از سهگانه ی : من یا ما ؟
«داستان اول»
نویسنده یزدان کاکایی
یزدان کاکایی دو سالی میشود که یکی از دوستان نزدیک من شده است.
در یکی از شهرهای شمالی، توویِ نمایشگاهی که آثار دستی کولیها را نمایش میدادند، بیشتر با هم آشنا شدیم. آنروز حرفهای زیادی با من در میان گذاشت. از کولی ها به عنوان اقلیتِ سَیّاری صحبت کرد که چند سال است آثارشان را مورد توجه قرار میدهند.
صحبت کردنَش واضح نبود؛ من هم شاید مثل خودش باهاش حرف میزدم.
یکبار گفت: «میخواهم چهره اَت را نقاشی کنم طوری که پژمردهگی اَش نمایان شود و همه برایمان کف بزنند.»
گفتَم: " مگر تو نقاشی؟" گفت: "شاید میتوانم باشم."
چون تجربهی زندگی را ندارم هیچوقت نمیتوانستم همسرم را به همان شکلی که هست مجسم کنم. همیشه یکی از پاها یا دستهایش را درازتر میکشم یا بعضی وقتها دماغ یک زرافه را توویِ صورت زیبایش میگذارم یا برایش چشمهای خماری میکشم که بزرگتر از حد معمولَند و توویِ ذوق میزنند.
دیروز به مطب همسرم زنگ زده بود. خودش را معرفی کرده و به همسرم گفته بود به شوهرتان بگویید فردا بعد از ظهر بیاید فرهنگسرا. همسرم، شب، تلفن زدن دوست نزدیکَم را با خنده برایم تعریف کرد. لعنت به من که روويِ گونهی چپَش زگیلی به اندازهی یک زغال بزرگ گذاشته بودم.
همسرم از نحوهی حرف زدن دوستَم میگفت و من محو تکه زغالِ روویِ صورتَش شده بودم.
الآن که فرصت کافی برای نقل کردن دارم؛ در یکی از سالنهای فرهنگسرای نیاوران نشسته اَم و منتظر دوست نزدیکَم هستَم. این سالن امروز محل تجمع نقاشان و نقاشی دوستان و نقاشی نویسان است.
صندلیها یکی یکی از تیپهای متفاوت هنرمندها پُر میشود. دوست نزدیکَم کلاسوری زیر بغل دارد با چهره ای باد کرده و چشمهایی شور به همراهِ همسرم از راه میرسند و کنار سمت چپ من مینشینند. لعنتی هر کاری میکنم نمیتوانم تصور کنم که یکی از دستهای همسرم از پشت گردن دوستَم و من رد شده و انگشتهایش تا بازوی راست من میرسد. همسرم مشغول حرف زدن با چند خانم در ردیف جلویی است. دوستَم میگوید: «جلسهی امروز دربارهی " تصویر دکتر گشت" اثرِ "ونگوگ" است.»
دوست نزدیکَم به عنوان سومین سخنران پشت تریبون میرود. همسرم با دماغ بالا گرفته برایش کف میزند. موهای بوورِ دوست نزدیکَم روویِ شانههایش ریخته، به چشمهای من نگاه میکند و میگوید: « همانطور که دوست عزیزم گفت من، یزدان کاکایی در مورد .......»
به نقاشی بزرگ شدهی "دکتر گشت" روویِ دیوار نگاه میکنم و میخواهم در چشمهای هراسان فرو بروم. همسرم چند برابر بزرگتر از استانداردهای یک همسرِ معمولی میشود. جلو همه چیز را میگیرد و برای شاید هزارمین بار خودم همه چیز را خراب میکنم.
از سه گانه ی :
من یا ما ؟
«داستان دوم»
یزدان کاکایی مدت زیادیست که یکی از دوستان صمیمی من شده است. صمیمی که چه عرض کنم، دیشب که صفحات رونامه را ورق می زدم، همسرم استحمامش را تمام کرد و از حمام بیرون آمد. پشت سر او وارد حمام شدم و دوست صمیمی ام را دیدم که داخل وان پر از کف دراز کشیده است. برای یک لحظه خواستم موهایش را دور سرش بپیچانم و کله اش را آن قدر زیر آب فرو کنم تا بدن عضلانی و روشنش بی حس و سرد شود. ولی لبخند افسرده ای رو صورتش بود که قدرت چنین کاری را در من از بین می برد. لبخندی شاید شبیه " لبخند مونالیزا" چیزی که باعث می شد هیچ وقت فراموش نکنم که او یکی از دوستان صمیمی من است.
