جمعه
شعرهایی از ژیلا مساعد
-
-
چقدر کوچک است
آسمانی که مرا منعکس نمی کند
دریایی که دهانش بسته است
و خاک خشک چندین هزار سا له
در استخوان درخت
فراموشی دارد
مرا به دور خود بپیچ
اسمان.
از خاک و جنگل و کوه بریده ام
صدایم را به که دادی
وقتی خفه ام می کردی
در کدام دره
کدام گور
پژواک خود شدم
عطر پاش لاجوردی
نوسان محسورانه ای دارد
در لا یتناهی
کاش مرگ
پله ی اخر بود
-
-
پیام
-
تا ماه پستانش را
از دهان چاه بیرون کشد
من کنار شب ایستاده ام
تا دوباره آن خرگوش رمنده
به بیشه ی اندیشه ام باز گردد
من شک میکنم
تا گرسنگی دروازه های دروغ را بگشاید
به روی شعبده بازان دین
من سیرم
نه شمشیرم
و نه ان گونه ی خودازار
نه راه سوٌمم
و نه آن خط نخوانده
انسانی ساده ام که قلبم
به اقیانوس ها
نقب زده است
و قنات های مهرم
به همه ی جهان راه دارد.


بهاریه
-
بهار
چکه می کند
از انگشت سبابه ی ابری قدیمی
حیاط من
در انگشتانه ی زنی بی چهره
پر از طراوت و نَََََم می شود
من سرگردانم
فروردینم
روانم
سیمرغم
که کوه خود را
گم کرده ام
چای تلخ را
در کدام چای خانه ی فلکی
نوشیدم؟
نردبام خوابیده را
دوباره رو به آفتاب
به دیوار خالی از نقش
تکیه می دهم
و بالا می ر وم.


عاجزان
-
در بازار ها
طبق طبق پستان می فروشند
لیو پولدِ دوٌم
برای هر دست قطع شده ی سیاه
انعام می داد
سر نخ مرزها را
از گلوی چوپان گرسنه عبور می دهند
جاده می فروشند
راه می خرند
کوه جا بجا می کنند
برف می سازند
اما از قبول عشق می ترسند
نوک پستان افریقا
سال ها
در دهان اروپا بود
حال
نوزاد گرسنه ی چین
در نوبت ا یستاده ست
به مردی که به نام اسکندر درآتن
می خواست جواب گوی خون پدرانش باشم
گفتم
در ابتدا ماه من و شما یکی بود
-
گشت و گشت و گشت

چند شاخه شده ام
چند حلقه
چند قاج
چند پر
پخشم
پراکنده ام
چون غبار
چون ذرات مادرم
که چرخید و چرخید و چرخید
در من خون شد
چون ذرات مرد
که چرخید و چرخید و چرخید
و مرا پایید.
کنار دره
بر لبه ی ستوه کوهی تو خالی
دستان من
گشت و گشت گشت
و بر کف دستی امن
دوباره کودک شد
حالا
حلقه هایم
ذره هایم
شاخه هایم
مسافرند و به من بر نمی گردند
مرا نمی شناسند
مادر هیچ کس نیستم
کودک هیچ کس
پرت میشوم
بر خاک نرم
دهان دره
فک گشاده ی د ریا
در چمنزار خانه ای در غربت
چترهایم از پر کبوتر
از گیسوی دختری شش ساله
بر مژه ی نازک نوزاد ی که
با شیونش
فقر اتاق را قاچ قاچ می کند
درکجا زاییده می شوم
دوباره
هزار باره
شناور در همه ی اتاق های
مرگ و زایمان
پلک هایی که بسته میشوند
تا دوباره
در جایی دیگربازشوند
پنهانم کن اینبار
اگر یافتی ام
برای همیشه برای همیشه.

1 Comments:
Anonymous آذر کیانی said...
سلام. خیلی خوب و ممنون.نمیدانم در شعر اول منظور محصورانه یا مسحورانه یا....شعرها خیلی زیبایند.

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!