قربانی کردن اسحق
-
داریوفو
ترجمان: ایرج زهری
«پسرجان شوخی نکن! گر میکنی با بزرگان کن!»*
ابراهیم آدمی نازنین و عاقل و مهربان و با تمام وجود عاشق خدا بود به حدی که حتی ضمن کار، وقتی زمین را بیل میزد هم دعا میخواند:
- خداجون، دوستت دارم، به قدری دوستت دارم که حاضرم هرکاری که بگی برات بکنم. هرکاری که دلت بخواد. ای خدای مهربان، خیلی دوستت دارم.
ابراهیم همیشه و همهجا در حال ستایش خدا بود، حتی آن مواقع که بالای درخت مشغول اره کردن شاخهها بود:
- خدایا، خدایا! چقدرعالیه، چقدر عالیه! همهچیز رو خدا خلق کرده: درختها رو، برگها رو، پرندهها رو، ماهیهارو!
و روزهایی هم که تو زمینش آب میانداخت با خودش زمزمه میکرد:
- آه، چقدر آب خیس خوبه، عالیه ، خدا، چه نبوغی!
به خانه که میآمد به خاطر زنش هم شکر خدا را بهجا میآورد، حتی اگر خلق زنش گُهمرغی بود و داد میزد که: "این چه سگ زندگییه!" او بهخاطر بچههایش هم خدا را شکر میکرد حتی اگر نق میزدند و ذق میزدند.
- خدایا شکرت! بهخاطر شیکم دردی که بهشون دادی، بهخاطر دندونای خرابشون. خدایا شکرت بهخاطر سرخک خوشگلشون، بهخاطرِ اون شیپیشهای خوشگل، زندهباد خارشی که از تو بیاد، آخدا!
احتیاجی نیست بگویم که ابراهیم چقدر بچههایش را دوست داشت ولی به یکی از آنها از همه بیشتر علاقه داشت: به اسحاق و این اسحق آنقدر به پدرش نزدیک بود که انگاری ابراهیم مادرش باشد! ابراهیم هرجا میرفت اسحاق دنبالش بود.
- پاپا، پاپا منوهم باخودت ببر! میخوام بیام سرِکار کمکت کنم.
اسحاق از بس باید میرفت و میآمد عرق از چاله چولهاش راه میافتاد. برای باباش نان میآورد، شراب تو پیالهاش میریخت، هردفعه که تو جنگل قارچ پیدا میکرد، اول یک تکهاش را خودش میخورد تا مطمئن میشد که سمی نیست، بعد به باباش میداد. نمیدانید چه لذتی داشت تماشای او، ابراهیم هروقت نگاهش میکرد، از شدت علاقه به این پسر اشک تو چشمهاش ‘پر میشد، طوری که در تصورش نمیگنجید ممکنست روزی او را از دست بدهد.
محض مزید اطلاع شما عرض کنم که درعهد عتیق، کرهی زمین ما خیلی به آسمان نزدیکتر بود؛ آسمان بهقدری پایین بود که بعضی وقتها که باد شدیدی میآمد و ابرها به حرکت میافتادند، آسمان به زمین نزدیک و نزدیک میشد بهحدی که تو ابرها "کروبیون"ها، فرشتههای آسمان ماتحتشان را به هم میساییدند، آنقدرکه از بدنشان فقط سر میماند. مثل نقاشیهایی که هنوز هم هست، عکس حضرت مریم و کروبیون پشت سرش و خدا را هم هر روز میشد دید: با ریش درازش وسط ابرها آفتابی میشد، درازکش، آرنجها روی یک تکه ابرِ کلفت، انگاری که به هرهی پنجرهای تکیه داده باشد، مخلوقات خودش را تماشا میکرد.
