دهد که او دختر ولگرد کوچه هاست، که زن سقوط کرده ایست. با وجود این پاکیزه تر از اطرافیانش مانده است. بین « میشگین » که دوست دارد همه را عفو کند - و در بند زندگی ی تازه است – و « روگوژین » عبوس و تاریک بین دست و پا می زند. اگر خود را پابند یکی کند بلا فاصله هوس آن دیگری را دارد، زیرا به کامل بودن هستی بیکسان، هم آرزوی پاکیزه بودن ایده آل تعلق می گیرد و هم غرق شدن در زندگی ی غریزی. دو مرد به همدیگر تعلق دارند. ( تصادفی نیست که صلیب عوض می کنند و همدیگر را بعنوان برادر انتخاب می کنند. ) بمانند قطعات ظرف سفالی که بطور اصلاح ناپذیر دو تکه شده باشد، فقط دو تائی با هم می توانند به « ناستازیا »کامل بودن را که بیهوده در آرزوی آن است بدهند. ولی این موزونیت غیر قابل تحقق است. از این رو تحمل شکنجۀ هر سه را، قتل « روگوژین » می تواند حل کند. . . . .
صحنۀ کلیدی « ابله » در آثار « داستایوسکی » ترسیم و توصیف شب نشینیی بی نظیر می باشد. « ناستازیا فلیپوونا » از نو تمام کسانی را که از مشکوک بودن وی اطلاع دارند، دور خود جمع می کند. با " احترام " مسخره آمیز دور او جمع می شوند، از هر مقام و درجه ای، بی کاره، دلقک و زنان تر دامن کوچه، همه حضور دارند. و حالا طنین خطابۀ بزرگ « ناستازیا » می تواند بلند شود؛ مخلوطی است از فانتازی تب آلود، شناحت انسان، اتهامات غرور آمیز و تواضع افتخار آمیز: سرمن همه کس فقط چانه می زند، ولی یک نفر انسان برازنده هم حاضر نشد از من خواستگاری کند. . . یا الله بیائید، « راگوژین »! پرونده هارا پیش بیار! مهم نیست که می خواهی مرا بعنوان زن خود انتخاب کنی. تو حالا آن پول ها را بده به من. امکان این هم هست که زنت نشوم. خیال می کردی اگر از من خواستگاری کنی، آن وقت پرونده ها پیش تو می تواند بماند؟ اگر یخ ببندد! خود من هم مخلوق بی چشم و روئی هستم. من هم خوابۀ « توتس کی Tozkiy » بودم . . . . پرنس! تو باید « آقلایا یپانچینا » را بگیری. . . . تو نمی ترسی ولی من می ترسم که ترا مستأصل کنم و بعد ها مرا سرزنش کنی که. . . . شاید در نهاد من هم غرور وجود دارد امّا در هر صورت زن بی چشم و روئی هستم!. . . . حالا من می خواهم عیش کنم. آخر من زن ولگرد کوچه هستم! ده سال در کنج زندان نشستم و حالا نوبت خوشبختی ی من فرارسیده است! یا الله « روگوژین »؟ آماده باش حرکت کنیم! نگاه کن، پرنس، نامزد تو پول را قبول می کند، زیرا زن فاسدی است، ولی تو می خواستی مرا بزنی بگیری. . . . . این طوری این بهتر است پرنس، بعد ها حتماً تحقیرم می کردی. . . . .درست این طوری بهتر است، شرافتمندانه است. من ترا آدم شریفی تصور می کردم، و همین طور احمق هم، همان طور که تو هستی. روزی لابد ظاهر می شوید و می گوئید: شما « ناستازیا فلیپوونا » مقصر نیستید و من شمارا می پرستم. گاهی چنان در رؤیای خود غرق می شوم که تقریباً دیوانه می شوم. . . . آن وقت این آدم از راه می رسد ( توتس کی ، اغوا کنندۀ خود را نشان می دهد ) سالی دو ماه برای مهمانی می آید، تحقیرم می کند، توهین می کند، مزدم را می پردازد، فاسدم می کند و راه خود را گرفته می رود. – یک بار هم می خواستم خود را به دریاچه پرتاب کنم، ولی پست بودم برای این کار بقدر کافی شجاعت نداشتم و امّا حالا. . . . »
در ادبیات جهان چنین زنی تا حال وجود نداشته است. آن چه را که « داستایوسکی » توصیف کرده، آن را فقط « استاندال » از روح یک زن تحقیر شده درک کرده بود. « آناستازیا » را در رمان به حق به آن ژاپونی تشبیه می کند که فاسقش با غرور دست به خود کشی ی " هاراکیری " می زند، تا به این طریق از تحقیرشدگی ی خود انتقام بگیرد. « آناستازیا » ، این زیبای خریداری شده و آزرده خاطر، که در ضعف عاجزانۀ خود دور خود دست و پا می زند، می شود باور کرد که زن خبیثی است. با شادی انسان هارا به آزمایش های تحمل ناپذیر وادار می کند. زندگی ی خیلی هارا پایمال می کند. ولی این « آناستازیا » خواب مسیح و کودکانی را می بیند که به او نیم نگاهی می کنند.
