خودکشی
The Suicide
Betting on the Muse
نویسند: چارلز بوکوفسکی
مترجم: طاهر جام بر سنگ
-
فکر کردن به خودکشی جزء امور عادی «ماروین دنینگ» بود. این فکر گاه روزها و حتا هفتهها از سرش میافتاد و احساساتی تقریبن عادی پیدا میکرد، آنقدر عادی که برای مدتی بتواند راحت زندهگی کند. بعد دوباره این افکار باز میگشتند. در این مواقع زندهگی برایش سنگین میشد، ساعات و روزها برایش بیارزش میشدند. صداها، چهرهها و رفتار مردم برایش تهوعآور میشد.
حالا که در حال رانندهگی داشت از کار برمیگشت، انگیزهی خودکشی بر او غلبه کرده بود. رادیوی ماشین را خاموش کرد. داشت سمفونی ۳ بتهوون را گوش میداد و موزیک برایش ناخوشآیند، پرمدعا و متجاوز بود.
گفت: "تف."
ماروین بر روویِ پلی میراند که به خانهاَش ختم میشد. پلی که بر یکی از بزرگترین بنادر جهان بنا بود.
ماروین وسطهای پل اتوموبیلَش را متوقف کرد. نور بالا را روشن کرد و از خودرو پیاده شد. کنار حصار پل، قرنیزی بود که بر آن ایستاد.
بالای سرش نردهای آهنی بود که مطمئنن سه متر ارتفاع داشت. برای رفتن به سمت دیگر مجبور بود از نرده بالا برود.
زیر پایش آب بود. آرامبخش به نظر میآمد. کاملن زیبا.
ساعت تراکم ترافیک نزدیک میشد. اتوموبیل ماروین خط کناری جاده را بند آورده بود. ماشینهایی که در آن خط بودند سعی میکردند خط عوض کنند. رفت و آمد مختل شده بود.
بعضی از ماشینها هنگام خط عوض کردن، بوق میزدند. رانندهها در حین عبور به ماروین فحش میدادند.
"آهای، کُ.س.خُلی تو؟"
"شیرجه بزن، آبش گرمه."
ماروین همچنان به آب خیره بود. تصمیم گرفت از نردهها بالا برود. بعد صدای دیگری شنید.
"آقا، حالتون خوبه؟"
یک ماشین پلیس پشت ماشین ماروین توقف کرده بود. چراغ قرمز رنگ چشمک میزد. یک افسر پلیس به او نزدیک میشد و بقیه داخل ماشین مانده بودند.
افسر به سرعت به سمت او میآمد. جوان بود با صورتی لاغر و سفید.
"مشکلِتون چیه آقا؟"
"ماشینم سرکار. خاموش شده و نمیخواد روشن بشه."
"اون بالا چه کار دارین؟"
"دارم تماشا میکنم."
"چیو؟"
"آب رو."
افسر نزدیکتر شد.
"اینجا جای تماشا کردن نیست."
"میدونم. مشکلْ ماشینه. من فقط این بالا ایستادم و تماشا میکنم."
ماروین از نردهها پایین آمد. افسر کنارش بود. یک چراغ قوه داشت.
"چشمهاتونو باز کنین، باز لطفن."
نور چراغ قوه را توویِ چشم چپ ماروین انداخت، بعد چشم راستَش، بعد چراغ قوه را دوباره به کمربندش بست.
"میشه گواهینامهتونو ببینم؟"
پاسبان گواهینامه را گرفت.
«همونجایی که هستی بمون."
پاسبان بهسمت ماشین پلیس برگشت. سرش را داخل پنجره کرد و با پاسبانهای دیگر حرف زد. بعد، قد راست کرد و منتظر ماند. بعد از چند دقیقه به سمت ماروین برگشت و گواهینامه را به او پس داد.
"میخوایم ماشینتونو از روویِ پل وَرداریم آقا."
"منظورتون اینه که بُکسِل خبر میکنین؟ متشکرم."
