یک آسمان پرنده
فاطمه محسنزاده
پرندههای بیچاره مُردند، از تشنهگی! اسیرشان کرده بودیم توویِ قفس. دلشان به آب و دانهای خوش بود و وقتی از کنار قفسشان رد میشدیم، سر و صدایی بهراه میانداختند که هیچوقت نفهمیدیم یعنی چه! میگویم: "جایی خووندم دو دانشمند مرد و زن، دو میمون نر و ماده رو توو قفسی، در منزلشون نگهداری میکردن، وقتی مرد به قفس نزدیک میشده، میمون نر شروع به سر و صدا میکرده و ماده رو به داخل جعبهای که توو قفس گذاشته بودن، میفرستاده، نکنه این جوجوی فسقلی هم غیرتی میشه، تو رو میبینه؟" برادرم میخندد: "نه! منو دوست دارن از بس! ابراز احساسات میکنن." دیروز پرندهها را آزاد کردیم، هر دو توویِ اتاقها پرواز میکردند و با شنیدن صدای گنجشکهای بیرون خانه، آواز میخواندند.من نشستهاَم و دارم برای چندمین بار فیلم پرندگان هیچکاک را میبینم . ملانی داخل پرنده فروشی میشود و یک جفت مرغ عشق میخرد. چند سال پیش هم پرندهای را نگهداری میکردیم. بیچاره مُرد، از سرما! یخ زده بود، بدنَش چوب شده بود. پدر به گلی گفت: "حواستون بِهِش نبوده، درِ قفس باز بوده، پرواز کرده و رفته توو آسمونا." نوهاَش بود و از جان عزیزتر و بهقول خودش: مثل قرآنْ پاک! از آنروز گلی با آب و تاب برای همه تعریف میکرد: "حواسمون نَ... بوده... درِ کَفَس باز بوده، پرواز کرده و... پرواز کرده و لَفته توو آسمونا." همانروزها نزدیک عید بود، مثل اینروزها که نزدیک عید است! پدر در کمال صحّت و سلامت رفت. شبَش گفته بود: "تختَم رو بگذارید روو به قبله و بروید." گذاشته بودند و رفته بودند. صبح اول وقت هم لیوان آب پرتقالی گذاشته بودند بالای سرش که: "پدر جان، بلند شید! لیوان کنار دستِتون هَس، نچرخید دستتون بخوره بِهِش، بریزه." برایش آبگوشت بلدرچین درست کرده بودم و برادرم برده بود آسایشگاهِ سالمَندانِ بهار. رفته بود و لیوان آب پرتقال را دیده بود و پدری که روو به قبله شده، بدنَش چوب شده، سرد شده بود. گلی بیقراری میکند، پدر بزرگش را میخواهد. هنوز هم دلتنگش میشود: "پدر بزرگ پرواز کرده، رفته توو آسمونا." میرود توویِ حیاط میایستد و چشم میدوزد به آسمان و زیر لب چیزی زمزمه میکند. آنروزها که پرنده و بعد پدر پرواز کردند... چوب شدند، گلی تب کرد و مثل همیشه تبَش شد شعر و تند تند از میان لبهای کوچک سرخَش ریخت بیرون: "دالِه از آسمون بَلف میاد، آقاجونم با بَلفااا پایین میاد." و چه آرزوی محالی که اشک میشد و بغض میشد و محکم گلویم را میگرفت و خفهاَم میکرد. میمُردم، امّا با پُرروییِ تمام زنده میماندم و زندهسان توویِ قفس لعنتی زندهگی که بعد از اینکه تو رهایم کردی و رفتی، برایم تنگتر شد و تنگتر و تَرَق تَرَق هر روز استخوانهایم را خُرد کرد و خاکشیر، امّا من با پرروییِ تمام زنده ماندم و زندهسان توویِ قفس لعنتی زندهگی که بعد از این که تو رهایم کردی و رفتی، برایم تنگ شد و تنگتر... نمیدانم توویِ آن یک جفت چشم تنگ و کوچک و آن صورت گرد و پوستی کشیده بر آن، چون طبل، که مرا به یاد مغولها میانداخت، چه دیدی که رهایم کردی و رفتی. گفتی: "عاشق شعر و ترانه هایش شدم." گفتی: "می خواااام آزاااد باشم. میفهمی؟" میترسیدم، همیشه میترسیدم... عینِ سگ! که تو را از دست بدهم. میخواستم از قلمروِ خودم دفاع