سه‌شنبه
بورخس، خدا، مرگ، و زندگی (+)
گفت و گوي بورخس با اميليا بارِلّي
بازگردان: لقمان تدین نژاد

بورخس را در سال ۱۹۸۱ وقتی که تازه از لندن و کار در “بی بی سی”، به بوئنوس آيرس باز می گشتم ملاقات می کردم. برگشته بودم که کارم را در روزنامه ی “لاپرسنا، La Presna” آغاز کنم. آنروز بورخس مرا با مهربانی پذيرفته بود و هنوز هم خوب بخاطر داشت که “لاپرسنا” در طول دههی بيست، آثارش را وقتی که او هنوز شهرتی بهم نزده بوده چاپ می کرده است.

بعدها بيشتر و بيشتر به ديدنش می رفتم. او گاهی شعری را که شب قبل -که باز بيخواب شده و سروده بود- به من ديکته می کرد و من برايش تايپ می کردم. هميشه بعد از اينکه شعر را تايپ کرده بودم آن را روی ميز او و نزديک به کتاب “مجموعه افسانه های ايسلندی”، که يادگار گرامی پدرش بود می گذاشتم.

بعضی روزها من و بورخس به يکی از رستورانهای نزديک منزلش می رفتيم و او در آنجا برای خودش يک غذای ساده سفارش می داد. گاهی هم در کتابفروشی ها می گشتيم. او گاهی به دنبال چاپ انگليسی جديدی از آثار کُنراد يا کيپلينگ می گشت که بخرد و بدهد دوستان برايش بخوانند. رهگذران با ديدن ما اغلب می ايستادند و با او سلام و احوالپرسی می کردند. او بعد از اينکه از آنها دور شده بوديم با خنده می گفت، “حدس ميزنم مرا با شخص ديگری اشتباه گرفته باشند.” بنظر می رسيد که شهرت نويسندگی بورخس مانع زندگی عادی او شده باشد چرا که هميشه از اينکه بايد طوری زندگی کند که بورخس نويسنده بتواند تار فانتزی ها و تخيّلات ادبی خود را بتَنَد اظهار تأسف می کرد.

صبح يکی از روزهای نوامبر گذشته قبل از اينکه بورخس آرژانتين را به مقصد سويس ترک کند با او نشسته بودم و درباره ی کارهای اخير او، اعتقادات، و نيز ترديد هايش گفتگو کرده بودم بی خبر از اینکه اين آخرين گفتگوی ما، قبل از درگذشت او در ژنو، خواهد بود. گفتگو با بورخس را با صحبت درباره ی آخرين کتابش “هم پيمانان،Los Conjurados” آغاز کرده بودم. بورخس ژنو را در اين کتاب “يکی از موطن هايم” می خوانَد.


* امیلیا: اُنس و علاقه ی شما به ژنو از کجا سرچشمه می گيرد؟

**بـورخــس: من از جهاتی سويسی محسوب می شوم چرا که سالهای نوجوانی خود را در آن شهر سپری کرده ام. اول بار در سال۱۹۱۴ بود که همراه با خانواده به سويس سفر کرده بوديم. در آن زمان بقدری از اوضاع بی اطلاع بوديم که حتی متوجه هم نشده بوديم که در اروپا جنگ جهانی در گرفته است. آن سال ما در حاليکه بقيه اروپا در آتش جنگ می سوخت در ژنو با سويسی ها که مردمان ديرجوشی هستند، محبوس مانده بوديم. از سالهای دوران نوجوانيم در آن شهر، دوستی دارم بنام سيمون اشوينسکی. از جمله دوستان من در آن دوره يکی موريس آبراموويچ و ديگری اسلاتکين بود. دوست ديگری هم داشتم که مدتهاست درگذشته است.

