مُحاکات
شعری از پگاه احمدی
شنیدن شعر با صدای شاعر
وَ لاجرم ، ما مانده ایم و مُحاکات !
میراث من نفس ات بود، بی آنکه لوح را بپوشانم
درون آینه سرد است
آخرین نفس ها را
کشیده باشم بر سینه ات ، بر لاله های گوش و گوشه های شب ات با همین دهان ِ سوراخم
وَ خواب ببینم که تکه تکه های " بلبل گوینده بر منابرِ قضبان " از اَلست ، ویران است
وَ گودترین جای سینه ام در تو خاک می ریزند ...
بیایی آنچنان که بیایی از هرگزاَت
و من بدانم آخرتی نیست و زجر ما تنها ، در شیار فرو می رود
بگریم آنچنان که بگریم وَ شب، دو چشم ام را از حلقه های آب ، بیرون بیاورد
وَ از خُدایت هم ، رمیده تر بروم
بیایی آنچنان که بیایی به آخرین جگرم
به گیجگاه ِ لیالی با نسیان و سیب
وَ لاجرم طوری ، که نکهتی از گوشه هات نیاید
اما خدای را
پس آن طلسم ِمومیایی دجّال فعل ِمُلحد شکل ،
زیر اقاقیای بی نفس ِما چه کرد که بی نفیرِ تو خون می رود ؟
ای کهرباترین !
گویی مجازت از کنار ِ تو زیباتر است
که من جنون ِ سال ِ پنجم ِ ضربان ام
اما خدای را !
از ما کدام ، هنوزنفس می کشد پُر از هوای شاهرگ ات مَرد ؟
که من در این خون – بس !
سیاهنامه تر از خود کسی نمی بینم .
چه شعر زیبایی
و چه قرائت شیوایی
لذت بردم
شب ام بارانی شد ...
و چه دردناک !