پیرْ دختر
رباب محب
-
خانه. این خانه جهنم نیست. یک مرداب است. راکد. راکدِ راکد. دو سه تا آدمِ اسقاطی مثل خزه روویِ گلبرگهایی نشستهاند که روزی اسمشان نیلوفرِ آبی بود. اما حالا؟ حالا یکی از آنها دولّا دولّا راه میرود و « فایِز » میخواند: خداوندا جوانیَّم به سر رفت / درخت شادکامی بیثمر رفت / درخت شادکامی عمر فایز / سرِ شام آمد و بانگ سحر رفت / ... ای... غریبی بیکسی بیآشیونی...
صدایش مثل موشکِ در حالِ سقوط زیرِ پوستم میرود، خراش میدهد وُ منفجر میکند. اما فقط یک لحظه. و همه چیز همیشه در همان یک لحظه اتفاق میافتد. وقتی صدایش خاموش میشود و جز خرابیهایِ زیرِ پوستم چیزی پشتِ سرِ خودش جا نمیگذارد.
آه... آدمها. آدمهای این خانه!
آن یکی را که اسمش « آقاجونه » اصلن نمیشناسم. زبان که باز کردم شنیدم روزی مامانم گفت: "دخترم این آقاجونته." منهم ادایِ مامانم را درآوردم گفتم: آقاجون؛ و یادگرفتم آقاجون یعنی چی. یکمرد غریبه که فقط روزهای تعطیل سر و کلهاَش توویِ خانهیِ ما پیدا میشد. حالا از آنروزها خیلی گذشته است. مردِ غریبه جزیی از اشیاء عیتقهی این خانه شده. مثل هر روز، آن گوشه نشسته. روویِ همان مبلِ رنگپریدهیِ مخملی. طوری نشسته که انگار همهی دنیا را به تُخمَش گرفته است.
صدایش را میشنوم. مادرم است میگوید: "روز پشتِ روز روویِ تُخماش میشینه و نمیدونه دنیا دستِ کیه. نیگاش کن! « کنترل از راهِ دور » از دستِش نمیافته، اما حالا بیا بِش بگو صداشرو ببند، ببین چه بیربطی تحویلت میدِه: دنیا یه هیتلر کم داره! کسی نیس بِش بگه آخه مردِ حسابی خودترو توویِ آینه ندیدی؟"
میبینم به طرفَش میرود. میگوید: "میدونی چیه حاج آقا؟ دنیا تا همین چند روزِ پیش یه هیتلر کم داشت، ولی حالا هر نقطهی همین خراب شدهی خودمونَم که بری یه چند تاشُ پیدا میکنی که به هیتلر گفتن زِکی. بهخدا صددَفِه بدتر از هیتلر میتلرَن. حاج آقا، حالا این ماس ماسکرو که مثِّه خایههات وِلِش نمیکنی، وِل کن برو توو صف گوشت. این ریش و پشم واسهیِ ما نون و آب نمیشه."
نگاهش میکنم. یک دستَش توویِ شلوارش فرو رفته و با دستِ دیگرش کنترل از راه دور را محکم گرفته است. چادرنماز مادرم را سرم میکنم. جانمازش را روویِ فرش پهن میکنم و تظاهر میکنم دارم نماز میخوانم. بعد از دوبار دولّا راست شدن میگویم: "آقاجون لطفن صدایِ تلویزیونرو کم کن. دارم نماز میخونم." سکوت میکند. دوباره میگویم. می گوید: "چی؟" میگویم: "دارم.... نماز.... میخونم... صدایِ... تلویزیونرو.... کم کن." دوباره میگوید: "چی؟" میگویم: "آ... قا...جون... صداش تا... هفتا خونه... میره. لطفن خفَهش کن." باز میگوید: "چی؟" میگویم: "گفتم صداشرو ... کم کن. می... خوام... نماز ... بِ... خو.... نَم." میگوید: "چی؟" میگویم: "صداش... صداش... صداشرو کم کن!"