کنم، امّا تو میخواستی آزاد باشی. تو را توور کرد. غارتَم کرد، عشقَم را یغما بُرد، نه! تو خودت خواستی اسیر او باشی. صدایت را روویِ گُلبانویَت بلند کردی و گفتی: "میخواااام آزاااد باشم. میفهمی؟" و من نفهمیده بودم، هیچوقت نفهمیدم. نفهمم! میگویند آدم عاجز که میشود، زبانَش دراز میشود. عاجز شدم، زبانَم دراز شد و هرچه از دهانَم درآمد، نثارت کردم... بغض کردم، خفه شدم و اشک شدم و شدم خودِ شعر و هزار بار خودم را تقطیع کردم و تکّه تکّه، ولی در هیچ وَزنی نگنجیدم! کسی گفته بود: "تنها صداست که میماند." (1) و علمیاَش هم ثابت شده که اصوات نابود نمیشوند، میمانند توویِ هوا - توویِ فضا و دانشمَندان دارند خودشان را جِر میدهند که صوت داوود را از هوا بگیرند - از فضا. صدای ما هم مانده آنجا حتمن، وقتیکه آرام توویِ گوشَت میگفتم: "تو بهترینی." و تو میگفتی: "بهترینم، چون تو رو دارم." حتمن داد و بیدادهای من هم مانده آنجاها، وقتی ترسیدم. میترسیدم همیشه که از دستَت بدهم. عاجز شده بودم، زبانَم دراز. صدایت را برداشتی و بُردی میان آن لبهای باریک پُر از ماتیک قرمز، مخفیاَش کردی و خودت را توویِ آن یک جفت چشم تنگ و کوچک، اسیر شعر و ترانههایی که شأن نزولشان تن بود و تختخواب و تختخواب و تن... تنهایی که وطنَش شده بودند، وطنَت و صدایت حتمن توویِ هوا ـ توویِ فضا مانده است، وقتی داد میکشیدی بر سر گلبانویت که: "میخواااام آزااااد باشم. میفهمی؟" امّا نه! قصّه این نبود، دارم دروغ میبافَم، مگر نه اینکه شعرها بزرگترین دروغها هستند؟! میخواهم شعر شوم نازنین. برایت کم بودم میدانم... ولی ببین! « من بد بودم / امّا بدی نبودم! » (2) هیچوقت بدی نبودم. فقط مردها را نمیشناختم، هنوز هم نمیشناسم. دیگر بیشتر راه را رفتهاَم، عمرم هم کفاف نمیدهد که بشناسم، بدانم. سردم شده است. دلَم میخواهد چوب شوم. مرغِ دریایی به پیشانی ملانی حمله میکند. بارها این فیلم را دیدهاَم. این اوّلین نشانی حملهی پرندگان است.پرندههای بیچاره مردند، از تشنهگی! ظرف آب مخصوصشان ترک برداشته بود و آبْ توویَش نمیماند. ایندست، آندست کردیم و برای اینکه از تشنهگی نمیرند، کاسهی کوچکی را برداشتیم و برایشان پُرِ آب کردیم. هر دو پریدند توویِ آب و بالهایشان که خیس خیس شد، بیرون رفتند و پرهایشان را تکان دادند و بعد هم کنار هم خوابیدند. همسایهمان میگفت: "پرندهها هم غسل میکنن!" غسل کرده بودند و کرده بودند و ما آنقدر درگیر کارهای بهاری ـ خانهتکانی و خرید و خرید و خانهتکانی ـ شدیم که چند روزی فراموششان کردیم. بیچارهها افتاده بودند توویِ کاسهی کوچک خشک و خالی از آب و هر دو چوب شده بودند، مُرده!برادرم میرود بیرون تا یک جفت پرنده پیدا کند، مثل همینها! گلی نباید بفهمد، بفهمد عیدش خراب میشود. چشمهایم خیره مانده به کاسهی کوچک خالی از آب که پرندهها از تشنهگی توویِ آن چوب شدهاَند. یک تراژدی، آنهم داخل آن قفس کوچک. حس میکنم قاتلَم. شدهاَم یک شعر متعّفن. صدای زنگِ هشدارِ همراهم مرا از این حسّ لجن میکشد بیرون. پاکت را باز میکنم: برایم شعر میفرستی؟ جمله برایم آشناست، امّا شماره را نمیشناسم. میپرسم: شما؟ نشانی ایمیلَش را برایم میفرستد. دوست مشترکمان است، قبل از آنکه اسیر آن یک جفت چشم تنگ و کوچک شده باشی!
