لالایی لیلی
حسن بنیعامِری
-
-
سرک کشیدم ببینم صدا از کجاست. گفتَم: گمانم آنجاست.
به نالهی بچه میمانست صدا، فروو خورده و پُر درد. درِ خانه سوراخ شده بود از رگباری عجول. بازش کردم رفتَم توو. نوور افتاد در سایه روشنِ راهرو، شد ستونِ کج و معوج از نووری پُر از گرد و غباری چرخان. بوویِ خوون زد زیرِ دماغَم. انگشتهایی آمدند گوشهی در را چسبیدند. نمیشد دید دست کیست. فقط خوونی بودنَش را میشد دید. داد زدم: اینجا هنوز کسی زندهست.
کسی نبود بیاید کمکَم. همه مشغول جاهای دیگر، خانههای دیگر، زخمیها و کشتههای دیگر بودند.
انگشتها در خودشان لرزیدند، کشیده شدند روویِ لبهی در، ردِّ سرخی روویِ در جا گذاشتند. میشود گفت ترسیده بودم. نه از کسی که پشت در بود. از حس اینکه آنکس نادیدنیست و نمیدانم کیست و میشود حدس زد مردی یا زنیست مثل دیگران. و اینکه این صدا صدای نالهی پُر دردِ شاید کودکی زخمی باشد و من ناگاه گفتَم: زخمی؟
رفتَم توو. نگاه به پشتِ در نکردم. حتم داشتَم هرکه بودهست حالا دیگر مُردهست.
داد زدم: کجایی پس؟
حس کردم کسی آنجاست که آشناست. از روویِ جنازهی بچههایی رد شدم، دختر یا پسر، یادم نیست کدام. دنبال آن زندهی ناآشنای خودم میگشتَم. آشنا میپنداشتَمَش. صدا از اتاق عقبی میآمد. زنی افتاده بود در آستانهی دَرَش، در خود مُچاله و خونین، با لباسِ از هم دریده. دست کوچکی داشت شانه به مووهایِ پریشانِ زن میزد. خودش را از آنجاکه بودم نمیدیدم. گفتَم: زندهای؟
به خودم بَد گفتَم اینرا که گفتَم. رفتَم پیش، رفتَم پیشتر. حدس زدم باید دختر باشد و بود، دو سه ساله و ملوس. به جنازه میگفت: باو! باو!
سیبِ نیمخوردهی سرخی توویِ انگشتهای دست دیگرش بود. دِلَم نیامد بدانم دختر است یا پسر یا بروم کمک. صدای گاز زدن سیب آمد. فهمیدم چشمهام را هم بسته بودم. دیدم نمیشود. نمیشود ایستاد، نرفت جلو، کمکَش نکرد. از روویِ جنازهی زن رد شدم رفتَم به اتاق. دخترک خودش را چسباند به دیوار. نگاه ترسیدهاَم کرد. از چیزی انگار مطمئن شد که گفت: سیب؟
سیب نیمخوردهاَش را دراز کرد طرفَم. از پای راستَش داشت خوون میآمد، از پایین دامنِ گُلگُلیاَش. جای گلوله نبود. جای زخم کارد مینمود، مثل زخمهای مادرش.
-پاشو برویم!
نگاه به مادرش و بقیه کرد.
-آنها را هم میبریم.
-مامَکَم مامَکَم.
نشستَم رووبهروش، شدم همقدِ خودش: بلندشو دخترم!
سرش را کج کرد، با نگاه چپ چپ، خندید گفت: من دختر تواَم؟
به قیافهاَم نمیآمد دختر داشته باشم یا اصلن بچه داشته باشم. خندیدم گفتَم: ها که هستی.
دست کشید پشتِ لبِ بیمووم.
-یادم رفت بروم از بازار بستانم.