مادرم سرش را از توویِ آشپزخانه بیرون میکشد. از لایِ مقنعهی سیاهش سر کوچکش را میبینم. مثل یک گنجشکِ کوچک تا گردن سرک کشیده میگوید: "بِش بگو آخه مردِ حسابی از پشتِ اون پُشتهیِ پشم صدایی جز صدای گوز بالا میاد؟ پاشو برو اون پاکتِ شِکریرو که تا آخر ریختی توویِ لیوانِ آبت وُ سر کشیدی بخر بیار. چندَفِه بگم این پشم و شیشه / نون و آب نمیشه". آنگاه مادرم به من نگاه میکند، میگوید: "از کی تا حالا تو نماز خون شدی؟" میگویم: "ورزش خوبیه. بهخصوص وقتی توویِ این خرابشده جای نفس کشیدن نیست. آدم نمیتونه..." حرفم را قطع میکند و با صدای بلند میگوید: "آهان، که اینطور! جارو زدن چی؟ جارو زدن ورزش نیس؟"
ناگهان صدایِ آقاجون را میشنوم میگوید: "زن، تو اصلن چشمِ دیدنِ منو نداری. من بودم پاکتِ شِکرا رو خالی کردم، یا پاکت از دست خودت افتاد زمین؟ من هی گفتم این زمین مثه آسمونِ آفتابی برق میزنه. تو هی شکرا رو وَرداشتی ریختی توو سطل آشغال." مادر میگوید: "میبینی؟ این مرد، کرِ مصلحتیه. صدایِ منو چهطوری از اینجا شنید؟" میگویم: "مامانجون شما کوتاه بیا."
چادرنماز را از سرم برمیدارم و بهطرفش میروم. یک پایم را بالا میبرم تا به زمین بکوبم بگویم: این لعنتیرو بِدِش به من. میبینم پلکهایش روویِ هم افتاده و دارد خرناسه میکشد. بالشی میآورم و زیرِ سرش میگذارم. به شکلِ گربهی ملوسی روویِ مبل در خودش مچاله میشود.
لحظهای بالایِ سرش میایستم و نگاهش میکنم. بعد چشمهایم را میبندم تا بهتر ببینم. صدایی توویِ سرم با دهانِ من میگوید: از مُرده نمیترسم. یعنی از مردهی غریبه نمیترسم. ولی مردهی آشنا... مردهی عزیز... عزیز؟ حتا اگه این عزیز آقاجونِ غریبه باشه... نه...
نه. تحملِ دیدنش را ندارم. صدایِ جمعیت در سرم میپیچد. صحنه نزدیک است. همین حوالیست. همین پشت، چند قدم مانده تا خانهی ما: مرگ برشاه. مرگ برشاه.
صدای خودم را میشنوم و صدایِ بمِ پسرخالهاَم احمد را: "سرتُ ببر پایین. به پاهات بخوره طوری نیس." صدای هلیکوپتر و شلیک تیر صدای احمد را خفه میکند. چند دقیقه میگذرد. هیاهو جایش را به خاموشی میدهد. آهسته سرم را بالا میآورم و به احمد نگاه میکنم. کنارم ایستاده و سرش را لای کاپشنِ سربازیاَش پنهان کرده است. چهقدر عاشق هم بودیم!
با سرانگشت تلنگری به شانهاَش میزنم: "رفتن. تموم شد." سرش را بالا میآورد. نفسی تازه میکند میگوید: "چی تموم شد؟ عجب خوش خیالی ها! تازه اولشه."
برمیگردیم. خیابان بیست و هفت متریِ خاتم از آدم و پرنده خالی است. آهسته آهسته بهطرفِ خیابانِ دماوند میرویم. خاموشِ خاموش. ناگهان سرجایمان میخکوب میشویم. دُرست میدیدم. سربازی تیرخورده، پشتِ درِ گاراژِ بسته، بر رودِ جاریِ خونش آرام خوابیده بود و احمد دیگر کنارم نبود.