شنیدهاَم که تازه از بند آزاد شده با برچسب زندانی سیاسی؛ و حتمن بهخاطر همین است که نامَش را نمیگوید و احتیاط میکند؛ هرچند مسلّمن هنوز هم توویِ توورِ امنیّتی است و میداند و نمیداند و منهم نمیدانم. برایش شعری از نیچه میفرستم: « چندی پیروی خود میکرد / چندی ملول از خود شد / چندیست راههای رفته را میجوید / و تازهگیها، باز هم / شیفتهی نرفتهها شده! » بلافاصله پاکتی بهدستم میرسد، بازش میکنم: از خودت لطفن! هزار بار گفتهاَم دستی در نثر دارم و نقد، از شعر نمیدانم؛ امّا انگار او نمیخواهد بپذیرد. اوّلین طرحَم را که تو ـ بهترین ـ با نشان دادن عکسی به من الهام کرده بودی، برایش مینویسم: ( عنوان: آخرین یادداشت یک مزرعه ) گناهم این بود: / دل سادهاَم را بهسادهگیِ مترسکها دخیل بستم / دریغ! / نمیدانستم آنها دسیسهی کلاغانند... ( شهرزاد ). کلاغها به خانهی « میچ » حمله کردهاَند. بلافاصله شعر دیگری را برایش میفرستم، از فروغ فرّخزاد: « پرواز را بهخاطر بسپار / پرنده مردنی است. » باز صدای زنگِ هشدارِ همراهم بلند میشود: چه عجب خانومی! یادی از ما کردی؟! نه عزیزم! پرواز را بهخاطر نسپار... پرواز را تجربه کن. پیامک را اشتباه فرستادهاَم برای استاد آنسالهای دور و دیرم که بارها دعوتم کرده بود بروم دفترش تا دمی با هم باشیم و من نرفته بودم و نمیخواستم که بروم؛ چرا که تو برایم کافی بودی و هستی، حتا حالا که توویِ آن یک جفت چشم تنگ و کوچک اسیری! گفته بودی او فروغ زمان ماست. میدانستم چهقدر عاشق فروغ فرّخزادی واحساس کرده بودم دارم تو را از دست میدهم. هرچه بال بال زدم بیفایده بود، شکستم و در خودم فرو ریختم. من میترسیدم... همیشه میترسیدم، عین سگ! که تو را از دست بدهم. گفتی: "به او حسادت میکنی!" و من در خودم شکستم، چون فکر میکردم پاکیاَم، زلالیاَم و عشقَم، یعنی خودِ زندهگی، یعنی همهی شعرهای نگفتهی دنیا. خیلی وقت بود که تمام خودت را از من دریغ کرده بودی و گفته بودی: "حالم بد است." تو را از دست داه بودم، دیگر از دستَم کاری برنمیآمد. دستانم به شکل زجرآوری خالی مانده بودند ـ بودهاَند! مثل خودم!دوباره پاکتی از دوست مشترکمان میرسد. بازش میکنم: مرسی! آرومم کردی. و من آرزو میکنم بهجای تمام آنشبهای ناآرامی و بیقراری، شبی آرام داشته باشد و آرام باشد و آرام بگیرد. همراهم را خاموش میکنم، بیهمراه ماندهاَم. برادرم گشته است و گشته است و یک جفت پرنده، مثل همانها که داشتیم پیدا کرده است. میگذاردشان توویِ قفس. انگار میخواهد قلبهایشان بیرون بپرد، بالا و پایین میپرند و خودشان را به در و دیوار قفس میکوبند. چند دقیقهی بعد آرام میگیرند. برادرم میگوید: "این شد، دارن از هم نوک میگیرن!" لبخندم کمرنگ است، اصلن دیده نمیشود. ما همه و همه، فرزندان نامشروعِ عادتیم و تکرار. چند روز دیگر بهار میآید. تو نیستی... پدر نیست... پرندهها مردهاَند... من مردهاَم...! فقط دلَم میخواهد روزی