و بغلَش کردم. نالهاَش گوشَم را پُر کرد. دست طرفِ پا و دستِ دیگرش میبُرد. زخمیتر از آن بود که فکر میکردم. گفتَم: چه دختر نازنازییی دارم من!
و آوردَمَش از خانه بیرون. گریه نمیکرد. فقط ناله. بردم گذاشتمَش پیش زخمیهای دیگر. گفتند آنها زخمی نیستند، همهشان مُردهاَند. رفتَم از آنجا بَرَش داشتَم، بردمَش جای دیگر، با اسلحه براش برانکار ساختَم. سیب نیمخورده هنوز دستَش بود. گاه نگاهَش میکرد، گاه مادرش را صدا میزد. قرار شد از وسط جنگل برویم به جاییکه قرارش را شب پیش گذاشته بودیم. برانکار او را من میآوردم و کسی دیگر. پیچ جاده را که گذراندیم دیگر آرام نبود. نالههای عجیب میکرد، آتش به جانِمان میزد. بچهها ناراحتی نشان میدادند. آنکه فرماندهمان بود راضی نبود بیاوریمَش جاییکه معلوم نیست خودمان زنده از آنجا برگردیم. میگفت: میگذاشتیمَش همانجا بالآخره کسی پیدا میشد میبُردش جایی، میرساندش به...
هیچکس نمیدانست حرفَش را چهطور تمام کند.
-مسوولیتَش پس با خودت.
بعد گفت: فقط نگذار ناله کند. بچهها روحیهشان...
بعدتر گفت: باشد. هرچی بشود هم مسوولیتَش باز با خودم.
و دخترک حالا ناله میکرد، پُرسووز، از گریه بدتر.
فرمانده گفت بایستیم: زیر همین درختها استراحت میکنیم کمی.
دخترک افتاده بود به هذیان. سیب را با اصرار میخواست بدهد به همهمان. هرکس گوشهای گرفت نشست، زیر درختی، کنار سنگی، جایی. نمیدانستم باید چیکار کنم. بغلَش نمیشد کرد. بیشتر میشد دردش. که کسی آمد گفت: ننو درست کنیم براش.
درست کردیم. با طناب و پتویی. بردیم گذاشتیمَش داخل ننو. سیب هنوز دستَش بود. دست روویِ صورتَش گذاشتَم گفتَم: این دارد...
دیدم کاری از کسی برنمیآید. زانو زدم کنار ننو. سرم را گذاشتَم روویِ دست دیگر دخترک. با انگشتهای کوچکَش سرم را شانه زد. داغ شدم. دلَم خواست باز مووهام را شانه کند. کرد. یاد مادرم افتادم و آنروزهاش که لالایی برام میخواند، دست توویِ مووهام میکرد، شانه به مووهام میزد. و من دلَم غنج میزد از خوشحالی. و من دلَم میخواست سالها همانطور بچه بمانم، مادرم دست توویِ مووهام فروو کند، لالایی برام بخواند. سرم را بلند کردم. سیب را گذاشت در دستَم، با ناله، و مووهام را باز شانه زد. و من ناگاه چیزی زیر لب زمزمه کردم. لالایی بود. ننو را هم داشتَم تکان میدادم. دخترک آرامتر شد. چشمهاش را حتا بست، اما ناله را هرجور بود میکرد. لالایی را بعد دیدم بلندتر میخوانم. بعد دیدم من نیستَم که لالایی را بلندتر میخوانم. سر که چرخاندم دیدم هرکس هرجا که ایستادهست یا نشستهست دارد لالایی میخواند، سر تکان میدهد برای خودش در عالم خودش. دیدم حتا من نیستَم که ننو را تکان میدهم. سر روویِ دست سرد دخترک گذاشتَم گفتَم: میبینی؟ فقط تو نیستی که خیلی چیزها را از دست دادهای.
و سیب نیمخورده را گاز زدم.
( از مجموعه داستان لالایی لیلی - حسن بنی عامری - نشر ققنوس - سال نشر، 1380 )