* امیلیا: همانکه در “هم پيمانان” از او ياد می کنيد. . . ؟

**بـورخــس: بله همان. يادم می آيد يک شب در پاريس با ماريا کوداما (منشی سابق و بعدها همسر بورخس) و بيوه ی موريس آبراموويچ رفته بوديم به يکی از ميخانه های يونانی شهر. شب بسيار زيبايی بود. نشسته بوديم به نوازندگان و به موزيک يونانی، که خودت بهتر می دانی چقدر از شهامت و روح زندگی سرشار است، گوش می داديم. شعر ترانه را هنوز هم خوب بخاطر دارم،
. . .
عشق هلن ترووا،
شايسته ی آنان که همچنان،
نغمه ساز می کنند
اوليس به ايتاکا خواهد رسید
مادام که خنياگران می نوازند
. . .

ترانه به اينجای خود که رسيد نامترقبه احساس کردم که موريس نبايد مرده باشد. او هنوز زنده و همانجا در ميان ماست. با خودم فکر کردم برای موريس، مادام که سايه اش بر سر ما سنگينی می کند، مرگی در ميان نيست.


* امیلیا: در “هم پيمانان” يکی از کابوس هايتان را نقل می کنيد. هنوز هم از اين کابوس ها بسراغتان می آيد؟

**بـورخــس: بله. هنوز هم خواب می بينم مردی که نقاب به صورتش زده مقابل يک آيينه ايستاده و به آن زل زده است. مرد نقابدار هم خود من است و هم یکی دیگر است. خودم را در خواب می بينم که به مقصدی رسيده ام اما هنوز سرگردان به هر طرف می چرخم. اين کابوس احساس وحشتناکی به من می بخشد. تمام اين اتفاقات در يک اتاق عادی و با اسباب و اثاثيه معمولی صورت می گيرد. البته اين ظاهر اتاق نيست که مرا می ترساند، برعکس اين جوّ و فضای اتاق است که دلهره انگيز است. يکی ديگر از کابوس هايی که مکرر به من دست می دهد اينست که خواب می بينم عده ای بچه به من حمله ور شده اند. تعداد بچه ها زياد است و به رغم جثه هاي کوچکشان، پر زور هستند. در آنجا زورم به بچه ها نمی رسد و قدرت دفاع کاملا از من سلب شده است.

* امیلیا: در “هم پيمانان”، بمانند ساير آثارتان، بدنبال کشف يک رمز هستید. ميتوانم بپرسم دريافت شما از حیات و مفهوم و فلسفه ی آن چيست؟

**بـورخــس: اگر بفرض محال امروز کسی پيدا می شد که سعی می کرد مفهوم و معنای حيات را برای ما تشريح بکند، ما هنوز هم قادر به درک آن نمی بوديم. تصور اينکه انسان قادر به فهم و درک مفهوم زيست خواهد بود، از اساس نامربوط است. ادامه ی زيست افراد بشر بهيچوجه منوط به پی بردن آنان به مفهوم حيات نيست. تنها چيزی که در اين ميان اهميت دارد همان امر شناخت و اخلاق فطری است. اينطور نيست؟ از شناخت فطری و غريزی منظورم آن محرکه ی درونیيي است که فرد را به تکاپو برای يافتن حقيقت وا می دارد، بدون اينکه اميدی به يافتن آن در نهايت داشته باشد. اگر اشتباه نکنم اين “لسينگ، Lessing” بود که می گفت اگر خدا حقيقت را در دست راست و جستجو براي آنرا در دست چپش مشت می کرد، من از او می خواستم مشت چپش را برايم باز کند. لسينگ از خدا خواهش می کرد که موهبت جستجوی حقيقت را به او ارزانی دارد نه خود آن را. لسينگ به اين دليل بيشتر به “جستجوی حقيقت” مايل بود تا يافتن آن، که اولی با خود امکانات بينهايت و احتمالات و نظرگاه ها و فرضيه های بيشمار بهمراه می آورد در حاليکه حقيقت، تنها يک پاسخ بوده و منافی فطرت “طلب”، يافتن آگاهی، و نياز طبيعي‌ِ بشر به کنجکاوی به شمار مي رود. من در گذشته خيلي سعی مي کردم که به يک خدای فردی و شخصی اعتقاد پيدا کنم ولی مدتهاست که ديگر دنبال چنين خدايی نمی گردم. در اين رابطه من هميشه بياد گفتهی با ارزش برنارد شاو می افتم که مي گفت، “خدا در حال تکوين است”.