آن یک جفت چشم سیاه تنگ کوچک را از حدقه درآورم و بگذارمشان توویِ دهان و مردمکهایشان را بمکم و تو را بمکم. پُر از زخمَم! قلبَم دارد میترکد. نفسَم دارد بند میآید. پشتِ تووریِ پنجرهی اتاقَم میایستم. یک پَر از آسمان تاب میخورد و آرام آرام پایین میآید. به آسمان نگاه میکنم. هیچ پرندهای توویِ آسمان نیست. امسال از بهار، فقط سر و صدای گنجشکها توویِ گوشَم میپیچد؛ امّا هیچ گنجشکی را توویِ آسمان نمیبینم. حتمن اینها ـ همه ـ معجزهی آسمان بیپرندهاَند. بغض میکنم، خفه میشوم و اشک میشوم و میشوم خودِ شعر و هزار بار خودم را تقطیع میکنم و تکّه تکّه؛ امّا در هیچ وزنی نمیگنجم. ملانی با میچ، از میان پرندهگان ـ از میان کلاغها ـ فرار میکنند. من تنها هستم . دلَم میترکد، حتمن صدایش توویِ هوا ـ توویِ فضا برای همیشه ثبت میشود. کم کم بیوزن میشوم... سردِ سرد... چوب میشوم!
***
دستم به دستگیرهی در چفت شده است. یکسالی میشود اینجا نیامدهاَم. اتاق خالی خالی است، فقط ساعتْ محکم چسبیده به دیوار و عقربههایش محکم چسبیدهاَند به عدد چهار. سینهاَم تیر میکشد، گنجشکی با شتاب خودش را پرت میکند توویِ اتاق، میافتد روویِ زمین و میرود گوشهی اتاق کز میکند. چند روز دیگر مانده است به سال نو.سال پیش، همین وقتها بود که گفتی امسال از بهار، فقط سر و صدای گنجشکها توویِ گوشَم میپیچد. وقتی به چیزی فکر میکردی، چهقدر زیبا میشدی! زیبا شدی و گفتی: "سر و صداشون میاد، امّا پرندهای توو آسمون نیست!" وقتی میخندیدی، زیباتر میشدی. زیباتر شدی: "در عوض چهقدر گربهها زیاد شدهاَند!"هر قدم که برمیدارم، رد پایم روویِ گرد و خاکِ کفپوش میماند. تپش قلب گنجشک را میتوانم ببینم. گفتی: "قلبم مث قلب گنجشک میمونه." هیچوقت نفهمیدم شهاب چهطور دلش آمد ناگهان رهایت کند و برود. چندبار پرسیدم: "شهرزاد! نمیخوای بگی چرا شهاب...؟" و تو هر بار فقط زیبا شدی و بعد زیباتر. دیگر از خیر این سؤال گذشتم و گذاشتم؛ جوابت بماند برای خودت.همسایهها گفتند ساعت چهار بوده که تو رفتی... که نخواستی بزنی به بچّهی همسایه و منحرف شدی و خوردی به تیر چراغ برق و خلاص! لیلی مثل غلتک اینطرف و آنطرف میچرخید و به هرکس میرسید، میگفت: "اونقدر سرعت داشت که انگار میخواست خودکشی کنه." عقربههای ساعت محکم چسبیدهاَند به عدد چهار. صدای فروغ فرّخزاد با نسیمی میآید: « زمان گذشت / زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت / چهار بار نواخت. »گنجشک همانطور کز کرده گوشهی اتاق. ردپاهایم صاف آمدهاَند تا وسط اتاق و بعد دور خودشان تاب خوردهاَند. تاب میخوردی و موهای بلند و خرمایی رنگت درآسمان تاب میخوردند که گفتی: "اتّفاقی با شهاب آشنا شدم."