" ابله " کتاب نا همواری است. در بعضی از فصول « داستایوسکی » به آن درجه از بلندی می رسد که حتی رسیدن به آن برای بزرگترین نویسندگان حهان هم ناممکن است. در جای دیگر برعکس تکراری فراوان دارد و بیش از حدّ توصیف می کند. قسمت های اول کتاب را که با یک خیز نوشته شده است و پر از تنش می باشد، بخش های خسته کنندۀ کتاب تعقیب می کند. اصلاً تصادفی نیست که اثر " ابله " بر روی چند صحنۀ بزرگ دراماتیک و فیلم سازی بنا شده است و اغلب بخش های آن انعکاسی است از بازی های اول. در قسمت های بعدی، « داستایوسکی » بازی رمان را بیش از حدّ تجزیه می کند: بهر قیمتی که باشد می خواهد افکار خود را به وسیلۀ قهرمانانش بیان کند، مستقل از آن که آیا لحظه برای این بیان ها مناسب است یا نه؟ در پایان به نقطۀ اوج جدیدی می رسیم : آخرین ملاقات دو مرد با جسد بیجان « آناستازیا »
" ابله " را منقدین عصر سابق، بطور نامفهومی پذیرفتند و دقت نکردند که « داستایوسکی » چند مبارزۀ عظیمی را برای ساختار رمانش از پیش برده است، ساختاری را که بعد از آن مشخص کنندۀ تمام آثارش می باشد. « باهتی این Bahtyin » پژوهشگر شوروی " ابله " را با کلمۀ مناسب پولیفون توصیف کرده است. به عقیدۀ وی نو بودن این اثر ( در مقایسه با رمان های مد روز اروپا که مونوفون هستند ) درست در چند آوائی ( پولیفون ) بودنش است. در این که نویسنده خود را پهلوی یک دید و یا یک قهرمان مقید نمی کند. نقطۀ نظر و عقیدۀ آن ها به یک سان در بحث دسته جمعی شرکت می کنند، که هدف نهائی ی آن شکل دادن به حقیقت است، ولی هرگز نه آن طور که این حقیقت دقیقاً با نظر محبوب ترین قهرمانانش مطابقت کند. واضح است که « داستایوسکی » در رمان ابله « میشگین » را بیش از همه دوست دارد. با وجود این گام بگام ضعف ها و جبونی هایش را نشان می دهد. در رمان هایش منفی ترین نقش آفرین هایش هم برای گفتن، مطلب دارند: که شامل قسمتی از حقیقت است. ولی نه جریان کنش ها و نه اظهار نظر های نویسنده دستگیرۀ مطمئنی برای تشریح کوتاه گفتنی های « داستایوسکی » و مضمون عینی ی رمان نمی دهند. تصویری را که « داستایوسکی » از جهان تخریب شده ترسیم می کند، چه از نظر فلسفی و چه از نظر زیبائی شناسی و حتی انسانی، بعنوان نقطۀ ثابت قابل تصور نیست. بهمان قرار نقش آفرین هایش را هم نمی شود رده بندی کرد. حتی در بازیکنان کمتر سمپاتیکش هم یک چیز جذّابی هست و نجیب ترین قهرمانانش هم برای سرمشق قرار دادن اعمالشان قادر به اغوا نیستند. نقطۀ نظر « داستایوسکی » در رمان جور دیگری منعکس می شود: گاهی در اختتامیه که جسته گریخته به آن ضمیمه شده، که از نقطه نظر وسعت و سطح هنری آن به سطح کل اثر نمی رسد. و گاهی بمراتب مخفی تر – در شرایطی که کدامین قهرمانش را با کی وارد منازعه کند و در این که کدامین دوگانه مهره هایش باید بیشتر بارزتر شود – خواننده فقط حوادثی را که دارای جوّ دل انگیز و جذّاب می باشد می تواند احساس کند که از نو به صد شکل در شعورش منعکس می شود. وحالا بسته به این که در لحظۀ پذیرش، جوهرمرکب وجودش
به قوی ترین وجه، کدامین اثر را پذیرا خواهد شد. به این خاطر است که تفسیر آثار « داستایوسکی » بیک اندازه معتبر یا نامعتبر هستند. خوانندگان سابق " ابله " معمولاً با بیان و توجیه از نوع جدید « داستایوسکی » نمی دانستند چه باید بکنند. بدون درک و فهم به این اثر که هیچ گونه تناسخی با تصورات قبلیشان نداشت نگاه می کردند. « راسکولنیکوف » و افکارش را، حتی در سطح پائین تر، در واقعیات روس می شد پیدا کرد. ( قتل و دزدی یک دانشجو به نام « دانیلوف » در سال 1866 ) در برابر این وجود آبستراکت « میشگین » یک نیرنگ زورکی ی نویسندگی به نظر می رسد. عقیدۀ دوست خوب « اآپوللو مایکوف Apollo Maykov این عدم فهم را خوب منعکس می کند: امپرسیون من بقرار ذیل است: « نیروی فوق العاده و درخشندگی ی داهیانه ( مثلاً وقتی که سیلی به چهرۀ " ابله " می زنند، واکنشی که او در این باره از خود نشان می دهد و در صحنه های دیگر ) ولی در تمام جریان عمل سوانحی که با واقعیات وجه تشابهی داشته باشد و امکان پذیر باشد بیشتر از آنست که در واقعیت می تواند رخ دهد. واقعی ترین پرسونلها یعنی " ابله " و دیگران، انگار که در یک دنیای فانتستیک زندگی می کنند. همۀ شان رانوری قوی ولی بخصوص و فانتازی مانند می درخشاند. کتاب را نمی شود زمین گذاشت – و در عین حال باور نکردنی است. . . . هم خوب است و هم جالب ( فوق العاده جالب و جذّاب است – با وچود این بیگانه است. »
بدون تردید رمان « داستایوسکی » بر روی یک کار من در آوردی بنا شده است. چه می شود اگر در واقعیت روسیۀ فقیر و بی چیز، انسانی که از این جهان نباشد ظاهر شود؟ امّا اگر از این تصور موهوم پا فراتر بگذاریم، بزودی همه چیز معتبر تر و پایه دار تر خواهد شد و مناسبات سه نقش آفرین در این تبدلات فقط اعتبار الهلم دهی و تنش درونی پیدا می کند.
