گفتههای پیرمرد هرزه
سیلویا بیزیو ١٩٨١
مجلۀ های تایمز[1]، شمارۀ ژانویۀ ١٩٨٢.
ترجمهی طاهر جام برسنگ -
چارلز بوکوفسکی میداند از چه مینویسد. بوکوفسکی؛ مرد حاشیهای، عرقخور قهار و یکی از ساکنان شبهای مخلخل لسآنجلس تجارب خود را برای آفرینش بیش از ٣٠ کتاب اتوبیوگرافیک، از شعر و نوول گرفته تا رمان، به کار گرفته است.
کتابهائی که آواز میخوانند. او مالک وسوسۀ ولگردانۀ کروآک[2]، بیپروائی اروتیسم میلر و بوالهوسی قابیل است. بوکوفسکی بسیار دیر وارد دنیای نویسندگی شد. پس از ١٤ سال قناعت در ادارۀ پست و یکی دو سال اقامت در زندان و بیمارستان. اما امروز، در سن ۶١ سالگی او در شرف مقبولیت عام است. داستانهایش فیلم شدهاند و او در سراسر اروپا قهرمانی فرهنگی شناخته میشود. ١٠٠ هزار نسخه از آخرین رمانش، زنها، در ایالات متحده به فروش رسیده است.
بوکوفسکی همچنان پیش میرود. مانند هانک چیناسکی، ضدقهرمان داستانهایش، روزها به میدان اسبدوانی میرود و شبها همراه با پخش موسیقی کلاسیک از رادیو و تراوشات انگور قرمز از بطری، مینویسد.
در حال حاضر بوکوفسکی بر روی رمانی[3] از دوران کودکیاش کار میکند که در این شماره منتخبی از آن را میخوانید. سیلویا بیزو، ژورنالیست ایتالیائی، در خانۀ بوکوفسکی در سنپدرو، زمانی بین دور نهم مسابقۀ اسبدوانی و بطری پنجم با او دیدار کرده است.
های تایمز: مطالبت در اروپا بیش از این جا طرفدار دارد، چه توضیحی داری؟
بوکوفسکی: اروپا در شعر، نقاشی و هنر صد سال از ما جلوتر است که باعث خوشبختی من است. اینجا کارم زیاد تحسین نمیشود. فمنیستها مخصوصا از من نفرت دارند چون همۀ چیزهائی که مینویسم را نمیخوانند؛ آنها فقط بخشهائی از کارهایم را میخوانند. آنها به حدی برافروخته میشوند که نمیتوانند پس از خواندن یک صفحه یا یک داستان، صفحه یا داستان بعدی را بخوانند. این مشکل من نیست، مشکل آنهاست. آنها پیش از این که همۀ آشغالهائی که مینویسم را بخوانند، حملهور میشوند.
های تایمز: فقط آنها نیستند. به نظر میآید که بطور کلی چپ جماعت هم خیلی با تو چپ هستند.
بوکوفسکی: چپها از من خوششان نمیآید؟ من خودم کارگرم یا حداقل بودم.
های تایمز: خب، تا اون جائی که من از چپهای آمریکائی دیدم.
بوکوفسکی: آهان در آمریکا؟ من از چپ آمریکا خوشم نمیآید چون آنها فقط احمقهای شکمسیر وست وودیاند که دنبال شعار دادن هستند. آنها بیشتر پی یافتن کارند و ماری جوانا، یا هم دنبال لاستیک برای ماشینهایشان هستند و همچنین کوکائین و رفتن به دیسکوتک. بنابراین فکر نمیکنم که در این جا جنبش رادیکال زیرزمینی وجود داشته باشد. هر چیز رادیکال زیرزمینی اعتیاد رسانههاست و مزخرف و منظور کسانی که به آن وارد میشوند چیزی نیست جز کسب سریع سود لحظهای. ابی هافمن[4] و همه این حقهبازها. همۀ چپ آمریکا فقط به مزخرفات مجلل اعتیاد دارد، نه مثل وبلی[5]ها در دهۀ ٢٠. چپ آمریکائی جیغ پرندههای دریائی است از مکانی نامعلوم، همیشه هم همینطور بوده. با وبلیها دستکم میشود حرف زد. هر چند نمیتوانم با آنها همراهی کنم اما میشود با آنها پیکی زد. اما چپ... اصلاً درکی از مبارزه ندارد. نبرد در خیابانهاست. من از خیابان هستم. من خیابان را میفهمم. اما خیابان، خیابان است و کار زیادی نمیتوان با آن کرد. خیابانها بسیار زیبا هستند، غرب هالیوود بسیار زیباست، هالیوود و غرب، بیگ سام، مرد جندهخانه. خیابانها خوب هستند، پر از آدم، انسانهای عجیب، و من آدمهای ثروتمند را کمتر از آن چه تو دوست داری، دوست دارم. اگر پنجاه هزار دلار هم به حسابم بریزی باز هم ثروتمندها را دوست ندارم. شاید با آنها در یک رستوران شام بخورم که سرگارسونش شاید اسم من را شنیده باشد، اما با این حال آنها را دوست ندارم. چون آنها مردهاند. من آدمهای مرده را دوست ندارم، حتا اگر یک میلیون دلار ثروتشان باشد. ثروت آنها را قبول دارم اما خود آنها را نه.
های تایمز: فکر میکنید آنها مردهاند چون پول دارند؟
بوکوفسکی: فکر میکنم پول به مرگ آنها کمک میکند. اما فقرا هم به همان دلیل پول میمیرند؛ فقدان پول. دچار نفرت میشوند و حملهور. برگردیم به معادلهای که پنجاه سال پیش نوشتم: پول فقط در دو حالت مشکلساز است؛ زیاد داشتن و کم داشتنش. حتا وقتی که به اندازۀ کافی داشته باشی هم اغلب کارها درست پیش نمیرود. مثل آب و هوا یا ژن یا شخصی که با او زندگی میکنی. هیچ چیز برای همیشه درست عمل نمیکند.
های تایمز: از نظر خودت غیرسیاسی هستی؟
بوکوفسکی: البته! من به هیچ سیاستی گرایش ندارم. چرا باید داشته باشم؟ به این میماند که آدم سنگ کیسه صفرا داشته باشد، برای در آوردنش باید هزینه پرداخت، پس چرا باید چنین گرایشی داشته باشم.
