لکاته مقدس
روایتی غمآلود از: حسین ایرجی
کاش زندگی مث این شمعهایی بود که هیچوقت تموم نمیشن.
از اونایی که میسوزن و تو خودشون آب میشن.
...و خداوند خلق کرد و آفرید مادهگان را تا که زینتی باشند برای اثبات شگفتی و زیبایی آفرینش... نه برای بندگی... نه برای بردگی... تا جفتی باشند برای زیستن و تکامل و خواندند که سهمالارثش نیمه است و خود را بفروشد و جبراً به عقد وی درآید... که خانواده است ستون اجتماع... سر بِهزیر اندازد و سیگار نگیراند و جیغ نَکِشاند و آواز نخواند و یگانه همسری به جبر بِگیراند و بچه بِزاید و رو بگیرد و بمیرد و بمیرد و بمیرد...
اشخاص بازی:
پیرمرد (صابر)
مرد کور (امید)
نویسنده
صدا
صدای ستاره
صحنه یک
نور بر روی میز کاری آشفته، نویسنده که حدودا سی ساله است پشت میز نشسته و روزنامهای را ورق میزند. ضبط مقابلش را برانداز میکند. روزنامه را مچاله کرده و به طرفی میاندازد. سیگاری برمیدارد و آتش میکند. ضبط را روشن میکند، موسیقی ملایمی پخش میشود. صدایی خنزرپنزر، جملات زیر را روی موسیقی، دکلمه میکند.
صدا: لکاته مقدس. روایتی غمآلود از حسین ایرجی. بخش اول.
مرد گیج و گنگ و سرگردان بود و به یغما رفتن دخترک را به چشم میدید. دخترک که به سگلرزه افتاده بود، نگاهی زیرکانه به مرد انداخت و مرد از شرم، توان تماشای این لحظه را نداشت. سرگردان بود و حیران، مات و مبهوت به نقطهای خیره، سیگاری آتش میکرد و پکی به آن میزد. کامهای سبک و سنگین مرد فضای اتاق نیمهتاریک را مهآلود کرده بود. شهاب بلند میخندید و دخترک، صورت معصومانه خود را پشت موهای پیچخوردهاش پنهان میکرد تا مبادا پدر، قطرات شفاف و دلانگیز اشک را بر گونههای سرخش بنگرد. مرد پدر بود. مرد معتاد بود. مرد بنده بود و رسم بندگی خوب میدانست. دختر، دختر بود. دختر، معصوم بود و پاک. دختر نجیب بود و باکره. زین پس دخترک خود را پاکترین فاحشهها میخواند. فاحشهای که به عیش پدر، باکرهگی خود را از دست داد و چه بس ناجوانمردانه بود، زندگی دخترکی که کوچههای تنگ و دراز شهر را سر بهزیر میانداخت تا از هجوم نگاههای سنگین مردم در امان بماند. با خود ورقهای روی میز را مرور میکنم. مییابم که حق از پس باطل برنمیآید و باطل است که در حق دخترک بدی کرده. دخترک خود را بهترین و بدشانسترینِ بندهها میخواند. دخترک را میستایم و بر او میگریم.
پکی از سیگار میگیرد و سیگار را بر روی پیشدستی مقابلش که یک فنجان چای نیز روی آن است میگذارد. فنجان چای را برداشته و لبی تر میکند. با قطع موسیقی به نوشتن روی کاغذهای مقابلش میپردازد.
نویسنده: دستور صحنه؛ میانهای از میانههای صحنه پیت حلبی به چشم میخورد که چوبهای درونش به حال سوختن است و... پیرمردی خنزرپنزر از انتهای تاریکی به روشنایی آتش، لنگان لنگان نزدیک میشود و سیگاری آتش میکند و کام سنگینی از آن میگیرد. کنار پیت حلبی، کارتنی پهن است و یک پتوی کهنه به چشم میخورد. پیرمرد سیگار را زمین انداخته و فریاد میکشد...
صحنه دو
میانهای از میانههای صحنه، پیت حلبی به چشم میخورد که چوبهای درونش در حال سوختن است و پیرمردی خنزرپنزر از انتهای تاریکی خیره به روشنایی آتش، لنگان لنگان نزدیک میشود و سیگاری آتش میکند و کام سنگینی از آن میگیرد. کنار پیت حلبی کارتنی پهن است و یک پتوی کهنه به چشم میخورد. پیرمرد سیگار را زمین انداخته و فریاد میکشد.
