آخرهای تابستان است و مسافرهای دریا هم خیلی کم
فردین نظری
-
چشمهایت را میبندی و فکرش را که میکنی میبینی هیچکس نیست. هیچکس. خیلی طول کشیده تا به این نظریه رسیدهای؛ این نظریه که هیچکس نیست. شاید سالها وقت تلف کردهای و بخش عمدهای از عمرت را گذاشتهای پای این حرف.
تووی یک چشم به هم زدن همکلاسیهای خوب و آشناها و فامیل و اعضای خانواده و چندتا از همسایهها و خیلیهای دیگر میآیند جلوی چشمهایت و برایت خیلی صمیمی و خیلی محترمانه لبخند می زنند؛ اما نه.
از حرف « الف » شروع کردهای به خواندن اسمهای تووی دفتر تلفن اما آن حس را پیدا نکردهای که به یکیشان زنگ بزنی. حتا یکیشان، تووی اینهمه اسم و اینهمه شماره.
بندِ کیفَت را رووی شانهاَت جابهجا میکنی و جمالزاده را میپیچی به سمت میدان انقلاب. یک نون بربریِ داغ هم تووی دستهایت داری که خریدهای تا بهانهاَت را بِبُری. این حرف یعنی اینکه زیاد گرسنه نیستی و حتا اگر گرسنه هم بودی و تمام نون را میخوردی باز در ذهنَت اتفاق خاصی نمیافتاد.
*
دفتر را میبندم و میاندازمَش تووی کیفَم و سکه را هم محکم و عصبی میکوبم روویِ خِرت و پِرتهای تووی کیف.
*
آخرهای تابستان است و مسافر دریا هم خیلی کم، اما دلَت میخواست که تووی یکی از شهرهای شمالی بودی ... حالا هستی. ساری، نوشهر، انزلی، بابلسَر. اما نه، کنار دریاچهی ارومیهای.
چند نفری جلوی پلاژها تووی رستوران ساحلی دارند با چای و قهوه خودشان را گرم میکنند. گفتَم که آخرهای فصل دریاست و هوا، هوای به آب زدن نیست. چند نفری هم دارند کنار ساحل قدم میزنند و تک و تووک هم چند نفری تا کمر رفتهاَند تووی آب.
اگر بخواهیم فاصلهی میان پلاژها و کنارهی آب را طی کنیم، مجبوریم که چند صد متری را رووی شورههای نمک جلو برویم؛ آنهم از رووی راه باریکهای که آنقدر پا خورده تا کاملن سفت شده. الباقیِ جاها نرم و لغزنده است، که اگر پا بگذاری هیچ بعید نیست حتا تا نیم متر هم فروو بروی.
صدای ماشینها و سر و صدای میدان انقلاب مینشیند میانِ گوشهایم اما اهمیت نمیدهیم. نمیخواهی که اهمیت بدهیم. فقط وقتی از رووی پل عابر پیادهی میدان انقلاب چشمَت میخورد به زن و دختر بچهای که با ترس و وسواس از لابهلای ماشینها خودشان را رد میکنند؛ یک لحظه تمامِ دنیای بچهگی پُر میشود تووی کلهاَت.
هیچ کاریش نمیشود کرد، ذهن را میگویم. گاهی بدون هیچ پیشبینی و برنامهی از قبل تعیین شدهای و حتا بدون آنکه انتظارش را هم داشته باشی سالها عقب و جلو میشود و هر بلایی را سر آدم میآورد. پیر میشوی، جوانتر میشوی و یا حتا بر میگردی به دوران کودکی و نوجوانی. خلاصه در یک لحظه از موقعیتِ اکنونِ خودت خارج میشوی و به تنهایی زمانهای طولانی را طی میکنی. گاهی زمانی چند برابر عمر خودت را حتا.
عروسک قشنگ من قرمز پوشیده
توو رختخواب مخمل آبیش خوابیده
رووی پل عابر پیادهاَم و تنهاَم را ول کردهاَم رووی نردهها، اما...
کنار دریاچهی ارومیه و آخرهای تابستان:
به کنارهی آب که میرسی خم میشوی و پاچههای شلوارت را خم میکنی بالا، تا زیر زانوهایت. حواسَت هست که چندتا جوان آن دورها تووی قایق کهنهی شکستهای نشستهاَند و چهطوری چشمهای هیزشان را به مُچِ پاهایت نزدیک میکنند. یواش یواش خودت را میدهی تووی آب و یک لحظه این فکر میآید تووی سرم که چرا تنها؟ و چشمهایت را که میبندی و فکرش را که میکنی میبینی هیچکس نیست. واقعن هیچکس.
