یادوارهی دکترمحمد عاصمی
هفتهنامهی امید ایران
ایرج زهری
حدود سالهای ٣٠ خورشیدی من، ایرج زهری، شاگرد دبیرستان رازی بودم و مانند بسیاری ازهمسالانم چپاندیش، عشقی به نوشتن داشتم و در جمع ِخانواده، در مدرسه و در مجامع ادبی سرودههای شاعران متعهد را با آب و تاب بسیار دکلمه میکردم. از جملهی آن سرودهها دو قطعه بود با عنوان "مادر" از ایرج میرزا و یحیی دولتآبادی، کاری از ابوالقاسم لاهوتی و دو شعر با عنوانهای "مرگ هنرپیشه" و "دردها"
[1] از شرنگ، اشعاری شورانگیز در دفاع و ستایش از طبقهی کارگر و ذم سرمایهدار.
میدانستم که سرودههای شرنگ درهفتهنامهی امید ایران به سردبیری علیاکبر صفیپور[2] چاپ میشود. روزی دل به دریا زدم، به دفترِ امید ایران رفتم و گفتم میخواهم برای آنها داستان و مقاله بنویسم. سردبیر که بود؟ محمد عاصمی، که "شرنگ" تخلص میکرد. به تشویق او هفتهی بعد مطلبی دربارهی نوروز نوشتم. آن مقاله را چاپ کردند و نخستین هنرمزد نویسندگیام را از دست عاصمی دریافت کردم.
عاصمی آن زمان شاگرد عبدالحسین نوشین، بنیانگذارِ تئاتر نوین ایران بود و همسرش ایرن، توران مهرزاد، حسین خیرخواه، حسن خاشه، صادق شباویز و لرتا هایراپتیان همسرِ نوشین هنرپیشگان تئاتر سعدی بودند.
تئاتر سعدی که با کودتای شاه تعطیل شد ازعاصمی بیخبر ماندم. وقتی سال ٣٨ ( ۵٨ میلادی)، برای تحصیل در رشتهی تئاتر، به شهر مونیخ ِ آلمان آمدم، عاصمی را بازیافتم. او در سالهای٦٠ میلادی، مرکزی با نام "کانون فرهنگی کاوه" بهوجود آورده بود، دارای کتابخانه و تالاری برای برگزاری نمایشگاههای هنری از آثار دانشجویان. در این تالار سخنرانیهای ماهانه برگزار میشد. میان سخنرانان، بهویژه استادان برجستهی علم و ادب و تاریخ ایران بودند که به آلمان سفر میکردند، از آن میان دکترعباس زریاب خوئی، حبیب یغمائی، دکتر محمود صناعی، علیاکبر سعیدی سیرجانی، منوچهر شیبانی، بزرگ علوی، علی مستوفی (احمدصادق)، دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی و دکترعلینقی منزوی؛ شاعران: نادر نادرپور، سهراب سپهری، احمد شاملو، مهدی اخوانثالث، فریدون مشیری، فروغ فرخزاد، سیمین بهبهانی که برخی از آنان بارها در کانون سخنرانی کردند.[3]کانون، دورههای آموزش زبان فارسی و آلمانی نیز داشت، همچنین راهنمای جوانانی بود که برای تحصیل در دانشگاه به آلمان میآمدند.
عاصمی، به استقلال، بدون وابستگی به گروههای سیاسی، از چپ و راست، در معرفی و ارتقاء فرهنگ و هنر ایران میکوشید. با پشتیبانی مهرداد پهلبد، در بخش وابستهی فرهنگی کنسولگری ایران کار میکرد، زندهیاد دکتر علیاصغرعزیزی، مدیر شرکت هواپیمایی هما بخشی از مخارج چاپ کاوه را با آگهی تمام عمر"هما"، پشت جلد کاوه تعهد کرد. به این ترتیب نخستین شمارهی "کاوه"ی مونیخ، به مدیریت عاصمی درفروردین ١۳۴۲- مارس١٩٦٣، به صورت فصلنامه، در مونیخ منتشر شد.