در اواخر سال های 60 « داستایوسکی » طرح مجلل ترین رمان خود را ریخت به یک رمان سریال در مقیاس " جنگ و صلح " فکر می کرد که از پنج قسمت و هر قسمت شامل 15 جزو خواهد بود. قهرمان اصلیش انسان کاراکتریستیک روس است، یک روشنفکر که تعادل خود را از دست داده به کران تا کران خاک روسیه مسافرت می کند و با هر اندیشه و راه چاره اشتغال می ورزد. به « مایکوف » می نویسد: « مسألۀ اصلی که در تمام بخش ها نقش خواهد داشت همانست که در ضمیر و زیر ضمیر ناخودآگاه در سراسر زندگی مرا زجر داده است: وجود خدا است. قهرمان رمان در جریان زندگیش گاهی منکر خدا و زمانی خدا پرست و گاهی کهنه پرست و جزم گراست و از نو منکر خداست. این " قهرمان اصلی " گناهکار بزرگی است. در اوایل جوانیش از خدا رو برمی گرداند. گاهی بعنوان انسان از نژاد بالا و زمانی با افتادگی و تواضع بین خود و محیطش به دنبال جستجوی هماهنگی است. مرتکب گناهان وحشت انگیزی می شود و علیرغم همۀ این ها در خود پاکیزگی و آرزوی بعد از رستگاری را حفظ می کند. « جوانی و فاسد شدگی. عمل قهرمانانه و اعمال ننگین و تنفّرآور. فداکاری. غرور نا معقول، از افتخار راهب بوجود می آید و زائر. سقوط و رستاخیز. . . . پیش از مرگ به گناهان خود اعتراف می کند. »این نقشۀ عظیم به این شکل تحقق پیدا نمی کند. گناهکار در حالی که به یک دوجین نقش آفرین تقسیم می شود، در سه رمان بزرگ آخری پدیدار می گردد: در " شیطان ها " ، در " پسر بچه " ، و در " برادران کارامازوف " از صفات مشخصه اش به « استاوروگین، آرکاگی، ورسیلوف ،ایوان، دیمیتری، و آلیوشا کارامازوف " نصیبی می رسد. نبرد های فکری نهائی نه در مورد یگانه قهرمان، بلکه در سیستم منازعات و صف آرائی، تحقق پیدا می کند متناسب با کار خلاقیت دوران رسیدگی ی « داستایوسکی ». پس به این طریق اثر بزرگ بعدی " شیطان ها " هم افکار مربوط به گناهکار بزرگ را منعکس می کند.
مضمون " شیطان ها " را « داستایوسکی » از یک محاکمۀ سیاسی که سر و صدای بزرگی راه انداخت گرفته است. در سال 1869 یک دانشجو به نام « نچایف Nechayov » و اعضای محفل مخفیش « ایوان » را که عضو سازمان بود میکشند. زیرا او می خواست که از سازمان خارج شود. همان طور که در جریان بازجوئی معلوم شد قربانی که سابق متهم به خیانت و خبرچینی بود در واقع انقلابی باقی ماند. او فقط با شیوۀ رهبری « نچایف » و بی کاراکتریش و تحریکاتش نمی توانست توافق داشته باشد.
« نچایف » یکی ازشخصیت های پر تناقض و رنگین جنبش انقلابی ی روس بود. با « باکونین » رابطۀ نزدیکی داشت. معتقد به نظرات آنارشیستی، تروریستی ی افراطی بود. عقیده داشت که هدف های انقلاب وسیله را توجیه می کند. وظیفه اش را پیش از همه در این می دید که اعتبار بعضی شخصیت های مسئولین را با پروُکاسیون و خرابکاری سخن چینی متزلزل کند و بر علیه همدیگر آن هارا تحریک کرده و با ایجاد هرج و مرج برای بدست آوردن حاکمیت استفاده نماید. در درون جنبش انقلابی انضباط کورکورانه و بیرحمانه ای را طلب می کرد. به نظر او یک انقلابی برای رسیدن به هدف از تمام قیودات اخلاقی باید پا فراتر نهد. این برنامه را که توسعۀ بازهم بیشتر کاریکاتور آموزش های « باکونین » بود رهبران انترناسیونال – مارکس و انگلس – بشدت محکوم کردند. خود « باکونین » هم با « نچایف » قطع رابطه کرده بود. « نچایف » را در سویس دستگیر کردند و در دژ « پتر پال » در جوانی نابودش کردند.
