آتشِ توویِ پیت
داستانی ازعلی کیا
-
گفت: حالا مرا بگویی یک چیزی، تو دیگر این وقت شب این جا چه می کنی؟
و به ترتیب روویِ " مرا " و" تو "فشار آورد.
این جمله را "میمِ" تووی " مرا "گفت و " تو "یِ توویِ جمله شنید، و بعد جملات دیگر پشت بندش روانتر و راحتتر به زبانها آمدند و به گوشها رفتند و به همین ساده گی در نتیجهی این آمد و رفتها سر صحبت باز شد. گفت و گو که روویِ غلتک افتاد، لب خندها به کار اضافه شدند و شوخیها و خوشمزه گیها؛ و بعد لب خند بود که به خنده تبدیل میشد و هیجان بود که مثل ابر فضای دور و بر دو مرد را احاطه میکرد. هیجانی که یا از ایجاد این ارتباط تازه ناشی شده بود یا از اتفاقی بودنِ ایجاد این ارتباط تازه و یا از این که هر دو طرف تهِ دلِ شان حس میکردند اتفاقی در شرف وقوع است. شاید هم یک طرف. فعلن که نظر قاطعی در این زمینه نمیشود داد. باید بیش تر فکر کرد. اصلن نوشتن را اختراع کرده اند برای همین. که هی سرسری از کنار چیزها نگذری. که هی "من"اَت را تبدیل کنی به" تو"یِ توویِ جمله و هی خودت را بنویسی و هی بفهمی که چه شد که فلان روز یا فلان شب فلان طور شد و فلان طور نشد و هی نفهم باقی نمانی. با این همه به همین راحتیها هم نیست این کار. آخر موقع نوشتن همه چیز به همان ساده گی اتفاق نمیافتد که موقعِ اتفاق افتادنِ اتفاق میافتد. این طور نیست که یکی روویِ ورق یک چیزی بگوید و آن یکی چیز دیگری اضافه کند و بعد خنده و شوخی و خوشمزه گی بیاید و حرف گل بیاندازد و سر صحبت باز شود. از این خبرها نیست این جا. این جا اگر کسی جملهای گفت یا حرکتی کرد باید خوبِ خوب جوید و مزمزهاَش کرد و قورتش داد. بعد دوباره نشخوارش کرد و دوباره جویدش و دوباره نشخوارش کرد و دوباره جویدش و دوباره نشخوارش کرد و... آن قدر همین طور کثافت کاری در آورد که به حداکثرِ بارِ کلمات و حرکات پی برد. مثلن همین جملهای که "میمِ" توویِ " مرا " گفت و " تو "ی توویِ جمله شنید، نکات ریز و درشتی توویَش هست که باید سر حوصله روویِ شان مکث کرد و بازشان کرد. از قرار معلوم، نوشتن؛ هیچ رسالتی مهم تر از همین باز کردنها ندارد که ندارد که نداشته و نخواهد داشت. باور کنید همین چیز کمی نیست که نیست که نیست.
مثلن مهم است که حواسِ مان باشد "میمِ" توویِ " مر ا "قبل از گفتن این جمله سرش با تنبلی و اکراه خاصی آرام به طرف " تو "یِ توویِ جمله چرخیده بود و دوباره آمده بود سر جایش. انگار آدمی را که نگاهش خیره به جایی مانده باشد مجبور کرده باشی به طرفت برگردد. آتش توویِ چشمهایش میرقصید. لابد در شیشهی عینکِ " تو "یِ توویِ جمله هم. جمله را که گفت هنوز دست به سینه ایستاده بود برابر پیت حلبی جلوی پایش و هنوز صورتش گر گرفته بود از سرخی شعلهها. ته ریش دو سه روزهاَش هم. لحن آرامی داشت. منظورش از "میمِ" توویِ " مرا "مردی بود که چند سالی از " تو "یِ توویِ جمله، بزرگ تر به نظر میرسید و چند سانتی بلندتر. شاید همینها بود که " شما "یِ توویِ جمله را " تو " کرده بود. این وقت هم که سه و نیم نیمه شب یکی از ماه های پاییز بود و شب هم که سرد بود و باران خورده و ابری. حرف که میزدی بخار میشدی انگار.
گفتم: پی سوژه میگردم.
نفهمید چه میگویم انگار. اصراری هم نداشتم بفهمانمش. اصراری هم نداشت بفهمد.
کمی این پا و آن پا شدم و سیگاری تعارفش کردم. گفتم: بکش که از دنیا نکشی. لب خند هم زدم. نه از آن لب خندهای زورکی.
پرسید: شُشی که نیست؟ و پاکت را کج کرد که خوب بررسی کند و مطمئن شود.
گفتم: خیالت راحت، از آن سرطان زاهای اصل است. و خندید. نه از آن خندههای مصنوعی.
گفت: آتشش که حسابیست، سیگار هم باید حسابی باشد که هیچ کدامِ مان بدهکار دیگری نشویم.
کیفور شدم از خوش مشربیاَش.
گفتم: شب کاری سخت نیست؟ ... که چیزی گفته باشم!
گفت: چرا باشد؟
گفتم: خوابت نمیگیرد؟
گفت: مگر توویِ این هوای سرد هم آدم خوابش میگیرد؟ اما نه!... و حسابی نهاَش را کش داد.
...عادت کردهاَم دیگر. خوشم میآید. میچسبد.
باد سردی به کمرم خورد. یک که این طور با لب خند گفتم که سر و ته این بحث را هم بیاورم. بعد پرسیدم: چه طور است؟ ...و سیگار را نشانش دادم.
گفت: عالیست. هنوز هم "بهمن" بهترین است.
گفتم: واقعن! دوودِ نرمی دارد.