های تایمز: میدانم که به سئوالهای سیاسی علاقه نداری، اما این یکی به کارهایت ربط دارد. فکر میکنی انتخاب ریگان بطور کلی باعث تغییراتی در جهان فرهنگ آمریکا و در عمل باعث نشر شعرهای بیشتری از تو میشود؟
بوکوفسکی: من سیاسی نیستم؛ منظورم این است که نمیتوانم پیشبینی کنم. تنها چیزی که میتوانم حدس بزنم و بگویم این است که شرایط پرمانعتر خواهد شد. روحیۀ اکثریت که بسیاری از آنها مسیحی و محافظهکار هستند آقای ریگان را انتخاب کرده و بدیهی است که آقای ریگان تلاش میکند که بیشتر آرزوهای آنها را برآورده سازد. اما اینها به تخمم هم نیست. این موضوع نه تأثیری بر نوشتن من خواهد داشت و نه تأثیری بر انتشار آنها. آشغالهای من را نمیتوان بطور عینی هرزه نامید. مردم به نوشتههایم گرایشی عصبی دارند و این نوشتهها باعث میشوند تا آنها از من متنفر شوند. میدانم که خیلی از شاعران دستگاهی اینجا –آنها را میشناسم- از من نفرت دارند. نفرت آنها را حس میکنم و از آن لذت میبرم؛ این حس به من میگوید که دارم کاری انجام میدهم. اما مسلما اگر همه از من نفرت داشتند، کتابهایم به فروش نمیرسید. بسیاری از کسانی که از من متنفرند کتابهایم را میخرند. میتوانم تصور کنم که این طور فکر میکنند: «بسیار خوب، من از این بابا خیلی بدم میاد اما میخواهم بدانم نوشتۀ بعدیاش چیست». در شعرخوانیهایم هم اوضاع به همین منوال است: نیمی از کسانی که میآیند از من متنفرند. در حالی که من اگر از کسی متنفر باشم به شعرخوانیاش نمیروم؛ از آنها دوری میکنم.
همیشه کسی هست که بخواهد ترا بکشد، با ماشینش زیرت بگیرد، ناکارت کند، انگشتهایت را ببرد –کسی که فکر تو خواب شبش را حرام میکند. و صد البته موازی با آنها کسانی ظاهر میشوند که عاشقت هستند، متوجهی؟ «عالی هستی بوکوفسکی! تو زندگیام را نجات دادی! آه بوکوفسکی! آه بوکوفسکی!» و این حالم را بد میکند.
های تایمز: با این حساب آنهائی که ازت نفرت دارند را ترجیح میدهی به کسانی که دوستت دارند؟
بوکوفسکی: نه دقیقا، اما... خیلی وقتها موقع حرف زدن چیزهایی میگویم که در واقع آن طور فکر نمیکنم. از گفتن چیزهائی که نعل به نعل منظورم را برسانند، بدم میآید، مگر این که بطور استثنائی چیز مهمی باشد. فکر نمیکنی گفتن چیزهائی که دقیقاً همان مفهومی که داری را برسانند ملالآور باشد؟ نمیخواهم بگویم: «اوه بله، معرکهس، عالیست.» چون این طوری خیلی شبیۀ سیاستمدارها میشوم. اغلب چیزهائی میگویم که دقیقا منظورم نیست، بلکه تا حدودی منظورم را میرساند. بعضی وقتها نوشتههایم هم همین طورند. بنابراین هر چه را که میگویم تعبیر نعل به نعل نکن، چون چنین تعبیری ندارند.
های تایمز: یعنی بعضی وقتها با نوشتههایت دستمان میاندازی. این را میخواهی بگوئی؟
بوکوفسکی: بعضی وقتها خودم را هم دست میاندازم. بعضی وقتها نوشتههایم را بر میگردانند و میگویند: «بوکوفسکی این اصلاً خوب نیست!» و حق با آنهاست. من زیاد آشغال مینویسم. بعضی وقتها عامدانه آشغال مینویسم تا خود را سر پا نگه دارم و بسیاری از آنها خوب نیستند، به این ترتیب، تمرین میکنم. اما بسیاریشان هم کارهای خوبیاند. میتوانم بگویم که ٧۵ درصد از چیزهائی که مینویسم خوب هستند، چهل، چهل و پنج درصدشان عالیاند، ده درصدشان غیراخلاقیاند و بیست و پنج درصدشان آشغال. صد در صد شد؟
های تایمز: برگردیم به سیاست؛ با وجودی که میگوئی غیرسیاسی هستی باز بسیاری از مردم تمهای سیاسی در کارهایت میبینند.
بوکوفسکی: آنها کاملا در اشتباهند. من هیچ انگیزۀ سیاسی ندارم. نه میخواهم دنیا را نجات بدهم، نه میخواهم آن را بهتر کنم. تنها چیزی که میخواهم زندگی کردن در آن است و حرف زدن دربارۀ ماجراهای آن. من نه میخواهم زندگی نهنگها را نجات بدهم، نه این که بساط اتمی برچیده شود؛ دنیا هر طور که باشد من با آنم. شاید بگویم که چیزی را دوست ندارم اما نمیخواهم آن را تغییر دهم. من خیلی خودخواهم. چیزهائی که واقعا دوست ندارم چیزهائیاند نظیر این که... در اتوبان ماشین میرانم، یک چرخم پنچر میشود، مجبور میشوم از ماشین خارج شوم و چرخ کوفتی را عوض کنم. باید به میدان اسبدوانی برسم، مجبورم خط عوض کنم و سمت راست جاده، باندی نیست. بنابراین همانطور که میبینی نه احساساتی عمیق دارم و نه حرکات جدی. من اصلا خواستهای ندارم. فقط میخواهم مسواکم را بزنم و امیدوارم دندانهایم نریزند؛ امیدم این است که در سال آینده هم بتوانم شق کنم؛ فقط همین چیزهای کوچک. من دنبال چیزهای بزرگ نیستم. میخواهم دنبال چیزهایی کوچک باشم مثل برد در دور سوم با شانس سه به یک. تمام خواستم در این حد است. چیزهای خیلی جادوئی نمیخواهم؛ نمیخواهم پاهایم را از گلیمم درازتر کنم.
های تایمز: واقعا این مدت در ادارۀ پست کار کردی؟
بوکوفسکی: بله! یازده سال و نیم شبانه و دو سال و نیم شیفت روز. من شبها نمیتوانستم بخوابم به همین خاطر دل خودم را به این خوش میکردم که این کار یک جور پارتی شبانهست. عصرها دیروقت شروع به نوشتن میکردم. مست میرفتم سر کار و آدمهای آنجا آنقدر ابله بودند که نمیتوانستند بفهمند که مستم یا نه. و دوستم اسپنسر دراگ زده میآمد، بعد هر دو از آنجا خارج میشدیم. به اسپنسر میگفتم «میخوام برم از اینجا، من بلدم روی اسبا شرطبندی کنم!» بعد از پانزده سال هنوزم توی میدان میبینمش. تو جایگاه میبینمش، حسابی به گا رفته است، مریض است، بی ام دبلیوی من را با مرسدس اشتباه گرفته و فکر میکند آن را از روی شرطبندی به هم زدم. یک روز صدایم کرد و گفت؛ «شنیدم که تو دانشگاهها میچرخی و مردمو گول میزنی!» گفتم: «درسته اسپنسر.»
های تایمز: وقتی آن روز تلفنی با هم حرف زدیم به نظرم خجالتی آمدی.