قتل سیاسی ی « نچایف » و محاکمۀ علنیش در اروپا غوغائی بپا کرد. « داستایوسکی » در خارج از روسیه چیزی جز این نمی شنید و نمی خواند. احساس می کرد که این حادثه افکار وی را در بارۀ انقلاب و آیندۀ روسیه تأییدمی کند و تصویر جهانی ی این حوادث را در رمان بزرگ خود می خواست منعکس کند. اول می خواست از انقلابیون طنز نامه ای بنویسد حتی بقیمت صرف نظر کردن از نوشتار هنری. ( رمان هائی از این قبیل که مضمون ضد انقلابی و :" ضد نهیلیستی " داشته باشد در روسیۀ آن روز مد روز بود. بغیر از نویسندگان درجه دو، نویسندگانی نظیر « گانچاروف، لسکوف » هم از این مد پیروی کردند.) « داستایوسکی » بایک برافروختگی ی دردناک شروع به کارمی کند که بالاخره آن چه را که بر دل دارد بر زبان راند. نتیجه تراژی – کمیک بود. نخستین 15 جزو نوشته اش را می بایستی دور بیندازد. . . . و چون هیکل رمانی ی « نچایف » را – ( پیوتر ورهونسکی ) را با یک کینۀ آتش زا، تحقیر شده بعنوان دلقک و آدم خبیث تصویر می کند، تنش این اثر ناپدید می شود، که از شخص « نچایف » و قتلش نمی شود کپی برداشت و از این، یک اثر هنری زائیده نمی شود. تغییر ناگهانی ی نقشه و چرخشی در نوشتن رمان پیش آمد که آن را خود « داستایوسکی » چنین توصیف می کند: یکی از مهمترین عوامل رمانم، قتلی که در مسکو رخ داد خواهد بود. یعنی « نچایف » مرتکب قتلی شد و منجر به کشته شدن « ایوانوف » گردید. بسرعت اضافه می کنم که « نچایف » و « ایوانف » و جوانب قتل را منحصراً از نوشته های روزنامه ها می شناسم و می شناختم. و اگر از جزئیات آن کاملاً اطلاع داشتم در آن صورت نمی خواستم کپی برداری کنم. قتلی که رخ داد فقط پایۀ رمان را تشکیل می دهد. فانتزی من بکلی از واقعیت دور شده است و « پیوتر ورهونسکی »ی من، می شود گفت که اصلاً شباهتی به « نچایف » ندارد. امّا احساسم اینست که در ضمیر حیرت زده ام دیگر آن شخص و تیپی که پیروی کنندۀ لایق این عمل قبیح باشدمتولد شده است. بی تردید معرفی چنین شخصی مفید است ولی او به تنهائی نمی توانست اغواکند. این مسخ شده های ترحم انگیز ارزش این را ندارند رویش کار ادبی کرد. حتی خودم هم متحیرم. هرچند این حادثه یکی از علل اساسی ی رمان است ولی با وجود این فقط پشت صحنه و شرایط خارجی ای است برای یک شخص دیگر و اعمالش. برای شخصی که در واقع می شود قهرمان اصلی رمان بشمار آید.
این شخص دیگر یعنی « نیکولای ایستاوروگین » هم مهرۀ عبوسی است، بعلاوه خبیث هم هست. با وجود این معتقدم که او یک انسان تراژیکی است. مسلماً خیلی ها در جریان خواندن رمان خواهند گفت: این دیگر چه جانوری است؟ و از برای این به نوشتن این نوول مبادرت کردم، زیرا این تیپ آدم را از مدت ها پیش در نظر داشتم ترسیم کنم. فکر می کنم یک روس واقعی است با خصوصیات تیپیک. »
« داستایوسکی » اغلب از اخبار سادۀ مطبوعات ابتکار اصلی را برای نوشتن بدست می آورد. ولی از اخبار پیش پا افتاده همیشه خطوط و پرسونلهائی را که مشخصۀ عصر هستند صاف می کند. این بار در معنی طرح رمانش را حاضر و آماده دریافت می کند. تاریخچۀ خواندنی و پلیسی ایست که با قتل در هم آمیخته، باّ دلالل ارائه شده علیه انقلابیون و از این فقط زمانی اثر هنری زائیده شد که در کنار انقلابیون، « استاوروگین Stavrogin » را هم که یکی از با شکوه ترین و مجلل ترین پرسونل بخواب دیده اش بود آورد. تمام ماجراهای شیطان ها دور شخصیت شیطان مانند او می چرخد و خود بزه سیاسی، قتل « شاتوف Shatov » تبدیل به مسألۀ درجه دو و مسألۀ اختتامیۀ رمان می شود. از این اثر ضد انقلابی پانفلت ( یعنی از این اثر ضعیف و ضرورتاً هدفمند ) تراژدی روشنفکران کشور روسیه که - تعلق طبقاتی خود را از دست داده اند و زمین زیر پایشان سست شده است – متظاهر می شود.