چند مرد از راه میرسند. میایستند. به هم نگاه میکنند. یکی از آنها جلو میرود و اسکناس بیست تومانیِ روویِ شکمِ مردِ تیرخورده را برمیدارد و در جیبِ مرد میگذارد. دیگری چند قدم به جلو میآید. میگوید: "کسی اینجا ماشین نداره؟ باید برسونیمِش بیمارستان." به احمد نگاه میکنم. میگوید: "من دارم." و دور میشود. در رودِ جاریِ خونش.
به خودم برمیگردم. به مرگِ خودم فکر میکنم. نمیدانم دلم میخواهد بهجایِ احمدِ تیرخورده باشم یا نه. آرام و بیصدا وُ گمنام گوشهای در شلوغی بمیرم یا مثلِ شاهِ مرده در غربت توویِ تابوتی پر زرق و برق؟ یا؟
به آقاجون نگاه میکنم. به آرامی بهطرفش میروم. سرم را بهصورتش نزدیک میکنم. نسیمی گرم از پرههای بینیاَش بیرون آمده و گونهاَم را مینوازد. کنترل از راه دور را از دستش بیرون میآورم و آهسته بهطرف تلویزیون میروم تا خاموشش کنم. صدایش را میشنوم امر میکند:
"بِش دست نزن!"
نفسی بهراحتی میکشم و در دلم به زری لعنت میفرستم که تا اوضاع را پس دید زنِ یک پیرمرد پولدار شد و سر از پاریس درآورد. آنوقت، علی که من باشم ماندم و حوضَم و این دو آدم که یکیش آقاجون باشد و دیگری مامانجون. دور و برِ هم وول میخورند. غُر و لَند میکنند. هرکدام ساز خودشان را میزنند. و اسمِ مرا گذاشتهاَند؛ پیردختر.
صدایِ مادرم را میشنوم، میگوید: "بیخودی جون نکَن. نمیتونی از دستِش دربیاریش. چشمم به شورتِ پارهاَش میافتد. دو سوراخِ پهلوییِ شورت، مرا به کوچه میکشانند. با عجله از خانه بیرون میروم تا از مغازهی « یا علی » برای پدرم شورتی بخرم.
وارد مغازه میشوم. به خانم فروشندهی بیحجابِ پشتِ پیشخوان سلام میکنم میگویم: "لطفن یه شورت مردونه." بدون اینکه به من نگاه کند با صدایِ بمی میگوید: "نوبت شما نیس." برمیگردم. کسی آنجا نیست. میگویم: "ببخشید، حاج خانوم اینجا که کسی نیس." پاسخ میدهد: "توو اتاق پُروِه." میگویم: "خُب حاج خانوم تا اون بیاد بیرون، لطفن کارِ منو راه بندازین. صواب داره." میگوید: "صواب بیصواب. همینکه گفتم، وقتِ شما نیس." و به من پشت میکند. موهای بلند رنگ شدهاَش توویِ ذوقم میزند. چرخی به دورِ خودم میزنم. به لباسهایِ زنانه نگاه میکنم. در یک قفسه، چند بلوز رنگی بهدقت روویِ هم چیده. چند ردیف روسریهای رنگی و مقعنههای یکرنگ. قفسههای روبهرویی از لباسهای بچهگانه و مردانه توّجهَم را بهخود جلب میکند. صدایم را میشنوم: "آخه این مغازه که ورودِ مردا رو ممنوع کرده اینهمه لباس مردونه واسه چیه؟ خانوما بیان واسه شوهراشون خرید کنن؟" صدایِ خانم فروشنده را میشنوم که گویی صدایِ درونیِ مرا شنیده است: "بله حاج خانوم. مگه خودت نیومدی شورتِ مردونه بخری؟ مردا که خرید بلد نیستن."