پیرمرد: ای خدا... گوه خوردم. غلط کردم. چرا گوشم نمیدی؟ گوشم کن! گور بابام خندیدم... غلط اضافی کردم... خوبه؟... نه؟... راضی نمیشی؟... آره!... من یه آشغالم!... یه نخاله... یه حرومزاده پفیوز... چرا چیزی نمیگی؟؟ نکنه نیستی و همهمونو سرکار گذاشتی ؟ بگو که هستی! لال نباش، بگو!... نکنه کری؟ (با دو دست بر سرش میکوبد. حیران و سرگردان به اینطرف و آنطرف دویده و سجدهکنان روی زمین مینشیند) گوه خوردم... غلط کردم... یه زری زدم... استغفرا... وای چه خاکی تو سرم شد؟!... به خودت قسم ترکش میکنم. ولی... ستاره؟ ستاره؟ چرا اینطور شد؟!... چرا به این روزم انداختی؟ نفهمیدم... خمار بودم، نشنیدم، ندیدم... خماری آدمو بیغیرت میکنه ولی نئشگی! نمیدونی چه حالی به آدم میده. (پاکت سیگار را درمیآورد و یک بسته کوچک کراک از درون پاکت درآورده و به آن نگاه میکند.... سکوت... رو به آسمان) چی باید بگم؟ چی دارم که بگم؟ (نگاهی به کراک میاندازد) خونمو ازم گرفتی... زنمو ازم گرفتی... دخترم... چی باید بگم؟ ای تف به ذاتت کنم... (بسته را درون پیت حلبی میاندازد.) همش تقصیر آقام بود. یادته خدا؟ یادته؟ مرتیکه قمارباز اَلدَنگ چقدر ننهمو میزد. ننهام صبح تا شب رخت میشست و سبزی پاک میکرد و پیاز سرخ میکرد و رُب میپخت و کلفتی مردمرو میکرد، اونوقت شب که میشد اون آقای بیغیرتم، مست و پاتیل میومد خونه هرچی پول تو کیف ننهم بود و برمیداشت و یه دست حسابی ننهمو میزد و...ننهی بیچارم... بیچاره تا صبح گریه میکرد و آه و ناله... همش پیش خودم میگفتم آخه گناه ننهم چیه که باید با این سگپدر بیهمهچیز بسازه؟ میدونم گفتی احترام پدر مادر واجبه، ولی کدوم پدر؟ یعنی الان ستاره هم همینو میگه؟؟ (بغضش میترکد و با صدای بلند گریه میکند.) خیلی چیزا گفتی و خیلی چیزا ساختن، ولی... خب... کاش یه چیزم میذاشتی تا منه بندهت بگم... آره... شرمندم... من خیلیوقته که بندهی منقلم... بنده سیخ و سنجاقم... بنده تو کیه؟ یعنی اگه بندهت بودم میذاشتی چیزی بگم؟... خودمونیم سیخ و منقلم نذاشتن چیزی بگم... همهچیو اینا میگن... میگن بخر... بکش...درآر... بده... بمیر... یهبار نگفتن زندگی کن. میدونی چیه؟ بندگی بده، اگه اینه خیلی بده... خریت هم، خریت قدیم... (سرش را میان دو دستش برده و دیوانهوار به خود میپیچد، تلوتلو خوران بر زمین میافتد) سرم داره سوت میکشه... باورکن...نمیخوام خودمو بزنم به موشمردگی، ولی، ولی میخوام اونقدر بکشم تا سنکوپ کنم. میخوام بیام پیشت ببینم بهت خوش میگذره یا نه؟!... تو هم تو جهنمی دیگه؟ تو جهنمی مثل جهنم ما؟ راستی اینو نگفتی! جهنم آسمونیا بهتره یا جهنم زمینیا؟ بذار حدس بزنم... مطمئنم جهنم ما بهتره... آخه میدونی اینجا بندگی فرد و مرد نداره... اینجا همه صد تا خدا دارن... خود من... اول خدام شهابِ ...دیدیش که؟ منه احمقرو نیگا، حواسم نیست که شهابم ساخته خودته... مِدین خدا... ولی نباشه من نیستم. دوم خدام بساطشه... که برا رسیدن به بساطش باید یه صبح تا شب، نزدیک صد رکعت عبادتش کنم تا حاجتمو بده، سوم خدام آتیش و منقل و سیخه که بدون اونا، بساط شهابم معنی نداره....داره؟ خلاصه جونم واست بگه که... این بنده خسته شده. خسته...خسته و گناهکار...گفتم گناهکار یاد ننهم افتادم. شش سالم بود یا هفت سال؟ نمیدونم، شایدم هشت سال. خودت بهتر میدونی چند سالم بود! یهوقت دروغ راست نشه؟ یادته از ننهم پرسیدم گناهکار یعنی چی؟ گفت یعنی من، تو، بابات... یعنی همه!عجبم شد که بابا اینهمه یعنی چی؟؟ دیگه ننهم نگفت همه یعنی چیو منم نپرسیدم اما حالا میفهمم یعنی چی. یه خواهش. دست ننهمو بده بَر و بَچ تو بهشت ببوسن... البت اگه امکانش هستا... فقط قربون دستت، مونث باشنا... یه موقع نگی این نامحرما دست ننهمو... شرمنده، متوجهم که حواستون جَمعِه، ولی خب کار از محکم کاری عیب نمیکنه، میکنه؟ یادش بخیر. چقدر ظلم شد به این طفلی. نصف جوونیشو حروم آقام کرد، باقیشم حروم من. اولبار که فهمید مصرف دارم،... لعنت به تو... یه شب تا صبح ناله کرد و... چی باید بگم؟ تُف به غیرتت، تُف به غیرتت صابر... لعنت به تو که باباتو دیدی و درس نگرفتی.