* امیلیا: شما هرچند که بعنوان يک نويسنده ی غير مذهبی و نامعتقد شناخته می شويد، با اينحال در آثارتان اشارات زيادی به عوالم عرفانی و آزمودن و تجربه ی آن می رود و همين نکته مرا در مورد شما سر در گم ساخته است. بطور مثال در “کتاب خدا، The God's Script” می نويسيد،
[[
”از اعماق دهليز های پر پيچ و خم تخيلاتم به منزل و به ناملايمات زندان خشن خود باز گشتم. شکر گزاردم نموريش را، پلنگ درون آن را و نوری را که از شکاف باريک بر آن می تابيد. شکر تن پير و فرسوده ام را گزاردم، شکر تاريکی را و سنگ را. و در دم چيزی واقع شد که مرا نه يارای بازگويی آن می رود و نه هرگز فراموشم خواهد شد. در آن ساعت با ساحت الهی و با وجود کلی يگانه شده بودم.”
]]
درست به اين می نمايد که بمجرد تسليم گشتن و رضا به داده دادن و شکرگزاری، به مرکز و اصل خودت باز مي گردي و نور و شفافيتي وجودت را در خود غرقه می سازد. در داستان “الاَلف،El Aleph” نيز بمجرد آنکه قضاي خود و شرايط موجود را می پذيری به نقطه ی تلاقی و نهايی کليه ی عملکرد ها در تمام طول تاريخ جهان و هستی شهود پيدا می کنی.

**بـورخــس: دقيقا. اين هم همان عقيده است. من از آنجا که چندان در باره ی داستانهای سابقم فکر نمی کنم متوجه اين نکته نشده بودم. مسلما بهتر اين است که اينگونه برداشت ها بطور غريزی و الهام گونه به سراغ خواننده بيايند نه آگاهانه و حساب شده. فکر نمی کنی؟ همين برداشتهای ناخودآگاه از داستان است که اهميت پيدا مي کند. بعقيده ی من آنچه که نويسنده در صدد القا به خواننده بر می آيد کم اهميت ترين وجه داستان محسوب می شود. و برعکس آن نتيجه ای که خود خواننده از طريق نوشته و يا عليرغم آن می گيرد حائز ارزش و اهميت است.

* امیلیا: ايده ی غالب ديگری که در نوشته هايتان يافت می شود همان عقيده به وحدت و يکپارچگی وجود است. در “کتاب خدا، The God's Script ” کاهن غير مسيحی در پايان به اين نتيجه می رسد که در واقع امر هم خود و هم “پدرو دو آلوارادو” شکنجه گر او، هردو تارهای يک تافته محسوب می شوند. در “لاهوتيان، The Theologians ” “اورليانو” و رقيب او “خووان دو پنونيا” يکی هستند و در “فرجام، The End ” “مارتين فيرو” و “اِل نِگرو” هردو سرنوشت يکسانی پيدا می کنند.
طرح و ذهنيت داستان “کتاب خدا، The God's Script ” از کجا سرچشمه می گيرد؟ وقتيکه داشتم اين داستان را می خواندم حس کردم آنجايی که کشيش می گويد زندان مانع او در راه کشف رمز زبان گمشده محسوب نمی شود، شباهت و رابطهيي با زندگی خود شما و موضوع نابينا شدنتان دارد.

