مادر بزرگ در سانتامونیکا
شعری از مجید نفیسی
ـ تنها زندگی می کنی؟
ـ نه !
با خدا زندگی می کنم
آن بالا، یک، دو، سه
توی اتاقی که بوی ادویه می دهد
و به زمزمه ی دیگ آش دلبسته است.
روزها به خانه ی سالمندان می روم
زنها نقاشی می کنند
مردها شطرنج می زنند
من پشت سماور می نشینم
و برای همه چای هل می ریزم.
هر بار که نوه ام به اینجا می آید
برایش زرشک پلو می پزم
و همراهش به ورزشگاه می روم.
او آن بالا وزنه برمی دارد
و من این پایین، ورزش آب می کنم.
نوری که از روزن می آید
مرا با خود به تهران می برد.
هر روز از خروسخوان تا کلاغ خوان
در کارخانه کار می کردم
گره می زدم و ماسوره می کشیدم
و در فراق خانه اشک می ریختم.
فهیمه از درد عشق خودش را آتش زد
سعید توی جاده تصادف کرد
تقی در جنگ یک پایش را از دست داد
و بابک هفت سال در اوین ماند
با چند ساچمه ی یادگاری توی تنش.
چهارشنبه ها به بازار سانتامونیکا می روم
پس از خرید زیر سایه بان می نشینم
و به انبوه مردم نگاه می کنم
که با زنبیل هایشان در دست
می آیند و می روند
و به صد زبان حرف می زنند.
آن روز هرچه بود سرخ بود
از زنبیل خانم جان ملوک تا کالسکه ی نوه اش براندن
از توت فرنگی های لی
تا گوجه فرنگی های امیگو
از سایه بان بساط چینی ها
که به سقاخانه ای سر گذر می مانست
تا گونی های پرتقال مرد مکزیکی
از برگه های ضد جنگ آزاده
تا رگ های برآمده ی یک جنگ افروز
از صندوق صدقه ی کتک خورده ها
تا حروف خبرنامه ی بی خانه ها
از تنبک دسته ی نوازندگان
تا کفش های کودکان کودکستانی
که چون جوجه های گرسنه
بر گرد خانم خود حلقه زده بودند،
و مرگ که توی ماشین سرخی
بی پروا پیش می آمد
و زیر چرخ های خونینش
پیکر مادربزرگ ایرانی
و نوه ی آمریکایی اش دیده می شد،
و باران که یکریز می بارید
روی مرده ها و زخمی ها
و یک جفت کفش زنانه
که روی تاق ماشین جا مانده بود.
امروز، سال آنهاست
و من آش پخته ام.
نگاه کن، همسایه ها
دارند از راه می رسند
تا سوار بر بال آسانسور
به طبقه ی سیزدهم بروند
و روی پشت بام بنشینند
جایی که به خدا نزدیک تر است
آش بخورند و آش ببرند
و از ملوک و براندن حرف بزنند.*
27 ژوئیه 2007
* در شانزدهم ژوئیه 2003 راننده ی سالمندی سهواً به درون مردمی که برای خرید به چهارشنبه بازار سانتامونیکا آمده بودند راند که در نتیجه نزدیک به 50 نفر زخمی و 11 نفر از جمله یک مادربزرگ ایرانی و نوه ی شیرخواره اش کشته شدند.