صابر سر در گریبان برده و هقهق گریهاش بر فضای صحنه حاکم میشود. جوانی از انتهای تاریکی به روشنایی آتش نزدیک میشود، عینک سیاهی به چشم دارد و عصایی سفید بر دست. آرام آرام با کوبیدن عصا به اینطرف و آنطرف میرود تا به نزدیکی آتش میرسد. حضور صابر را حس میکند. دستش را روی شانههای صابر میگذارد.
مرد کور: آقا... اون بالارو ببین. ( پیرمرد از حالت قبل خارج میشود و مقداری ترسیده، به آسمان مینگرد.) میبینیش؟ (پیرمرد ماتش برده به آسمان) همون ستاره بزرگهرو میگم...میبینیش؟
پیرمرد: ستاره؟؟ (به فکر فرو میرود.)
مرد کور: میبینیش؟
پیرمرد: (به خود میآید.) تو آسمون پر از ستاره، کلی ستارههای بزرگ و کوچیک هست!
مرد کور: همونی که از همه بزرگتره، به ماه نزدیکتره!
پیرمرد دوباره به آسمان مینگرد و دنبال ستاره میگردد.
مرد کور: اون تک ستاره منه...همین روزاست که میافته پایین و... منم جاش میرم تو آسمونا، کنار ماه.
پیرمرد: تو آسمونا؟...پیش ماه؟؟...خبریه؟؟؟
مرد کور: (آوازخوانان) امشب در دل شوری دارم، باز امشب در اوج آسمانم...
پیرمرد: همین یه رقَمو کم داشتیم.
مرد کور: رقَم؟ تا به حال به این فک نکرده بودم.
پیرمرد: این؟
مرد کور: رقَمو میگم.
پیرمرد: چرا؟
مرد کور: تا حالا آمار گرفتی ببینی تو آسمونا چند رقَم ستاره هستش؟
پیرمرد ماتش برده به آسمان و مسخ گشته و در حال شمردن ستارهها...
مرد کور: ستارهها هم عین مان.
پیرمرد: ستاره؟... ما؟... صابر؟... ستاره؟... چی داری میگی عمو؟
مرد کور: هیچی، از رویاهام میگم... بهزودی میرم پیشش، از نورش روشن میشن... چشامو میگم. از نور ماه روشن میشن. میتونم زمینو ببینم... پدر مادرمو... برادمو... اون دختر بیچاره که... از همه مهمتر، میتونم خودمم تو آینه ببینم.
پیرمرد: ما که دیدیم چی شد؟
مرد کور: تا حالا همش بو کردم و بو، لمس کردم و لمس... چشیدم و شنیدم، ولی هیچوقت ندیدم.
پیرمرد: شعر میگی؟ برو بابا دلت خوشه!
مرد کور: شعر نمیگم... از کمبودام میگم. از نداشتههام. از چیزایی که تو و امثال تو دارینش ولی بیتوجهین به امثال من که ندارمشون. تا سه سالگیم نمیفهمیدم دیدن چیه. چشم چیه. سه سال اولش راحت بود. همین. باقیش عذاب بود و بدبختی... دربهدری و بیچارگی. چپ برم راست برم، یکی باید دستمو بگیره. موقع قدم زدن صدای تق تق عصام، اعصابمو خورد کنه... که چی؟ همه و همه یادم بندازه که ناقص به دنیا اومدم و ریخته شدم و هیچوقتم کامل از دنیا نمیرم؟ دستای قشنگ و نرم مادرم و چروکای روی پیشونی پدر بیچاره و بدبختم و که صبح تا شب سگ دو میزد رو نتونم ببینم. عاشق شم و ندونم عاشق کی شدم. نتونم چشاشو ببینم و لباشو ببوسم. کلماتیرو که مینویسم و میخونمو نتونم ببینم. فهمیدنش سخته. خیلی سخت... اونوقته که از ته دل شعر میگم. آواز میخونم. میرقصم و منتظر افتادن ستاره بزرگه میشم.
