نقطهی كور
تهمینه زاردشت
سهند میگويد: بيخودی خودمونو حبس کرديم توو اين چهار ديواری.
کنايه نمیزند. اهلش نيست. دوست دارد توویِ حياط بخوابد اما تنبلتر از آن است که جاجيم را از توویِ زيرزمين بياورد توویِ حياط، باز کند روویِ تخت، بعد، از اين بالا، پتوی هميشهگیاَش را که دوستَش قبلِ اعدام توویِ زندان بهش داده، همراهِ بالش سفت و سخت و ملحفهی نازکش بردارد و پتو و ملحفهی مرا همراهِ مال خودش روویِ جاجيم، کنار هم، باز کند.
تا نصف شب بيدار میماند. بهانهاَش هم اينکه توویِ اين خانه درندشت، توویِ شهری که هر ماه چند نفر را به جرم آدمکُشی و دزدی از خانههای همين خيابان اعدام کردهاَند، امنيت نيست و بهتر که بيدار بماند و بعدِ اذان صبح بخوابد. اينطوری وقتی صبح میروم سرکار، خواب است. خواب خواب. اما نه آنقدر که موقع شستن استکان شير تکان نخورد و موقعی که چای صبحش را دَم میکنم، روویِ پتوی رنگ و روو رفتهاَش که چهار تايش میکند، غلت نخورد. يکسال پيش من هم پتويم را میانداختم کنار پتوی او. همان موقعها که به قول « مژگان کاهن »، دورهی جنونِ عشقيمان بود و چهقدر ديوانهوار دوستَش داشتم و بهش گفته بودم ازدواج که کرديم دلم میخواهد لبهايمان را روویِ هم بگذاريم و بخوابيم. اما شش هفت ماهی را که کنار هم میخوابيديم، بدخواب شده بود. دستم را رويش حلقه میکردهاَم و او از ترس بيدار شدنم تا خود صبح تکان نمیخورده و نمیتوانسته بخوابد. حالا من روویِ مُخدههایی که مثل تشک نرمند میخوابم و او کنارم روویِ پتوی خودش. زمانی با هم میخوابيديم و با هم بيدار میشديم. کار نمیکردم و سرم گرمِ ترجمه بود توویِ خانه. حالا اما عصر که برمیگردم، خواب است و بايد باز مثل صبح يواش لباس عوض کنم و بروم آموزشگاه. میگويد: "حياط به اين بزرگی اوونوقت چپيديم اين توو داريم میپزيم از گرما ".
باز هم کنايه نمیزند. آتشِ تنش را میشناسم و میدانم که چلهی زمستان چه گرمایی دارد تنش. دوتا دماسنج دارد. يکی توویِ حياط يکی توویِ اتاق خودش. میگويد: " توویِ حياط 20 درجهرو نشون میده اوونوقت توویِ اتاق 29 درجهس". میگويم: " از تنبلی خودته، میخواستی بری توو حياط بخوابی".
لابد تعجب میکند که مثل هميشه نمیگويم حق نداری بايد همينجا بخوابی. تا او هم بگويد: "بيخود خودمو پابند کردم، شما زنا فکر میکنين محبت يعنی بچسبين به آدم". میداند گرد و خاکِ ساخت و سازهای توویِ خيابان، نفسم را بند میآورد. نصف شب هم که بيدار شوم میروم میخوابم کنارش. به همين خاطر نمیرود تنها بخوابد توویِ حياط روویِ تختهای کنار حوض.
از کلاس که برمیگردم، مینشينم به نوشتن ورقههای امتحانی. ديشب تا نصف شب داشت با زنِ سابقش حرف میزد. خواهرِ زنِ سابقش قهر کرده از اروميه آمده تبريز خانهی خواهرش. زنِ سابقِ سهند. زنش زنگ زده گفته خوب رسمی گذاشتهای، يوسف هم میخواهد طلاق بدهد رؤيا را. رؤيا هم گريه کرده پشت تلفن گفته: "بِهِم میگه کجارو داری بری؟ يه خونه چهل متريه با دوتا اتاق که توو يکيش، مهدی داره جلق میزنه".
