لرز در چله ی تابستان
مهدي ریيس المحدثين
پريسا چشم انداخت به رختخواب درهمش. احساس كرد پاهايش دارند مي لرزند، آن هم توويِ چنين فصل گرمي. هنوز بدن نحيف و تكيده ی مرد را كه طناب پيچش كرده بودند به تير چراغ برق، جلوي چشمانش بود.
« هنوز مي ترسي؟ »
برگشت. ديد پوريا چوب به دست ايستاده توويِ تاريك روشنيِ چهارچوب در. حالا مي ديد كه زياد فرقي با هم ندارند؛ هر دو لاغر و كشيده اَند. فقط چشم هاي مرد بود كه مثل دوتا حفره ی تاريك و غمناك چسبيده بودند پاي ستون.
« مي خواي همين جا تا صبح برات كشيك بكشم؟ »
و بعد خنديد و چشمان ريزش توويِ صورت درازش گم شدند.
دلش شوور مي زد؛ انگاركه يك تشت مسي پر از رخت چرك را هي توويِ دلش چنگ مي زدند و هي مي شستند. خدا خدا مي كرد كاش خواب ببيند؛ ولي انگار كابوسش تمامي نداشت.
« مي دوني چه جوري فهميدم؟ »
پوريا بدن درازش را توويِ تاريكي كشاند و نشست روويِ صندلي گوشه ی اتاق.
« نه، تعريف كن. »
پريسا مچاله شد توويِ رختخوابش. دوباره مرد را مجسم كرد كه زير نور بي حالِ ستون، با آن طناب كلفتي كه به گردنش گره زده بودند، درست مثل شبح سياه و سفيدي مي ماند كه روويِ خودش خم شده باشد.
« اومده بود كنارم خوابيده بود. »
احساس كرد ديگر نمي لرزد؛ بلكه داشت سر تا پا گُر مي گرفت. هنوز هم نفس هاي گرم و تند مرد را پس گردن عرق كرده اَش حس مي كرد.
« خودشو از پشت چسبونده بود به من. »
زير چشمي سايه ی پوريا را ديد كه از روويِ صندلي محو شد و جلويش قد راست كرد.
« اوون وقت تو هيچي نگفتي به بابا؟ »
صداي رجز خواني هاي پدرش كه وسط كوچه براي همسايه ها معركه گرفته بود و چپ و راست براي مرد كُركُري مي خواند، توويِ گوشش زنگ مي زد. كف دستان عرق كرده اَش را ماليد به شلوارش. احساس مي كرد يك گوله آتش توويِ گلويش مي رود پایين و پایين تر.
« ترسيدم، آخه توو همون حال هي اسم تو رو به زبون مي آوردم! »
بعد ديد كه سايه پوريا هم مثل خودش كم كم مچاله شد گوشه ديوار.
« دزد حرومزاده. »
مي فهميد كه پوريا چه حالي دارد. سايه اش داشت مي لرزيد؛ آن هم توي چنين فصل گرمي.
« مي ترسم داداش، اگه يه وقت دهن وا كنه چي؟ »
سايه پوريا بي حركت چسبيده بود به ديوار؛ درست شكل همان شبح خم شده پاي ستون.
« ديوونه نيست، اين جوري پرونده خودش قطورتر مي شه. »
بعد توي تاريكي دست پيش برد و چوب را برداشت و از اتاق زد بيرون.
پريسا از پشت پنجره ، شبح لرزان پوريا را ديد كه خودش را سلانه سلانه كشاند كناردرخت توي حياط و چنان چوب را بلند كرد و زد به تنه اش، كه چوب توام با بانگ اذان صبح با صداي وحشتناكي ازوسط به دو نيم شد.
بهمن 1387
خوب........... تكان دهنده.....مثل اتفاق كه مي افتد.... و تلخ ....مثل زندگي...
ج.ر
عالي بود