پیرمرد بلند شده و نزدیک مرد کور میرود. دستهایش را روی شانههای مرد میگذارد و نوازشش میکند. نور میرود و موسیقی بالا میگیرد.
صحنه سه
همان نمای صحنه آغازین. صدا بر روی موسیقی پخش میشود. نویسنده سیگاری از پاکت درآورده و به نرمی شروع به مچاله کردن سیگار میکند.
صدا: مثل هر شب آمد. با عصایش. با همان عینک سیاهش. سیاهی به سیاهی شب. مثل هرشب پی بندهای از بندگان میگشت. به پیرمرد رسید و همان پرسش همیشگی را از او پرسید. پرسشی که در آن دریایی از امید موج میزد. امید به پرواز. امید به پروازی ابدی. مرد جوان بود. مرد بنده بود. بندهی عشق. بندهی زندگی. مرد مرگ میخواست تا شاید بتواند ببیند. مرد با اوهامش میزیست و میزیست و میزیست. اوهامی بیسرانجام. دیدهی دل به کار مرد نمیآمد. کارش این شده بود که بجوید تا بیابد. در وهم زیستن را دوست داشت و بزرگترین ستاره را ستاره خود میخواند.
موسیقی تمام میشود. نویسنده گردههای سیگار که درون مشتش است را به هوا میریزد و شروع به نوشتن میکند.
نویسنده: دست پیرمرد بر روی شانههای مرد کور است. مرد کور از پیرمرد فاصله گرفته و...
صحنه چهار
همان نمای پایانی صحنه دو. دست پیرمرد بر روی شانههای مرد کور است. مرد کور از پیرمرد فاصله گرفته و...
مرد کور: تا حالا شده قَدِ سه دقیقه یه چشم بند سیاه بزنی به چشات و اندازه سه متر حرکت کنی و تو راه با سه چیز برخورد کنی و سهبار بیافتی زمین و سه نفر کنار دستت هر سهبار بلندبلند بخندن و تا سه روز از افسردگی این سه دقیقه کنج خونه بیافتی و نفهمی دنیا دست کیه؟ نه، نشده. حالا من سه دههس که دارم با چشای بازِ خاموش تو این دنیات زندگی میکنم، بردگی میکنم و چپ و راست که میرم، میگن تو هر چیزی حکمتی هست. این که تو سه راهیِ ناامیدی و مرگ، ناامیدی و بردگی، امید و بردگی باشی خیلیسخته. خیلی. اینکه موقع آتیش کردن سیگار اشتباهی لباتو بسوزونی، اینکه دود سیگاریرو که میکشی رو نتونی ببینی، اینکه و اینکه و هزاران اینکه دیگه... واقعا سخته. آهای پیرمرد... من مثل شاهی میمونم که به جز سه تا سرباز،هیچ مهره دیگهای نداره... هر لحظه امکانش هست که مات شم. ماتِ مات. ولی امیدوارم. امیدوارم به ماه...به ستاره بزرگه...من به امید مرگ زندهم... به امید پرواز...
پیرمرد: من به امید چی زندهم؟
مرد کور: خدا سه چیزو ازم دریغ کرد.
پیرمرد: نالههای شبانهی ننهمو که یادم میآد میفهمم که چه بلایی سرم اومد. اون موقع کَکَم هم نمیگزید. اما الان!... تو کور ذاتی هستی و من کور ناشی، کور بودم و ندیدم که الان وضعم اینه. عمر من مثل شمع سوخت شده و هدر رفته. کاش زندگی مث این شمعهایی بود که هیچوقت تموم نمیشن. از اونایی که میسوزن و تو خودشون آب میشن. ازت شاکیاَم. بد شاکیاَم. یادته وقتی فهمیدم مهتاب میخواد دختر بزاد، چند روز عصبی بودم؟ اون روزا کم مصرف میکردم و تعادلم دست خودم بود. ولی همیشه دوست داشتم پسر داشته باشم. ننهم هم عاشق پسر بود. اصلا همه همینو دوست دارن، دختر اَخه، خوب نیست. منه پسر که ریدم به آبروی نداشته خونوادمو ننه بیچارم. پسررو باید چال کرد تو چاه مستراح. کی میگه دختر اَخه؟ هر کی گفته، گوه خورده. دختره بیچاره من، ستاره ناز بابا، خودشو فدای بابا کرد... بابای سگ پدر بیصاحابش. تا که باباشو از تو خماری دربیاره... وای خدا... تو خودت منو کثیف کردی!