اينها را بعدِ اينکه ورقهها را نوشتهاَم و قبل اينکه مهرداد و حامد بيايند میگويد. فکر میکنم رؤيا زنگ میزند به سهند، زن سابق سهند با مصطفا روویِ هم میريزد، من اس. ام. اس میزنم به « شهرضا »، زن شهرضا، الناز هم لابد زنگ میزند به يکی ديگر. شايد هم نمیزند. شايد او زن خوبی است. شايد....
میگويم بهش که باز دير رسيدم کلاس. داد و هوارش را درمیآورم باز. میگويم: "صداتو کلفت میکنی که چی؟ ماشين که ندارم سر وقت سوار شم برگردم شهر". میگويد: "عُرضهی اعتراض که ندارين. همهتون همين طوري هستين. زبونتون پيش شوهر درازه. فمينيسم هم شده چماق مهريهگيری و دويست و شش سواری". بعد میگويد: "يه وقت نری آجان بياری، خونهرو که فروختم، مِهرِ تو رو هم میدم". میپرسم: "پس میخوای طلاقم بدی؟" چيزی نمیگويد.
استکان نعلبکی تازهای از توویِ کمد در آورده گذاشته کنار سماور. بعدِ رفتن مهرداد و حامد، شلوغی روویِ ميز سماور را بهانه میکنم و میپرسم اينرا برای چی در آوردهای؟ نمیپرسم برای کی؟ شايد برای رؤياست. شايد رؤيا میخواهد بيايد حرف بزند با سهند. درد دل کند. از يوسف بد بگويد. ازش شکايت کند. همان کاری که من میکنم. « آن لاين » میشوم شبها و سهند که دارد با يوسف، مهدی، زن سابقش، مادر زنِ سابقش و زمين و زمان دعوا میکند يا همهاَش صدای آمريکا يا راديو زمانه گوش میکند، درد دل میکنم با شهرضا. میگويم برايش که نمیگذارد سهند دست بزنم بهش. که مدام دعوا میکند. به چالههای خيابان هم فحش خواهر مادر میدهد. شهرضا میگويد: « مرا قاتی نکن ». میگويد: "برو بهش برس. نمیخوام باعث دووریِ شما از هم بشم".
رؤيا چی میخواهد بگويد؟ سهند میگويد: "برای خودم آوردهاَمَش. مالِ عز ذکره مادرم است. میبينی سليقهاَش را؟ همان گلهای ريز چادرش". شهرضا عکس سهند را که میبيند میپرسد: "درويشه؟" میگويم: "نه، کمونيسته". میگويد: "میخوام باهاش حرف بزنم". میپرسم: "چه حرفی داری تو با سهند؟" میگويد: "میخوام بگم دوستش دارم".
نصف شب که بلند میشوم دارد کانال س.ک.س.ی نگاه میکند لابد. اما لخت نيستند آدمها چرا؟ گيج خوابم. چهطور س.ک.س میکنند اينها با هر مردی؟ با هر زنی؟ میتوانم من بخوابم با شهرضا؟ شهرضا چهطوری زنش را میبوسد؟ دلم میخواهد خوداِرضایی کنم. خواب امان نمیدهد اما. دلم میخواهد سهند بيايد بغلم کند، ببوسدم و آتش شهوتم را خاموش کند. نمیآيد. میگويد دوست ندارد به زوور باشد. دوست دارد خودم پيش قدم شوم. بخواهم، دستِ کم. به همين خاطر است که سرسنگين که بشوم، دووری میکند. ناز نمیکشد. میافتد به خوردن و تماشا کردن اخبار ماهواره. و روویِ مخدهها دراز که میکشم میرود بالشِ پَری را که مادرش درست کرده، میآورد، يعنی بگير بخواب. يا میپرسد: "داری میخوابی؟" مژگان کاهن نوشته بود بعدِ دورهی جنونِ عشقی، دورهی الفت شروع میشود. توویِ اين دوره زن دوست دارد مرد او را نوازش کند. آنوقت بهجای هورمون عشق، هورمون آرامش ترشح میشود و زن را ارضاء میکند. يادم میآيد اولين باری که شهرضا برايم توویِ اس. ام. اسَش نوشته بود: « عزيزم......... »، بقيهی اس. ام. اس يادم نيست، شب آنقدر اين کلمه را تکرار کردم تا خوابم برد.