ماشین ماروین کمی مایل به وسط پل پارک شده بود.
"نه، ماشینِتونو هُل میدیم، شاید اگه یه کم حرکت کنه استارت بزنه."
"لطف میکنید سرکار."
"لطفن سوار شید آقا."
ماروین سوار ماشینَش شد و منتظر ماند. وقتیکه ماشین پلیس، ماشینَش را تکان داد ترمز دستی را خواباند و گذاشت توویِ دندهی خلاص. آنها ماشین را از وسط پل به حاشیه هل دادند. گذاشت توویِ دندهی دو، پدال گاز را فشرد، و البته که ماشین روشن شد. دستی به طرف پاسبانها تکان داد و ماشین را راند.
پشت سرش آمدند. تا آخر پل و سرِ جادهی اصلی تعقیبَش کردند. جاده باز شد. آنها همچنان در تعقیبَش بودند. بعد، ماروین یک کافه دید؛ کافهی «گوسالهی آبی». به پارکینگ کافه راند و جای پارک پیدا کرد.
ماشین پلیس چند متر دورتر از پشت سرش میآمد. بین ماروین و کافه. ماروین پیاده شد، درش را قفل کرد و بهسمت گوسالهی آبی رفت. وقتی ماشین پاسبانها از کنارش میگذشت، دوباره به آرامی برایِشان دست تکان داد.
"بازم متشکرم سرکار."
"بهتره ماشینو کنترل کنی آقا."
"حتمن."
ماروین بدون اینکه پشت سر خود را نگاه کند وارد کافه شد. رستوران پُر بود. همهی آن چهرهها عذابَش میدادند. یک تابلو نظرش را جلب کرد:
لطفن برای پذیرایی منتظر بمانید
ماروین منتظر نشد. به آخرین جای خالی رفت، نشست. گرسنه نبود.
یک گارسون زن غولپیکر با پیراهنی صورتی بهطرفَش آمد. سری خیلی گِرد داشت و لبهایش با ماتیک قرمزِ روشن رنگ شده بودند. یک منوی براق به دست ماروین داد.
پرسید: "حالِتون چهطوره؟"
"خوبم، شما چهطورین؟"
جوابی نداد. بعد پرسید:
"قهوه آقا؟"
"خیر."
"میخواین غذا سفارش بدین؟"
"نه. فعلن برام یه گیلاس شراب بیارین."
"چه شرابی؟"
"شراب مخصوص خوبه. شراب پورتو دارین؟"
گارسون رفت و او جنبشِ کونِ بزرگَش را نگاه کرد.
ماروین با خود فکر کرد؛ شاید امشب وقتیکه کسی نیست برگردم روویِ پل.
پشت سر ماروین دو مرد نشسته بودند که حرفهایشان شنیده میشد.
"بهنظر میآد اوضاعِ «داگر» روو بهراه باشه، نه؟"
"آره. «وانجلز» هم خودشو بالا کشونده. فکر کن. شاید خودمونو به لیگ دسته اول برسونیم."
"کلی سر و صدا به پا میکنه، نه؟"
گارسون با شرابِ ماروین برگشت. محکم آنرا روویِ میز گذاشت و مقداری شراب از گیلاس بیرون ریخت.
"ببخشید آقا."
"خواهش میکنم."
"الان غذا سفارش میدین؟"
"هنوز نه."
"امشب استیک مخصوصِ راستهی گوسفند داریم."
"خیر، ممنونم."
گارسون کونَش را چرخاند و رفت. ماروین یک جرعه شراب نوشید. مزهی گرد و خاک میداد. این شراب به نوعی عنکبوت را در ذهنَش تداعی کرد. بعد در زمینه صدای موزیک را شنید. یک خوانندهی مرد میخواند: «I don´t have to say I love you»
بعد صدای مردهای پشت سرش را شنید.
"الان میخوام چیزی بگم که باورت نمیشه."
"مثلن؟"
"رونالد ریگان بزرگترین رییس جمهوری بوده که این ملت تا حالا داشته."