**بـورخــس: من البته بينايی ام را چند سال بعد از نوشتن اين داستان از دست دادم. نابينايی از يک نظر باعث نوعی تصفيه و پالايش فرد می شود. نابينايی، فرد را از تحريکات بینایی آزاد می کند و همين از ميان رفتن عوامل و تحريکات خارجی، نقش جهان بیرون را، که پيوسته سعی در کنترل انسان دارد، کمرنگ تر و ضعيف تر می سازد. از طرف ديگر “کتاب خدا” از يک نظر اثري اتوبيوگرافيايی محسوب می شود. من در آن داستان دو تجربه ی شخصی را باهم ترکيب کرده ام. يک روز که داشتم در باغ وحش به يک “جَگوار، Jaguar ” (پلنگ خالداری که در قاره ی امريکا يافت می شود) نگاه می کردم حس کردم خالهای روی پوست اين جانور بايد نوشته هايی باشند متفاوت از نوشته های نوارهای پوست پلنگ و يا خالهای گربه وحشی. تجربه ی ديگر به دورهيي که برای مدتی بستری شده بودم بر می گشت.
يکبار بعد از عمل جراحی مجبور بودم برای مدتها به پشت بخوابم و در تمام مدت فقط می توانستم گردنم را به چپ و راست بچرخانم. در همانجا بود که اين دو تجربه را کنار هم گذاشته و نتيجه گرفته بودم که خالهای روی تن جَگوار نوعی نوشته ی رمز، و شخص من هم عملا یک زندانی محسوب می شود. بهتر می بود اگر من کاهن داستان را از ميان اديان هندو و يا يهود انتخاب می کردم تا اديان اوليه و اصطلاحا غير الهی. از طرف ديگر جَگوار مي بايست در همان زمينه ی آمريکای لاتين مطرح می شد چرا که مرا به اهرام و آثار تاريخی “آزتک، Aztec ” ها پيوند می داد. جَگوار نمی توانست در طبيعتی خارج از قاره ی آمريکا عرضه شود. بگذريم که ويکتور هوگو در يک جا در توصيف نمايشهای روميان، از حضور جَگوار، jaguars enlaces در ميان حيوانات سيرک نام می برد که ناممکن است در رم‌ِ آن دوره وجود داشته باشد. ويکتور هوگو شايد جَگوار را با گربه وحشی اشتباه گرفته بوده و يا شايد اصولا به اينگونه اشتباهات چندان اهميت نمی داده است. شکسپير هم همينطور بود.

* امیلیا: شما هم مانند “قباليست، kabbalist ” ها بدنبال کشف مفهوم کلام خدا هستيد و اعتقاد داريد که می شود کل هستی را در يک کلمه ی خاص خلاصه کرد. استنباط شخصی شما از مسئله ی خلقت و آغاز جهان چيست؟

**بـورخــس: من طبيعتا ايده آليست هستم. تقريبا تمام مردم وقتی صحبت از واقعيت و وجود می شود قبل از هرچيزی اول به وجه و بُعد مکان آن می انديشند و نگرش آنها به عالم هستی و کيهان اساسا از مبدا و موضع بُعد مکان آغاز می شود. من برعکس، حرکت خودم را از موضع زمان آغاز می کنم. بنظر من همه چيز در ظرف زمان بوقوع می پيوندد. برداشت شخصی من اينست که در امر شناخت، نيازی به بعد مکان نيست، از بُعد زمان اما نمی توان بآسانی گذشت. در همين خصوص شعری دارم بنام “مبدا شناسی، Cosmogony ” که در آن به همين مسئله ی بُعد مکان اشاره کرده و چنین مطرح کردهام که تصور پيدايش جهان در ابعاد مکانی و نجومی،
سخيف و بی اساس است. از الزامات اوليه ی بکار گرفتن بُعد مکان در تبيين جهان، اعتقاد به گونهيي قدرت نگرش و ديدن ظرف مکان‌ِ آفرينش مورد نظر است و اين چيزي است که قاعدتا با تاخير و در زمان آينده پيدا مي شود. عُقلايی تر آنست که بپذيريم که در ابتدا شور و احساس خلق شده است. درست مثل اينکه می گوييم، “و در آغاز کلمه بود. . . “ اينهم چيزی است شبيه به همان.

· امیلیا: در خصوص آفرينش و منشا جهان بنظر شما رابطهيی ميان عقايد يوناني و فيثاغورثيان از يکسو و قوم يهود از طرف ديگر يافت می شود؟

