یکشنبه
چهارصدمین نفر
نویسنده: پرویز شیشه‌گران
-
امروز چهارمین روز است که در پادگان هستم. امروز تقسیم شدیم و من افتادم واحد تعاون. ما هجده نفر هستیم که انتخاب شدیم برای ماندن نزدیک روودِ اروند، نزدیک مرز عراق.
امروز پنجمین روز است که من در پانصد متری روود هستم. امروز کارم مشخص شده است: گذاشتن جنازه‌ی بچه‌ها در پلاستیک. اگر بخواهم بیشتر توضیح بدهم این‌گونه است که: ابتدا جنازه را در کانتینر جنازه‌ها می‌گذاریم. بعد پلاستیک را به‌اندازه می‌بریم. بعد جنازه را روویِ پلاستیکِ پهن شده رووی زمین کنار کانتینر می‌گذاریم. بعد هرچی داخل جیب و توویِ دست جنازه هست در می‌آوریم. مثل انگشتر، ساعت، عکس، نامه و خلاصه هرچی همراه دارد، و داخل پلاستیک، کنار جنازه می‌گذاریم. بعد کل جنازه را سَم می‌زنیم و روویَش گلاب می‌پاشیم؛ و بعد پلاستیک را دور جنازه می‌پیچیم و دو سر آن را با طناب نازکی می‌بندیم. بچه‌ها به این کار می‌گویند "شُکُلات‌پیچ" کردن! خلاصه بعد از این‌که همه‌ی این کارها را انجام دادیم؛ نام و فامیلش را روویِ یک کاغذ با ماژیک می‌نویسیم و با چسبِ پهن روویِ پلاستیک می‌چسبانیم و بعد جنازه را توویِ یخچال بزرگ یا به اصطلاح سردخانه می‌گذاریم.
امروز سومین جنازه را پیچیدم. یعنی الآن سه تا جنازه توویِ سردخانه هست و قرار است آمبولانس بیاید و هر سه تا را ببرد "اندیمشک" تحویل دهد. امروز دیگر سرِ سومین جنازه کاملن ترسم ریخته بود. خودم باورم نمی‌شد؛ آخر تا قبل از این که بیایم "دو کوهه" از جنازه خیلی می‌ترسیدم. و امروز هم باورم نمی‌شد که سومین جنازه، اصغر نصیری بیست و دو ساله ـ هم‌سن من ـ بچه‌ی "خانی‌آبادنو" باشد. نمی‌دانم چرا جنازه‌اَش سه تکه شده بود. وقتی تکه‌های جدا شده را کنار هم گذاشتم، برای یک لحظه از همه چیز سیر شدم. اصغر هنوز خنده روویِ لب هاش بود، و من دیگر از هیچ جنازه‌ای نمی‌ترسیدم؛ از هیچ جنازه ای.
امروز ششمین روز است؛ و هواپیماهای عراقی از صبحِ زود حمله می‌کنند. پدافندِ دولول و گروهبان مرادی - جوان بیست و شش ساله‌ی آن - هر دو دوود شدند رفتند هوا. حتا ذره‌ای هم از جنازه‌اَش پیدا نکردیم. مرادی، تازه داماد بود.
امروز هفتمین روز است که من جنازه می‌پیچم. امروز صبح با قاسم آشنا شدم. تازه وارد منطقه شده بود و بعد، نفهمیدم چرا خیلی سریع به "فاو" رفت. شب، جنازه‌اش برگشت. جنازه که چه عرض کنم؛ سرش از بدنش جدا شده بود. نمی‌دانم چرا یک دفعه تصمیم گرفتم سرش را به بدنش بدوزم؛ و دوختم. هرچند کار سختی بود. قاسم، تنها پسر خانواده‌ی شش نفری‌شان بود. بچه‌ی "نازی‌آباد." پدرش شش ماهی می شد که فوت کرده بود. وقتی دیدمش طوری بود که انگار سال هاست می‌شناسمش. جنازه‌اَش را که پیچیدم، تا اذان صبح کنار سردخانه نشستم، همین‌طور مات و مبهوت؛ و گاهی به آسمان خیره می‌شدم، به ستاره‌ها و به ماه که انگار لبخند می‌زد.
