پنجشنبه

زنی با زیرابروهای پُرشده در کافه
رؤیا فتح اله‌زاده

حتا کرم پودر هم نتوانسته سرخیِ بینی و پلک‌های پُف کرده‌اَم را بگیرد. آینه را به صورتم نزدیک می‌کنم، با دستمال مژه روویِ مردمکم را برمی‌دارم. آینه را در کیفم می‌گذارم و آهی عمیق می‌کشم. به ساعت نگاه می‌کنم. دو و نیم بعد از ظهر است. دیر کرده!
"عزیزم من دیگه نمی‌تونم با تو... چه‌طور بگم ما دیگه نمی‌تونیم با هم ..."
بغضم می‌ترکد، حتا یادآوری این حرف‌ها هم اشکم را درمی‌آورد. آرنج‌هایم را روویِ میز می‌گذارم، سرم را پایین می‌گیرم و سعی می‌کنم جلوی گریه‌اَم را بگیرم، آینه را در کیف می‌گذارم .
پیشخدمت که پسری تپل و نمکی‌ست با لب‌خندی ملیح و زنانه، آب پرتقال و کیک شکلاتی را روویِ میزم می‌گذارد، خم می‌شود و موقع گذاشتن بشقاب کیک با تعجب صاف توویِ صورتم زُل می‌زند.
"چیز دیگه‌ای نمی‌خواهید؟"
نگاهش نمی‌کنم "مُچَّکر"
با لب‌خند زنانه برمی‌گردد و سراغ میز سمت راست می‌رود.
"سلام. خوش اومدید از مِنو چیزی انتخاب کردید؟"
نی را از لیوان آب پرتقال بیرون می‌آورم و لیوان را سر می‌کشم. دیگر اعصابم به‌هم ریخته و سرگیجه دارم. چه‌طور به خودش اجازه می‌دهد کسی را این‌قدر در انتظار بگذارد.
با این‌که ندیدمش در ذهنم او را تصور می‌کنم که در ترافیک گیر افتاده و مدام به ساعت نگاه می‌کند یا تصادف کرده و وقت نداشته با من تماس بگیرد یا آدرس این‌جا را پیدا نمی‌کند و در حال پرس و جو است .
پیشخدمت به میز سمت راست قهوه‌ی ترک می‌برد، پسری با موهای بلند درحالی‌که مشغول نوشتن در یک سررسید است پکی به سیگارش می‌زند "مرسی..."
دیوار ارغوانی کافه با طرح‌های دایره‌ای و دود سیگار که در دایره‌ها می‌چرخند، سرگیجه‌اَم را بیش‌تر می‌کند .
دوباره آینه‌ی کوچکم را درمی‌آورم و صورتم را برانداز می‌کنم. پُف و سرخی پلک و بینی‌اَم کم‌تر شده، آینه را جلوتر می‌برم ، صورتم پر از لک‌های قهوه‌ای است و زیر ابروهایم پُر شده. تقریبن مانند زنی زشت هستم. نمی‌دانم از اول این‌قدر زشت بودم یا درحال حاضر خودم را زشت می‌بینم یا بعد از این‌که از این قضیه مطمئن شدم غصه‌ی زیاد مرا به این ریخت و قیافه در آورد.
باد سردی روویِ صورتم می نشیند. در کافه باز شده و زنی قدبلند با روسری مشکی و پالتوی چرم قهوه‌ای چترش را گوشه‌ای کنار در نزدیک چتر من می‌گذارد. آینه را در کیفم می‌گذارم .
حتمن خود اوست. با کنجکاوی سر تا پایش را برانداز می‌کنم. چشم‌ها، لب‌ها، راه رفتنش و مدام خودم را کنارش تصور می‌کنم و فکر می‌کنم چه چیزی از او کم‌تر دارم و چه چیزهایی بیش‌تر!
با لب‌خندی که زنانه نیست، نزدیکم می‌آید.
"سلام..."
ابروهایم را بالا می‌اندازم: "سلام... خیلی دیر کردید."
دستی روویِ موهای مشکی و فرقِ بازکرده‌اَش می‌کشد: "ببخشید، ترافیک بود. خانم شریفی هستید دیگه؟"
وای خدا! دست‌هایم روویِ میز مشت می‌شوند و سرم را پایین می‌اندازم: "نخیر"
"آه... ببخشید."
نیم چرخی می‌زند تا میزی برای خودش انتخاب کند. روویِ صندلی میز رو به ‌رویم می‌نشیند و پیشخدمت به سراغش می‌رود.