پاسخ نمیدهم. بلوزی برمیدارم و از پله ها پایین میروم. یک ردیف روپوشهای زنانه، یک ردیف کت و شلوارهای مردانه و سه چهار اتاق پرو در یک راهرویِ باریک میبینم. زنی چادر بهسر روویِ صندلی نشسته است. سرش پایین است و به جایی نگاه میکند که نمیدانم کجاست. به اتاقکهای پرو نگاه میکنم. کفشهای زنانه پشت پردههای افتاده به من میگویند اتاقکها اِشغالاَند. بعد از لحظهای زنی بیرون میآید. تا سینه برهنه. از پلهها بالا میرود. صدایش را میشنوم: "کمی تنگه حاج خانوم. شاید هشتادِ B بهتر باشه."
زن با دو کُرستِ سیاه و سفیدِ توری برمیگردد. زنِ چادری خیره به او نگاه میکند و بعد به طرف من برمیگردد و سرش را به نشانهی چه دنیایی شده! تکان میدهد. صورتش را توویِ چادر پوشانده و بهجز چشمهایش چیزی دیده نمیشود. عدسیها مثلِ دو دُکمهی ریزِ سیاه توویِ کاسهی چشمهایش دوخته شدهاَند.
یکی از اتاقکها خالی میشود. زن چادری از جایش تکان نمیخورد. میگویم: "نوبت شماس." با سر اشاره میکند؛ نه. شما بفرماین. واردِ اتاقک میشوم. چادرم را درمیآورم. روویِ چوبلباسی آویزان میکنم. هنوز پیراهنم را از تنم درنیاوردهاَم که احساس میکنم دو تا چشم دارد به من نگاه میکند. به آینه خیره میشوم. نه این چشمهای من نیست. برمیگردم. لایِ پردهی بالازده دو چشم میبینم. فرصت نمیکنم بگویم: "حاج خانوم چیکار دارین میکنین؟" زن با عجله پرده را رها کرده و پشت پرده گم میشود. از لایِ پرده سرم را بیرون میآورم. میبینم زن گوشهی پردهی اتاقکِ کناری را بالا زده است. از لایِ چادرش پاهایش دیده میشوند. شلوار مردانه به پا دارد. دستم را دراز میکنم و با یک حرکت چادر زن را از سرش پایین میکشم. ناگهان مرد جوانِ نیمه پوشیدهای با دهانِ نیمه باز رو به رویم ایستاده است. میخواهم فریاد بکشم: مردتیکه تو اینجا چیکار میکنی؟ که مرد دستَش را بهطرفم دراز میکند و گوشهی چادرش را از توویِ دستهایم بیرون میکشد و با سرعتِ هرچه تمامتر از پلهها بالا میرود.
لحظهای گیج و مبهوت سرِ جایم میایستم. بعد از پلهها بالا میروم. مرد آنجا نیست و زنِ فروشنده پشت به من ایستاده دارد آهنگی را زیرِ لب زمزمه میکند. میپرسم: "حاج خانوم میدونین این خانومی که الآن از مغازه رفت بیرون کی بود؟" زنِ فروشنده همانطور پشت به من پاسخ میدهد: "مشغول بودم. ندیدمش." میگویم: "یه مردِ چادری بود." زن با شتاب به طرفم برمیگردد: "یه مردِ چادری؟"
- بله یه مردِ چادری.
ناگهان میبینم زن کمی دستپاچه میشود: "نه. نه خانوم. حتمن اشتباه کردین. گفتین شورت مردونه میخواین؟ چه اندازه باشه؟" میگویم: "اندازهی آقاجونم."
زن سری تکان میدهد و برمیگردد. صدایش را میشنوم. دوباره زیرِ لب آوازی زمزمه میکند. مردِ زننَما را فراموش میکنم و به خودم میآیم: "لارج، لارج باشه." زن برنمیگردد و همانطور که زیر لب زمزمه میکند میگوید: "حاج خانوم فرمایش؟" دستی به شانهاَم میخورد. برمیگردم مادرم را پشت سرم میبینم.
-نه حاج خانوم فرمایشی نیس. اومدم دنبالِ دخترم.