**بـورخــس: اينها هرسه بحث مبدا را از مکان و فضای کيهانی آغاز می کنند و برخورد آنها با اين مسئله بطرز غريبی بهم شباهت دارد. از آن پيش تر البته روح است که به عالم وجود می آيد. اما رويهم رفته مکان نقطه ی آغاز حرکت هرسه بينش محسوب می شود. دين يهود بر اين باور است که جهان با کلام و به امر خدا خلق شد که اين خود مستلزم مسبوق بودن “کلمه” به جهان است. سن آگوستين معضل را به گونه ی ديگری حل می کند؛ بگذار ببينم . . . لاتين من ضعيف است ولی هنوز هم عين عبارات او را بخاطر دارم، “ non in tempore sed cum tempore Deus creavit.. . . ordinem mundi ”. معنيش اينست که “باريتعالی جهان را نه در زمان بلکه با زمان خلق کرد.” بر اساس اين منطق، خلق جهان بمعنی خلق توامان زمان نيز هست. در غير اينصورت هرکسی می تواند بپرسد خُب، پس خدا پيش از آن دقيقه ی معين به چه کاری مشغول بوده است؟ با منطق سن آگوستين اما حالا می توان استدلال کرد که بله، لحظه ی آغازی هم بوده که ماقبلی برای آن متصور نيست. اين البته به عقل جور در نمی آيد چرا که بشر هروقت به زمان و به لحظه می انديشد بطور ناخودآگاه ماقبل آن را هم بحساب و ملاحظه می آورد. اين البته استدلالی است که آنها می آورند و انتظارشان اينست که ما هم خودمان را با عقيده به یک امر غير ممکن مجاب سازیم. بنظر من مفاهيم “زمان ازلی” و “مبدا زمان” هردو نامعقول و غيرمنطقی می نمايند. حتی تصور ساده ی اينکه زمان از يک نقطه آغاز می شود نيز سنگين و ناممکن است. به همين دليل عقيده به “زمان بی آغاز” نيز غير عقلی می نمايد. این همان چیزی است که شکسپير، بازگشت به “تاريکی های اعماق بی انتهای زمان” معنا می کند.
-
· امیلیا: ميل دارم در اينجا باز به مبحث “کلمه” بعنوان منشا جهان، برگردم. در سنت يهود کوشش می کنند از طريق فنون رمز يابی و تفسير به آن برسند.

**بـورخــس: بله همان “قبالا”

* امیلیا: چندی پيش روزنامه ی “هاآرتص” چاپ اسرائيل گزارشی چاپ کرده بود به اين مضمون که محققين توانسته اند با کمک کامپيوتر به اسراری از “کتاب آفرينش” دست يابند که تا آن زمان همه از آن بی اطلاع بوده اند. این مضامین در واقع پيچيده تر از آنی بوده اند که بشر بدون کامپيوتر توانسته باشد به آنها دست يابد. خلاصهي اين تحقيق اينست که حروف متشکله ی کلمه ی “تورات” هر چهل و نه حرف يکبار و با ترتيب و انضباط خدشه ناپذيری -در -خلال کلمات متن- تکرار شده است.

**بـورخــس: اين هم از عجايب است که کامپيوتر برای “قبالا” کاربرد پيدا کرده است. من از اين تحقيق خبر نداشتم. چيزهاي جالبي است.

· امیلیا: بنظر شما تا چه حد لازم است که برای ايمان آوردن به خدا اول الهی بودن تورات و انجيل ثابت شود؟ يا اينکه برعکس ايمان به خدا ناخودآگاهانه در فرد بروز می کند و برای آن نيازی به مدلل بودن کتابهای آسمانی نيست؟

**بـورخــس: من عليرغم تمام آمار و ارقام جهان به وجود خدا اعتقاد ندارم.

* امیلیا: ولی خود شما ميگفتيد که در گذشته به خدا اعتقاد داشته ايد؟

**بـورخــس: خير. اعتقاد به يک خدای ساخته ی ذهن فرد نه. جستجوی حقيقت بله، ولی اعتقاد به اينکه کسی يا وجودی آنجاست که خدا ناميده می شود هرگز. در واقع بهتر هم اين است که خدايی نباشد در غير اينصورت آن خدا مسئول اين جهان خواهد بود. دنيا عمدتا زشت است و دهشتناک، در عين حالی که زيبا و باشکوه نيز هست. من امروز نسبت به روزهای جوانيم احساس نشاط بيشتری می کنم و هميشه به سمت آينده می نگرم هرچند که نميدانم چقدر از آن برايم باقی مانده است. بی ترديد در سن ۸۶ سالگی گذشته ی طولانی فرد بيشتر مطرح است تا آيندهي او.