بوکوفسکی: خب، من نگران لیندا [بیگل، دوست دختر بوکوفسکی] هستم. همیشه وقتی با یک زن حرف میزنم احساس میکند که بعدش به آن زن تجاوز میکنم. من خیلی مواظب لیندا هستم و دلم نمیخواهد برایش اسباب ناراحتی فراهم کنم. به این سبب وقتی با زنی تلفنی حرف میزنم چیزهائی میگویم از قبیل «بله، خیر، بسیار خوب» نمیگویم: «داری میائی مصاحبه کنی؟ شراب میگیرم، شومینه رو هم رو به راه میکنم، تنها هم هستم، امضاء، هرچی را که بیاری امضاء میکنم، با یه قلم بزرگ و نرم، پر از جوهر...» همیشه خیلی مواظب هستم که به طرف صحبتم نشان بدهم که با کسی زندگی میکنم.
های تایمز: زنهای زیادی بهت تلفن میکنند؟
بوکوفسکی: خب، الان دیگر نه؛ الان دیگر مخفی هستم. زنها سر میزنند، همگی سرزنده، و ناگهان با خودت میگوئی، خب، وقتی که همۀ این چیز آمادۀ بیرون زدن از بدن است و حالت چهره عوض میشود، لبخند خشک میشود و سکس ملالآور. نمیدانم، میخواهم بگویم که سی و یک روز بعد از اولین ملاقات، یک شیطان کوچولو میپرد وسط و مقدمۀ نازل شدن چیزهائی را فراهم میکند و غیب میشود و تو فکر میکنی که داری خیالبافی میکنی. و درست شش ماه بعد باز شیطان پیدایش میشود و پنجرهات را میشکند و ترا متهم به خطاهای نکرده میکند. این از نظر من یک جور انرژی عصبی زنانه است که به جانم میافتد، و خوب است. وقتی با کسی زندگی میکنی، باید تحمل داشته باشی. برای لذتهای موقت باید بها پرداخت. میدانم که این چیزها پیش میآید، و هر بار میگویم «آه، نه، این فیلمو قبلا دیدم!» اما مطمئنم که زن هم احساسی مشابه دارد: «آه نه، رالف هم که اینطوری بود، فکر میکردم این یکی دیگه خوبه!» بعد شروع میکنیم به حرف زدن دربارۀ خودمان. و اگر به دلم ننشیند، جدا میشویم.
دربارۀ روابط انسانی چیزی نمیتوانم بگویم جز این که خوب پیش نمیرود. هیچ وقت؛ مردم تظاهر میکنند که پیش میرود. آتشبس انسانی. بهترین چیزی که در این باره شنیدم برمیگردد به زمانی که در ادارۀ پست کار میکردم و یک نفر میگفت که پنجاه سال از ازدواجش میگذرد. صبح که از خواب بلند میشوند یکیشان به دیگری نگاهی میاندازد و با لحنی نرم میگوید: «حالا چیزیو شروع نکن و چیزی هم در کار نیست.» این موضوع لُبّ مطلب را به من میرساند. آنها تمکین میکنند. رابطۀ انسانی پیش نمیرود، اما زندگی مشترک ادامه پیدا میکند. در شروع همۀ ما دلربائیم. یاد یکی از فیلمهای وودی آلن میافتم – او در این جور امور، خوب است- زن که میگفت: «ما شبیۀ روزهای اولمون نیستیم، اونوقتا تو خیلی جذاب بودی!» و او میگفت: «میدونی، اون وقت فقط داشتم امور جفت شدنو به جا میآوردم، همۀ انرژیمو بکار میگرفتم. اگر میخواستم به این کار ادامه بدم، دیوونه میشدم!» این کاری است که همه در ابتدا میکنند. در ابتدای آشنائی حسابی باهوشاند و پرانرژی. اما بعد نوبت خزیدن واقعیتهاست. «خدای بزرگ، جوراباتو همه جا پخش و پلا کردی، دیوانۀ احمق! سیفونو کشیدی ولی هنوز سندههات توی توالته!» یعنی این که رابطۀ انسانی پیش نمیرود، هیچ وقت پیش نمیرفته و هرگز نخواهد رفت. هدف هم پیشرفتن نیست. انسانها برای این ساخته شدهاند که نیمه وقت تنها باشند و نیمه وقت با هم. همیشه برای زنها جذاب بودم، اما همزمان احساسم این بود که دارم گوشت خامی میخورم که نمیتوانم از جویدن آن دست بکشم. این شد یک حقۀ کثیف. من مذهبی نیستم، اما درگیر اخلاق لعنتی نیکوکار بودن هستم. نمیخواهم که فقط...
بگذریم... عادت دارم که بعد از این که میروند سر کار، کمدشان را باز کنم، کفشهایشان را تماشا میکنم و میروم به حمامشان و عکس دوست پسرشان را میبینم، با خود میگویم: «ببین ابله، او با کسی دیگه زندگی میکنه! بهتره ازش دست ور داری.» و آنها میگویند: «تلفن کن به محل کارم»، «سلام عزیزم»، و تو به تخمت هم حساب نمیکنی؛ در رختخوابشان میخوابی، این وحشتناک است، و دست آخر متوجه میشوی و میگوئی «اینجا چه غلطی میکنم؟ دارم چه کار میکنم؟» یک تکه گوشت این قدر اهمیت ندارد! چون وقتی که آمدی، باید چند روز را بدون آمدن سر کنی –حداقل من این طور هستم: شصت سال دارم. تمام ماجرا بسیار سرگیجهآور است. دکامرون بوکاچیو را که خواندی. این کتاب تأثیر بزرگی بر زنها داشته است. فکر این که سکس چیزی مضحک است را میپسندم، هیچ کس از عهدهاش بر نمیآید. عشق در کار او نیست؛ فقط سکس. عشق بامزهتر است، مضحکتر. این بابا! واقعا که راه خندیدن به آن را بلد بود. باید پنج هزار بار سوخته باشد تا بتواند این کار را بنویسد. یا شاید هم فقط خرحمال بوده؛ نمیدانم. پس، عشق مضحک است چون سرانجامی ندارد و سکس مضحک است چون دوام کافی ندارد.
های تایمز: با این حساب چه چیزی مضحک نیست؟
بوکوفسکی: زمان بین این دو، انتظار بین سکس و عشق و روبرو شدن با خوبیهای حاصل- نه تلخیهایش. به نظرم باید با رسوبی که در ما به جا میگذارد خوب تا کنیم، بعد از این که دیگر خوب نیست، با چیزی که از خود بر جا گذاشته. به عبارت دیگر با وفاداری به همهاش، هر چند که همۀ آن درست پیش نرفته است. فکر کنم به کمی شانس و کمی جذبه و کمی استقامت نیاز داریم و اندکی شهامت برای ادامه دادن. اگر همینگوی بود میگفت «ظرافت در زمان بدبختی»، هر چند بهتر از این گفته است. شهامت یعنی ادامه دادن در زمانی که همه چیز وحشتناک است. اگر گاراژ داشته باشی، ماشینات را در آن پارک میکنی –اگر ماشین داشته باشی- در را به هم میکوبی، جلق میزنی و به جای این که گلوی خودت را ببری، مجلهای میخوانی. این یعنی استقامت در شرایطی وحشتناک که هیچ چیز پیش نمیرود و تو خدائی نداری که به او مراجعه کنی، اهل کلیسا نیستی. دیوار را نگاه میکنی و به تنهائی حلش میکنی. اگر به نظرت کار سختی نیاید، کلوچه است، کلوچۀ سفت. فرار به جائی، چنگ زدن به چیزی، خدا، زن یا دراگ، موفقیت یک شبه، برای شب، برای هفته، سال، برای همیشه؛ مردم برای این که بدانند چه کوفتی هستند، وقت کافی نمیگذارند.