مادرم با چشم و ابرو به من میفهماند باید از مغازه خارج شوم. هنوز پایم را در پاگردِ مغازه نگذاشتهاَم که صدای آهستهاَش را میشنوم: "تو تا چشمِ منو دور میبینی سر از اینجا در میاری. دختر، اگه یه جو عقل داشتی مثِّه خواهرت رفته بودی خونه شوهر. آخه کِی میخوای بفهمی مغازهی « یا علی » بنگاه شوهریابیه نه جایِ خریدنِ شورت. چرا نرفتی سراغ مغازهی خانم هاشمی که با صحبتایِ شیرینِش کُلی آدمرو از تنهایی درمیاره؟ ببینم، نکنه عمدَن میری سراغِ این یاعلی؟ هان!" میگویم: "مادر دست بردار. خواستم یهدَفَهم شده یه لطفی به آقاجون بکنم. غلط کردم؟ آره راست میگی مامانجون اگه من یه جو عقل داشتم مثِّه زری که دو سال ازم جَوونتَرِه به شماها پشت میکردم وُ میرفتم دنبالِ زندگیِ خودم. خواستگار نداشتم؟ یا کی بود که نذاشت شوهر کنم؟ همین خودت نبودی که هی نالیدی آدم بچهرو واسه چی میخواد؟ واسه زمان پیری؟ هان؟ حالام هی دنبالِ من راه میفتی که چی؟ میترسی، نه؟ میترسی یه وقت..."
در چند قدمی خانه مادرم حرف مرا قطع میکند؛ میگوید: "حجابتو مرتب کن. حاج آقا رحیمی داره میاد." میگویم: "به دَرک که داره میاد. مؤمنه، خُب نیگا نکنه." مادرم در خانه را باز میکند و میگوید: "برو. برو تُوو. حالا جای عصبانیت نیس. ما جلویِ در وُ همسایه آبرو داریم."
به خانه وارد میشوم. چادرم را پشتِ در خانه از سرم در آورده و بر روویِ زمین پرتاب میکنم.
" گُه بگیری روزگار! "
چشمم به پدرم میافتد. تا مرا میبیند، دستهایش را از هم افقی باز میکند و به طرفم میآید.
-مهری جون، دخترم، من پدر بدی بودم. اما از امروز قول میدَم. قول میدَم باباجونی باشم که واسَهت جون میدِه.
به من نمیرسد. روویِ زمینِ هال همانطور با دستهای بازِ افقی پهن میشود و میماند. صورتش مهتابی است. چشمهایش باز و عسلی.
بالایِ سرش میایستم. دستهایم حالتِ کُرنِش به خود میگیرند. پاهایم میلرزند و چشمهایم به شورت پارهاَش خیره میماند. راه راهِ آبی و خاکستری.
صدای جیغِ مادرم را نمیشنوم. میشنوم میگوید: "صنم عشق تو همچون نارِ نَمرود / مرا در منجنیق عشق فرسود / خلیلآسا رَوَد فایز در آتش / تو « قُل یا نار کونی بَرد » کُن زود / ... آی... مونسم. مونسم کجا رفتی مونسم؟ مونس..." این اولینباری است صدای عاشقانهی مادرم را میشنوم، شریکِ زندگیاَش را مونس صدا میزند.
ژانویه دوهزار و ده/ استکهلم
-------------------------------
اشعار از فایز دشتی
مرداب، بد است؛ كمي بدتر از جهنم.و اين به زيبايي در سراسر اين داستان كوتاه،هي ما را به درون مي كشد.آن گونه كه مرداب، چيزي را.
با شعر زيباي مينو نصرت كه گفته بود:
به هواي تو
تا نيلوفر دويدم
او آموخته بود مرداب را
من فرو رفت ام
...
با خيلي مهر
محمد
روویِ: رویِ
اشیاء عیتقهی : اشیاء عتیقه
توویِ شلوارش: تویِ شلوارش
صواب داره." میگوید: "صواب بیصواب...":ثواب داره...
:ثواب بی ثواب
مقعنههای یکرنگ.
و احترام
رباب