· امیلیا: منظورتان از، “. . . نگاهم به آينده ست،” نوشتن و آفرينش است؟

**بـورخــس: البته. غير از اين چه چيزي برای من می ماند؟ نه، اشتباه می کنم، هنوز دوستی ها هست، هنوز پارهيي عشق هست، و از همه بالاتر موهبت ترديد باقي است.

* امیلیا: اگر استنباط ما از خدا به تجسم حقيقت و اخلاق، و نه يک پديده ی ساخته ی ذهن تبديل می شد آنوقت می پذيرفتيد؟

**بـورخــس: بعنوان تجسم اخلاق، البته. کتابی هست از “رابرت لوئيس استيونسن، Robert Louis Stevenson ” که همين عقيده در آن مطرح شده است. استيونسن مطرح می کند که گونهيی قانون اخلاقی، صرفنظر از اعتقاد يا عدم اعتقاد فرد به خدا، در جهان ساری و جاری است. احساس من اينست که بشر در هرحال به کيفيت و ماهيت اعمال نيک و بد خود واقف است. حضور نوعی اخلاق در جهان، ورای هر جدل و ترديدی است. من بشخصه بيش از هرکس ديگری در هر زمان به نادرستی عمل خود واقف بوده ام. اين البته نميتوانست تنها بخاطر عواقب عمل بوده باشد چرا که نتيجه ی عمل فرد با مرور زمان تعديل و کمرنگ می شود. فکر نميکنی اينطور باشد؟ در نتیجه اين نفس عمل است که در همه حال نقش تعيين کننده پيدا مي کند.
بنظر استيونسن حتی اوباش هم به زشتی کار خود واقفند به همان سياق که مثلا يک ببر و يا يک مورچه هم خوب می داند از چه چيزهايی بايد دوری کند. قانون اخلاق بر همه چيز اولويت مي يابد و همه چيز را تحت الشعاع قرار می دهد. در اينجا باز دوباره بر ميگرديم به ايده ی “خدا در حال تکوين است.”

* امیلیا: حقيقت چطور؟

**بـورخــس: نميدانم. فهم حقيقت برای بشر بايد امر غريب و پيچيده ای باشد. من در يکی از داستانهای کوتاهم به همين مقوله پرداخته ام. يکبار باز داشتم برای بار چندم “کمدی الهی” را می خواندم. اگر بخاطر داشته باشی دانته در اولين بخش شعر خود از دو سه حيوان نام می برد که يکی از آنها “گربه وحشی، Leopard ” است. به نوشته ی ويراستار کتاب، در آن زمان يک گربه وحشی به فلورانس آورده می شود و طبعا دانته هم مثل ساير فلورانسی ها آن را برای اولين بار می بيند و بعد ها همان را در بخش “دوزخ” شعر بلند خود وارد می کند.
در داستان “دوزخ، من، ۳۲ ” من اينطور آورده ام که در عالم رويا به گربه وحشی القا می شود که منظور از آفرينش او اين بوده که یک دانته ی شاعری او را ببيند و در شعر خود برای منظور خاصی از او استفاده کند. گربه ی وحشی اين حقيقت را در عالم رويا می پذيرد اما وقتی به دنياي واقعيت باز می گردد از درک اين نکته، که دليل هستی او تنها ظاهر شدن در يک شعر بوده، عاجز می ماند. من باز در آنجا نوشته ام که اگر به همين سياق دليل خلق “کمدی الهی” را در عالم اشراق به دانته می نمودند، برای او بی شک پذيرفته می نمود اما همو نيز در بيداری عکسالعمل متفاوتی از خود نشان می داد. در آن داستان درک هدف آفرينش برای دانته همانقدر مشکل می نمايد که برای گربه وحشی.