های تایمز: میدانم از این سئوال بدت میآید، اما الکل یک جور فرار نیست؟
بوکوفسکی: میدانستم همین را میگوئی. برای همین هم از قلم انداختمش! اما میدانی الکل معرکه است. به تو امکان میدهد که خودکشی کنی و باز زنده شوی و خودت را دوباره بکشی. مرگ یک الکلی طویلالمدت است. مواد مخدر سریع هستند؛ اگر به خدا اعتقاد داشته باشی که در هر صورت مردی، چون همۀ فرایند مغزت را بخشیدهای به کسی غیر از خودت. الکل، پروسۀ آرام مردن است. به عبارت دیگر، به یک باره خلاصت نمیکند. به جای تسلیم کردن سریع، اینچ به اینچ خلاصت میکند. همیشه منتظر هستی که شاید اتفاق بهتری بیفتد. خود من از سن چهارده سالگی همین کار را کردهام. الان هم یک ب ام و دارم، در یک خانۀ بزرگ زندگی میکنم، در شومینه هیزم دارم، شما دارید با من مصاحبه میکنید، به نظر میآید همه چیز خوب باشد، اما من میدانم که این طور نیست. من میدانم که همه چیز دقیقا مثل همیشه است: شکل عوض میکنند، اما میدانم با این حال خیلی بد هستند. همیشه بد خواهند بود.
های تایمز: دربارۀ خودت میگوئی یا عموما همۀ دنیا؟
بوکوفسکی: در اصل دربارۀ خودم، چون نمیتوانم از طرف دیگری فکر یا حس کنم. اما ظاهراً خودم این طور هستم، چون اغلب نامههائی دربارۀ کارهایم به دستم میرسد که مینویسند: «بوکوفسکی تو به گا رفتی و همین طور زندهای. تصمیم گرفتم خودم را نکشم.» یا «تو احمقی هستی بابا، به من شهامت زندگی کردن دادی.» بنابراین زمانی که مشروبی مینوشم و مینویسم زندگی دیگران را نجات میدهم. نه این که بخواهم نجات بدهم. هیچ میلی به نجات دادن زندگی کسی ندارم. اما انگار که آنها را نجات دادهام. ابلهی که زندگی ابلۀ دیگری را نجات میدهد، خوبه؟ میبینین، اینها خوانندههای من هستند؟ همۀ کتابهایم را میخرند – آدمهای شکست خورده و دیوانه و لعنت شده- و من از این بابت افتخار میکنم.
های تایمز: دارید من را دست میاندازید؟
بوکوفسکی: تا حدودی، ولی نه کاملاً. چون شخصیت اصلیای که در کارهایم مورد حملۀ من قرار میگیرد، خودم هستم، و اساسا خودم تقریبا همۀ کسانیام که دور و برم هستند. این چیزی است که به نظر میآید فمنیستها نفهمیدهاند، میانسطرها را درک نمیکنند.
های تایمز: با این حال، یک گروه از زنها در رم نمایش «بوکوفسکی، ما عاشقت هستیم» را بر صحنه بردند. میدانستی؟
بوکوفسکی: وقتی که همۀ این چیزهای خوب را در مورد خودم میشنوم، چطور میتوانم به نوشتن ادامه بدهم؟ من چیزهای بد را بیشتر دوست دارم. همۀ ما با تناقضات خوشیم. داستایوفسکی میگوید «تناقض سرچشمۀ رئالیسم است.» به هر حال یکی از آنهاست. داستایوفسکی... همیشه زمان دستش بود. آزمون قدیمی زمان. سارویان میگوید «خروش داستایوفسکی!» میتوانست بنویسد. من هم میتوانم بنویسم. او اس. کی. وای[6] بود و من فلیتوود مک![7]همیشه میتوانی داستایوفسکی را بخوانی، و جان فونته... باید کارای این بابا جان فونته را بخوانی. این بابا خیلی قرص و محکم است و از من بهتر مینویسد- تقریباً بهتر از من. شور انسانی این آدم به تنهائی از همۀ کسانی که به شعرخوانی من میآیند، بیشتر است. جان فونته رفیق من است از ناکجا، عاشقش هستم، شخصی جادوئی است. همۀ کارهایش جاودانهاند.
های تایمز: خودت را نویسندۀ اروتیک میدانی؟
بوکوفسکی: اروتیک! من دربارۀ همه چیز مینویسم. دلیل این که سکس در بسیاری از داستانهای من جا پیدا کرد این بود که وقتی در سن پنجاه سالگی دست از کار کردن در ادارۀ پست کشیدم، مجبور بودم پول در بیاورم. کاری که خودم دوست داشتم بکنم، نوشتن دربارۀ مسائل مورد علاقهام بود. دفتر همۀ این مجلههای پرنوگرافیک در خیابان ملرز بود و آنها مطالب من را در فری پرس خوانده بودند و شروع کردند به درخواست کردن که چیزی برایشان بفرستم. بنابراین کاری که باید میکردم این بود که یک داستان خوب مینوشتم، وسط کار مجبور بودم چند صحنۀ زمخت عملیات سکسی وارد کنم. به این ترتیب داستان را مینوشتم و در لحظۀ مناسب میگفتم؛ «بسیار خوب حالا وقتشه یه صحنۀ سکسی بیاد.» این کار را میکردم و داستان را ادامه میدادم. عالی میشد؛ داستان را پست میکردم و بلافاصله یک چک سیصد دلاری میرسید.
های تایم: اما خودت داستانهایت را اروتیک میدانی؟ فکر میکنی مردم با خواندنش تحریک شوند؟
بوکوفسکی: نمیدانم. بعضیها برایم نوشتهاند که بعضی از داستانهایم باعث میشود راست کنند. مخصوصا «دیو». حالا در این مورد که داستان مردی که به یک دختر کوچک تجاوز میکند، باعث میشود مردم راست کنند چیزی نمیدانم. شاید بسیاری از مردها میخواهند چنین کاری بکنند و فقط قانون و ترس مانعشان میشود. شاید این امر واقع که من لباسهای او را توصیف کردم و آرام ماجرا را تعریف، باعث به هیجان آمدن کسی شده باشد. اما خودم موقع نوشتن راست نکرده بودم.
های تایمز: در مورد هنری میلر چی میگوئی؟ به نظرت میلر یک نویسندۀ اروتیک است؟
بوکوفسکی: من هنری میلر را نمیتوانم بخوانم. او شروع کرد به صحبت از رئالیته اما بعد درونگرا شد، شروع کرد به صحبت کردن از چیزهای دیگر. یکی دو صفحه خوب، بعد جادۀ خاکی و ورود به مناطق آبستره. دیگر نمیتوانم نوشتههای او را بخوانم. احساس میکنم فریبم میدهد.