"دَس وردار، این حرف گُندهایه. ما تا حالا کلی از این رییس جمهورا زیاد داشتیم."
"بدونِ ریگان، روسیهی لعنتی به همهی دنیا دست درازی میکرد، اونا از دیوارای ما بالا میرفتن و میاومدن توو خونههامون. ریگان اونا را سرِ جای خودشون نشوند. اونا فهمیدن که ریگان شوخیوَردار نیس."
"خب بله، آدم خوبی بود."
"یه چیز دیگه، توویِ فضا جنگ راه میافته. بین ما و روسا. توویِ ماه، مریخ و همهی کُرهها جنگ راه میفته."
"ما که پرچمِمونرو توویِ ماه کوبیدیم."
ماروین شرابَش را نوشید و متوجهی گارسون شد. داشت به طرفَش قِل میخورد.
"الان میخواین غذا سفارش بدین آقا؟"
"یه شراب دیگه لطفن!"
"استیک مخصوص راستهی گوسفند داریم..."
"فقط شراب لطفن."
ماروین باز صدای موزیک را در زمینه شنید. یک مرد دیگر میخواند: «If you don´t answer the telephone soon, I´m gonna come to your room.»
گارسون با شرابَش برگشت. گذاشت روویِ میز.
"میبینین، ایندَفه شرابو نریختم."
قدقدِ خندهای کاملن ساختهگی سر داد.
"میبینین که کارم داره بهتر میشه."
"شما کارِتون درسته..."
"دیاناس اسمم."
"کارتون درسته دیانا."
بعد برای انجام دادن وظایف دیگرش رفت. عصر داشت بهسرعت شب میشد. ماروین جرعهای از شرابَش نوشید.
وقتی به سطح آب میخورد مثل این بود که روویِ سیمان بیفتد. فرقَش این بود که در آن آبی سرد فرو میرفت، با یک پایش که این شکلی بود، و پای دیگرش، این شکلی و موهایی که روو به بالا سیخ میشد. کفشهای ابله در پاهای ابله. وارسته از آن. صفر مِنهای صفر. در کاملترین وضع ممکن، از اینجا تا هیچکجا. بهتر از این نمیشد. همه چیز را که نمیشد با هم داشت.
ناگهان صدایی آمد، صدای شکستن شیشه. در با لگد باز شد و دو مرد که نقابی از جوراب داشتند وارد شدند. زنی جیغ کشید.
مرد قد کوتاه داد زد: "خفه شین وگرنه کشته میشین! شوخی ندارم، حواسِتونو جمع کنین وگرنه میفرستمِتون به درک!"
هر کدام از آنها یک کیسه گونی در دست داشت. مرد قد بلند رفت طرف صندوق، دگمهی آنرا زد ، کشوی آن زد بیرون. او اسکناس و سکهها را در کیسه ریخت.
هر دو رولوری داشتند که شبیه مگنوم ۳۵۷ بود.
مرد قد کوتاه داد زد: "کسی از جاش تکون نخوره."
مگنوم را دیوانهوار دور سر خود چرخاند. بعد آنرا پایین آورد و دور و برِ کافه را نشانه گرفت.
"خیله خب، کیف پول و ساکا روویِ میز! حلقه، ساعت! همه چی! اگه کسی بخواد کلک بزنه نفله میشه، حالیتون شد؟"
بعد میز به میز رفت و جنسها را در کیسه ریخت.
کار مرد قد بلند با صندوق تمام شد. متوجهی گارسونِ چاق شد که چند متر آنطرفتر از ترس بر زمین چندک زده بود. به طرف او دوید، گفت: "گاو صندوق کجاس؟"
"چی؟"
"گاو صندوق. پول دُرُشتا رو کجا میذارین؟"
گارسون چاق بیحرکت ایستاده بود. مرد کوتاه قد او را یک دور چرخاند و اسلحه را روویِ گلویش فشار داد.