در شمای رمان می خوانیم: « استاوروگین » همه چیز است. او در شخصیت بی مانند خود تمام تجارب و آزمایش ها را که بر حسب « داستایوسکی » مشخصۀ نسل جوان معاصر می باشد حمل می کند. چهرۀ زیبائی دارد. جوان باریک اندامی است با مغز و جرأت حیرت انگیز. زن ها او را می پرستند.
« ااستپان تروفیمویچ ورهونسکی Styepan Trofimovich Verhovenski » تربیت شدۀ متفکر خوش طینت و لیبرال وکوچک شدۀ عمدی دگرگونۀ « گرانوسکی Granovski » مورخ مشهور سال های 40 ) او را به شکاکیت تعلیم داده و از قیدهایش آزاد کرده است. وقتی که « استاوروگین » بعنوان افسر جوان بلند بالا، در تند باد حوادث زندگی وارد می شود، موفقیت ها و استعداد هایش فکر انسانِ از درجۀ بالا بودن را در ذهنش تقویت می کند که نه تنها حق بل شاید وظایفی هم دارد که " پا فراتر از مورال سنتی " گذاشته اغوا کند، زور گوئی کند و بکشد. هرکی به او نزدیک شود اسیر او می شود. « شاتوف » را که آدم کوتاه فکری بود با انسان - خدا و مسیح نجات ده و با افکار کشور روسیه افسون می کند ، ولی برای « کریلوفKrillov » ایدۀ انسان – خدا، انسان آزاد فرا رونده به بالای آسمانی ها را تحلیل می کند. در حالی که خودش به هیچ کدام از این ایده ها عقیده ندارد. بعد از ماجراجوئیهای ذهنی هرچه بیشتر تو خالی تر می شود. لذت حیوانی ی وحشی ی خود را می خواهد اقناع کند. به دختر بچه ای تجاوز می کند و فقط از روی کسالت، زن « شاتوف » را اغوا می کند. « لیزا توشینا » را افسون می کند بطوری که « لیزا » فقط بقیمت زندگیش می تواند از اسارت هیپنوتیزم « استاوروگین » آزاد شود، که بالاخره خسته شده لذت آنی ی خود را در آزمون های پسیکولوژی انحرافی جستجو می کند.
« در جریان زندگیم در هر وضع فوق العادۀ خجلت انگیز و بیش از حدّ توهین آمیز و پست و بخصوص مضحکی که قرار گرفته ام بغیر از کینۀ بی حدّ و حصر، لذت غیر قابل وصفی را هم احساس کرده ام. چه در لحظۀ ارتکاب به جرم و چه در دقایق خطرناک زندگی. اگر چیزی را دزدیدم از شناخت عمق پستیم در حین ارتکاب به دزدی خمار می شدم. من پستی را دوست نداشتم (از این نقطۀ نظر قدرت داوریم همیشه کاملاً سالم بود ) بلکه از خماری که ناشی از شناخت زجر آور پستی بود خوشم می آمد. بهمان قراری که وقت دوئل در کنار خط مرز می ایستادم و منتظر شلیک طرف مخالفم بودم، همین احساس ننگین و بی رحم را تجربه می کردم. باید اعتراف بکنم که اغلب خودم این را جستجو می کردم. زیرا از میان این نوع احساس، این بیشتر از همه در من اثر داشت. وقتی به صورتم کشیده می زدند. . . . آن وقت هم همین حالت را داشتم علیرغم کینۀ وحشتناکی که داشتم، اگر در این گونه موارد آدم جلو کینه اش را بگیرد، در آن صورت لذّت از همه جلو می زند . . . . حتم دارم که سراسر زندگیم را می توانستم مثل راهب ها بسر رسانم. برغم در حسرت لذت وحشی ی حیوانی بودن که به من تزریق شده است – که همیشه هم در بند تحریک آن بوده ام- من همیشه بر خود تسلط دارم، هر وقت که بخواهم. پس بدانید که در ارتکاب به جرم مسئولیتم را نمی خواهم نه به پای محیط و نه به پای یک نوع بیماری بنویسم. »
این قسمت از اعترافات معروف « استاوروگین ». از آن فصلی است که ناشر توصیف تجاوز به دختر جوان را به علت وحشت از تعقیب جا گذاشته است. در حیات نویسنده این قسمت از رمان هرگز چاپ نشد. به این خاطر هیکل « استاوروگین » و علل اعمالش تا اندازه ای در ابهام باقی مانده است. امروزه دیگر این فصل از رمان در اغلب چاپ ها قسمت ارگانیک رمان را تشکیل می دهد. جالب اینست، در ضمن که « استاوروگین » اعمال قبیح خود را تقریباً با بی تفاوتی می شکافد، در واقع از نو آزمایش می کند: بیمناک از هم پاشیدگی ی درونی با یک عمل "هروستراتوسی Hérostratos " می خواهد توجه و دقّت همه را به خود جلب کند. این را « آبه تیهون » که اعترافات کتبی ی وی را دیده بود، خوب درک می کند و حتی پیش بینی می کند که « استاوروگین » بزودی مرتکب اعمال سهمناکی خواهد شد. « آبه تیهون » نخستین توصیف کنندۀ جزو بجزو چهرۀ راهب مآبانۀ « داستایوسکی » است. مشخص کننده اینست که در حالی که از مسیح روسی موعظه می کند، بیان ایده های خود رانه حالا و نه بعد ها ( مثلاً در رمان " پسربچه: ماکاریا "، در رمان " برادران کارامازوف زوسیم " ) نه به کشیشان پراووسلاو، بل به سلخوردگان عاقل مرد که گرم و سرد روزگار را چشیده اند و آزمون دیده و رنجدیده و در پایان هستی ی دنیویشان به مقام استاد آزمون ده و حواریون ارتقا یافته اند می سپارد. این ها خود شان هم اندکی از روحانیت فاصله می گیرند. حق تعلیم دهی و روشنگریشان