های تایمز: فریب؟ منظور؟
بوکوفسکی: او آنجا نمیماند. من میخواهم او در خیابان بماند نه در هوا.
های تایمز: پس نوشتۀ خوب نوشتهای است که در واقعیت بماند، در خیابان.
بوکوفسکی: من نگفتم باید این طور باشد؛ گفتم برای من این طور است. به همین خاطر سعی میکنم هر جا که باشم، در خیابانها بمانم؛ سعی میکنم در واقعیت بمانم. من فقط چیزها را شرح میدهم؛ تلاش برای توضیح دادن نمیکنم. دغدغهام فقط چیزهائی است که میدانم. چیزهائی که نمیدانم، فکرم را نمیگیرند. مثل ادارۀ پست؛ بچهها معمولاً میگفتند: «چیزی که ندونم لطمهای بهم نمیزنه. اگر زنم داره گائیده میشه، در صورتی که ندونم، یعنی گائیده نشده.» دانستههایم هم چیزهائیاند که میبینم. وقتی در تخت دراز میکشم و تلویزیون میبینم، همۀ چیزی که میدانم جانی کارسون[8] است: رئالیته!
فکر کنم به مردم خیابان نزدیکترم تا به مردم دیگر. و هر وقت مقام کسی کمی بالاتر برود، مهری بر پیشانیاش میخورد. به همین خاطر باید مواظب باشی، کارت را بکنی و فقط ساکت باشی. فریادهایت را روی کاغذ بکش اما نگذار زیاد دیده شوی. به این فکر کن: چه چیزی بین یک نفر آفرینشگر و کسی که به آفرینش گوش میسپارد، یک نوع جادو میآفریند؟ اغلب فکر میکنم جادو در کسی است که خود را از جمع منزوی میکند؛ نه تعمدی اما این انزوا باید پیش بیاید. وقتی آرتیست با توده قاطی میشود، تبدیل به توده میشود.
های تایمز: به همین دلیل بود که پارسال در جشنوارۀ بینالمللی شعر کاستلپورزیانو در ایتالیا شرکت نکردی؟ یکی از غایبین بزرگ آنجا بودی.
بوکوفسکی: من نرفتم چون یک ردیف شاعرهای آمریکائی آنجا بودند که دلم نمیخواست با آنها شعر بخوانم. در سانتا مونیکای کالیفرنیا هم با آنها نخواندم. حتا نمیخواهم با آنها در یک اتاق باشم. به این دلیل نرفتم؛ از همراه خوشم نمیآید. نمیخواهم اسم کسی را ببرم، اما اگر این که گفتی با گلولۀ شن بمبارانشان کردند، درست باشد؛ خوشحال میشوم. من هم وقتی آنها شعر میخوانند دلم میخواهد همین کار را بکنم. احساس میکنم دارم بالا میآورم و استفراغم را به طرف آنها پرت میکنم.
های تایمز: اما مردم آنجا دلشان میخواست شعرهای بوکوفسکی و گینزبرگ را بشنوند...
بوکوفسکی: نه، صبر کن یه لحظه، گیجمان نکن...
های تایم: بسیار خوب، اما آلن در ایتالیا، مثل خودت، الگوست.
بوکوفسکی: کی؟ آلن؟ [با کنایه] آلن خیلی خوب است، آلن خوب است، بله، همۀ آنها شاعرهای خوبیاند: گرگوری کورسو و دوست پسر گینزبرگ و جوآن بائز، تیموتی لیری، فرانک زاپا، باب دیلان... فرهنگ آمریکا خیلی خوب است. فرهنگ آمریکا... به نظر من کل این فرهنگ تأخیری طولانی دارد. مثل این است که یک بدن دمی دنبال خود بکشد و دم پشت سر بدن در خاک و خل کشیده شود.
های تایمز: نظرت دربارۀ فیلم بارفلای چیه؟
بوکوفسکی: من واقعا به بارفلای امید زیادی دارم، نه به این دلیل که من و باربت [شرودر] زمان زیادی را به خاطرش تقلا کردیم، بلکه به این دلیل که به نظر من یک عزیز خوشگل و خوب در آن داریم. اما چطور میخواهیم این را ثابت کنیم؟ خیلی دشوار است! میدانی الان چه اتفاقی میافتد، تورم، نرخ بهره ٢٠ درصد بالا رفته است... نفرت دارم که این را بگویم، اما من فکر میکنم که اگر بارفلای بطور صحیح اداره بشود، از «پرواز بر فراز آشیانۀ فاخته» بهتر میشود. واقعیتر بود چون دربارۀ دیوانهخانهای است که دیوانهخانه نیست و در بر روی زندانیانش قفل نیست.
های تایمز: بارفلای داستان دارد؟
بوکوفسکی: داستانی دارد؛ آن قدر رمق دارد که همه را در حالت پاپکورن خوردن نگه دارد. سرگرم کننده است. تلاش میکنم که چیزهائی که ٣٠ سال پیش اتفاق افتاده را با جلال و جبروت ضبط کنم. یک داستان اورژینال است. هیچ وقت چیزی در این باره ننوشتهام. داستان سه یا چهار شب در زندگی من است در سن ٢٤ سالگی و ٩٣ درصد ماجراها واقعاً اتفاق افتاده است.
های تایمز: بهترین تعریفی که یک خوانندۀ مذکر از تو میتواند بکند چیست؟ و بهترین تعریفی که یک خوانندۀ مؤنث میتواند بکند؟
بوکوفسکی: خوانندههای مؤنث همه به هم شبیهاند. وقتی شعرخوانی دارم جلو میآیند و میگویند «میخوام بهت بدم.» مردها این طور نمیگویند، «معرکهای شما!» بنابراین خوانندههای زن کمی بیشتر برایم هیجان دارند. فکر میکنم مردها بیشتر دوستم داشته باشند.
های تایمز: همیشه در کتابهایت از لذتهای جنسیات مینویسی، اما چیزی دربارۀ زنی که با شما عشقبازی میکند نمیدانیم...
بوکوفسکی: خوب، البته، با لذتهای خودم شروع میکنم؛ اگر چیزی باقی ماند، مال آنها. وقتی که ارضاء میشوم، کار تمام است. ده ثانیه، و تمام. بعضی وقتها تنها سه یا چهار ثانیه طول میکشد و هیچ وقت هم از پیشنوازی خبری نیست. همه ماجرا این است؛ تمام میکنم، میگذارم خارج شود که بتوانم تلویزیون تماشا کنم. کاری که من میکنم همین است.
های تایمز: و بعد جانی کارسون، پایان خوبی است؟
بوکوفسکی: جانی کارسون بعد از سکس؟ بعضی وقتها از سکسی که قبلش داشتی بهتر است، بعضی وقتها هم نیست. همۀ ما شبهای بد داشتیم.
های تایمز: نگران احساسات زنی که با تو عشقبازی میکند نیستی؟
بوکوفسکی: از مزخرفات آزادی جنسی حرف میزنی؟ بسیار خوب، بعضی وقتها سعی میکنم هر چه در توان دارم را انجام بدهم؛ مفصل، چوچوله را بلدم کجاست، همۀ این کارها را بلد هستم، میدانم، میدانم.