مرد کور: من هرشب میآم، شمارو اولین بارمه که میشنوم.
پیرمرد: میشه تنهام بذاری؟
مرد کور: تنهایی اصلا خوب نیست. (پیرمرد سیگاری در دست میگیرد، ولی روشن نمیکند و با آن بازی میکند.) نمیخوای ترک کنی؟ (پیرمرد برای لحظهای جا میخورد) بذار تو پاکتش، پاکتشم بنداز تو این پیت.
سکوت. با کوبیدن عصا به پیت حلبی اشاره میکند.
پیرمرد: میخوام، ولی نمیتونم.
مرد کور: خواستن توانستن نیست!...عمل کردن رسیدنهِ. اگه میخوای به پاکی برسی عمل کن.
پیرمرد: یک عمره که عمل کردم. (پوزخندی میزند.)
مرد کور: هر جور صلاحته.
پیرمرد: دیگه دیره... ستاره...
مرد کور: سه ساله که مادرم گیر داده و سه تا دختررو برام نشون کرده و میخواد امید رسیدن به مرگرو تو من خاموش کنه. بهش میگم آخه مادر من، این سه تا دختری که نشون کردی چه گناهی کردن که باید یه عمر جوونیشونو فدای یه آدم کور مث من کنن. میگه خیلی هم دلشون بخواد. گاهی وقتا احساس میکنم به دخترا بیشتر از من که کورم ظلم میشه. تا حالا دقت کردی وقتی آدما میخوان بگن ضعفی ندارن چی میگن؟ نه! ولی من خوب دقت کردم. میگن هرچی باشیم، کور و کچل که نیستیم. دیدی وقتی آدما به چیزی میخورن یا میافتن زمین، بقیه با چه لحن مسخرهای بهشون میگن، مگه کوری؟ من یه کورم. بعضیا میگن کور نه، نابینا. میدونی مث چی میمونه؟ بفرما، بشین، بِتَمَرگ. هر سه یه معنی رو میده... کور و نابینا هم همینطور.
پیرمرد: (با خود زمزمه میکند.) ... به دخترا بیشتر از من که کورم ظلم میشه.
مرد کور: میخوام یه قصهای رو تعریف کنم. قصهای که نه اول داره، نه آخر. قصهی عشق دو نفر که هیچوقت قرار نیست بههم برسن و هیچکدوم مطمئن نیستن که عاشق هم هستن یا نه.
پیرمرد: پس قصه دربهدری من چی میشه. اصلا مگه قصهها آغاز و پایان هم دارن؟
مرد کور: عشقی که مثل آتیش تو دل این دو نفر موج میزنه.
پیرمرد: ستارهها کم کم دارن از ما دور میشن. مهتاب عاشق من بود. ولی ازم دور شد.
مرد کور: (کتابی از جیب درآورده و با دست کشیدن بر روی صفحهی آن شروع به خواندن میکند. صدای موسیقی.) ترانههای شاد و دلانگیز نواخته خواهد شد. این دل محزون است. محزون. شور عشق در مرد میتَپَد. در دوراهی پرواز و دلدادگی توقف کرده. حیران عشقی نو گشته. خود نمیخواند. دل بود که ویرانش کرده بود و مینواخت. خود مرگ میخواست و درون عشق.عشق به یافتن. به رسیدن و تکامل. به درک حقیقت و زندگی و سرگردان بود. سرگردان.
پیرمرد: سرگردان... سرگردان... حیران... دوست دارم دنیارو تو سطل آشغال بالا بیارم. دوست دارم خودم و بکوبم به در و دیوار. میخوام خودمو آتیش بزنم. آمپول هوا هم خوبه، نه؟.....ولی کو وجود؟ کو جیگر؟
مرد کور: اونجا، نبش کوچه اول، بنبست دوم، زنگ سوم، یه نفر هست که بهش میگن...
پیرمرد: بچه که بودم اون موقعها رو میگم که حکومت هنوز عوض نشده بود. یهوقت سوءتفاهم نشه!... نبش کوچه اول، خونهای بود که میگفتن صاحبش آدم خطرناکیه. میگفتن با تفنگ و باطوم و گاز اشکآور میافته به جون جوونای مردم. اون روزا همه هم سنوسالای من، یکی یه دونه اسپری میگرفتن دستشونو در و دیوار شهررو شعار مینوشتن. برا آزادی. مث الان که اسپریها سبز شدن و تازه فهمیدن رنگ آزادی سیاه نیست، سبزه.