- هی! نگاه کن، چه کردهام! عجب دنیایی آفریدهام! چه قیامتی! واقعاً بارکاله به خودم! واقعاً که شقالقمر کردهام! بهبه! دریا رو ببین! چهقدرعظیم! همین اختراع دریا خودش ایدهی بینظیری بود! هی! اینهمه ماهی! هیچ نمیدونستم اینقدر کار کردهام! اونجارو باش گلهارو، زنبورهارو! توازن اکولوژی رو بنگر! عجب گوسفندهای تخمیای! بزهای کوچول موچولو رو بپا! شاخهای کوچیکشونو برو! اونجا رو باش اون حیوون گندهبگ که شاخهاش از دهنش دراومده کییه؟ آهان! فیله! فیل. اونو کدوم روز خلق کردهام؟ عجبا! یادم نمیآد. اونی که کنارشه چی؟ ماموته؟!!! اه حالمو گرفت! خب در اولین عصر یخ میره محو میشه.
و اما خدا یکبار خیلی عصبانی شد، حتی بیشتر از آنوقت که با شیطان دعوایش شده بود. این هم سر شتر بود.
- اون روز که اینو خلق کردهام متْل اینکه خیلی حواسم پرت بوده. نکنه مست بودهام؟ بهترین کار اینه که به کسی نشونش ندم. قایمش میکنم. پرتش میکنم تو کویر.
مدتی که گذشت، خدا دید دیگر از تماشای مخلوقاتش احساس لذتی نمیبرد، دیگر کاری نداشت که بکند، حوصلهاش سررفته بود. دلش نمیخواست شب بشود. تنها راهی که به نظرش رسید تا از این طریق دلش کمی باز شود، این بود که سری به ابراهیم بزند. چه لذتی داشت همصحبتی با ابراهیم!
- سلام آخدا! چطوری؟
- سلام بر تو ابراهیم! خوبم، تو چطوری؟ از خلقت من خوشت میآد؟
- چهجورم. ایدهت فوقالعاده بود! من که هر روز یه چیز تازه کشف میکنم. واقعاً که چه ایدههای درخشانی داری! فکرهات مثل سیل آتشفشانه!
- پس تو منو دوست داری؟
- به کجای کاری؟ من اونقدر تو رو دوست دارم که حاضر نیستم کنار تو خدای دیگهایرو قبول کنم.
خدا خیلی از این حرف ابراهیم خوشش آمد. راضی و خوشحال رفت و پشت ابرها محو شد. روز بعد دوباره آمد.
- ابراهیم!
- حلقه به گوشم!
- منو دوست داری؟
- معلومه که دوستت دارم، خداجون! حاضرم همهی خونه زندگیمو به خاطر تو بدم، حاضرم برات قربونی بکنم، گوسفند بکشم، حتی اگه بخوای زنمو...
- من از تو خیلی راضیام، ابراهیم. ای خدا! چقدر این ابراهیمه سمپاتیکه! خیله خب، میذارم سیصدسال عمر کنه.
یک روز خدا حوصلهاش پاک سررفته بود، نمیدانست وقتش را چطور تلف کند، تو این فکر افتاده بود که یک نفر را پیدا بکند که باهاش ورقبازی کند یا طاس بیندازد، درعین حال نمیخواست که این موضوع بین آدمها درز پیدا بکند، چرا؟ چون قمار برای اونها قدغن بود. به این دلیل یکی از کروبیها رو صدا زد و گفت:" میری به شیطان، فقط شیطان و نه به کس دیگه، میگی بیاد اینجا، میخوام باهاش بازی کنم."
- شیطون بیا یک دست پوکر بزنیم!
- بازی با خدا؟ متْل گذشته، میون رفقا؟
- میون رفقا؟ آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت. فقط بازی، همین وهمین!
- خیله خوب! اولاًً کی بده، تْانیاًً سر چی؟
- سر هیچچی. سر سلامتی!
- نگرفت منو!