های تایمز: نگران اعتبارت نیستی؟
بوکوفسکی: به عنوان عشقباز برجسته؟ نه، اگر کارهای من را دوست نداشته باشند، میروند سراغ یک مرد دیگر، کاری که معمولاً میکنند. پیشنوازیها هم بماند برای همان مردها.
های تایمز: این درست است که بعد از چند سال مجردی شروع کردی به نوشتن زنها؟
بوکوفسکی: چند سال؟ باید ده دوازده سال از آخرین باری که سکس داشتم میگذشت. آدم نیاز دارد اسپرمهایش را بازتولید کند. یا شاید فکر کنم همیشه میدانستم که دردسر زنها از هر چیز دیگری بیشتر است.
های تایمز: اما ناچار شدی از این تجربه بگذری و شروع کنی دوباره به خوابیدن با زنها...
بوکوفسکی: چون فکر میکردم که نویسنده باشی و دوازده سال بیزن... خیلی چیزها میتوانی بنویسی، اما اگر فاقد نیمۀ دیگر نوع بشر باشی، بشر کامل نیستی، نمیدانی چه کوفتی از سر میگذرانی، درست؟ منظورم این است که به یک توازن نیاز داری. اگر میخواهی دربارۀ زنها بد بنویسی، باید اول با آنها زندگی کنی. پس برای این که بتوانم در نوشتههایم از آنها انتقاد کنم، با آنها زندگی میکنم.
فکر میکنی آن دوازده سالی که بدون سکس بودم، خیلی وحشتناک بود؟ داشتم خود را برای لشکری از زنها که در راه بودند آماده میکردم. شاید میدانستم که چنین اتفاقی خواهد افتاد. به تصمیم خودم نبود؛ ماجراهای زندگی فقط اتفاق میافتند. من تا سن بیست و سه سالگی کسی را نکرده بودم. الآن شصت و یک سال دارم و آخرین همخوابگیام سال پیش بود.
های تایمز: واقعاً؟ چرا؟
بوکوفسکی: بهم فرصت میدهد که توی میدان بیشتر ببرم. سکس برای من مثل یک ساندویچ کرۀ بادامزمینی است.
فکر میکنی وقتی مردم به سنی میرسند که دیگر سکس برایشان غیرممکن است، چه اتفاقی میافتد؟ این همه هیاهو دور و بر سکس چیست؟ همه چیز باید سکس باشد؟ نمیشود بدون فکر کردن به سکس، دوچرخه سواری کرد؟ اگر به سکس فکر نکنم، آدم نابکاریام؟ اگر پنجاه درصد از شبانهروز، شق نکرده باشم، طرز فکرم غلط است؟ مخالف گائیدن نیستم اما فکر میکنم برای این کار نباید بهای گزافی پرداخت.
مردم تصور میکنند که من با سکس عجین هستم. من میگایم، خوب هم میگایم و دربارۀ آن خوب مینویسم، اما به این معنی نیست که این کار خیلی اهمیت دارد. من زنهای بسیاری را گائیدهام، میگایم و مینوشم، مینوشم و میکنم و کشف میکنم، نوشیدن و سکس، چنان هم اهمیتی ندارد.
مردم میخواهند بیایند اینجا و میگویند: «آهای بوکوسکی، دارم میام مست کنیم، چند تا جنده هم باهام هستند.» علاقهای ندارم: «آهای، جندههاتو نمیخوام.» آنها فکر میکنند این کار مهم است. از نظر من نیست. من فقط چیزهای خوبی دربارۀ سکس مینویسم، اما به همین خوبی هم میتوانستم دربارۀ نیمرو کردن تخم مرغ بنویسم، کاری که نکردم.
های تایمز: از کتابی که دربارۀ کودکیات[9] مینویسی چه میتوانی بگوئی؟
بوکوفسکی: یک چهارمش تمام شده است؛ ویراستارم میگوید که این بهترین کاری است که تا به حال نوشتهام. اما تمام نشده است. داستان خوفناکی است، و نوشتن این کار سختتر از بقیۀ کارهاست. چون خیلی جدی است. سعی کردهام کمی بامزهاش کنم که ترس کودکیام را بپوشاند.
های تایمز: داستان خوفناک بود؟
بوکوفسکی: آه بله. فصل اچ. چرا؟ شده که با تسمه کتک خورده باشی، سه بار در هفته، از سن شش تا یازده سالگی؟ میتوانی مجموع همۀ این ضربهها را حساب کنی؟
های تایمز: پدرت میزد؟
بوکوفسکی: بله. اما میبینی که این کتکها تمرین خوبی برای ادبیاتم بوده است. کتک خوردن با تسمه به من چیزهائی آموخته است.
های تایمز: چه چیزی؟
بوکوفسکی: تایپ کردن را.
های تایمز: ارتباطشان چیست؟
بوکوفسکی: ارتباطشان این است که وقتی در زمان کافی و با شدت کافی ترا کتک بزنند گرایش پیدا میکنی به گفتن هر آن چه که در ذهن داری؛ به عبارت دیگر کتکها دوروئی را از تو دور میکنند. اگر بتوانی آن را پشت سر بگذاری، حاصل آن معمولاً خلوص است. کسی که در کودکی شدیداً تنبیه شود پس از طی این دوره میتواند بسیار قوی شود، بسیار خوب و یا هم زناکار، قاتل و یا هم کارش به دیوانهخانه بکشد و تمام مسیرهایش را گم کند. با این حساب، میبینی که پدرم یک آموزگار بزرگ ادبیات بود: او معنی درد را به من آموخت؛ درد بیسبب...
های تایمز: احیاناً به این دلیل در انزوا مینویسی و با مردم ارتباطی نداری؟ و اصلاً به همین دلیل است که مینویسی؟
بوکوفسکی: در واقع هیچ کس نمیداند چرا نویسنده شده است. من فقط میگویم که پدرم در زندگی به من درسی داد، جنبۀ واقعی زندگی و مردم را به من نشان داد. و این مردم زندهاند، هر روز این مردم را در حال رانندگی در شاهراهها میبینم
های تایمز: چه جور مردمی؟
بوکوفسکی: من در یک خط ثابت در اتوبان پشت سر کسی میرانم. با سرعت پنجاه مایل در ساعت میرود. دور و برش میچرخم. سعی میکنم از او سبقت بگیرم، او سرعتش را به شصت میرساند. من سرعتم را به شصت و پنج میرسانم و او پدال گاز را تا ته میفشارد. در نوع بشر چیزی هست بسیار حقیر، بسیار گزنده. من آن را از روی رانندگیشان در اتوبان میبینم. اگر کسی بخواهد از من سبقت بگیرد، سرعتم را کم میکنم و میگذارم برود. روی نوع بشر نمیشود حسابی کرد.
های تایمز: همیشه احساساتت به همین منوال بوده؟
بوکوفسکی: تغییری نکرده است. هیچ تغییری در آن ندیدهام. در یکی از شعرهایم مینویسم: «انسانیت را از ابتدا مالک نیستی.» دلیلی برای تغییر دادن این سطر بدست نیاوردهام.