عاصمی درشمارهی تابستان سال ١٣٧٨[4] دربارهی پیدایی دو "کاوه"، زیرعنوان کاوهی برلین و کاوهی مونیخ[5] چنین نوشت:
نخستین شمارهی کاوه در ۲۴ژانویه ١۹١۶ به مدیریت سیدحسن تقیزاده با همکاری سیدمحمدعلی جمالزاده، محمد قزوینی، حسین کاظمزاده ایرانشهر، عزتالله هدایت، سید ابوالحسن علوی (پدرِبزرگ علوی)، بعدها ابراهیم پورداود و اسماعیل امیرخیزی انتشار یافت. پس از پایان جنگ جهانی اول، کاوه پیوسته با مشکل مالی روبهرو بود. یکبار، هیئت دبیرهی "کاوه"، در سال ١۹۲٠ در مقالهای زیر عنوان "استمداد نویسندگان از اهالی علم و ادب" تقاضای کمک مالی کرده بود اما چون کسی و دستگاهی، نه در آن تاریخ و نه پس از آن به یاری نیامد، "کاوه"ی برلن پس از۵ سال و٢ ماه عمر در۳٠ مارس ١٩۲۲تعطیل شد و دربارهی خط مشی "کاوه"ی مونیخ نوشت:
"کاوه مونیخ مجلهای فرهنگی، ادبی و اجتماعی است و از آغاز بر آن بوده که مبشر پیامهای روشن و ترقیخواهانه باشد و مطالبی در دسترس خوانندگان بگذارد که راهنما و آموزنده و در زمینههای گوناگون، سرمشق و نمونه باشد و باید بنویسم که از این نظر همان راه و روش کاوه برلین را پیش گرفته است."
بسیاری از استادان و هنرمندان، درون و برون ِ ایران به یاری "کاوه" آمدند، از آن میان: علی دشتی، بزرگ علوی، عبدالحسین نوشین، احسان طبری، دکتر عباس زریاب خوئی، احسان یارشاطر، دکتر پرویزناتل خانلری، دکتر حمید عنایت، دکتر عزتالله همایونفر، مهندس رضا گنجه ای (باباشمل)، دکتر فرامرز هوشیار، علی میرفطروس، دکتر سیروس آموزگار، منوچهر جمالی، جواد وهابزاده، دکتر حسین مشیری و دکتر داریوش نودهی.
"کاوه"ی برلن به فارسی منتشرمیشد، عاصمی از همان آغازِ انتشار، "کاوه" را به فارسی و آلمانی بیرون داد. او نهتنها نوشتههای نویسندگان ایرانی را به آلمانی ترجمه میکرد، بلکه نوشتههای سخنوران بزرگ آلمانی را که متأثر از فرهنگ و هنر ایران بودند نظیر ولفگانگ گوته، فریدریش روکرت، آنه ماری شیمل درکاوه منتشرکرد[6].
عاصمی در هر فرصتی که دست میداد به تماشای نمایشهای گروههای ایرانی در جشنوارههای تئاتر، بهخصوص جشنوارهی تئاتر کلن میآمد. او در نمایش "محاکمهی سردبیر یک روزنامه" که من بر پایه ی سه طنز از ابراهیم نبوی تنظیم کرده بودم (جشنوارهی تئاتر کلن، نوامبر٢٠٠٠)، همچنین در نمایشنامهی "خرس"، اثر آنتون چخوف، به کارگردانی مجید فلاحزاده با بهرخ حسین بابایی و حمید عبدالملکی (جشنوارهی سال ٢٠٠٨ کلن) بازی کرد.
جشن ۷۵ سالگی
ازعاصمی دعوت کرده بودم درجشن ۷۵ سالگیام حضور پیدا کند. فاکسی به تاریخ ١١دی ١٣۸٦( اول ژانویه ۲٠٠٨) برایم فرستاد:
"ایرج جان صفایت را قربان
"... این مختصر را نوشتم که امیدوارم بپسندی و بدهی یک آدم حسابی که بتواند درست بفهمد آنرا برای جمع از طرف من بخواند. اینک نامه:
ایرج جان کلاهت را بردار و برو، یعنی در آن جاهائی که تا حال نقشی داشتی، دیگر محلی ازاعراب نداری، تا شصت سالگی هنوز جائی داشتی، هنوز از این که غروب شده است و کار روزانه را تمام کردهای خوشحال بودی ... اما درهفتاد و پنج سالگی همیشه غروب است و بیکاری. از پنجره به بیرون نگاه میکنی، چیزی نیست، خبری نیست، یعنی خیلی خبرها هست، اما برای تو خبری نیست ....