"این کلَّهتو متلاشی میکنم. گاو صندوق کجاس؟"
گارسون چاق به گریه افتاد و نفس نفس میزد. گفت: "توو آشپزخونهس! زیر ظرفشویی!"
"کسی از جاش تکون نخوره!"
مرد قد بلند دوید به سمت آشپزخانه.
مرد قد کوتاه، گارسونِ ترسخورده را به گوشهای هُل داد. کار جمع کردن جنسهای قیمتی از روویِ میزها را از سر گرفت و آنها را در کیسه ریخت.
مرد قد بلند دوان دوان از آشپزخانه برگشت.
"پولارو وَر داشتم، بزن بریم!"
مرد قد کوتاه مشغول بود.
"مراقب در باش! اگه کسی اومد توو، نفلهش کن! دَرو بپا!"
"ول کن بزن بریم، هر چی وَرداشتیم کافیه."
"نه، میخوام اینارو جمع کنم."
به طرف گوشهای رفت که ماروین نشسته بود.
"آهای عوضی، کیف پولِت کو؟"
ماروین به صورت نقابدارِ مرد نگاهی کرد. آنرا دوست داشت. هرچه صورت آدمها را کمتر ببینی، قابل تحملتر هستند.
"من خیال دارم کیف پولمو نگه دارم."
"از این گُهها نمیخوری."
"همینکه گفتم."
"خب خوشگله، پس سرت به تنِت زیادی کرده."
ماروین سردیِ مگنوم را روویِ شقیقهاش حس کرد.
"حالا کیفترو در میاری، باشه؟"
"نه، کیفمرو لازم دارم."
مرد بلند قد داد زد: "آهای، بزن در ریم!"
مرد قد کوتاه مگنوم را روویِ شقیقهی ماروین فشار داد.
"میخوای فاتحهتو بخونی؟"
ماروین گفت: "معطل نکن، بزن!"
ماروین منتظر ماند. ضامن اسلحه عقب رفت. ماروین دید که مرد قد کوتاه دستَش را روویِ لولهی مگنوم جابهجا کرد. دید که اسلحه بالا رفت. نشسته بود و تماشا میکرد. اسلحه به فرقِش کوبیده شد. برقی از نورِ زرد، آبی و قرمز در سرش منفجر شد اما دردی حس نکرد. برای یک لحظه نمیتوانست تکان بخورد. بعد احساس کرد که انگار میتواند. حرکتی به خود داد. وحشیانه لگدی انداخت و با پای راست گذاشت توویِ شکم مرد.
"آه..."
دزدْ کیسه را انداخت، تقریبن دولّا شد و کشالهی رانِ خود را گرفت.
"آه! خدا لعنتِت کنه..."
ماروین صدای عقب رفتن ضامن را شنید. مرد او را نشانه رفت و ماشه را کشید. گلوله صفیرکشان از کنار گوش چپ ماروین گذشت و تهِ سالنْ لامپ سقفی را شکست.
مرد بلند قد فریاد کشید: "بزن از اینجا بریم!"
مرد قد کوتاه، قامت برافراشت و لِیلِی کنان رفت، با مگنوم و کیسه، پشت سر مرد قد بلند از در خارج شد. رفتند.
پس از رفتن آنها مشتریها ناگهان شروع کردند به راه رفتن و حرف زدن.
مدیر کافه که تا به حال در آشپزخانه پنهان شده بود، داشت تلفن میکرد.
ماروین دنینگ گیلاسَش را سر کشید و به گارسون چاق که چند متر دورتر داشت میلرزید اشاره کرد. بلند شد و به طرف او رفت.
"دیانا، لطفن یه گیلاس شراب دیگه."
گارسون گفت: "آه، بله، حتمن."
ماروین برگشت و سر جایش نشست. صدای مهمانها که از سرقت حرف میزدند رفته رفته به حدی بیمارگونه رسید.
ماروین منتظر شد و دیانا با گیلاس شراب برگشت.
"مرسی دیانا."