های تایمز: تصور میکنم زیاد مطالعه کردهای...
بوکوفسکی: در سنین پانزده تا بیست و چهار سالگی باید یک کتابخانه کتاب خوانده باشم. شامم کتاب بود. پدرم همیشه ساعت هشت شب میگفت: «چراغها خاموش!» میخواست ما شبها زود بخوابیم و صبح زود بیدار بشویم و دنبال زندگی برویم و هر کاری که داریم را بخوبی انجام دهیم؛ فکری که کاملاً مزخرف است. اینها را میدانستم اما کتابها به مراتب از پدرم جالبتر بودند. در واقع نقطۀ مقابل پدرم بودند: کتابها روح داشتند، وسوسه داشتند. خلاصه وقتی پدرم میگفت «چراغها خاموش»، چراغ کوچکی را به رختخوابم میبردم، زیر پتو قرارش میدادم و مطالعه میکردم، آن زیر خفه بود و گرم، اما هر ورقی که میزدم برایم لذت بیشتری داشت، انگار که مخدرات؛ دوستانم زیر پتو سینکلر لویس و دوس پاسوس بودند. نمیدانی اینها چقدر برایم معنی داشتند؛ دوستان غریبهام بودند. آنها در حضور مردم ددمنش به آرامی چیزهائی به من میگفتند؛ انسانهای جادوئی بودند. و حالا وقتی که کارهای همانها را میخوانم به نظرم میآید که آنقدرها هم خوب نبودند.
های تایمز: هیچ وقت نویسندههای دیگر را میبینی؟
بوکوفسکی: چرا باید این کار را بکنم؟ چی داریم برای گفتن به هم؟ حرفی برای گفتن وجود ندارد. آن چه هست فقط کار است که باید انجام شود. صحبت کردن با نویسندههای دیگر به نوشیدن آب در وان شباهت دارد. هیچ وقت در وان آب مینوشی؟ معلوم است که نه. من در وان شراب مینوشم.
های تایمز: برای کسی از نویسندههای معاصر احترام قائل هستی؟
بوکوفسکی: یکی دو نفر هستند که بهتر است وقتی مست هستم آنها را نبینم. اکثریت آنها دربارۀ کارهایشان حرف میزنند. نمیگویند: «دیروز دست زنم شکست.» چیزهائی میگویند نظیر «دارم روی یک غزل کار میکنم.» یا «دارم میرم نیویورک.». حرفهایشان بازاری است.
های تایمز: کتابهایشان چطور؟
بوکوفسکی: من نه لباس پوشیدنشان را میپسندم نه کفشهایشان و نه کتابهایشان را. آهنگ صدایشان را دوست ندارم. بالا آوردنشان را پس از سه گیلاس مشروب، دوست ندارم. نویسندگان موجودات پستیاند. لولهکشها بهترند. فروشندههای ماشین دست دوم بهترند؛ همۀ اینها انسانتر از نویسندهجماعت هستند. نویسندهها فقط وقتی پشت ماشین تحریر مینشینند انساناند؛ پس از آن میتوانند خوب باشند یا حتا استثنائی. ماشین تحریر را از آنها بگیر، تبدیل میشوند به ابول یک چشم. [با تأکید] من نویسندهام.
های تایمز: با این حال دربارۀ خودت این طوری فکر نمیکنی.
بوکوفسکی: نه. کار در کارخانه مرا اهلی کرده است. من تا سن پنجاه سالگی نویسنده نشده بودم، بنابراین فرصت این را داشتم که در میدان دیگری از هستی هم زندگی کنم. زندگی کمکم کرد تا خود را نجات دهم – میتوانم از لغت معقول استفاده کنم؟ عادی؟ به شکلی لغت درستی به نظر نمیآید. منظورم این است که به من یقینی داده است... سادگی. بله سادگی لغتی بود که دنبالش میگشتم.
های تایمز: از چه موقع تغییرات در زندگیات پدید آمد؟ دورۀ ادارۀ پست و زنها کی به سر رسید؟
بوکوفسکی: چیزی به سر نرسید. کسانی بودند که نگران روحم بودند! میدانی، زمانی بود که مردم عادت داشتند من را در اتاق کوچکی پوشیده از قوطیهای آبجو ببینند که بلند میشوم به حمام میروم و استفراغ میکنم، بیرون میآیم، سیگاری آتش میزنم، آبجوی دیگری مینوشم... آنها فکر میکردند روح دارم!
های تایمز: و شرط میبندم با دیدن آن وضع ناگوار و بیمار تو کلی راضی میشدند. این تصوری است که مردم از هانک چیناسکی دارند.
بوکوفسکی: اما برای آنها روحی داشتم، روحی که برای خودم هم دارم. خیلی هم خوب، این را میفهمم. پسر کلهشقی بودم. الان نرم هستم، باحالم، لبخند میزنم. فقط میخواهم با زنی محجوب زندگی آرامی داشته باشم، با هم مشروب بنوشیم، تلویزیون تماشا کنیم، حرف بزنیم و قدم...
های تایمز: یعنی همۀ آن زنها دیگر در زندگیات نیستند؟
بوکوفسکی: من این را نمیگویم. اساساً من همیشه ابلهی وفادار بودم. نسبت به همۀ زنهائی که با من زندگی کردهاند، حتا یک جنده، حس ابلهانۀ وفاداری و درستکاری داشتم؛ و امیدوارم همه داشته باشند، چون این کار زندگی را آسانتر میکند.
های تایمز: به نظرت منشاء این وفاداری چیست؟
بوکوفسکی: به نظرم خیانت دیگران؛ زشتی آن. نمیخواهم اولین دروغگو باشم. من نمیدانم منشاء این حس چیست. من مذهبی ندارم. اگر به انتخاب خود آدم باشد، خوب بودن بهتر از هر چیز دیگر بودن است. مجبور نیستی مسیحی باشی؛ اجباری در کار نیست. خوب بودن مفهوم سادهای است. اگر من خوب باشم، احساسات دیگران بهتر میشود. از طرف دیگر، آدمهای شیطانصفتی که اصل هستند و در میدانهای دیگر میتازند را هم تحسین میکنم. اما مردم شیطانصفتی که دوست دارم آنهائی نیستند که به یک نفر خیانت میکنند بلکه آنهائیاند که خود را از باور نادانها میبرند و یک روال فکری تازه را در پیش میگیرند. بین دو تا آدمی که هم دیگر را میگایند و کسی که با یک مفهوم اصیل، جهانی را میگاید تفاوت وجود دارد. هر آدمی که مثل هیتلر قوی باشد قرنها مورد نفرت است، اما مردم دربارهاش حرف میزنند، فیلمها در موردش میسازند و خیلی دیرتر از نام کسانی که برای غلبه بر او تلاش کردند از وجدان بشریت پاک میشوند به این دلیل که رخنه کردن در کانون اخلاق درک عمومی، خایه میطلبد. به نظر من خوب است اگر بتوانی این کار را در مقیاس بزرگ بکنی. مقیاس بزرگ این است که بتوانی همۀ بشریت را افشا کنی و بکشی؛ اما دروغ گفتن به شخصی که با تو زندگی میکند، در این قیاس هیچ نیست چون این کار جگر نمیخواهد و جلوی شهامت و اصالتت را میگیرند.