و اضافه کرد: خوش طعم است.
البته سیگار برای من مثل زیارت است. همیشه برایم لذت ندارد. باید بطلبد!...من بودم که گفتم.
و زیر چشمی به حرکاتش دقیق شدم. نگاهش خیره به آتش بود و کام می گرفت. چند ثانیه که از حرفم گذشت خندهای کرد که نفهمیدم از حرف من بود یا چیزی دیگر.
پرسیدم: این شُشی ها را کجا میسازند یعنی؟
سر کج کرد که یعنی چه میدانم.
ادامه دادم: جِدَّن که چیز بی خودی هستند.
و ادامه داد که: جدن مسخره است، به سرطان گرفتن آدم هم کار دارند.
گفتم: واقعن! به همه چیز آدم کار دارند.
به نشانهی تأیید تکرار کرد: همه چیز آدم. و سر جنباند.
پوزخندی زدم.
گفتم: بس که دوستِ مان دارند لابد! ...و در طعنهی صدایم اغراق کردم.
لب خند نزد. کامِ پُر زووری گرفت و اضافه کرد: با این حال من که شنیدهاَم شُشی ها سرطان زا ترند.
گفتم: میگویند! من هم شنیدهاَم.
گفت: کسی چه میداند. سرطان که دست این و آن نیست. اصلن مرگ که دست این و آن نیست.
گفتم: نه نیست. و نه را کشش دادم.
گفت: به قول مادر بزرگم مرگ را نه میشود پیشبینی کرد و نه جلویش را گرفت. فقط میتوان خبرش را آورد.
جای وودی آلن خالی! ... ( با خودم فکر کردم )
گفت: از وقتی پزشکها گفتهاند پدرم سرطان دارد و به زودی میمیرد مدام راه میرود و همهشان را نفرین میکند. میگوید طبیب هم طبیبهای قدیم. دستِ شان شفا بود. دکترهای جدید فقط بلدند خبر مرگ بدهند به آدم.
نمیدانستم بخندم یا نه. پدرش داشت میمُرد. یاد شخصیت مراد توویِ رمان شازده احتجاب افتادم.
پوزخندی زد.
گفت: پدرم را تهدید کرده که نفرینت میکنم اگر بخواهی به حرف این دکتر بمیری! بعد هم رفته توویِ اتاق سجاده پهن کرده نشسته به نفرین دکتر. کی جرأت دارد بخندد به کارهایش.
خندیدم. خودش هم خندید. توویِ دهانم آمد که بگویم مثل شخصیتِ... توویِ رمانِ... و نه اسم شخصیت یادم آمد و نه اسم رمان و نه نام نویسندهاَش.
ادامه داد: میگوید با همین ناله و نفرینهاست که به این جا رساندهاَمِ تان. حالا به کجا؟ نمیدانم!
و شانههایش را بالا انداخت و لب و لوچه آویزان کرد.
دوباره خندیدیم. گرمای آتشش کیفورم کرده بود. دلم میخواست تا صبح همان طور هی حرف بزند و بخندد.
گفتم: اصلن مراقبت چه معنا دارد؟ بالاخره که قرار است این بدن را بدهیم کرمها و مورچهها بخورند. حالا که این طور است بگذار حسابی گُه بزنیم به همه جایش.
این بار بلند خندید و طولانی. یادمان رفته بود ساعت چند است. خندههامان که تمام شد چند لحظهای چیزی نگفت و نگفتم. باز هم سیگاری تعارفش کردم. برداشت گذاشت پشت گوشش.
متفکرانه گفت: نمیگذارند که. به سرطان آدم هم کار دارند.
داشت با خودش حرف میزد انگار.
گفتم: نه نمیگذراند. به همه چیز آدم کار دارند.
دوباره تکرار کرد: به همه چیز آدم. و میمِ همه را تشدید داد.
آتشِ توویِ پیت از تک و تا افتاده بود.
گفت: باید بروم دیگر. جوبهای دو سه تا کوچه منتظرند!
بعد با یک دست بیلش را برداشت و با دست دیگر پیت را از دسته بلند کرد گذاشت توویِ چرخ دستیاَش.
گفتم: نسوزی!
گفت: این دستها که سوختن سرشان نمیشود.
و کف دست های پینه بستهاَش را نشانم داد.
گفتم: دستهای کارگریست دیگر.
همین طور که دستکش نارنجیاَش را دست میکرد گفت: توصیف بهتری بلد نبودی؟ مگر نویسنده نیستی تو؟
خندهاَم گرفت ولی درست نفهمیدم از چه.
گفت: دست های یک آدمِ امیدوارند این ها.
و راه افتاد که برود.
بی دلیل توویِ جیب کاپشنم دست بردم روان نویسم را لمس کردم. با خودم فکر کردم یک جای کار اشکال دارد؛ و چند لحظهای به تفاوت پینههای دست و ذهن فکر کردم. برای یک لحظه دلم بیل خواست و پیت حلبی. صادقانه بگویم، برای چند دقیقه! که صادقانهترش میشود چند ساعت و صادقانهترینش تا همین الان. دلم خواست با بیلم دست به سینه روو به روویِ پیت حلبیِ دوود گرفتهی پُر آتشم بایستم؛ آن وقت یک نویسنده که چند سانت و چند سال از خودم بلندتر و بزرگ تر است و هزار بار واقعیتر میخندد و حرف میزند بیاید کنار آتشم بایستد و مرا سوژهی یکی از داستانهایش کند.
چند قدمی دور شده بود.
گفتم: فردا شب هم میآیی؟
برگشت به طرفم، شانه بالا انداخت گفت: نمیدانم.
گفتم: اگر بیایی چای هم میآورم ها!
دستی بلند کرد گفت: باشد.
.....