نه بخاطر تعلق داشتن به سیستم روحانیت است بلکه خود آن ها هم از طریق عصیان به این درجه از خاکساری و تواضع رسیده اند. پیش بینی ی « تی هون » تحقّق یافت. به اشارۀ « استاوروگین » زن " ابله " را می کشند – دقیق تر اینست که مانع از کشته شدنش نمی شود – این زن چلاق که در دنیای پری وار رؤیاهای شاعرانه ترسیم شده را، و در معنی به اشارۀ او قتل « شاتوف » هم انجام می گیرد توسط " میمونش " « پیوتر ورهونسکی Piotr Verhovenski » که دلقکش بود. هر آن چه کار پست و خبیث در این رمان رخ می دهد از این " آقا زاده " « استاوروگین » کسل و بیکاره – که از جوامع بزرگ بریده است – سرچشمه می گیرد. از این رو « استاوروگین » می بایستی مثل کرم، بصورت پست به زندگی ی خود پایان دهد ، زیرا به وسیلۀ نیروی فکری خود می توانست رؤیای زیبای عصر طلائی ی « داستایوسکی » را به بیند و عمداً بد را انتخاب می کند. اوبه قیمت زیرپا گذاشتن دیگران برای خود آزادی کاملی مهیا کرده بود. وقتی که به هدف مطلوب خود نایل می شود،غفلتاً - بعنوان سمبل راه تقلبی ازهمۀ این ها - فقط چند " عنکبوت سرخ " برایش باقی می ماند . « استاوروگین هم در بارۀ خودش می تواند بگوید - بقراری که دگرگونۀ مدرن آن - « کالی گولا » یِ ِ « کامو » می گوید ( آزادی من، آزادی واقعی نیست ). آدم هائی که دور و بر « استاوروگین » می لولند همگی مشابهان کوچک شدۀ وی می باشند که با چسبیدن به بعضی از افکار وی امتحان می کنند که مفهوم زندگیشان را پیاده کنند و بطور بخصوصی، درست بخاطر محدود و تنگ بودن نظراتشان حتی گاهی خوشبخت هم هستند. « داستایوسکی » با یک همدردی وافر « شاتوف » را توصیف می کند که بقدر کافی نیرو دارد که از افکار انقلابی روی برگرداند و مفهوم زندگی ی خود را در ناسیونالیزم مسیح جستجو کند. ولی نویسنده غافل از این نیست که گام بگام خوش باوری « شاتوف » را نشان دهد. خطابه هایش را بقدری بشکل رمانتیک دکلامه می کند که خواننده خنده اش می گیرد. از یادداشت های « شیطان ها » در می یابیم که تا چه حدّ عمداً خویشاوندان فکری خود را هم، هم سطح افکار خود می کند. این را اعتبار بحث توصیف شده از وی توقع دارد. . . . در آثار « داستایوسکی » هیچ کدام از مهره هایش کاملیت سازندۀ شان را نمی توانند تصاحب کنند . طبیعی است که خود « استاوروگین » هم – تا حدودی – خود « داستایوسکی » است. ( در یکی از نامه هایش می نویسد: از قلبم تقلید کرده ام. به همان قرار تصویر « کریلوف » هم یکی از قدیمی ترین و عمیق ترین افکار فلسفی ی وی را مجسّم می کند. « کریلوف » از آموزش های « استاوروگین » همین قدر می فهمد که خدا نیست و از این رو همه چیز می شود انجام داد. پس چرا بشریت با وجود این در اسارت فکر خدا – یک فکر غلط - باقی می ماند؟ چرا زنجیر های فکری خود را در هم نمی شکند؟ بدون چون و چرا بعلت جبون بودنش و وحشت از ناشناخته می باشد. پس اگر انسانی پیدا شود که قدرت دریدن این جبن و تفکر بردگی را داشته باشد، بشریت نجات پیدا می کند.. اگر انسان از خدا فراتر برسد، خود تبدیل به خدا می شود. امّا این بقیمت وحشتناکی تمام می شود: خود کشی ی فوری از همه بهتر عدم وجود خدا را ثابت می کند. « فریب را می کشد. هر آن کس که بالاترین آزادی را طلب کند، باید جرأت خود کشی را داشته باشد. هرکی جرأت دارد خود را بکشد آن کس خداست. حالا همه کس قدرت این را دارد که خدا نباشد و هیچ چیز نباشد ولی تا حالا هیچ کس قدرت آن را نداشته است . . . . و اگر کسی درست از برای آن خود را می کشد تا ترس را نابود کند فوراً خدا خواهد شد. . . . . من نمی توانم به چیز دیگر فکرکنم. در تمام زندگیم فقط به یک چیز فکر می کنم. خدا مرا در سراسر زندگیم زجر می داده است. »
ایدۀ غلط « کریلوف » یکی از بزرگ ترین و مؤثرترین شاهکارهای فکری « داستایوسکی است. متعاقب اودر میان دیگران « نیچهNietzcshe و « کامو Camus »هم این راه منطقی را طی کرده اند و به نتایج مشابه رسیده اند: یگانه عمل حقیقی که به آدم ارزانی شده است خود کشی است. حالا این جا با این اشتغال نمی ورزیم که هرچند خود این نتیجه گیری واقعاً دقیق است، نقطۀ حرکت اشتباه آمیز است: این بیش از حدّ مارا به جا های باریک هدایت می کند. امّا « داستایوسکی » نه تنها راه منطقی ی « کریلوف » را نشان می دهد، بلکه با تحقق واقعی ، مضحک و عجیب خود کشی به این هم اشاره می کند که عمل « کریلوف » با ابتدائی ترین غریزه و میل به زندگی ی انسان در تضاد قرارمی گیرد. در لحظۀ عمل قهرمانانۀ خود مورد تجلیل قرار نمی گیرد، بل بطور ترحم آمیزی تبدیل به انسان ناتوانی می گردد.