* امیلیا: در “بازتاب پنهانی ها، The Mirror of Enigmas ” به نقل از “توماس دو کوئينسی، Thomas De Quincey ” آورده ايد که محسوسات تماماً تجلی رمز آميز حادثه یي ديگر بشمار می آيند. رد پاي جستجوی وجه پنهان هستی در تمام کارهای شما پيدا می شود.
-
**بـورخــس: دقيقا همينطور است. طلب و اعتقاد به اينکه پشت هر محسوسي، رمزی نهفته است که در حيطه ی قدرت درک بشر می باشد در او امری ذاتیست، نيست؟ برای مثال توجه کنيد به همين بحث منشا جهان و مقايسه ی فلسفه های مختلف که پيش تر از اين صحبتش را کرديم. برای من که به زمان نامتناهی و نقطه ی آغاز زمان اعتقاد ندارم هر استدلالی در اثبات اين نظريات بيحاصل است چرا که براي من قابل تصور نيست. من شخصا آدمی هستم اهل کتاب و کمتر بخاطر می آورم در زندگی دربارهي هيچ چيزی فکر کرده باشم. من بهتر از هر چيز می توانم تار تخيلات و روياهايم را ببافم.

* امیلیا: حالا که درباره ی “قبالا” و مطالعه ی رموز پنهانی تورات صحبت کرده ايم دوست دارم نظرتان را درباره ی انجيل و وحی و الهاماتش بپرسم.
-
**بـورخــس: در اين مورد چيزی که هميشه تعجب مرا بر می انگيزد اينست که چرا يهود از اين واقعيت می گذرد و به اين حقيقت مسلم توجه نمی کند که بخش ها و کتاب های مختلف انجيل در دوره های کاملا مجزای تاريخی و توسط مولفين و کاتبين متفاوتی تصنيف شده است. اين طرز تلقی که گويا انجيل اثر الهامات يک “روح” معين به افراد مختلف و در طول اعصار بوده است قدری دور از ذهن و نامعقول می نمايد. امروز به ذهن هيچ تنابنده ای خطور نمی کند که مثلا کارهای امرسون و والت ويتمن و برنارد شاو را همه به يک نويسندهي خاص نسبت بدهد، اما يهود آثار نويسندگانی را که فرسنگ ها و قرن ها از هم دور بوده اند گرفته و آن را به يک “روح” منتسب کرده است. بنظر من اين خيلی نامانوس است. فکر نمی کنی؟ ما امروزه برخلاف پيشنيان خود، آثار نويسندگان و در واقع تمام آثار ادبی را، همراه با ترتيب زمانی و بستر جغرافيايی آن می بينيم. يهود اما همه چيز را کار يک نفر که روح خوانده می شد می دانست. شايد آنها بر اين باور بودند که شرايط خارجی‌ِ دخيل در خلق يک اثر،
اهميتي ندارد و يا شايد فکر می کردند که شرايط خارجی و حتی خود تاريخ نيز اموری جزئی محسوب می شوند. شما خودتان بهتر می دانيد که “انجيل” يا “بيبل” اسم جمع است و از ريشه ی لغت “کتابها”ی يونانی می آيد. انجيل در اصل يعنی “مجموعه کتاب” و از نظر لغوی بمعنی کتابخانه است؛ کتابخانه ای مرکب از کتاب هايی کاملاً ناهمگون. اين حقيقت مثل روز روشن است که مصنف داستان “ايوب” نمی تواند با نويسنده ی کتاب “آفرينش”، و يا مولف “شير هشريم؛ برترين آوا” و “قُهلت، Ecclesiastes ” نمی تواند با نويسنده ی “کتاب ملاخيم؛ کتاب پادشاهان” يکی باشد. گويی فرد و دوره ی تاريخی و سلسله مراتب زمانی و متغير هايی از اين دست ابدا اهميتی نداشته است و همه چيز به يک مولف که آنهم “روخ کُدش؛ روح” باشد منتسب می شود.