مرد کور: سیاه یا سبز، چه فرقی داره برا من که هیچ نمیفهمم رنگ چیه. آزادی چیه؟
پیرمرد: اونوقتا شبا تا دیروقت تو کافهها بودم و بعدشم با بچهها، میرفتیم یکی دو کام میگرفتیم و وقتی نئشهی نئشه میرسیدم خونه، ننهم فک میکرد از دست ساواکیها در رفتم. میگفت، آفرین پسرم که لااقل تو مثل آقات، بیغیرت نشدی. بابام هم که باورش میشد یه دست حسابی منو لِه میکرد، واسه خاطر اینکه چرا گوه زیادی خوردم و شعار دادم. حالا میفهمم که بابام تو این یه مورد بیشتر از ننهم حالیش بود.
مرد کور: همیشه دوست داشتم چهرهی آدماییرو که باهاشون حرف میزنمو ببینم، ولی افسوس... قشنگ حرف میزنی. خیلی قشنگ.
پیرمرد: دست از سرم بردار، گوه زدی به زندگیم. دست از سرم بردار.
مرد کور: خماری؟؟
پیرمرد: خمار؟ نه! اصلا. تازه دارم نئشه میشم. تازه میخوام...
مرد کور: آروم باش...آروم.
پیرمرد: آرومم.
مرد کور: شونههات دارن میلرزن. دستات سرد شدن. بیا بشین کنار آتیش.
پیرمرد: همیشه دوست داشتم شعر بگم. ولی هیچوقت نتونستم.
مردکور: یه سری چیزا ذاتیه. مثل کور بودن من.
پیرمرد: از کجا اومدی؟
مرد کور: از همینجا.
پیرمرد: بچه همین محلهی؟
مرد کور: چطور؟
پیرمرد: پنجاه ساله که تو همین محل بزرگ شدم. اولینبارمه که میبینمت.
مرد کور: منم سه دههست که تو این محل زندگی میکنم و سه ساله که هرشب میآم اینجا، گفتم که، اولینبارمه که میشنومت.
پیرمرد: البت، اینجا کوچیک نیست که همه همدیگهرو بشناسن. درسته همه خار و کوچیکن ولی خب،... نگفتی اسمت چیه؟
مرد کور: امید...
پیرمرد: امید، اسم قشنگیه. همینه که به مرگ امیدواری... به دیدن امید داری.
مرد کور: تو هم صابری، درسته؟
پیرمرد: صابر (بلند میخندد و فریاد زنان) صابر...آره. (به خود میآید) ولی تو از...؟
مرد کور: تو راه که میاومدم، شنیدم که میگفتی، تُف به غیرتت صابر.
پیرمرد: اَی تُف به غیرتت صابر... تُف.
مرد کور: چرا نمیری درمون کنی؟
پیرمرد: درد من درمون نداره...
مرد کور: من جای تو باشم میگردم دنبالش... تو آسمونا... ستارهمو پیدا میکنم و...
پیرمرد: مثل اینکه تو حالت زیاد خوش نیست.
مرد کور: مادرم میگه اگه زن بگیری امیدت رو دوباره بدست میآری و حالت خوش میشه. میگه، دخترای خوبیان. خونوادشون مذهبین. از رو ثوابشم که شده حاضرن با ما وصلت کنن. میگم، همینو کم داریم، تا آخر عمر یکی از رو حس ترحم مارو تحمل کنه و تر و خشکمون کنه. میگه...
پیرمرد: ننهی منم وقتی فهمید عمل دارم، گیر داد گفت، الان وقتشه که زن بگیری تا زنه آدمت کنه. دختر بیچاره، مهتابرو میگم، زنم بود، اگه حدس میزد داره با یه عملی وصلت میکنه، عمرن پاشو تو خونهی من میذاشت. البت اونقدرا هم گیج نبودا، خبر داشت... یهجورایی زوری زنم شد. آخه باباش تو قمار کلی به آقام باخته بود و سفته داده بود به آقام. وگرنه کدوم عقل سالمی دختر میداد به آس و پاسی مثل صابر؟
مرد کور: عمو صابر، یهچیزایی هست که ناخواستهس و اصلا دست ما نیست. مث کتابایی که هیچ صحتی ندارن، ولی به ما اعتماد کاذب دادن. ما رو بردن تو توهم.
موسیقی فضا را در بر میگیرد.
صحنه پنج
نمایی از نویسنده. بطری شراب را برمیدارد و گیلاس خود را تا نصفه پر میکند. لیوان را یک نفس سر میکشد. سیگاری از پاکت بیرون میآورد، آتش میکند و سیگار را تا انتها میکشد. صدای موسیقی در حال پخش را بلند میکند. صدای خنزرپنزری بر روی موسیقی سوار است.