ساعت را نگاه می‌کنم. سه و پنج دقیقه! چرا من همیشه سر ساعت برای قرارها حاضر می‌شوم؟ وقتی چند دقیقه دیر می‌شود با سرعت در خیابان می‌دَوَم که به‌موقع برسم، ولی وقتی می‌رسم، مجبور می‌شوم نیم ساعت هم منتظر بمانم. احتمالن یکی از دلایلی که باعث شده برای «رضا» خسته کننده باشم و از من سیر شود همین وقت‌شناسیِ همیشه‌گی‌اَم باشد. کاش بعضی وقت‌ها او را در انتظار می‌گذاشتم تا نگران شود و من را با انواع مشکلاتی تصور کند که باعث دیرکردنم شده. بیش‌تر که فکر می‌کنم مطمئن می‌شوم وقت‌شناسی‌اَم نگذاشت به‌دنیای فکر و خیالش راه بیابم و همیشه مانند واقعی‌ترین موجود دنیا با دندان‌های سیمی‌اَم رو به‌ رویش حاضر بودم.
وقتی کسی نتواند در دنیای فکر دیگری نفوذ کند، آدم‌های دیگر جایش را می‌گیرند. چند وقتی بود که رضا مدام توویِ فکر بود. همین ماه پیش در همین کافه با هم بودیم و من شکلات‌گلاسه را با ولع می‌خوردم و درباره‌ی طالع‌بینیِ ازدواجِ دو تیرماهی حرف می‌زدم.
پرسیدم: "به‌نظرت طالع‌بینی راسته‌؟ توویِ واحدهای اختصاصی روان‌شناسی، درسی با این موضوع هم دارید؟"
با قاشق قهوه‌اَش را هم می‌زد، سرش پایین بود. جوابی نشنیدم.
"اگه هست منم می‌خوام برای کنکور، روان‌شناسی شرکت کنم. درسته یه کم دیر شده ولی ماهی‌رو..."
با قاشق قهوه‌اَش را هم می‌زد، سرش پایین بود. جوابی نشنیدم.
آن‌روز فکر کردم پیدا کردن موضوع پایان‌نامه، فکرش را مشغول کرده و به‌روویِ خودم نیاوردم.
اما از این بدتر وقتی بود که برای دیدن فیلمِ «کتاب قانون» به سینما رفتیم. زمانی‌که فیلم شروع شد، مثل همیشه دست هم‌دیگر را گرفتیم. اما بعد از چند دقیقه برای این‌که مطمئن شوم حواسش به من است، دستم را از لای دستش بیرون کشیدم و او بی‌آن‌که بداند تا آخر فیلم دسته‌ی صندلی را لمس می‌کرد.
پسر موبلند به نقطه‌ای روویِ دیوار ارغوانیِ رو به‌ رویش زُل زده، تکان نمی‌خورد. با چنگال تکه‌ای از کیک را برمی‌دارم و همین‌طور به پسر موبلند نگاه می‌کنم. منتظر حرکتی کوچک از او هستم. اما صدای خنده‌هایی که از سمت چپ می‌آید حواسم را پرت می‌کند.
دو دختر که هر دو بینیِ نوک بالا، گونه‌های برجسته‌ رُژگونه زده و لب‌های گوشتی دارند و به یک شکل زیبایند، در حال خوردن دلستر هلو به پسر موبلند نگاه می‌کنند، سرشان را پایین می‌آورند و ریز ریز می‌خندند.
باد سردی داخل کافه می‌آید. زنی با کاپشن سفید کوتاه و شال کاموایی صورتی وارد شده. این دیگر خودش است. سر تا پایش را برانداز می‌کنم. چشم‌ها، لب‌ها، راه رفتنش؛ و مدام خودم را کنارش تصور می‌کنم و فکر می‌کنم چه چیزی از او کم‌تر دارم و چه چیزهایی بیش‌تر!
با لب‌خندی مانند لب‌خند پسری نوجوان نزدیکم می‌آید: "سلام خانم."
"سلام. بفرمایید."
انگشت اشاره‌اَش را به سمتم نشانه می‌گیرد: "شما باید ثریا باشید."
سرم را با عصبانیت پایین می‌اندازم.
سرش را به حالت تأیید چند بار به سرعت بالا و پایین می‌آورد: "آره، شمایید."
درحالی‌که به او نگاه نمی‌کنم: "نخیر خانم."
شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. نیم چرخی می‌زند و سراغ زن میز رو به‌ رویی می‌رود. پس از صحبتی کوتاه صدای جیغ و خنده‌شان بلند می‌شود و بلند بلند شروع به صحبت می‌کنند.
زنِ شال صورتی با تعجب: "وای توو وبلاگت عکس جوونی‌هات‌رو گذاشتی؟"