آب پاهایت را گرم میکند و با مچِ پاهایت شروع میکند به بازی کردن و راوی که فکر میکند بنویسد یا نه؛ و بالآخره دلَش را به دریا میزند و مینویسد که: « خوشا به حال آب »
میروم جلوتر. یواش یواش و باز با صدای ضعیفی از سر و صدای میدان انقلاب که دوباره اهمیت نمیدهیم و میرویم جلوتر.
نمیخواهی که تهران باشی. نباید که تهران باشی. نمیخواهی که آب مچ پاهایت را رها کند و نمیخواهی که سر و صدای میدان انقلاب مجبورت کند که رووی پل عابر پیاده باشی. حتا نمیخواهی که خانه باشی و دلَت تنگ نمیشود که ایکاش خانه بودی. تووی آن اتاق پذیرایی نیمه تاریک، که سیگار میگیرانی و لَم میدهی رووی مبل و دکمهی play ضبط را که فشار میدهی یک موسیقیِ تُند و شاد پُر میشود تووی فضای اتاق و من که سریع باید صدایش را خفه کنم تا دوباره خودت را ول کنی تووی چالیِ مبل و سیگار دیگری که باید بگیرانی.
*
آب تا زیر زانوهایت بالا آمده و یواش یواش به کف پاهایت احساس خوبی دست میدهد. شاید اشتباه میکنم؛ اما یک لحظه فکر میکنم به این میاندیشی که ایکاش دریا تو را با خودش ببرد. از این فکری که من میاندازم تووی کلهاَت یکجوری میشوی، یکجورهایی که نمیتوانی در بارهاَش حرف بزنی. مثل خیلی چیزها که نمیتوانی در بارهشان حرف بزنی و میخواهی پنهانشان کنی اما نمیتوانی. یادت میافتد که گفته بودند خیلی آب زیرِ کاه و موذی هستی؛ اما نه، من اینطوری فکر نمیکنم. خودت را گاهی بدجوری لو میدهی و تمام احتیاطهایت هیچ میشود. خودت نمیدانی اما خیلی معصومانه اینکار را میکنی و همه میفهمند که چی تووی دلَت گذشته و چی دلَت میخواهد و چی میخواهی که بگویی؛ اما...
خم میشوی و دستهایت را مُشت میکنی، پُرِشان میکنی از آب و میپاشی بالای سرت تا خیال کنی که: « چه بارانی میبارد و چه حالی میدهد که زیر این باران چای بنوشی و شعرهای فروغ را به یادت بیاوری و فکر میکنی که الآن راویِ بدجنس میگوید: « خوشا به حال آب»
*
از پلههای آهنیِ پل عابر پیاده خسته و سر سنگین میآیم پایین. راستهی کتابفروشیهای جلو دانشگاه تهران را خیلی کُند میگذرانی و تقریبن جلو یک به یک ویترینها مکث میکنی:
عشقهای خنده دار- میلان کوندرا
چهگونه شکمی صاف داشته باشیم!
ساعت نحس-گابریل گارسیا مارکز
کنفرانس برلین
کولی کنار آتش-منیرو روانی پور
زندهگی جای دیگریست- باز هم از میلان کوندرا
راستی زندهگی کجاست؟ کجا باید باشد؟
زنان و انقلاب کوبا-فیدل کاسترو
این زن بودن و مرد بودن و جنسیت هم، خودش چه مشکل و سؤتفاهمی شده برای بشریت. برای جامعه و سیاست. برای روانشناسی و ژنتیک. برای تاریخ و ادبیات و خلاصه...، مثلن زن هایی که دلشان میخواهد مرد باشند و مردهایی که بدشان نمیآید که زنی طناز بودند با اندامی پُر موج و شهوت. این قضیهی تغییر جنسیت، و این حرفها، جراحی پلاستیک که مثلن یاروو میخواهد خودش را عوض بکند. اصلن چرا باید قهرمان داستان کسی باشد، مثلن یک زن یا یک مرد؟ چرا همهی اتفاقها طوری شکل میگیرند که پای یک زن وسط است؟ و اصلن چرا زن تنها از دریچهی غریزه شکافته میشود و هر وقت که قرار است غریزه و شهوت و روانشناسی جنسیت باشد پای زن هم به میان کشیده میشود؟ و اصلن زن جدای جنسیتَش چهقدر قابل بررسی بوده و هست؟
اینهمه تجاوز، اینهمه سؤتفاهم، اینهمه تلاش برای تفهیم کردن موضوع، اینهمه اصلن چرا...؟
*
میدانم. اما بالآخره باید یک چیزهایی بنویسم. نمیخواهی که من متهم شوم؟
نمیخواهی که تمام حقایق دفن شوند؟ نمیخواهی که بگویند عجب آدم جَلَب و مادر قحبهای بود این یاروو فردین نظری؟ باید بنویسمشان. تو هم باید بنویسی وگرنه برخی از تاریخ اجتماعی ما یا بخشی از تاریخ فردی هرکدام از ما، کاملن ذهنی میماند و بعد هم دفن میشود. میدانی که ما ادبیات شفاهی مدون و ماندهگاری نداریم. مگر آنکه همه چیز دستخوش تحریف و حذف و سلاخی شود. این ادبیات شفاهی را باید خیلی بیشتر از اینها بِهِش بها داد و پرداخت، چون خیلی از حرفهای اصلی به دوور از محافظهکاری و ترس از سانسور تووی همین شفاهیات بروز میکنند. باید بنویسمشان. تو هم باید بنویسی.
