تکههایی از گفتارها و نوشتارها درباره اکبر رادی
این نوشتارها، تکههایی از گفتارها و نوشتارهاییست مربوط به دومین دورهی انتخاب آثار برتر ادبیات نمایشی ایران که در اولین دورهاش رادی هم حضور داشت و برگزیدگان، از دستان او جایزههاشان را گرفتند و در دومین دوره، اما دستان هنرمند او زیر خاک رفته بود. حالا از رفتن او دو سال گذشته و ما ماندهایم و تکههایی از...
محسن عظیمی
خسرو حکیم رابط: در خود و با خود...
...در آن جمعه سوم، من، دیدار رادی خفته بر خاک- و لحظاتی بعد نهفته در خاک- و آماج آن همه نگاه نگاههایی گرچه از سیر مهر –را نتوانستم و نمیتوانستم که تحمل بیاورم و بگذارید فاش بگویم؛ پیش از حضور رادی بر آن "صحنه" گریختم، تا آن سوهای دور و دورتر که نبینم و ندیدم. همانگونه و چه باک که ندیدهام خیام را اینگونه افتاده بر خاک و حافظ را و ساعدی را یا سوفوکل را. اینان برای من و در خاطر و خاطره من بلند بالایانند، ایستادگانند بر مرتفعترین سکوهای زمانه و نادل خوش نیستم از ندیدن رادی در آن "صحنه" و بر آن خاک، دل من بیشتر خوش دارد که رادی را همچنان سوار، استوار و بیدار داشته باشد، در...
علیرضا نادری: اینطور بود واقعاً...!
...آثار "جناب رادی" را میخواندم و چیز میآموختم و کمابیش میفهمیدم که معلم است در منطقه شش تهران، بسیار شیکپوش، فوقالعاده مودب، فراوان مهربانی دارد و آرام و متین و موقر است اما خودم فکر میکردم باید شبیه "بوکسورها" باشد - نمیدانم چرا- ولی تصورم این بود برخی نمایشنامههایش داد میزند که نویسنده دارای اعصاب و عضلههای قوی است، مشتخورده و نستوه با چشمهایی تیز از آن مشتزنی که وقتی حریف را گوشهای "خفت" کند، طرف باید دراز بشود تا جان سالم در ببرد. همیشه صدای رادی را خشدار و دورگه میشنیدم، به خاطر معلمی و گچ و تخته و بچههای شلوغ و کلاسهای غیراستاندارد. با قدی بلند و لباسی شبیه روشنفکران شورشی مورد علاقه نسل خودم. در نظر من این مرد میانسال پرغیرت و پرشور که نمایشنامههایش سراسر شور و عشق و بشردوستی است، اینطور...
محمد یعقوبی: او، اکبر رادی.
...سوگند به کلماتی که او نوشته است. کلماتی که مثل باران لطیف است، سوگند که مانند رعد غران است، مانند آفتاب بیدریغ، مانند دریا آبی، وسیع، عمیق، سوگند به آوای خوشی که در کلمات او نهفته است، سوگند به کلماتی که خواهد نوشت، سوگند به دستان نجیبش که آتاری ماندگار نوشته است، سوگند به نیازی که او را وا میدارد بنویسد، سوگند به خلوتهای خوشی که هنگام خواندن نوشتههایش داشتم، به روزی که زاده شد تا بنویسد، سوگند که زاده شدن او ضروری بود. ادبیات نمایشی ایران بدون او چه فقیر به نظر میرسید؛ او،...
ناصر حسینیمهر: " بس است دیگر، این کوچه به اندازه کافی باریک شده."
...رادی در حالی که فنجان کوچکش را با دو انگشت روی میز میچرخاند، گفت: بله، بالاخره هر چیزی یک عمری دارد (تبسمی کرد) زورکی که نمیشه جلویش را گرفت. من عمرم را کردهام، دیگران اصرار دارند تا زنده بمانم. بهخصوص پسرم که خودش هم پزشک است. حرف من این است که آدمیزاد وقتی دورهاش سررسید دیگر نباید اصرار کند در ماندن. چون دیگر زندگی پلشت میشود، زندگی هم وقتی پلشت شد زیباییاش را از دست میدهد و لزومی در حفظش نیست. نزدیک هفتاد سالم است، بس است دیگر،...
حمید مظفری: اما طپانچهای که مرگ رادی بر ذهنم نواخت مرا از هر اندیشهای بازداشت...
... چهارشنبه پنجم دی ماه پیش از ظهر پیام کوتاهی دریافت کردم: "اکبر رادی درگذشت" و پس از آن سیل پیامهای کوتاه - با ادبیاتی متفاوت- بود که میرسید و ذهن آماده برای نوشتنم را پریشان و پریشانتر میساخت. ذهن آمادهام بر آن بود تا بیدرنگ بر قلههای نمایشنامهنویسی ایرانی یعنی غلامحسین ساعدی، بهرام بیضایی، اکبر رادی و اسماعیل خلج به مرور در حوزه ادبیان نمایشی ایران پیش و پس از انقلاب بپردازد اما...
محمدامیر یاراحمدی: حتی اگر همه عمر نوشته باشی.
...در کوچ زمستانیاش رازی را با ما در میان نهاد. برای نمایشنامهنویس بودن، پایبندی به خود شرط لازم است. پایبندی به یگانگی خویش. یگانگی فرهمندی که با دیگر یگانگیهای جهان در یک چیز مشترک است، همه با هم فرق میکنیم. بدون پایبندی به این یگانگی که بینیاز از تباه کردن من، ما میآفریند نوشتن آغاز نمیشود. حتی...
حسن باستانی: و چنین شایسته و بایسته!...
...چند شب از شبهای دراز تا سحر را آشفته، بیداری کشیدی تا "خانمچه و مهتابی" به کاسه آوری و آن پایین پایینها "پایین گذر سقاخانه"؟!... چند شب، شب را تا سحر جای یک یک آدمهایت "در مه بخوان" را "آهسته با گل سرخ"، زمزمه کردی و از میان "روزنه آبی"، "افول" شب را با "منجی در صبح نمناک" به نظاره نشستی؟!... چند شب، شب را با "مسافران" همراه شدی استاد و از میان "باغ شبنمای ما" گذر کردی و به "ملودی شهر بارانی" گوش سپردی و با دلی دلسوخته برای "ارثیه ایرانی" "از دست رفته" گریستی؟!... بنازم به غیرت قلمت که ردا به قامت ادب صحنهی نمایش این ملک زدی و چنین...
-
-
-
-