بقراری که در تابلو عبوس « بروگل Breughel » ( نقاش تابلو های وحشت زا : مترجم » سقوط « ایکاروس » را به اقیانوس نشان می دهد، او هم قادر نیست، حتی به مقدار ناچیز سرنوشت انسان رنج کش را تغییر دهد.
« پیوتر ورهونسکی Piotr Verhovenski » و « داستایوسکی » در توصیف انقلابیون لحن کلام کاریکاتوریست اصلی خود را حفظ می کند. « پتوتر » خبیث « پویاتسا Poyatsa « ی مزّور که از روی قصد پست و پروکاتور است، حتی از یاران خود نیز پیش رؤسای بالا دستی خبرچینی می کند. خود وی نیز می بیند که هیچگونه کششی به سوسیالیسم ندارد " من سوسیالیسم نیستم بلکه آدم کثیفی هستم "
« داستایوسکی » دلش بحال کسانی می سوزد که تحت تأثیر یک همچون آدمی قرار گرفته اند.: تحت تأثیر مهره های از قماشِ روشنفکران راه گم کردۀ شهر کوچک. یکی از مهره های مضحک رمان، « سیگالیوف » است. سیگالیوف بر حسب نیت مسخره آمیز نویسنده، مبلّغ و پیرو « چرنیشوسکی » است. « سیگالیوف » از نقطۀ آزادی بیحد و حصر حرکت می کند و به ستمگری بی حد و حصر می رسد. انسان هارا در جامعۀ آینده به دو گروه تقسیم می کنند، ولی از آزادی کامل شخصی، فقط یک دهمشان نصیب خواهند برد، بقیه مثل گلۀ در برابر آدم های از درجۀ بالا اطاعت خواهند کرد.
برای « پیوتر ورهونسکی » این فرصت مناسبی بود. من با « سیگالیوف » همراهی می کنم! ما احتیاجی به فرهنگ و تمدن نداریم. بس مان است از عالم دانش! بدون دانش هم بقدر کافی اندوخته داریم. حتی برای هزار سال دیگر هم! باید مطیع بودن را یاد گرفت. از یگانه چیزی که در دنیا کم داریم اطاعت است!. کوشش برای فرهنگ اندوزی یک کوشش آریستوکراتیکی است. تا سر و کلّۀ خانواده و عشق ظاهر می شود، فوراً هوس مالکیت هم ظاهر می شود.
ما اینگونه هوس هارا نابود می کنیم، به باده گساری و تهمت زدن و خبر چینی میدان می دهیم. به نفرت انگیز ترین بداخلاقی ها چراغ سبز نشان می دهیم . تمام ژنی ها را در دوران شیرخوارگی شان می کشیم . همه دارای مخرج مشترک خواهند بود! برابری کامل! اطاعت مطلق! بی شخصیتی ی مطلق!. . . . . . برای ما فقط هوس و رنج و محنت وجود دارد و برای اسیران "سیگالیوفیزم " »
بر حسب « پیوتر ورهونیسکی » پاپ اعظم و انترناسیونالیسم تابع همدیگر خواهند شد . پاپ اعظم در آن بالا بالا ها و ما در دور و بر وی، و در زیر ما سیگالیوفیزم. و شاید به پاپ اعظم احتیاجی نباشد. روی تلّ خاکستر آریستوکرات زیبا « استاوروگین » می نشیند که برای « ایوان تزارویچ گم شده واز نو پیدا شده حرّاج می کنند. « برای شما فدا کردن زندگی هیچ معنی ندارد. دلقک خبیث به او چاپلوسی می کند. نه مال خودش است و نه مال دیگری. شما درست آدمی هستید که من بهش احتیاج داشتم. برای من، دقیقاً برای من، درست کسی بمثل شما لازم بود. غیر از شما فرد دیگری نیست. شما رهبر هستید، خورشید هستید، من کرم هستم. . . . »
این خواب آشفته و درهم برهم و شگفت در معنی با آرایش انسان شروع می شود و با دیکاتوری فاشیستی پایان می یابد. این نتیجه گیری – اگر با تئوری آنارشیستی – باکونینیستی – نارودنیکی ی هم عصرمتماس شود – کاملاً بی اساس نیست. این دیگر مسألۀ دیگریست، که به انقلاب روسیه ( هر طور هم که دشمنانش با طیب خاطر، زورزورکی تهمت « سیگمالیوفیست » بودن می زنند، صرف نظر از رشد ناسالم چند زائده، نه از نظر تئوریک و نه از نظر پراتیک هیچگونه دخالت و ارتباطی با « سیکالیوفیست » ها نداشته است. ( مارکس و لنین همیشه با تمسخر نیشداراز برابر نشان دادن خشن انواع و اقسام و دگرگونۀ " کمونیزم سرباز خانه ای " صحبت