چارهای نیست، تووی راستهی کتابفروشیهای جلو دانشگاه تهران، یا تووی بازارچهی بزرگِ کتاب از اینجوور فکرها زیاد میزند به کلهی آدم.
اصلن کی گفته این زنِ بَزَک کردهی چادری فاحشه است؟ که آنطور مردها چشمهای هیزشان را میدَرَند و میبَرَند تووی گَل و گردن و حوالیِ لب و دهنَش؟ چون ناراحت بود و آنطوری حرف میزد؟ چون خودش را بزک کرده بود و به خودش رسیده بود؟ چون...؟ چون چی؟
*
انگار که باز داریم رووی نمک های نرم و چسبندهی ساحل دریاچهی ارومیه قدم بر میداریم. انگار که پاهایت جلو نروند. انگار که آسمان آوار شده باشد رووی شانه هایت. انگار که دنیا خراب شده باشد رووی سرت، با آن نون بربری که تووی دستهایت خمیر شده و رفته پی کارش. انگار پنجشنبهی تابستانَت تمامن پَرت شده باشد و یک روز گُه را گذرانده باشی.
*
سرت گیج میرود. تکلیف خودت را نمیدانی. معلوم نیست کجایی، با صدای انبوه و متفاوتی که میریزند تووی گوشها و کلهاَت و گوشها و کلهی من.
*
چارراهِ ولیعصر را رد میکنی و میپیچی به سمت دکهی اغذیه فروشیِ وسط پارکِ دانشجو. سفارش چای میدهی و احتمالن چند نخ سیگار. محوطهی وسط پارک شلوغ است. میپیچی به سمت زمین بازی بچهها و تن خستهاَت را میاندازی رووی نیمکت شکستهی روو به رووی تاب که دختر بچهای دارد خواهر کوچیکترش را تاب بازی میدهد و باز همان صدای معصومانه:
عروسک قشنگ من قرمز پوشیده...
رووی نیمکت هنوز درست و حسابی جابهجا نشدهای که یک کولیِ تُپُلِ خوشگلِ سبزه؛ جا میگیرد کنارت و دستَت را میگیرد تووی دستهایش و تا به خودت میآیی میبینی که به اوضاعِ ذهنیاَت مسلط شده و تو را مجبور کرده که به او گوش بدهی.
فالِت بگیرُم خانم؟ چه پیشونی بلندی داری ماشالله! چرا چشمات آنقدر غم داره؟ حیف نیست؟ باکِت نباشه خوشگل خانم، یه اسکناس بده تا بِگُم روو پیشوونیت چی نوشته. البت که عاشقی. نه همینه!
*
اسکناسی میگذارم تووی دستَش تا برود و آینه را از تووی کیفَم در میآورم. آینه میگوید که چهقدر شبیه کولی هستم. نگاه میکنم به کولی که بغل دست سربازی نشسته، دست در دست هم. باز چشمهایم بر میگردند تووی آینه. فکر میکنم که چهقدر برای خودم حرف دارم اما...
میروم تووی خطهای پیشانیاَم، و زاویههای صورتَم را با کولی مقایسه میکنم. آینه را نزدیک میکنم به صورتَم و تووی ذهنَم پاهایم را بیشتر و بیشتر میدهم تووی آب تا آب با مچ پاهایم بازی کند و خودم اعتراف میکنم که: «خوشا به حال آب». عشقهای خندهدارِ میلان کوندرا را ورق میزنم و سیگاری میگیرانم و تووی دفتر تلفن دنبال شمارهای میگردم. میمانم که زنگ بزنم یا نه و تووی این گیر و دار به یاد زنِ بَزَک کردهی چادری میافتم و جوانهایی که به مچ پاهایم خیره شده بودند.
*
آینه را باز نزدیک میکنی به صورتَت و به خود لبخند میزنی.
نگاه میکنم به آینه، یکجوورِ دیگر، و بهجای تو تووی آینه به خودم میگویم:
فالِت بگیرُم خانم؟