اینها خیالات آدمهای مختلف دربارهی هفتاد و پنج سالهها و هشتاد سالههاست که شامل من هم میشود.
اما اینها تعریفهای کلی است که شاید برای خیلیها متناسب باشد. ..."
اینجا کمی از من تعریف کرده بود که آن میگذرم.
."... من و تو ایرج عزیز، به قله رسیدهایم و میبایست به آنچه مانده است با گشادهروئی و گشادهدلی برخورد کنیم و هر روز باقیمانده را از زیبائیها، خوبیها، نیکیها سرشار کنیم و زندگی را زندگی بسازیم. ... سقراط هفتاد ساله، درغروب آفتاب، مقابل چشمان اشکبارِ شاگردانش خندان و شادان جام شوکران را سرکشید و تولستوی در شصت و هفت سالگی، دوچرخهرانی یاد گرفت و خیام بزرگوار خودمان:
امشب علم نفاق پی خواهم کرد با موی سپید قصد میخواهم کرد
پیمانهی عمر من به هفتاد رسید امشب نکنم نشاط کی خواهم کرد"
....
١٢٧شمارهی کاوه در طول ٤٧ سال مداوم، در نوع خود یک دائرةالمعارف است و معرفی آن زمان ِ پژوهش میطلبد. عاصمی، شاعر و نویسندهای متعهد، با آنکه از اوضاع ایران رنج میبرد، هیچگاه آیهی یأس نبود، برعکس نوشتههایش امیدبخش، همه در مبارزه برای زندگی در آزادی بود.
در اینجا، به مصداق "عطر آن است که خود بوید، نه آنکه عطار گوید"، نمونهای چند از سرودهها و سرمقالههای عاصمی را به ترتیب تاریخ تحریرِ آنها آوردهام:
پرستو[7]
پرستوی من! بی تو آمد بهار
که بی تو نخواهم به گیتی بهار
پرستوی من! بی تو سالی گذشت
ورق خورد تاریخ ِ این سرگذشت
بهارمن ایدر خزان دل است
که پای مرادم کنون درگل است
برآشفتهام زین فرومایگان
کزآنها بتر کس ندارد نشان
به تنگ آمدم زین غمان دراز
به جان آمدم زین همه سوزوساز
از این سینههای پریشان زدرد
که باید برآن دردها چاره کرد
از این گلهبانان گرگ آشنا
از این ترکتازان پرمدعا
از این رهزنان رفیق رمه
درون خالی اما برون همهمه
از این جان به قربانت، اما دروغ
سخنهای بیحاصل بیفروغ
بخوانم سرودی چنین خشمگین
سری پرزآتش دلی پر زکین
بهارخوش این نیست کزهرکنار
ببینم دوصد دیدهی اشکبار
پسر در فراق پدر بیقرار
زن ازدوری شوی نالان و زار
سرِکوه و دشت و دمن لالهگون
به رخسارهرلاله نقشی زخون
بهارخوش آن دورهای خرم است
که دل فارغ ازرنج بیش وکم است
پرستوی من پرکشد سوی شهر
پیام آورد ز آنهمه مهرو قهر
از آنها که بارِ بلای زمان
نکرده دوتا عزم فولادشان
چنان کوه برجای خود استوار
به امید دیدار خرم بهار
پرستوی من با سرودی نوین
سرودی خوش و دلکش و دلنشین
بخواند که دوران ماتم گذشت
دگرگونه شد باغ را سرگذشت
به تاراج شد شیشهی عمر دیو
به نیروی بازوی مردان نیو
پرستو! پروبال خود بازکن
به کاشانهی خویش پرواز کن
منشور آزادی کورش بزرگ[8]
دوبخش ازمنشور کورش بزرگ.