پنجشنبه ظهر با تاکسی تلفنی برمیگرديم شهر. خواهر زادهی پيمانکار است. از کنار شهرک صنعتی سرمايه گذاری خارجی راهش را میگيرد از شانهی جاده و برمیگردد طرف تبريز؛ بهجای اينکه برود و از ورودی صوفيان دور بزند. بعد میرود پایين از زير پل باريکی که روویِ جاده کشيدهاَند رد میشود، دور میزند و از آنطرف جاده سر در میآورد. مثل مار فلزی غول پيکری، میخزد و از زير پل رد میشود. ديوارهها سنگی هستند و مماس بدنهی پيکان. خواهر زادهی پيمانکار، رانندهی قابلی است. نصف مهارت او را اگر داشتم با قرض هم که شده چهارچرخی میخريدم که مجبور نباشم منتظر بقيه بمانم و دو ساعت ديرتر برسم تبريز با آنهمه دلهره که کلاسم دير شد و امروز چه بهانهای بياورم و سهند تنهاست و کی آمده خانه و سهند اگر تلفن را جواب نمیدهد کجاست و چهکار میکند و نکند با کسی باشد؟
شهرضا با کیها هست که میگويد: "دختر اگر بودی يکجووری خر میکردم خودم را". وقتی میپرسم: "سهند از زنها متنفر است، تو چی؟" زنش چی؟ او با کیهاست؟ با اين اخلاق گُهی و دمدمی که شهرضا دارد. الناز را توویِ وبلاگ شهرضا ديدهاَم با دخترش توویِ بغل. شهرضا میگويد: "تُرکی حرف بزن. شيرين است ترکیِ تبريزیها". دخترش مُهنّا، ترکی بلد است و شهرضا حسوديش میشود که نمیفهمد ترکی را. شهرضا که با من حرف میزند، الناز کجاست؟ چهکار میکند؟
سهند شوهای ترکيه را که میبيند میگويد اينهمه زن، ترانههای واسوخت میخوانند و شکايت میکنند از بیوفایی مردی که با زن ديگری است. اين زنِ ديگر کجاست؟ چرا اين زن نمیخواند هيچوقت؟
خانه که میرسم آخرِ هفته است، باغچهها خشک خشکند و سهند با دوستانش توویِ قهوه خانه به قول خودش جلسهی الواتی دارند. دستی به سر و روویِ خانهی صدسالهی آبا و اجدادی سهند میکشم. تا بيايد و ناهارِ پنجشنبهیمان را با هم بخوريم. از راه که میرسد دووش میگيرد. بعدِ دووش و قبلِ ناهار، کتابهای تازهای را که از حاجی گرفته نشانم میدهد و شکايت میکند که حواسم جمع کتابها نيست و لای کتابهای « کوچه » را که با هزار زحمت خريدهاَم، باز نکردهاَم هنوز و اينترنت خرابم کرده و بلد نيستم از اينهمه لغتنامهی توویِ کتابخانهاَش استفاده کنم. دووش اگر بگيرم و لخت بگردم، سر سفره میبوسدم و میگويد: "زن يعنی اين". و بعد دلش میخواهد همانجا سر سفره، روویِ پتوی هديهی دوستِ اعدام شدهاَش عشقبازی کنيم. میگويد: "آقای شجاعی را وقتی صدا زدند برای اعدام داشتيم پاسور بازی میکرديم. صدايش که کردند، با ورقِ توویِ دستش سوری زد و گفت اينهم آخرين سورِ ما".
میپرسم: "چهطوری؟ توویِ زندان ورق کجا بود؟" میگويد: "توویِ بند 5 هرچه بخواهی پيدا میشود. ورق، دود".