"آره! ما اینیم دیگه، همه مثل تو گول می‌خورن و تا منو می‌بینن می‌فهمن چه کلاهی سرشون رفته، ولی بعد می‌دونم چه‌طوری با روشی خاص گرفتارشون کنم، ( با چشمک ) می‌دونی چی می‌گم که!"
پیشخدمت به آرامی سر میز آن‌ها می‌رود، خم می‌شود و چیزی به آن‌ها می‌گوید.
هر دو بلند می‌خندند و می‌گویند: "وای حواسِ‌مون نبود!"
زنِ شال صورتی که بینی عقابی و چشم‌های عسلی دارد، سر تا پای پیشخدمت را برانداز می‌کند: "حالا آقای بانمک! واسه ما دو تا نسکافه بیار."
بعد هر دو زن آرنج‌های‌شان را روویِ میز می‌گذارند و سرشان را به‌طرف هم و وسط میز نزدیک می‌کنند و آرام حرف می‌زنند.
پسر موبلندِ میزِ کناری، دیگر به دیوار زل نمی‌زند و تند تند در حال نوشتن است. ساعت پنج دقیقه به چهار شده و من هنوز منتظرم. واقعن این زنِ بی‌شعور چه حقی دارد که این‌طور سرِ کارم بگذارد. بلند می‌شوم، از کیفم یک پنج‌هزارتومانی برمی‌دارم و روویِ میز می‌گذارم.
حتا زنگ هم نمی‌زند. ( با حرص ): عوضی ... عوضی ... عوض ... ی
از شیشه‌های درِ خروجی به بیرون نگاه می‌کنم. باران تندتر شده. پسر میز کناری که میزش کنار در است با تعجب به من زل زده. پسرک دیوانه!
اما پیشخدمت هم درحالی‌که فنجان قهوه‌ی او را در دست دارد، بُهت‌زده مرا نگاه می‌کند! به‌سرعت سرم را از راست تا چپ کافه می‌چرخانم. دو زن میزِ رو به‌ رویی، مرد پشت پیشخوان که اصلن توجهم را جلب نکرده بود، دخترهای میز کناری، همه با تعجب به من زل زده‌اَند.
به‌روویِ خودم نمی‌آورم. به‌سرعت از کافه بیرون می‌روم. باران مستقیم توویِ کله‌اَم می‌خورد. گاهی صدای رعد و برق مانند شلاقی سرعتم را بیش‌تر می‌کند. یعنی عوضی آخر را...، نه امکان ندارد.
خیابان را به‌سمت بالا می‌روم. تندتند قدم برمی‌دارم و هرقدر تندتر می‌روم باران با سرعت بیش‌تری توویِ کله‌اَم می‌خورد. سعی می‌کنم به چیزی فکر نکنم. شعری از سهراب سپهری زمزمه می‌کنم. نه، به‌نظرم برای منوچهر آتشی است. به هرحال شعری است که در وصف باران سروده شده:
مادر،
دست‌های باران را کتک می‌زند
که چرا کثافت آسمان را می‌آورد
به حیاط
و خودش را...، و خودش را... ( چرا بقیه‌اَش یادم نمی‌آید؟ )
و خودش را... (آها )
تُف می‌کند
که تَق تَقی‌‌ها لیز می‌خورند.
و... و...؛ بقیه‌اَش یادم نمی‌آید و شروع به خواندن شعری دیگر می‌کنم.
زیر باران باید رفت
زیر باران با...
اما این شعرِ فریدون مشیری هم به این حال و روزم نمی‌خورد. چیزی نمی‌خوانم و بدون تصویر به‌سرعت خیابان را به سمت بالا می‌روم.
چرا شکلات نخر...
خانوم
این سینما فی...
خانوم
از سفر که ب...
خانوم
اما یک‌صدا بدون این‌که تکه پاره باشد مدام شنیده می‌شود. می‌ایستم. به پشت سرم نگاه می‌کنم.
"خانوم نفسم گرفت، یه لحظه صبر کنید."
با اخم می‌گویم: "کاری دارید؟"
کاپشن کوتاه آبی رنگ پوشیده و چتری را که در دست دارد به من می‌دهد: "چترتون‌رو جا گذاشتید."
"آخ! ببخشید...؛ مرسی."
لب‌خند ملیحش را می‌زند: "خواهش می‌کنم، وظیفه بود."
دوباره برمی‌گردم. چترم را باز می‌کنم و آرام آرام قدم می‌زنم. گوشی‌اَم را از کیفم بیرون می‌آورم و حالتِ سایلنت را غیرفعال می‌کنم. چند تماس ناموفق و پیام کوتاه.