امروز هشتمین روز است، و من به شهر فاو آمده‌اَم. همه در مسجد جمع شده‌ایم تا "زیارت عاشورا" بخوانیم، حال و هوایِ مان عوض شود و روحیه‌ی تازه بگیریم. امروز یک فیلم‌بردار به نام سعید از "قم" آمد تا از ما فیلم بگیرد. همین‌طور که دارد فیلم می‌گیرد، برای لحظه‌ای با دوربینش به حیاط می ‌رود. نگاهم به کاریکاتور "صدام" داخل حیاط می افتد که سرش از بدنش جدا شده. نگاهم همین‌طور روویِ کاریکاتور مانده است که یک دفعه گلوله‌های کاتیوشا شروع به باریدن ‌می کنند. لحظاتی بعد تیراندازی قطع ‌می شود. سعید و دوربینش رووی زمین پخش شده‌ اَند. همه ی این ها جلوی چشم هام اتفاق می افتد. جنازه‌ی سعید را با آمبولانس به قایق می‌بریم و بعد با آمبولانسِ دیگر به مَقَر؛ و بعد داخل کانتینر می‌گذاریم. یک ترکش از مقابل درست توویِ سینه‌اَش خورده. پشتش انگار دهن باز کرده. نمی‌دانم چرا. به بچه‌ها می‌گویم "من که نمی‌پیچم." پلاستیک را از رول باز می‌کنند. جنازه را از کانتینر بیرون می‌آورند. جیبش را باز می‌کنم. عکس دختربچه‌ای توویِ جیبش است. پشت عکس را می‌خوانم " بابایی برگشتی یادت باشه برام حتمنِ حتمن اوون کیف قرمزه رو بخری. می‌دونی که مدرسه‌ها داره باز می‌شه... می‌بوسمت. دختر کوچولوی تو فاطمه."
امروز نهمین روز است. به کنارِ روود ‌رفتم. البته فقط به اصرار داوود. آخر داوود از صبح زود هی اصرار کرد. هی اصرار پشتِ اصرار، و آخرش هم مجبورم کرد با او به کنار روود بروم. به روودخانه که رسیدیم، ساختِ پل پیشرفتِ خوبی کرده بود. داوود جلو رفت. عده‌ای مشغول کار بودند. یکهو احساس بدی پیدا کردم و به داوود گفتم برگردیم. گفت " نه" و راه افتاد. من ایستادم و رفتن داوود را نگاه کردم. او رفت. صدای تیراندازی کاتیوشاها مرا به خود آورد؛ و بعد، خمپاره ی صد و بیست بود که آمد و داوود را پخشِ زمین کرد. داوود سال سوم دبیرستان بود.
امروز دهمین روز است. باران می‌بارد. یک روز پنج دقیقه، یک روز یک ساعت، و یک روز یکی دو قطره نم‌نم. آمبولانس می‌رسد و یک جنازه توویِ کانتینر می‌گذارد. می‌گوید هویتش مشخص نیست. لباس عراقی پوشیده ولی چهره‌اَش به ایرانی ها می خورد. تمام جیب‌هایش را می‌گردم. هیچ چیزی پیدا نمی‌کنم. چیزی که مشخص کند او کیست. بالآخره او را می‌پیچم و به جای اسمش می‌نویسم: گمنام.
امروز یازدهمین روز است. نمی‌دانم که چرا این قدر هوا گرم است. تا امروز سیصد و نود و نُه جنازه پیچیده اَم. با ناصر درِ کانتینر را باز گذاشته‌ایم تا - به ‌اصطلاح - هوا بخورد. من نام و نامِ‌ فامیل تمام بچه‌هایی را که پیچیده‌اَم در آخرِ دفتر آورده‌اَم؛ و حالا مانده‌اَم فکری، که چهارصدمین نفر چه کسی می تواند باشد.
ناصر کنار رولِ پلاستیک نشسته است و با انگشتِ سبابه اَش روویِ آن چیزی می نویسد. خط می کشد. بازی می‌کند. ناگهان از جایش بلند می شود، رول را باز می‌کند و با تیغِ کاتر به اندازه‌ی همیشه گی می‌برد و بعد پلاستیک را روویِ زمین پهن می‌کند. به شوخی می‌گویم "مگه قراره جنازه بیاد؟!" می‌گوید "آره! بیا تاق یا جفت، نه بیا شیر یا خط بِندازیم ببینیم کی باید بپیچه." می‌گویم "ببین، بذار این یه دونه رو هم من بپیچم. خدایی قول می‌دم بعدش دیگه به هیچ جنازه‌ای دست نزنم. باور کن قول می‌دم."
همه جا ساکت است و من مثل همیشه از این سکوت می‌ترسم. حالا و یکهو احساس تشنه گی می‌کنم. بلند می‌شوم و به طرف منبع آب می‌روم. ناصر کنار پلاستیک پهن شده نشسته است. دارم آرام آرام از او فاصله می‌گیرم و به منبع آب نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوم که ناگهان؛ خمپاره‌ای کنار کانتینر به زمین می‌نشیند...



آبان ماه هشتاد و هشت




0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!