* امیلیا: کتاب “سِفر تکوين، Sefer Yezirah ” از جمله ی اساسی ترين اجزای “قَبالا، kabbala ” محسوب می شود که در آن به ۱۰ “سِفرُت” پرداخته می شود. “سِفرُت” به معنی عدد است و از تجليات باريتعالی يا “اِين سُف” تلقی می شود. بر اين اساس تا چه حد منطقی بنظر می رسد اگر اولين وجود يعنی خود خدا را نيز يک رمز و انتزاع و آبستره تلقی کنيم؟

**بـورخــس: بعقيده من “اِين سُف” يا مبدا وجود قابل تعريف نيست و مشکل می توان چنين وجودی را اثبات کرد. ادعای وجود “اِين سُف” با قطعيت بيش از حدي مطرح شده است. ادعای وجود “اِين سُف”ی که عالم و عاقل باشد از آنجهت دور از ذهن است که “علم” مستلزم وجود يک “دانا” و يک “دانسته” است و اينها در توصيف خدا بيش از حد به جزئی و تفصيلی سوق مي يابند. بهتر است که در استنباط از وجود خدا به گونه ای الوهيت نامتناهی بسنده
کنيم؛ وجودی که از بطن آن “ده وجود” يا “ده سِفِرُت، Sefirot ” يا “عقول عَشَرَه” تجلی می کند، و که يکي از ميان آن ده تا به خلق جهان می پردازد. اين همان عقيده ی غالب “گناستيک، Gnostic ” ها و عرفای مسيحی است که در انجيل بدنبال مفاهيم پوشيده و پنهان می گشتند. بعقيده ی آنان جهان توسط يک خدای مادون خلق شده است. اِچ. جی ولز هم خود را گناستيک می دانست. تنها به اين وسيله است که منطق و توضيحی برای وجود امراض و دردهای بدنی و زشتی ها و غيره پيدا می شود. چرا که اگر آفريننده ی جهان، خدای عِلوی و مطلقی می بود قاعدتا بايد اثر بی نقص تری عرضه می کرد، نه؟ برعکس اين خدای کهتر بشر را بگونه ای آفريده که او دائما در معرض بيماری و خطا و فرسودگی جسمانی باشد. حتی ذهن هم بمرور زمان مستحيل می شود و با بالا رفتن سن ضريب خطای آن بالا می رود، و بسياری ايرادات ديگر از اين دست.


* امیلیا: در “کتاب اسرار يا کتاب جلال، Zohar ” کتابی که گرشُم شولم آنرا ادبی ترين جلد “قبالا” ميخواند اشارات زيادی هست به عالم پس از مرگ. سوئدنبورگ به تشريح مبسوط بهشت و جهنم می پردازد. شعر دانته هم درباره ی بهشت و جهنم و اَعراف است. علايق و تمايلات اينچنينی به توصيف و تشريح عوالم ناديده و ناآزموده از کجا سرچشمه می گيرد؟

**بـورخــس: بشر بطور ناخودآگاه به اين مسائل می انديشد. شک ندارم که مرگ روزی مرا از صفحه ی روزگار خواهد زدود. با وجود اين، گاهی فکر می کنم که بعيد نيست پس از مرگ و فنای جسم، در فرم و قالبی ديگر به حيات خود ادامه دهم. ظن قوی می برم که آدم هايی که در آستانه ی خودکشی هستند از خودشان با ترديد سئوال مي کنند که، آيا خودکشی من فايده ای هم دارد؟ من قطعا محو خواهم شد يا اينکه باز بايد در جهانی ديگر به حيات خود ادامه دهم؟ يا آنطور که هاملت ترديد می کند، “چگونه رويا هايی خواهيم داشت پس از ترک اين
قالب؟” اين خودش کابوس ديگری است و به افتادن در دوزخی ديگر می ماند. مسيحيان معتقدند انسان پس از مرگ دوباره زنده می شود تا جزای اعمال زشت و پاداش کردار نيک خود را در فرصت کوتاهی که در اين دنيا به او داده شده است ببيند. من اگر مجبور باشم بدم نمی آيد پس از مرگ به حيات خودم ادامه دهم مشروط بر اينکه زندگی قبلی خود را در اين دنيا بکلی فراموش کرده باشم.


================================================
+ Amelia Barili, "Borges on Life and Death," New York Times Book Review, 13 July 1986, pp 1, 27-29

++ با سپاس فراواوان از جناب خاخام بروسان که واژه های عبری این متن را برایم توضیح دادند و برای پاره یی از آنها معادل های فارسی دقیقتر و مناسب تری پیشنهاد کردند.
-
-
-
-
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!