.- do saat ast ke montazere shoma hastamساعت سه و چهل و پنج دقیقه

moshkeli pish umade?- ساعت سه

key miresid ?- ساعت دو و نیم

Man residam .dar sandalie entehaaye kaafe neshasteam- ساعت دو بعد از ظهر

این‌کار چه معنی دارد؟ من که در کافه بودم. بی‌معطلی شماره‌اَش را می‌گیرم: "سلام!"
"سلام خانم! کجایید؟ من‌که مسخره‌ی دستِ شما نیستم، دو ساعته توویِ کافه منتظر بودم، زنگ زدم برنداشتید، پیام دادم جواب ندادید!"
صدای ظریفی با لهجه‌ی شیرازی دارد که سعی می‌کند آن‌را به لهجه‌ی تهرانی نزدیک کند.
درست می‌گوید. من گوشی‌اَم را وقتی به کافه رسیدم، روویِ سایلنت گذاشتم. چه‌قدر حواس‌پرت شده‌اَم! به‌روویِ خودم نمی‌آورم. کیفم را که روویِ آرنجم افتاده دوباره روویِ شانه‌اَم آویزان می‌کنم.
"منم دو ساعت توویِ کافه منتظر بودم. فکر می‌کنید با هالو طرفید! پس چرا شمارو ندیدم؟"
"شما کدوم کافه بودید؟"
"من ... من ... کافه‌ی ...، اسمش یادم نیست. همون‌که گفتید سرِ کوچه‌ی نصیرپور!"
پس از مکثی کوتاه می‌گوید: "گفتم کافه‌ی بهنگام. سر کوچه‌ی نصیرپور که دو کافه هست!" لهجه‌اَش حالا کاملن تهرانی شده.
می‌ایستم. فقط صدای باران را می‌شنوم که روویِ چترم می‌خورد. انواع فکرها و عکس‌العمل‌ها به ذهنم می‌رسد که هیچ‌کدام برای این موقعیت مناسب به‌نظر نمی‌رسند. به مغزم فشار می‌آورم تا یادم بیاید او هنگام قرار گذاشتن چه جمله‌ای به‌من گفته بود. اما حدودن یک‌ماه می‌شود؛ که دیگر نمی‌توانم روویِ چیزی تمرکز کنم، حافظه‌اَم ضعیف شده.
به آرامی و با تردید می‌گویم: "به‌هرحال فکر کنم سوء تفاهمی پیش اومده. لطفن یک قرار دیگه بذاریم."
"آه! باشه. فردا ساعت 2 بعد از ظهر، همون کافه، سرِ کوچه‌ی نصیرپور!"






0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!