"اینک که به یاری مزدا تاج پادشاهی ایران و بابل و کشورهای چهارسوی را برسرگذاشتهام به آگاهی میرسانم:
تا روزی که زندهام و مزدا پادشاهی مرا پایدار میدارد، دین و آئین مردمانی را که من شاه آنانم گرامی خواهم داشت و نخواهم گذاشت که فرمانروایان فرستادهی من و دیگر زیردستانم دین و آئینهای آن مردمان یا دیگران را نادیده گیرند و کوچک شمارند و آنان را خوار بدارند.
من از امروز که تاج پادشاهی را بر سر نهادهام تا روزی که زندهام و مزدا به من کام وَری درپادشاهی میدهد هرگزفرمانروایی خود را برهیچ مردم سربار نکنم. مردم آزادند که فرمانروائی مرا خود پذیرا شوند یا نشوند و چنانچه نخواهند من برای فرمانروائی بر آنان پا نمیفشارم و نخواهم جنگید."
مشتی یاد و یادگار، یک جور خیالبازی با بهار[9]
".... نمیدانم دیگر چه باید بنویسم در این بهاری که از راه میرسد. ... مهرداد همکارقدیم من از تهران نوشته بود، به خاطر بدهکاریهایش، یک کلیهاش را فروخته است و گفته نگران نباشم که این کار غیرعادی نیست، شهر، شهرِ سیاهیهاست. ...انجمنی درست کردهاند که انجمن حمایت از بیمان کلیوی نام دارد و زوجهای جوان در ردیف ایستادهاند که کلیه بفروشند و به زخم گرفتاریهایشان بزنند. ...مردانی ایستادهاند تا با فروش کلیهی خود جهیزیهی دخترانشان را فراهم آورند ... و حکومت از فروش کلیهها هم مالیات میگیرد. ...و اینجا ایران است ... ایران من به کجا میبرندت؟! ...
دیگر اینجا بازی با خیال نیست، تماشای حقیقت است و در این دیروقت شب که این همه خیالها و واقعیتها در جان و جهانم میپیچد، نمیدانم چه هستم ... میپندارم که بیخودم ... زیرا نه مستم و نه امیدوار ... اما بیخودم و کیست که نداند بیخودی هم مستی است هم امیدواری ... آهنگ نیم، اما هماهنگم ... هماهنگ هرچه و هرکه سرودخوان آینده است. ... آینده؟ ... آنچه آینده نام میگیرد خون قلب من و جراحت روح من است ... روح من؟ ... من چهام" ... من کدامم؟ ... مشتی رنج، مشتی حسرت، نامرادیهایی که از نامرادیها مایه گرفته است ... اینها رنج و حسرتهای منند. ... اما من که هستم و چه خواهم بود؟ ... امیدی که در ناامیدیها تپیده است، همانند قلبی که بیحاصل ضربان دارد. – آیا همچنان خواهم تپید؟ ... پیش از آنکه آینده، تارهای قلب مرا بلرزاند؟ ...
بتهوون در آهنگهای خود جاوید است و حافظ درغزلهایش و من در زیستن خود و امیدهایم ... امیدها؟! ... این امیدها از کجایند؟ ... در خونی که جریان دارد؟ ... خون؟ ... آیا خونی در شریان من دویده است؟ ... یا رنجها و دردهای سیالی است که رنگ خون گرفتهاند؟ ... نمیدانم. ...
اما من در امیدهایم، آسمانها را به زیرآوردهام و با انگشتانم به آسمانها چنگ انداختهام و چنگ من، انگشتان خدا را برخویش نواخته است. ... بسان عشقی که بر پیکر معشوق، انگشتان بلورین خود را میساید. ...
و نیک میدانم که آهنگ امید، ازچشمههای خروشان جوانان وطنم بیرون خواهد تراوید که آهنگ امید من و ماست و از همین امید است که خداوندان امیدوار آفریده میشوند. ... آفریدههای من، خود آفرینندهاند و امیدِ آفرینش میخواهند. ...