- نگرفت که نگرفت. در مورد تو یکی من مطلقاً حاضر به ریسک نیستم... چون تو تمام وجودت کلکه! من که خوب میشناسمت. تو با دمت، با شاخهات، با گوشهات هم تقلب میکنی.
خدا و شیطان بازی میکنند و بازی میکنند.
- بازی اینجوری هیچ لذتی نداره، یا همینجا غالشو بکنیم، یا سر یه چیزی بزنیم.
- متْلاً سر چی؟
- چه میدونم؟ سر خلقت!
خدا خندهاش میگیرد: "ها!ها!ها! گفتی خلقت؟ حرفشو هم نزن! خلقت مال منه، کارِ منه! منو همه دوست دارند، همهی آدمها منو دوست دارند، بعله!
- گفتی همه؟ همه؟! ... یک کم مبالغه نمیکنی؟
- من میدونم چی میگم. گفتم همه، یعنی همه. قبول نداری؟ بیا شرط ببندیم.
- شرط؟
- آره. برای نمونه ابراهیم. اون حاضره در راه من جونشو فدا کنه. اون اجازه نمیده به غیر از من، خدای دیگهای وارد قلبش بشه.
- هی هی ! اینقدر تند نرو! فکر نمیکنی ابراهیم این حرفو محض خودشیرینی میزنه؟
- نهخیر. اون منو از ته دل دوست داره. اون جون هر کسیرو که من بگم میگیره، حتی جون خودشو. شرط میبندی؟
- ازش بخواه اگه راست میگه، پسر دُردانهشو عین یه گوسفند برای تو قربونی کنه.
- چرا باید اینو ازش بخوام؟
- هیچچی بابا، فکر کردم اون تو رو دوست داره.
- شرط؟
- شرط.
- خب، شرط. ولی اگر من بردم، چنان اردنگیای به کونت میزنم که پرت شی بیافتی تو جهنم، کرهی زمینو سوراخ کنی و از اون طرفش متْل چوب پنبهی بطری بپری بیرون. پنگ! و اگر تو بردی، حق داری کنار من بر مخلوقاتم حکومت کنی، حتی بالا دست من!
- هستم!
خدا دوباره لم داد روی یک تکه ابر، دید ابراهیم دارد آواز میخواند.
- ابراهیم!
- بارالها!
- ترسوندمت؟
- چیه، چیزی شده؟
- گفتی منو دوست داری.
- آره.
- حاضری همهچیز تو فدای من بکنی؟
- هرچی که بخوای.
- هرچی؟ حتی عزیزترین چیزِتو؟
- متْلاً چی؟
- اسحاق رو.
- واسه چی؟
- ده! من فکر میکردم تو منو دوست داری؟
- پرواضحه! فکرشو بکن، من همهی بزهامو، گوسفندامو، مرغامو، یه خروس، یه خروس لاری بهت میدم. نه، دوتا خروس و چهارتا خرگوش...
- نه! اسحاق رو!
- همهی خروسها و مرغها و زنمرو...
- اسحق!
- اسحاق؟
- منو دوست داری؟
- بعله، دوستت دارم. حالا چرا باید اسحاق باشه؟ اون یه بچهست. مادرمو قربونیت میکنم.، سه تا بز، یه خوک، دو تا گاو، به اضافهی زنم.
- اسحاق!
- خیله خب بابا!...
ابراهیم در حالیکه اشکش سرازیر شده، اسحاق را صدا میزند.
- اسحق!
- آمدم، باباجون، آمدم.
- بیا بریم. اول یه مشت چوب خشک جمع کن، بعدش هم یکی از اون کاردهای قصابی رو بیار بده به من!
- کجا میخوایم بریم، بابا جون، میریم گردش؟
- آره، گردش!..
- اگه داریم میریم گردش، چرا اونقدر اخمات توهمه، بابا؟
- خلقم تنگه، مشکل دارم.