مادرمان فوت کرده بود و پدر بهخواست خودش رفته بود خانهی سالمَندان. برادر بزرگتر بودم و مرد خانه، قبل از آنکه شهاب ناگهان بیاید و بشود مرد زندگیاَت. آخرینبار که او را دیدم، دلم میخواست خفهاَش کنم، امّا تو گفته بودی: "نفسم با نفسَش گره خورده است،" نه! نوشته بودی... نوشته بودی: "مدیونم هستید نازکتر از گل به شهاب بگویید." به شهاب نگفته بودیم، امّا او اتّفاقی خبر را شنیده بود و آمده بود توویِ تمام مراسمهایت! سیاه پوشیده بود و گوشهی آن مبل سفید که به سلیقهی خودش خریده بودید، مثل نقطهای مچاله شده بود و پشت سرِ هم سیگار میکشید، از زنی میگفت با چشمهای تنگ و کوچک: "زل زد توویِ چشام و گفت: عاشق شعر و ترانههاش شدم. گفت: میخوام آزاد باشم، میفهمی؟ فهمیده بودم... خیلی وقت بود فهمیده بودم و عادت کرده بودم به بوویِ ادکلنهای مردانهای که وقتی از در وارد میشدم، پیچیده بود توویِ راهرویِ خانه."خواهرک بیچارهاَم! این همان رازی بود که تو بهخاطرش اول زیبا میشدی و بعد زیباتر؟!! خون توویِ رگهایم منجمد شده و خطوط چهرهی شهاب در دود سیگار پیچیده بود که کاغذها را گذاشتم روویِ میز: "توویِ کشوی میز تحریرش، چیزی حدود هزار صفحه شعر پیدا کردیم، گفته بود...؛ نه! نوشته بود تموم اونا رو بدیم به تو!" کاغذها را برد و گلی را هم. یادت هست اسمَش را گذاشته بودی: « مرد نابهنگام »؟! گنجشک آرام نشسته کف دستم و نگاهم میکند. نوازشَش میکنم و پروازش میدهم که برود، امّا میخورد به تووریِ پنجره و نقشِ زمین میشود، درست همانجا که میز تحریرت بود. خواهرک بیچارهاَم! شهرزادم! میخواهم دوباره گنجشک را بگیرم. کاغذی توجّهاَم را بهخود جلب میکند. میگفتی: "قلم حرمت داره... قلم قدرت داره." و مینوشتی و مینوشتی و هر وقت میپرسیدم: "چی مینویسی؟" اول زیبا میشدی و بعد زیباتر.چهقدر دلم میخواهد همهی شعرهای دنیا را بسوزانم؛ امّا: "نه عزیزم! از چی ترسیدی؟" گنجشک کف دستم نشسته و با ترس و لرز نگاهم میکند. کاغذ را برمیدارم. دستخطّ توست. حتمن افتاده بوده پشت میز تحریرت که ندیدمَش. آخرینبار که به اتاقَت آمدم، نوشتههایت را برداشتم و بُردم و دیگر پایم را توویِ اتاقَت نگذاشتم. نمیتوانستم. حالا چند روز مانده به بهار... تمام این خانه بوویِ تو را میدهد... نمیتوانم اینجا بمانم. تو نیستی... پدر نیست... گلی نیست... پرندهها را آزاد کردم، باید بروم. به کارگرها گفتم تمام وسایل را بیاورند، میخواستم بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم، اما انگار دل من هم مثل گنجشک میماند. بعد از یکسال...
سطرهای دستنوشتهاَت از پشت اشکهایم محو و مات میشوند و قطره قطره با واژههایت در هم میآمیزند و جوهرِشان روویِ کاغذ پخش میشود: "پرندههای بیچاره مُردند، از تشنهگی! اسیرشان کرده بودیم توویِ قفس. دلِشان به آب و دانهای خوش بود، و وقتی از کنار قفسشان رد میشدیم سر و صدایی بهراه میانداختند که..."سر و صدای گنجشکها میپیچد توویِ گوشَم. میروم کنار پنجره میایستم و گنجشک را پرواز میدهم. هیچ پرندهای توویِ آسمان نیست. گربهای روویِ دیوار لمیده و خودش را کش و قوس میدهد.
( 1 )- فروغ فرخزاد
( 2 )- احمد شاملو