آینده، خدا، امید، آفریدههای منند و بازیگران خیالهای من که تا نفس آخر با من خواهند بود و پیام روزهای خوش و بهارانی را خواهند آورد که عطر و بوی فروردین با خود دارند و همانند آن استاد بزرگوار بد سرانجامم، خوشبخت و سرفراز خواهم بود که بر استخوانهای من، ایرانیان آزادشدهای در وطنی آزاد و آباد، پای کوبی کنند. ...
خیالهایتان خوش، بهارتان پربار و امیدتان سرشار."
دیباچهی سی ونهمین سالگرد کاوه[10]
"کاوه"ی مونیخ، زادهی نوروز است و سرِ آن داشت و دارد که خود نیز مُبشرِِ نوروز ایران باشد و برای ایران روزی نو و بهاری بیخزان طلب کند. ... آرزویی که هنوز برسرِ آن است و خواهد بود.
و امروز درآغاز سی ونهمین سال کاوه، صدمین سال مشروطهی ایران نیز آغازمیشود و دریغا که بررسی کارنامهی یک سده پس ازمشروطیت سراپا زیان است. ستون زیانش پُر و ستون سودش صفر است.
ما چه مردمی هستیم که صد سال پیش برخاستهایم تا به تسلط جهل و نمایندگان جهل خاتمه بدهیم و در این تلاش، آموزش و پرورش و دستگاه قضا را از ملایان بازپس گرفتیم و مسجدیان را به مسجد بازگرداندیم و امروز، پس از صدسال همان جایی هستیم که بودهایم.
عیب درکجاست؟ ... گناه با کیست؟ ...
عیب درخود ِ ما و گناه با همهی ماست. ... بیاخلاصی ، بیمَنِشی، ریا و تزویر و دوروئی، سطحی و تهی بودن، مالامال از ضعف و احساس حقارت، با دیدی فقط سیاه و سفید، مطلق گرائی بیپایهی سطحی روشنفکرانه، خودشیفتگی که جزخود و پیرامون محدود خود، هیچچیز را نمیدیدیم و بدبختانه هنوزهم نمیبینیم و با هزاران عیب و علتهای دیگر، که نشانهی جهل و نادانی است. ... ما به یک مبارزهی درازمدت فرهنگی در ایران نیاز داریم که بنیان جهل از ریشه برکند و آدم بسازد.
آدم و آدمهائی که دیگر هرگز و هیچوقت فریب شیادانی را که مار میکشند نخورند و با عقل و درایت خود قضاوت کنند."
زندگی[11]
من از کوهها سخن نمیگویم که برمن فرود آمدهاند
من از آتشفشانها سخن نمیگویم که برمن باریدهاند
از دریاهای بیموج
از رودهای بیحرکت ...
من از زندگی سخن میگویم
زندگی من به زندگی دیگران پیوسته است
و مرگ دیگران مرگ من است
از این روست که باید زندگی من
در نبرد بهخاطر دیگران سپری گردد
و من در وجود هر آن کس که باورم دارد، زنده بمانم
مرا چه هراس از یک مرگ زودرس
وقتی که میدانم مرگ من
زندگی بخشای دیگران خواهد بود
همانند گیاه و درخت و گل
مرگ را کسی شایسته است که به فرمان ترس گوش فرا دهد
و از وحشت مرگ، زندگی نکند
ارزش زندگی در آن است که به دیگران پیوندد
و تیرگی شوم این "خود ِ" لعنتی را از خویشتن ِخویش براند
آری باید چون رودی ازآتش سیال به رودی پیوست
و به اشتعال روانها کمربست
این است آن جریان والای زندگی که خواستارِِ آنم
و سالهاست به جستوجویش برخاستهام
سالهاست
سیمرغی که "سیمرغ" را نوشت[12]
چون ز نان خویش گیرم سفره پیش
ترکنم از شوربای چشم خویش
ازدلم آن سفره را بریان کنم
که گهی جبریل را مهمان کنم
من نخواهم نان هر ناخوش منش
بود بس، این نانم و این نان خورش
هر توانگر کاین چنین گنجیش هست
کِی شود در منت هرسفله پست
من زِ کین بردل کجا بندی نهم
نام هر دونی خداوندی نهم
همت عالیم ممدوحم بس است
قوت جسمم، قوت روحم بس است
(عطار)
"اینها را که میخوانم، بال و پری به پهنای آسمان میگشایم و از این که پس ازچهل سال کار و زحمت بیپاداش، میبینم که پیرانهسر، همان سرود را باید سردهم که این بزرگان معنا، قرنها پیش درهمین سرزمین سردادهاند، خود را جوان و نیرومند و استوار میبینم.