- از دست من عصبانی هستی بابا؟
- نه، جانم، من دوستت دارم، خیلی. اینقدر سوال نکن، وگرنه جوش میآرم.
- آخه بگو چت شده، باباجون، قیافهت وحشتناک شده، ازت ترسم گرفته.
- بُِدو! بُدو! کار داریم. بیا، بخند! یه ماچ بده ببینم! معطل نکن! بیا بریم!
ابراهیم و اسحق، خیس عرق میروند و میروند تا میرسند به بالای کوه. ابراهیم نگاهی به بالا میاندازد، میبیند خدا آنجاست.
- خداجون، برو برگرد داره؟ یا نداره؟
- نه، نه، نه!
- به روی چشم!.. اسحاق، بیا، بیا اینجا! جلوی این سنگ. زانو بزن! باید تو رو فدای خدا کنم. هرچی از طرف خدا باشه، حقّه... حالا هرچی... حتی اگه به چشم تو عادلانه نیاد، حتی اگه فکر کنی نادرسته... حتی اگه مرگ هم باشه، باید بگی متشکرم، خداجون! چون هرچی از طرف او میآد حقه! پس باید بدون اعتراض بپذیری. من، پدرت، باید تو رو فدا کنم. سرِتو خم کن! خدایا، من دارم پسرِمو قربونی میکنم.این قربونی ِ وحشتناکییِه!
ابراهیم چاقو به دست گرفته، دست بالا برده میخواهد فرود بیاورد که فرشتهای هویدا میشود و مچ ابراهیم را درهوا میچسبد.
- دست نیگردار!
- چی شده؟
- نه، نه، نه، نه...کافییه!
- قضیه چی یه؟
- خدا برد!
- چی رو برد؟
- شرطو.
- شرط؟
- آره. شرط بسته بود که تو به خاطرعشقی که به او داری حاضری پسرتو فداش کنی.
- با کی شرط بسته بود؟
- با شیطون.
- با شیطون؟ این کار رو ... به خاطرِمن؟ خدا؟ خدا؟!
صدای "خدا، خدای" ابراهیم تو ابرها پیچید و از این تاریخ به بعد خدا را دیگر هیچکس ندید. صورت اسحاق متْل گچ سفید شد، بعد انگاری ریدمان کرده باشد، سبز شد و زرد شد، واقعاًً هم ریدمان کرد. در همان حال با خودش میگفت: "شرط بسته، شرط بسته. بابام میخواست منو بکشه!" ابراهیم گفت: "حالا دیگه فکرشو نکن! ناراحت نباش! هرچه سرِِما میآد از بالا میآد دنبال دلیل نگرد! باید همینجوری قبول کنی. بدون شکوه و گلایه. حتی باید خوشحال باشی، راضی باشی، بگی: "خداوندا! به دادهات، شکر، به ندادهات شکر!"** بدون که هر چه به سر ما میآد حقه! فهمیدی؟ بگو : خب!"
اسحاق متل یک تختهسنگ ایستاده بود بالای کوه، ابراهیم را نگاه میکرد که داشت از کوه پایین میرفت. اسحاق پدرش ابراهیم را خیلی دوست داشت. همانجا که ایستاده بود پارهسنگی را از زمین برداشت.
- بابا! ابراهیم! مواظب باش!
تَتَرق! توتوروق! پارهسنگ عدل خورد به سرِ ابراهیم و خون از سرش راه افتاد.
- چت شد، اسحاق؟ به سرت زده؟
- ناراحت نباش بابا! هر چی سرِ ما میآد از بالا میآد! بگو:"خداوندا! به دادهات، شکر، به ندادهات شکر!"
.................................................................................................................................
* از {رسالهی رندنامه} اتْر علامه محمدتقی ظهری گیلانی
** با پوزش از {داریوفو} که این جمله را به نوشتهاش افزودم و با تشکر از او که مرا به یاد مرحوم مادرم انداخت کهاین دعا ورد زبانش بود.