کرده اند. « داستایوسکی بعد از آن که ضربات " نابود کننده " به انقلابیون وارد کرد، راه " صحیح " را هم نشان می دهد. « استیپان تروفیمویچ Styepan Trafimovich » لیبرال و خوش قلب صمیمی، خود آرا و خودپسند با دهشت، جوانان عصر خود را محکوم می کند؛ که نسل او بخاطر این گونه چیز ها زندگی ی خود را فدا نمی کرد. پیش از مرگش از نو انجیل را مطالعه می کند و آرزو دارد که روسیۀ بیمار و افسون شدۀ شیطان ها، بالاخره راه خود را پیدا می کند. « این شیطان ها که از بیمار بیرون آمدند و بدرون خوک ها رفتند، این فقط بیماری است، فقط میکرب بیماری زا و سراپا ناپاکیزگی. همگی شیطان ها و توله شیطان ها هستند که از قرنی به قرن دیگر در تن سترک و عزیز بیمارمان . . . . در کشور روسیه تا . . . ولی بالاخره یک ایده و اراده برما چیره می شود. . . . هر گونه شیطان و هر نوع نا پاکیزگی، تمام کثافات که تنش را فرا گرفته بود نابود میشود . . . . بیمار بهبود می یابد و در برابر پاهای مسیح می نشیند و همه با تحسین او را تماشا می کنند.
هیچکدام از آثار « داستایوسکی » بحث های حادّ و تیزش به اندازۀ اثر« شیطان ها » مؤثر نبوده است. خوانندگان درست به همان قرارنمی توانند از زیر جادوی این اثر نجات پیدا کنند که از خواندن « جنایت و مکافات » و اثر « ابله ». ابتکارات بی نظیر فکری و هنری در این اثر بطور متناوب تکرار می شوند " با صفحات سرشار از طنز که با دست های لرزان نوشته شده " حقایق مجذوب کننده در میان تب ضد انقلابی زائیده شده اند، با پرده دری های ارزان قیمت و نیروی سترک هنری و فکری که امروزه نیز از خواندن آن مجذوب می شویم.
تجارب « استاوروگین » و « کریلوف » را چند تن از نویسند گان برجستۀ سدۀ مان زیر دقت قرار داده اند. از همه جلو تر « کامو » ساناریو مدرن آن را برای نمایش تئاتر آماده کرده است. بغیر از دو رمان بزرگ در این سال ها یک رمان کوچک دیگر نیز نوشته شده است به نام " شوهر دائمی " . در اصل صحبت از یک نوشتار کوچک برای نشریۀ « استراهوف » بود « سه ماه تمام نوشتم، در حدود 11 جزو. می توانید تصور کنید که چه کار اجباری از این نوشته ایجاد شد. چرا که از این نوول تنفّر زا از اول هم تنفر داشتم. جمعاً می خواستم سه جزو بنویسم، ولی خود بخود صفحات رویهم جمع شدند و بالاخره سر به 11 جزو زد. »
« داستایوسکی » حالا هم قادر نبود که یک اثر سهل و مشغول کننده ای بوجود آورد. این ماجرای سخیفِ سه گوش بصورت یک اثر با محتوی سنگین و درام روانی، بین " شوهر دائمی ی فریب خورده " و " فاسق دائمی ی عیاش جهانی " از آب در آمد، که گام بگام نقش متقابل زجر دیده و زجر داده عوض می شود. فاسق بی حدّ و حصر به شوهر فریب خورده و قربانی شده کینه می ورزد. با وجود این می داند که آن ها دو تائی بهمدیگر تعلق دارند. شوهر بادقت از کسی که سرافکنده بودنش مرهون او می باشد مراقبت می کند و بعد به او که در حال خواب است حمله می کند. درست فرم محرمانۀ نوشتار امکان پذیر می کند که نویسنده به تفصیل روی روابط این دو فرد کار کند. از نقطه نظر روان کاوی " شوهر دائمی " ( بغیر از مخلوق رام بودن ) شاید یکی از دقیق ترین آثار « داستایوسکی » است. شروع و راه اندازی سهل نوول بالاخره انتقام خود را می گیرد. این داستان سه گوش با همۀ این آنقدر سنگین نیست که نظز خواننده را بخود جلب کند. این واقعۀ مبتذل که با هدف وقت گذرانی و تفریح نوشته شده است، با بافت فشرده اش قدم بقدم منجر به ناهماهنگی می شود.
پایان بخش پنجم
_____________________________
در تابستان 1867