جرعهای از شراب نوشید.
"خیلی شجاعت به خرج دادین آقا. با این کارِتون خیلیا رو از شر دزدا نجات دادین."
"خب بله."
"خونی شدی طفلک."
"عیب نداره."
دیانا با سرعتی که برایش امکان داشت دوید. دنینگ صدای آژیر پلیس را شنید. دستمالی برداشت و روویِ فرقِ سرِ خود گذاشت. بعد، از روویِ سرش برداشت و به آن نگاه کرد. خون. سادهگیِ ابلهانهی خون.
دیانا برگشت.
"فقط همین کهنهی ظرفشوییرو پیدا کردم، ولی تمیزه."
"مرسی."
کهنه را تا کرد و برای رضایت دیانا آنرا روویِ فرق سر خود قرار داد.
"باید بخیه بشه."
"خوب میشه. از این مهمتر؛ اون استیکیرو که حرفشو میزدی بیار برام، با یه کم سیبزمینی سرخ شده."
دیانا به آشپزخانه رفت و دنینگ شرابش را نوشید.
یک دقیقه بعد، پلیس رسید. آنها دوان دوان با دست بر جِلدِ اسلحه وارد شدند.
"کسی از جاش تکون نخوره!"
یکی از آنها همان افسری بود با صورت لاغر سفید، همان کسی که روویِ پل جلوی دنینگ را گرفته بود. چشمهایشان به هم تلاقی کرد. صورت لاغر سفید به او خیره شد.
"اینجا چیکار میکنی؟"
"منتظر استیک هستم. شما منو تا اینجا همراهی کردین، یادتونه؟"
دو پاسبانِ دیگر وارد شدند.
"منتظر استیک؟"
"بله، مخالف قانونه؟"
یکی از مشتریها که در آن نزدیکی ایستاده بود گفت: "سرکار، این آقا یکی از دزدا رو تقریبن گرفته بود. با لگد پرتِش کرد روو زمین."
دیانا با استیک و سیبزمینی سرخ شده برگشت و آنرا روویِ میز گذاشت.
گفت: "سرکار این آقا خیلی دل و جرئت داره."
یکی از مشتریها شروع به کف زدن کرد. دیگران هم کف زدند.
دنینگ گیلاسَش را برای آنها بلند کرد و سرکشید.
پاسبان لاغر روویِ سفید پرسید: "دزدا رو میشناسی؟"
"نمیشه گفت میشناسم."
بعد دنینگ صدای آژیر دیگری شنید. مشتریها دور میزش جمع شده بودند.
پاسبان با عصبانیت گفت: "برگردید عقب!"
مردی چارشانه با قیافهای احمق و صورتِ اصلاح نکرده از در وارد شد و پاسبان دیگری او را همراهی میکرد. مردِ چارشانه از میان ازدحام راهِ خود را به میز دنینگ باز کرد.
"اینجا چه خبره؟"
رییس گفت: "غارت شدم. اینجا غارت شده."
"شما؟"
"ریچارد فوتس، مدیر گوسالهی آبی."
مرد چارشانه کارتَش را بیرون آورد و گفت: "مارش هوچکین، از واحد هیلساید."
بعد به دنینگ نگاه کرد. مارش قلم و دفترش را بیرون آورد.
"شما کی هستین؟"
"ماروین دنینگ، مشتری."
دیانا گفت: "این آقا یکی از دزدا رو پرت کرد روو زمین."
مرد چارشانه از دنینگ پرسید: "درسته؟"
"بله، با لگد زدم توو تُخمِش."
"چرا؟"
"جای بهتری میشد زد؟"
"چه شکلی بود؟"
"شکل مردی که ماسک داشته باشه."
"قَد؟"
"تقریبا ۱۷۰ تا ۱۹۰ سانت."
"وزن؟"
"بگیر ۸۰ "
"علامت مشخصه؟"
"منظورتون چیه؟"
"مهمترین علامتی که تووش مشاهده کردین؟"
"یه مگنوم ۳۵۷ داشت."