با وجود اینکه می دانم کارِ درست و حسابی ندارد و همیشه ی خدا در دنیای احمقانه ی نوشته هایش به سر می برد از او درباره ی برنامه اش برای تعطیلی چند روز آینده سؤال کردم. دو دستی موهایش را پشت گردنش جمع کرد و بدون رو دربایستی گفت که قرار است با همسرم بروند شمال و تا بیست و پنجم بر نمی گردند.
الان سیگاری روشن کرده ام و می توانم و با آرامش بیشتری به قضایا فکر کنم. زیرا سیگاری را از دست همسرم زیبایم می گیرم و او را نگاه می کنم که پشت حلقه های مه آلود دود، چمدانی در دست به سمت کمد لباس ها می رود. از آنجا که تجربه ی زندگی مشترک را ندارم هیچ وقت نمی توانم همسرم را به همان شکلی که هست مجسم کنم. زگیل سیاه شده ی روی گونه اش را پاک می کنم و دماغی به اندازه ی دماغ پینوکیو روی صورت مهربانش می گذارم.
از سه گانه :
من یا ما ؟
«داستان سوم»
لازم به گفتن نیست که آقای کاکایی سالیان سال دوست عزیزتر از جان من شده است. تأسف آور است طوری که بعضی وقتها اشتباهی ما را به جای هم می گیرند. وجود او در زندگی ام عادتی پیش پا افتاده شده است. همسر با وفایم پسر آقای کاکایی را به مدرسه برده و هنوز برنگشته است. پسری که به قولی اهالی فامیل شباهت زیادی به من دارد. اگر چه هیچ وقت نتوانسته ام برای او جذابیتی داشته باشم. روز به روز از زندگی ام دورتر می شوم و دوست با محبتم خلاء نبود من را پر می کند قبلاً ها کنترل زندگی ام در دست خودم بود ولی الان همه چیز از دست من خارج شده است. پسری که از خون و گوشت من است حتی یک بار هم به من نگفته: "بابا" و این شوک بزرگ برای زندگی من است که نمی دانم شاید در زندگی هر کسی به صورتی وجود داشته باشد.
آقای کاکایی نویسنده ای بیکار است که میان دوست و آشنا به خاطر همین نویسندگی مورد احترام قرار گرفته است. همسرم اتاق کار من را قبضه کرده و اتاق خودش را به او داده تا با آرامش کامل روی داستان هایش کار کند. بر حسب یک کنجکاوی ساده وارد اتاق همسرم شدم – همسری که واقعیت محض شده و حتی دیگر قدرت تغییر دادن اجزای صورت زیبایش را ندارم – به مرور زمان توانایی تصور کردن را از دست داده ام و بر خلاف دوست عزیزم که در هر هنری دستی دارد نقاشی کردن هم پایش را از زندگیم بیرون گذاشته است. روی شلوغی میزش دست نوشته های آقای کاکايی را پیدا می کنم و به داستانی بر می خورم که فکر کنم با ماجرای زندگی من هم چندان بی ربط نباشد. توجه کنید که من بعد از این همه سال هنوز دوستی صمیمی ام را با فامیلیش یاد می کنم و این از جدی بودن ماجرا حکایت می کند.
داستان دوست صمیمی ام آقای کاکایی را برایتان روایت می کنم: از سه گانه: من یا ما؟ «داستان سوم» : « لازم به گفتن نیست که آقای کاکایی سالیان سال است دوست عزیز تر از جان من شده است. تأسف آور است طوری که بعضی وقتها اشتباهی ما را به جای هم بگیرند. وجود او در زندگی ام عادتی پیش پا افتاده شده است. همسر با وفایم پسر آقای کاکایی را به مدرسه برده و هنوز .....»