بند 5 بند عمومیها بوده. زندانيهای سياسی را انگار برای اذيت يا وقتی تکليفِشان روشن نبوده، با دزدها و قاچاقچیها و قاتلها توویِ يک بند نگه میداشتهاَند. يادم به حرفهايش توویِ تهران میافتد وقتی رفته بوديم نمايشگاه کتاب و با مهرداد حرفش شده بود سرِ زن گرفتن. میگفت: " ک. ي. ر مهرداد گيره جای تنگ و تاريکه. سرشو که بکنه اوون توو شعر و غزل يادش میره". مهرداد هم ترانههای عاشقانه را تعطيل کرد و ترانهای از « کايا » گذاشت از زبان چريکی که به اعدام میبردندش. ديوانه شده بود سهند. پاشنههايش را میکوبيد زمين و داد میزد: "بچه فُکُلی تو چه میدونی اعدام يعنی چی؟ ساچلارينا ييلديز توشموش[1] چه مزخرفيه. بايد میديدی اونایی که منتظر اعدام بودند با هر فِسِّ بلندگو چه رنگی میشدن".
اينهفته را همهاَش به قهر و ناز و سرسنگينی گذشته. پشت کامپيوتر هم که نشستهاَم به بهانهی ترجمه، يا چت کردهاَم با شهرضا يا حواسم جمع نبوده اصلن. فايلِ « تابلوی يک اتو[2] » را باز میکنم. سهند دارد صدای آمريکا را گوش میدهد و به سلطنت طلبها فحش میدهد اينبار. بلند میگويم: "میدونی آقای جوان مثل کاکاسياها حرف میزنه؟" صدای تلويزيون را کم میکند: "چی؟ از کِی نژادپرست شدی؟" بلند میشوم میروم روویِ مخده مینشينم. سيگاری آتش میزنم و میگويم: "توویِ زبون انگليسی اونایی که فرهنگ پایينی دارن از زبونشون مشخصه. مثلن سياها جملهرو دوبار منفی میکنن. اين جوانک هم همينطور. میگه: ما نه کاری نداريم با پيمانکار نه دخالتی نمیکنيم". سهند میخندد. میگويد: "کارخونه که کلاس درس نيس. عوض خانم معلم بازی، قِلِقِشونرو پيدا کن. ببين بقيه زنا چيکار میکنن. چهطور سواری میگيرن از مردا". میگويم: "امروز با تاکسی تلفنی برگشتيم. شوفره نرفت سمت صوفيان. از خاکی رفت زير يه پل تنگ و کوچيک. جوان میگفت اوونجا نقطهی کوره. ماشين اگه خاموش بشه هيچکاری نمیشه کرد. نه در رو نمیشه باز کرد نه موبايل خط نمیده". دوباره میخندد و صدای تلويزيون را زياد میکند. میپرسد: "حالا چرا از اوونجا؟" "معلومه. بهخاطر بنزين".
همانجا دراز میکشم و سهند بالشم را که میآورد، خمار خواب، میگويم: "کامپيوترم ببند". چشمم گرم نشده که صدای غُر زدنهايش بيدارم میکند: "همه مثل هَمين". سرم را بلند میکنم: "چی شده باز؟" "هزار بار از جلوی يخچال رد شدی، نکردی هويج و لوبياها رو بذاری تووش". بلند میشوم مینشينم: "چی شده حالا مگه؟ اخبارِ راديو میگفت هندونهرو توو يخچال نذارين خواصشرو از دست میده. تازه خودت خريدی خودت هم میذاشتی توو يخچال". مینشيند لب پنجره و میگويد: "امروز ديگه توو حياط میخوابم". موبايل را برمیدارم اس. ام. اس میزنم به شهرضا: "خوبی؟"
اذان صبح بيدار میشوم. سهند کنارم نيست. خواب میديدم مردی که دوست سهند است لب پنجره نشسته و روو به حياط، پشت به من جلق میزند و منیاَش میريزد روویِ پای لختم. موبايل را نگاه میکنم. شهرضا جوابی نداده. پتويم را برمیدارم میروم توویِ حياط. تختهای کنار حوض را نگاه میکنم، سهند نيست. آنطرف حياط، روویِ نيمکتِ باريک کنار ديوار خوابيده که سايه است تا خود ظهر. جوان میگفت، آدم اينجا اگر گير بيفتد نه کمکی نمیآيد نه صدايت به جایی نمیرسد.مرداد86 / تبريز
[1] . گيسوانت ستاره باران شدهاَند.
[2] . نوشته هاروکی موراکامی