وقتی پرچم کسی نباشی و کاسب دکانهای گوناگون سیاسی و اللهاکبرگوی کوی و برزن... و همهی عمر از بستگی و وابستگی به کسی و جایی، احساس افزایش نکنی و برایت، آنچه مایه و پایه همهچیز است، ایرانی بودن باشد، آن هم ایران اندیشه، ایران پویا، در اندیشهی پاک از تعصب شیخالاسلامان ریاکار، ایران هنرهای بزرگ و فرهنگی بیتعصب دینی ....
چه باکم اگر دستی برنیاید و کاوهی هشتاد و هفت ساله را در نیابد و آنها که از برکت انفاس همین بزرگان و در سایهی وجود ذیجود آنان، گنجها اندوختهاند و اژدهاوار بر گنج های خود غنوده اند، کور و کر و لال باشند ...
"هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریدهی عالم دوام ما"
(میرزاده عشقی)
------------------------------------------
[1] هردو شعر ترجمه ای بود از اشعار ویکتورهوگو.
در نشست های یادبودی که مسعود عطائی، پزشگی شاعرو آهنگساز ومجیدفلاح زاده وبهرخ حسین بابائی، در١٩و۲٠ژانویه در دوسلدورف و کلن برای او ترتیب داده بودند، آقای شعار "مرگ هنرپیشه" و سیامک مؤیدزاده "دردها" را با تنطیمی تازه دکلمه کردند.
[2] صفی پور درتابستان ١۳٧٨ بدرود زندگی گفت.
[3] نویسنده ی این سطور نیزبرای نخستین بار برتولت برشت وآثارش را دراین کانون معرفی کرد. همکاری من با عاصمی پس ازانقلاب نیزادامه یافت. چند نوشته ی من، ازجمله دونمایشنامه ی "مصاحبه ای با آدم و حوا پیش ازاخراج آنها ازباغ عدن درفلسطین برپایه ی انجیل" و "بیچاره حوا" برپایه ی تعزیه رشت از کتاب" تئاترایران"، تألیف دکترداود منشی زاده،برای نخستین بار در"کاوه" منتشرشد.
[4] شماره ی ٨٦ کاوه
[5] ص ١٠٨کاوه
[6] درآوریل سال ٢٠٠٢که انستیتوی شیللردر شهر"بن رات" بزرگداشت شیللر، شاعر ونمایشنامه نویس بزرگ آلمان را برگزارکرده بود، دکترعاصمی "ثنای شادی" سروده ی شیللررا که بتهوفن نیزدربخش همسرایی ِسمفونی نهم خود آورده است دکلمه کرد و گفت این سروده بیش ازهمه به ادب ایران نزدیک است. او حافظ وشیللر را هم اندیشه،روشنگر، مبارز با تعصب دینی دانست.
درآن نشست نویسنده نیز با گروه خود "توراندخت، شاهزاده خانم چینی" ازکتاب "هزارو یک روز"اثرِ شیخ مخلص اصفهانی" و "فرانسوا پِتی دولاکروا"را که برای تئاتر تنظیم کرده بودم، اجرا کردیم.
[7]کاوه شماره ی ۷٣، بهار ١۳۶٠ خورشیدی
[8] کاوه ٨٦، صفحه ی ١، فرمان کورش به صورت سنگ نبشته درسده ی نوزدهم میلادی هنگام کاوش های باستان شناسان در"میان رودان" درویرانه های کهن شهر "اور"کشف شد. این نوشته در کتابخانه ی ملی انگلستان است
[9] سرمقاله شماره ی۸۵ بهار١۳۷۸، صفحه ی ۵١
[10] سرمقاله شماره ی۹٧ بهار١۳۸١ صفحه ی ٢
[11] شماره ی۹٧، بهار ١۳۸١
[12] شماره ی ١٠٢ تابستان ١٣٨٢
-