مرد چارشانه نفسی توو کشید و بیرون داد: "یه چیزی تووی تو هست که آزارم میده دنینگ."
"عیب نداره هوچکین. بهجاش یه چیزی هم تووی تو هست که منو آزار میده."
"خیله خب، همینجا بمون."
شروع به بازجویی از مدیر گوسالهی آبی کرد.
دیانا به دنینگ نگاه کرد.
"عیب نداره بشینم؟ این ماجرا پدرمو در آورد."
"حتمن، بفرمایین."
دنینگ دید وقتی دیانا ماتحتَش را زمین گذاشت همهی میز و صندلیهای آن گوشه به لرزه افتادند.
او گفت: "تو شجاعی، مرد شجاعی هستی، من دیدم چیکار کردی."
دنینگ گفت: "خیله خب."
"ممکنه شوکه بشی، میدونم که عجیب و دیوونهواره این... ولی دوست دارم برات یه کاری بکنم. شوکه شدی؟"
"نه."
"میشه یه کاری بکنم برات؟"
"حتمن."
"بعد از این که ماجرا تموم شد بریم خونهی من. این استیکو هم نخور، یه چیز بهتر برات درست میکنم. فکر میکنی پُررو هستم؟"
"نه."
دیانا با خنده گفت: "میدونی، وقتی اسلحه رو روو سرم گذاشت، فکر کردم میمیرم بدون اینکه هیچ وقت مردی توو زندگیم باشه، وحشتناک نیس؟"
"خب پیش میاد بعضی وقتا."
"میدونم چاقم و خجالتی..."
"عیب نداره."
"باید یه شراب دیگه بریزم برات."
"چرا معطلی؟"
دیانا با تقلا بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت.
بَعدَن در تاریکیِ منزل دیانا، یک ضرب مشغول شد. دنینگ از دورهی کار در یک شرکت ساختمانی در فاصلهی اتمام دبیرستان تا شروع دانشگاه، با این حرارت مشغول نشده بود. دیانا آه و ناله میکرد.
او با خواهش گفت: "تو رو خدا آروم باش."
دنینگ برای دست کم چهار دقیقهی دیگر به کارش ادامه داد. خیالات بود که یکی پس از دیگری در ذهنَش نقش میبست. بالاخره غلتید پایین. عرق کرده بود و تند تند نفس نفس میزد. زخم سرش دهان باز کرده بود و حس کرد که خون بر پشت گردنَش میچکد.
او گفت: "ماروین! دوسِت دارم."
"مرسی دیانا."
بلند شد و به سمت حمام رفت. حولهای خیس کرد، خودش را با آن تمیز کرد، بعد با قسمت خشکِ حوله خونِ پشت گردنش را پاک کرد.
خیلی از مردها بدون خوابیدن با باکرهای میمیرند. او نمیخواست یکی از آنها باشد.
حوله را روویِ زمین انداخت، از حمام خارج شد، از اتاق خواب گذشت و به آشپزخانه رفت. از شیر آب یک لیوان برای خودش ریخت و سر کشید.
دور و بر را نگاه کرد. دیانا خانهی قشنگی داشت. شاید از روویِ دلسوزی کلی انعام میگرفت.
در یخچال یک قوطی آبجو پیدا کرد، آنرا باز کرد، پشت میز آشپزخانه نشست، جرعه جرعه نوشید و از بستهای که روویِ میز بود سیگاری برداشت. آبجو و سیگارش را تمام کرد، به اتاق خواب برگشت. دیانا رفته بود توویِ حمام. بعد، در باز شد و او با لباس خواب بیرون آمد. دید که ماروین در حال لباس پوشیدن است و شادی از صورتَش رنگ باخت.
"آه، داری میری؟"
"بله."
"دوباره میبینمت؟"
"نه."