صدا: ...و خداوند خلق کرد و آفرید مادهگان را تا که زینتی باشند برای اثبات شگفتی و زیبایی آفرینش... نه برای بندگی... نه برای بردگی... تا جفتی باشند برای زیستن و تکامل و خواندند که سهمالارثش نیمه است و خود را بفروشد و جبراً به عقد وی درآید... که خانواده است ستون اجتماع... سر بِهزیر اندازد و سیگار نگیراند و جیغ نَکِشاند و آواز نخواند و یگانه همسری به جبر بِگیراند و بچه بِزاید و رو بگیرد و بمیرد و بمیرد و بمیرد... و این است عدالت... عدالتی که بوی تعفن میدهد... بوی نجاست... نجاستی به رنگ سرخ... از جنس خون و تنها جرم مادهگان این است که معصوم و مفعول گشتهاند و زیبا خلق شدهاند و سرانجام هیچکس نتواند و نخواهد که با این مسئله مبارزه کند و همهچیز دروغ بود. تحریف بود و تاریخنگاریهای پوچ. یادداشتهای یک مرد دیوانه. یک مرد هذیانگوی پریشان. شاید اگر آن مرد زن بود، ورق نیز برمیگشت...
صدای تلاوت قرآن روی موسیقی به گوش میرسد که آیه 11 سوره نساء است. موسیقی تمام میشود. نویسنده قلم را برداشته و شروع به نوشتن میکند.
نویسنده: پیرمرد روی زمین نشسته و مرد کور سیگار به دست دارد و به آسمان مینگرد. سیگارش را روی زمین انداخته و خاموش میکند. عینک سیاه خود را از روی چشم برداشته و خیره به آسمان است. شیشههای عینک را با پیراهن خود پاک میکند و عینک را دوباره به روی چشمهایش میگذارد. پیرمرد پوزخندی میزند.
صحنه شش
همان نمای پایانی صحنه چهار. پیرمرد روی زمین نشسته و مرد کور سیگار به دست دارد و به آسمان مینگرد. سیگارش را روی زمین انداخته و خاموش میکند. عینک سیاه خود را از روی چشم برداشته و خیره به آسمان است. شیشههای عینک را با پیراهنش پاک میکند و عینک را دوباره روی چشمهایش میگذارد. پیرمرد پوزخندی میزند.
پیرمرد: مگه میبینی که شیشههای عینک تو تمیز میکنی؟
مرد کور: تمیز نکنم چی کار کنم. یه سری چیزا خارج از محدوده فکری شما آدم کاملای احمقه.
پیرمرد: های های های پسر،هوای حرف زدنترو داشته باش. من جای...
مرد کور: خدا نکنه تو جای بابای من باشی. بابای من غیرت داشت. مرد بود. مرد.
پیرمرد: آره، آره راست میگی من بیغیرتم. من از زنم کمترم.
مرد کور: کی گفته زنا بیغیرتن؟ عادت داریم وقتی کم میآریم بگیم از زنا کمتریم. چرا؟ وقتی یه زن پشت فرمون میشینه باید مسخرش کنیم، چرا؟ آهای پیرمرد، تو یه بزدل ترسوی مافنگی هستی که از سگم کمتری. یه بیغیرت بیهمهچیز. تو حتی حاضر نیستی ترک کنی.
پیرمرد: (بغض کرده و گریه میکند.) ننهی بیچارم همیشه به آقام میگفت، چرا نمیتونی این زهرماریرو ترک کنی؟ آقای بیشرفِ بیهمهچیزم میگفتش، چه ترک کنم، چه ترک نکنم، فردا باید زیر یه مشت خاک بخوابم و بپوسم... هِی تو جوون... من گرگ پیرم... یه زمانی از سر خط تهران-تبریز تا ته خط تهران-همدان یه مرد نبود جلو من سرشو نندازه پایین و بلند عرض ادب نکنه. یه صابر هفت خط بود و یه هیجده متری. حرف دهنتو بفهم. من چیزی ندارم که به امیدش ترک کنم. زنم که خونه باباشه و دخترم... دخترم... ستارهی بابا.
مرد کور: من تورو خوب میشناسم. خیلیخوب. بهتر از خودِ خودت.
پیرمرد: یعنی چی؟
مرد کور: میدونی علت خلقت ما چیه؟ اینکه با هم جفت شیم و مکمل هم باشیم.
پیرمرد: شوخیت گرفته؟ من... تو... حالت خوبه.
مرد کور: ستاره.
