زمستانی که پیرمرد نیست
لیلی دقیق
-
دختر سعی میکرد قدمهاش تندتر از پیرمرد نباشد. باد، چاک مانتوش را باز کرده بود. پاهای کشیدهاَش افتاده بود بیرون. پیرمرد درِ کافه را باز کرد. بوویِ قهوه و شیرینی زد بیرون. دختر نشست پشت میز. گفت: "فکر کنم اینجا خوبه."
پیرمرد کیف کهنهاَش را گذاشت روویِ میز. کلاهَش را برداشت. عصاش را تکیه داد به دیوار و نشست. بارانیِ کِرِم رنگَش میزد به خاکستری. انگار هیچوقت شسته نشده بود. دختر با خودش گفت: "کاش میشد براش شُست."
پیرمرد روو کرد به مردی که ایستاده بود پشت پیشخوان. داشت میگفت: "لطفن یک استکان آب جوش"، که دختر گفت: "یک فنجان قهوه هم برای من."
دختر نگاه کرد به پوسترهای رنگیِ روویِ دیوار. دلَش شیرینی خواست. با خودش فکر کرد حتمن پیرمرد هم پوسترها را دیده. پیرمرد چیزی نگفت.
پیرمرد از توویِ کیفَش یک دسته کاغذ در آورد و یک کتاب گذاشت روویِ میز. گفت: "داستانَت، داستان خوبی بود. نکتههایی که به نظرم رسید، با مداد برات نوشتَم."
دختر کتاب را برداشت. گفت: "این مالِ منه؟ باید همون کتابی باشه که قولِشرو داده بودید." و لبخند زد.
نگاه کرد پشت جلدش. عکس جوانیهای پیرمرد بود. تووی عکس، دستهاش را گِرِه کرده بود تووی هم و نگاه میکرد پایین. عینک قاب مشکیِ همیشهگی چشمَش بود و همان بارانیِ کِرِم را پوشیده بود. دختر با خودش گفت: "شاید چسبیده به تنَش."
نگاه کرد به چند خطی که نوشته شده بود زیر عکس. تاریخ تولد پیرمرد و اینکه کجاها تحصیل کرده و چند کتاب نوشته بوده.
پیرمرد کاغذها را نشان داد و گفت: "تصورت از مرگ بانَمَک بود."
دختر نگاه کرد رووی میز. از فنجان قهوه و استکانِ آب جوش، بخار بلند میشد. نفهمید کِی آنها را گذاشتند رووی میز. فنجان قهوه را گذاشت زیر دماغَش. بوو کشید. گفت: "نمیدونم چرا همیشه فکر میکنم قبر یه اتاقه. یه اتاق با یه پنجرهی کوچیک. یه گوشهی اتاق یه تخت قدیمیه و گوشهی دیگه یه میز چوبی."
پیرمرد گفت: "و جای سردیه. ها؟"
دختر یک قُلُپ از قهوه را چرخاند تووی دهانَش. قوورتَش داد. گفت: "بله. تووی زمستون که یاد مُردهها میافتم، میگم حتمن اوون پایین سردشونه. راستی، شما همیشه به جای چای و قهوه و شیرینی، آب جوش میخورید؟"
پیرمرد گفت: "اینجوور چیزا برای کبدم ضرر داره."
دختر با خودش فکر کرد، شاید جوانیهاش الکل زیاد خورده، کبدش خراب شده. گفت: "بابام هم سن و سال شماست. تووی غذاش نه نمک میریزم نه روغن. غذاشو آبپَز میکنم. شما کارِ خوونهرو هم میکنید؟ منظورم آشپزی و گردگیری و اینطور کارهاست."
پیرمرد آخرین قطرههای آب را خورد. گفت: "خُب، من هیچوقت دختر بزرگ نکردم تا برام آشپزی و رُفت و رووب کنه. دو تا سگ هم دارم که گاهی میان توو خوونه. اینه که بیشتر وقتها خونهاَم به هم ریختهست."
دختر صفحهی اول کتاب را باز کرد. کتاب و خودکار را گذاشت جلو پیرمرد. گفت: "یه چیزی برام بنویسید."
پیرمرد کتاب را برداشت. چشمهای کدرش برق زد. گفت: "من همیشه گفتَم، مردهای ایروونی ذاتن خوش سلیقهاَن. از اوونجا که همیشه یه زن خوشگل و رعنا به یه پیرمرد زشت و قووز کرده شراب تعارف میکنه."
دختر چیزی نگفت. نگاه کرد به انگشتهای استخوانی و چرووک پیرمرد. پیرمرد خودکار را برداشت. رووی صفحهی اول کتاب نوشت: برای لیلی خانم عزیز. با ارادت.
دختر کتاب را از تووی کتابخانه برداشت. صفحهی اول کتاب را باز کرد. به نوشتهی پیرمرد لبخند زد. چند صفحه کاغذ را از لای کتاب آورد بیرون. به ترتیب صفحه گذاشت جلوش. زیر بعضی جملهها و دور بعضی کلمهها خط کشیده شده بود. جملهها و کلمههایی هم اضافه شده بود. خطهای مدادی کمرنگ شده بود.
صدای زووزهی چند سگ از دوور آمد. دختر از پنجره نگاه کرد بیرون. برف همه جا را سفید کرده بود. با خودش گفت: "اولین زمستونیه که پیرمرد نیست. چند ماه پیش بود که مُرد."
چشمَش افتاد به چند خطی که پیرمرد خط کشیده بود زیرش.
از رووی تخت بلند شد. کتابها پخش بود همه جای اتاق. رووی تخت، رووی میز، رووی زمین. یقههای بارانیاَش را کشید رووی سینه. از رووی کتابها رد شد. رسید پشت پنجره. انگشتهای دراز و استخوانیاَش را کشید رووی شیشه. یخهای شیشه زیر انگشتهاش آب شد.
دختر کاغذ را برد نزدیک چشمهاش. پیرمرد نوشته بود:
ریشهی درختها یخ زده. انگار زمستان شده است.
-----------------------------------------------
-
( چاپ شده در ماهنامهی فرهنگی اجتماعی ادبیِ کارنامه. شمارهی 20 ، تیرماهِ 1380 )
-
-
-
-