"آه خدای من..." آرام به طرف تخت رفت. بر لبهی تخت نشست. پشتَش به ماروین بود. آنطور که نشسته بود خیلی درشت به نظر میرسید. چراغ اتاق خواب خاموش بود و فقط نور حمام بود که از لای درِ نیمه باز آنجا را روشن میکرد.
دنینگ بر صندلیای نشسته بود و بند کفشَش را میبست.
تصویر پل در کانون ذهنَش نشسته بود. پل صدایش میزد. یکبار دیگر صدایش زد. آب، مثلِ آهنرُبا او را جذب میکرد.
دنینگ بند کفشَش را بست و برخاست.
"خداحافظ دیانا."
او جوابی نداد. ساکت نشسته بود. دنینگ دید که او آرام میلرزد. خیلی آرام گریه میکرد و سعی میکرد جلوی گریهی خود را بگیرد. تقریبن شهوتانگیز بود. سرِ دیانا به جلو خم شده بود. از جایی که دنینگ او را نگاه میکرد مثل اینکه داشت تنِ بزرگِ بیسری را میدید.
بعد از مکثی طولانی پرسید: "ببین، چیزی برای خوردن گیر میاد؟"
"چی؟"
"پرسیدم چیزی گیر میاد برای خوردن؟"
سرش را بلند کرد و چرخاند.
"آه بله ماروین، یه بطر شراب دارم و دو تا استیک و سبزی."
دنینگ پرسید: "میشه شام بخوریم؟"
دیانا طوری از روویِ تخت بلند شد که انگار وزنی ندارد. خیلی عجیب بود. بعد بهطرف آشپزخانه رفت.
دنینگ کُتَش را در آورد، بر صندلی نشست، کفشهایش را در آورد، جورابَش را، شلوارش را و وقتی دیانا برگشت هنوز شورت و پیراهن به تن داشت.
دیانا با یک بطر شراب، دو لیوان و در بازکن، وارد شد. حمل همهی اینها برایش کمی دردسر داشت و داشت میخندید، نه چندان بلند، بلکه خندهای آرام، جنونآمیز، لاینقطع، و از سرِ خوشی.
نوری که از درِ نیمهباز حمام میتابید، تنَش، صورتَش، دو لیوان، بطر شراب و در بازکن را در قاب گرفت.
پیش از این هیچ وقت ماروین دنینگ در این ٤۶ سال زنی به زیبایی او ندیده بود.
دستت درد نکنه، چه ترجمه خوبی کردی.بخصوص لحن داستان که کاملا لحن بوکوفسکی است. خود داستان هم که حرف نداره.
فقط خواستم دو نکته ترجمه ای بگویم. یکی اینکه من نفهمیدم چرا بعضی وقتها می گی پاسبانها و بعضی وقتها پلیس ها؟ فکر می کنم کلمه پلیس اینجا درست تر است هر چند شاید فکر کردی به فارسی آنرا پاسبان ترجمه کنی که فکر نمی کنم ترجمه درست پلیس باشد.
نکته دوم اینکه تو از "داگر" و "وانجلز" نوشتی. فکر می کنم منظور بوکوفسکی دو تیم بزرگ بیس بال لس آنجلس، داجر و "انجلز" باشه که رقیب هم هستند. احتمالا تلفظ آلمانی و یا سوئدی را به کار بردی اما چون این دو تیم در کنار تیم بسکتبال "لیکرز" از آی کان های لس انجلس هستند شاید بهتر باشد همان تلفط اصلی بکار برده شود.
باز هم ممنون و منتظر ترجمه های بیشتر از تو
مهرنوش
سپاس از توجه و تذکراتتون. در مورد داجر حق کاملا با شماست و منظور همون دو تیم معروف بیس بال هستند. در مورد پاسبان و پلیس الان یادم نیست به چه دلیل این دو تا را آوردم، احتمالا به خاطر حفظ لحن، خدا کنه. باز از توجه تون سپاسگزارم
ط. جام
در هر صورت داستان خوبی بود مرسی از ترجمه
زیر سرمای کولر گازی توی این شب تابستانی بسیار به ما چسبید