پیرمرد: ستاره؟
مرد کور: میخوامش. ببین برا زندگی فقط به یه امید نیاز دارم و اونم ازدواجه. برا ستاره شدن نیاز دارم به یه یار. یه همراه. ستاره تنها کسیه که میتونه نواقص زندگی منو پر کنه. چون خودش هم ناقصه. یعنی تو باعث نقصش شدی. از رو ترحم نیست که عاشق دخترت شدم. از رو عشقه... از رو فهمه. من تنها کسی ام که میتونم دخترتو بفهمم. شاید سرنوشت و تقدیر ما این بوده که...
پیرمرد: اما، ستاره سالمه.
مرد کور: دخترت یه فاحشهست. یه فاحشهی تازهکار.
پیرمرد: حرف دهنترو بفهم.
مرد کور: با من ازدواج کنه، سه تا اتفاق مهم میافته، اینکه من دیگه به مرگ فک نمیکنم. ستاره فاحشهگریرو کنار میذاره و تو هم پیش خودمون نگه میداریم و میری مریضخونه و ترک میکنی. دور هم، یه زندگی جدیدرو شروع میکنیم. اصلا از این محل میریم.
پیرمرد: ستاره دیگه حتی راضی نیست به من نگاه کنه چه برسه به اینکه دوباره با من زندگی کنه.
مرد کور: اون مجبوره... یا باید به کارایی که ناخواسته واردش شده ادامه بده، یا باید پاک بشه. مقدس بشه.
پیرمرد: من... من حرفی... من حرفی ندارم.
نور میرود. موسیقی ملایمی شروع به نواختن میکند. صدای ستاره بر روی موسیقی به گوش میرسد.
صدای ستاره: سر نهادم بر روی خاک، صدای پای آشنا، آشنایی از دیار دوست و اینبار هم میخواند مرا، به سوی آزادگی و این منم آزادهی این خرابآباد ویران، تنفس ممنوع، هوا و فضای شهر سنگین است، سکوت، سرخوردگی و سکوت، تحمل نخواهم کرد، من پاکترینم... زیباترینم... من از تبار ایرانیانم... زادهی آریاییانم. مرا نیست سرخوردگی. مرا نیست توان کشیدن ارابهی گناه. من پاکم. پاکم. پاک. ستاره منم. شمع منم. ماه منم. زیبایی منم. دختر منم. فاحشه ناخواسته منم. لکاته مقدس منم. آن نت فالش منم. آن بنده بیگاه منم. آن لاله پژمرده منم. گاه سرخورده و ویرانم کردند. گاه محزون و پریشانم کردند. من مجرمم و جرمم بندگی و بردگی و فاحشگی نبوده و نیست. جرم من دختر بودن است و خواهد بود. من زادهی جبرم. جبر برای پدرم میخوانم و مینویسم. من ناخواسته تن دادم به گناه. به بیآبرویی، گناه من این بود که دختر بودم برات. اگه پسر بودم چی کار می شد که بکنی؟ از خماری در اومدن اینقدر برات مهم بود که باعث شدی از پاکی در بیام. خدا منو ستایش میکنه. خدا منتظر منه. خدا بخشنده و مهربونه. خدا خوبه. من پرواز میکنم. با آمپول هوایی که تو دستمه و تو، توی برزخ خماری و نئشگی دستوپا بزن. دستوپا بزن که دیگه هیچ دختری نداری که ازش سوءاستفاده کنی. درود بر خداوند بخشنده و مهربان که آفریدی به زیبایی و کمال. گفتی و خواندی به عدالت، گفتند و خواندند و نوشتند به نجاست.
نور میآید. موسیقی هنوز در حال پخش است.
پیرمرد: (زُل زده به آسمان.) افتاد.
مرد کور: چی؟
پیرمرد: همون... همون ستاره بزرگه.
موسیقی قطع میشود و نور میرود.
صحنه هفت
صدای موسیقی. نویسنده پک آخری از سیگارش گرفته و سیگار را خاموش میکند. قلم را برداشته و مینویسد.
نویسنده: پایان. بهمن هزار و... هزار و... هزار و...
قلم را محکم به گوشهای پرت میکند. کاغذ ها را برداشته و به وسط صحنه میرود. با رقصی دلانگیز برگ برگ کاغذها را درون پیت حلبی میاندازد و کاغذها آرام آرام آتش میگیرند.
نویسنده: صابر... ستاره... مهتاب... امید... شهاب... نه. نه. بهتره نباشین و نبینین و...
به عقب میرود و از کشوی میزش یک هفتتیر برمیدارد و جلوی صحنه میآید. اسلحه را بر شقیقهی خود گذاشته و شلیک میکند. تیری از آن خارج نمیشود. تکرار میکند. بیسرانجام است. فریاد کشیده و اسلحه را بر زمین میکوبد.
پایان
اسفند 88
حسین ایرجی