های تایمز: قبلاً گفتی که مذهبی نیستی، اما در یک خانوادۀ کاتولیک بزرگ نشدی؟
بوکوفسکی: بله، و به تجمع کاتولیکها هم میرفتم، اما نه به خواست خودم... یک وقت که رو به موت بودم کشیشی آوردند تا مراسم مذهبی به جا بیاورد. گفت: «در درخواستت نوشتی کاتولیک هستی.» میدانی که وقت مرگ نمیتوانی حرف بزنی. گفتم: «پدر، فقط به خاطر این بود که نمیخواستم بابت لاادری بودن بازخواست بشوم. فقط به این خاطر نوشتم کاتولیک. دست خودم نبود. من در واقع کاتولیک نیستم، اعتقادی ندارم.» او روی من خم شد و گفت: «پسرم، یک بار کاتولیک، همیشه کاتولیک.» گفتم: «آه نه پدر، درست نیست! لطفا برو و بگذار بمیرم.»
های تایمز: از مرگ میترسی؟
بوکوفسکی: کی من؟ ابداً! یکی دو بار به مرگ خیلی نزدیک شدهام، از آن نمیترسم. نزدیک شدن تا آن حد، احساس خوبی داشت، نگرانی از رفتن به بهشت و جهنم نداری، فقط داری میروی که از دست هر جا که شده راحت بشوی. همه چیز در حال تغییر کردن است، آنها فیلم جدیدی را نمایش میدهند، پس هر چه باشد خوب است. وقتی ٣۵ ساله بودم در بیمارستان عمومی داشتند من را مرده اعلام میکردند. نمردم. از بیمارستان مرخص شدم. به من گفتند اگر یک مشروب دیگر بنوشم میمیرم. و اولین کاری که کردم رفتن به یک بار بود و نوشیدن یک آبجو. نه دو تا آبجو!
های تایمز: این یک جور بیاعتنائی به زندگی بود؟
بوکوفسکی: نه، یک جور بیاعتنائی به همۀ کسانی بود که به من دروغ گفته بودند. مرگ خوب است، در واقع خوب و بد ندارد. میدانی چه نامیده میشود، «طولانیترین سفر». زندگی با کسی که دوست نداری و با او باشی بدتر از مرگ است؛ هشت ساعت کار در جائی که از آن نفرت داری، بدتر از مرگ است.
های تایمز: شنیدهام که کتابهایت را در چند دانشگاه تدریس میکنند، از کتابهایت استفاده میکنند؛ شعرها و «همه کاره[10]» را. چه حسی داری؟
بوکوفسکی: احساس خوبی ندارم. معنیاش این است که به اندازۀ تدریس شدن بیخطری. اگر این طور میگویند فکر کنم بهتر باشد یک کم گاز را بیشتر بگیرم. نمیخواهم مردم به من برسند؛ بین خودم و آنها فاصلۀ زیادی میخواهم.
های تایمز: گاه گاهی میروی به دانشگاهها، و هر از گاهی یک شعرخوانی. معمولاً هر روز چه کار میکنی؟
بوکوفسکی: از خواب بیدار میشوم. میروم میدان اسبسواری، خسته بر میگردم، خستهتر از این که بتوانم تایپ کنم. بعد لیندا از فروشگاه بر میگردد و خسته است، همین جا مینشینیم. بعد من میگویم «خب باید یه چیزی بنوشیم!» بعد از شام او به حساب فروشگاهش میرسد، من میروم طبقۀ بالا، شروع میکنم به نوشتن، هر روز به همین منوال. اگر بپرسی هنوز نوشتههایم خوب هستند، بله، هنوز خوب هستند.
های تایمز: به نظر میآید که میدان اسبسواری تنها چیزی بود که در تبیینات از جهان از قلم افتاد.
بوکوفسکی: به بیان دیگر میگوئی که دیگر در خیابان نیستم و در میدان هستم، نگران روحم هستی؟ فکر میکنی چه چیزی تغییر کرده است؟ زندگی کردن در یک خانۀ بزرگ و داشتن یک ماشین خوب؟
های تایمز: به نظر من تغییر بزرگی است. همین که صبح از خواب بیدار بشوی و بدانی چطور باید اجاره خانه را بپردازی.
بوکوفسکی: چه فرقی میکند؟ کسی که این دغدغه را نداشته باشد، خاطرجمعیاش را به تجمل میبخشد؛ کسی که داشته باشد به داشتن دغدغهاش ادامه میدهد. اگر به چیزهائی که از سال ١٩٧٩ به این طرف نوشتهام برگردی و نگاهی بیندازی خواهی دید که موفق شدهام یا نه. حدس خودم این است که شدهام. اما شانس خوب من در این بوده است که وقایع زیادی اتفاق افتاد، خیلی دیر، و فکر کنم... اگر در سن شصت سالگی هنوز آن قدر عاقل نباشم که این را بدانم، خیلی کم میدانم. اگر کم بدانم، حقم است که موفق نشوم، باید دید. -------------------------------------------
-
[1] Quotes of A Dirty Old Man, Silvia Bizio, High Times; January 1982, pp. 33-36, 98, 100.
[2] Kerouac
جک کروآک (١٩٢٢ تا ١٩۶٩). نویسندۀ آمریکائی و از اعضای مؤثر نسل بیت و نویسندۀ «در جاده» یکی از آثار معروف این دسته از نویسندگان.
[3] Ham on Rye
توجه دارید که زمان انجام مصاحبه سال ١٩٨١، زمانی است که بوکوفسکی هنوز نوشتن این رمان را به پایان نرسانده است. پس از آن دو رمان دیگر از بوک منتشر شد به ترتیب «هالیوود» در سال ١٩٨٩ و «پلپ» در سال مرگش یعنی ١٩٩٤.
[4] Abbie Hoffman
ابوت هوارد هافمن(ابی) اکتیویست سیاسی-اجتماعی آمریکا و از مؤسسان حزب بینالمللی جوانان یا
Youth International Party[5] The Industrial Workers of the World
[6] S.K.Y
[7] Fleetwood Mac
[8] Johnny Carson
کمدین و مجری تلویزیونی آمریکا ١٩٢۵ تا ٢٠٠۵؛ برنامۀ «شو امشب با درخشش جانی کارسون» به مدت سی سال (١٩۶٢ تا ١٩٩٢) از تلویزیون آمریکا پخش می شد.
The Tonight Show Starring Johnny Carson[9] Ham on Rye
صحبت از این رمان بوکوفسکی است که همانطور که در آن برای اولین بار بوک کودکی خود را نوشته. این کتاب را در دست ترجمه دارم و فعلاً نام «سنگ روی یخ» را بر این پروژۀ ترجمه گذاشتهام.
[10] Factatum
برگردان خوبی از این رمان، به فارسی در سوئد چاپ شده است با تیتر «هزار بیشه»؛ عنوانی که من نمی پسندم.