عزیز خواب است
ناتاشا محرم زاده
جوری داد زد « لونا...اااا» که تندی بلند شدم؛ انگشتِ پام خورد به گوشهی خانهی عروسکی و تیر کشید. محل نگذاشتم؛ از روویِ ناتاشا پریدم وکارتهایم را انداختم روویِ مقوای مِنچ. همه چیز قاطی پاتی شد. اصلن این لاله همهاش اینطوری است. تند تند از پلهها بالا میرفتم که گفتم یک دقیقه انگشتم را بمالم، دوباره داد زد : « لوناااااا» گفتم: «اوووووومدم!»
وقتی رسیدم، یک پایش را گذاشته بود روویِ صندلی و داشت ناخنهای پایش را لاک میزد. گوشی روویِ شانهاش بود. داشت با تلفن حرف میزد. نگاهم کرد، اما هیچی نگفت. ماندم بروم توو یا همانجا بمانم؟ بالاخره رفتم توو.
- اوهوی !!! مواظب باش!
راستش دیگر خیلی دیر شده بود. رفته بودم روویِ کاغذ کادوی زَر زَری. یواش پایم را برداشتم. چه افتضاحی! جای پاشنهی پای رفته بود توو. زیاد نه، فقط یک کم. هنوز پام توویِ هوا بود و داشتم به قلبها و ستارههای روویِ کاغذ کادو نگاه میکردم که لاله پرید طرفم، محکم زد روویِ سینهام که پرت شدم روویِ زمین. لبهایم کج و معوج شد. داشت بغضم میترکید که انگشتش را آورد جلوی چشمم: «زر زدن موقوف! حوصله ندارما.»
خیلی بیرحمی بود. نمیدانستم چهکار کنم. سر زبانم آمد بگویم: فکر میکنی چون خوشگلی هر کاری دلت خواست میتونی بکنی؟ حتا خواستم بگویم: برو گمشو توله سگ! اما نگفتم. خیلی تِه گلویم گریه داشتم. صدایم درنمیآمد.
کاغذ کادویش را برداشت وگذاشت روویِ تخت و پشت تلفن گفت: هیچی بابا، با این لونام. آرزو به دلم مونده یهوقت جای سالم راه بره، عدل باید پاشو بذاره... ولش کن کار دارم بذار یهوقت دیگه، باشه؟ من که دارم میام اونجا حرف میزنیم. OK?
بعد آمد طرف من دستش را انداخت دور گردنم و صورتم را چسباند روویِ شکمش. سفت بغلش کردم اما او حواسش پیش دوست پسرش بود. دستش را از گردنم برداشت و کشید روویِ موهایم: «برو روو تخت بشین تا بهت بگم خب؟» بعد دماغش را آنطور که دوست داشتم، عینَهو مامان برایم چین چینی کرد. دماغم را کشیدم بالا، رفتم پایم را کردم توویِ روو فرشیهای لاانگشتی و صورتیِ لاله. حواسم بود که پایم را روویِ روبانها و خرس قهو هایاَش نگذارم. برگشتم از پشت ببینم چهقدر دمپایی از پایم بیرون زده که لاله لاکش را دراز کرد سمت من؛ یعنی بِبَر بگذار سر جایش. من هم گذاشتم سرِ جایش. بعد رفتم روویِ تخت. آخ! تخت لاله اینقدر نرم است، اینقدر بامزه است؛ اصلن آنجور که مال من است نیست.آدم باید بتواند روویَش ده بار، بالا و پایین بپرد تا بفهمد چه مزهای دارد. لاله آنقدر ها هم بیرحم نیست. بعضی وقتها که حالش خوبَست و میگذارد به اتاقش بروم؛ میگذارد چند بار روویَش بپرم. بعضی وقتها چهار بار، بعضی وقتها هم شش بار.
حیف! اگر همان اول نترسیده بودم وگریهام را نمیخوردم، حالا دلش میسوخت و اجازه میداد روویِ تختْ بپرم. یعنی میگذاشت؟ میدانم که میگذاشت؛ اون اینطوری است. بعد با خودم گفتم: خب، گریه نکردم اما او که، به هر حال، دماغش را برایم چین چینی کرد. یکی از روفرشیها را از پایم در آوردم. گفتم اول یک پایم را بگذارم روویِ تخت، بعد آن یکی را، اینجوری حواسش نیست. تازه پشتش به من بود و نمیدید. داشت زیپ شلوارَکَش را باز میکرد.
وقتی رفت آن سرِ اتاق تا درِ کمد لباسها را باز کند با خودم گفتم: الان وقت خوبیست که آن یکی روفرشی را هم در بیاورم و دوتا پایم را بگذارم بالا. بعدش فقط باید بلند شوم و بپرم تا او بفهمد من دیگر پریدهام. تازه پایم را از روفرشی درمیآوردم که یکهو برگشت سمت من و گوشی را داد آن یکی دستش: «تاپ صورتی منو ندیدی؟»
یواشکی پایم را بردم توویِ روفرشی و سرم را محکم تکان دادم. یکدفعه بلند گفت: « لعنت به تو! بذار کارمو بکنم بیام دیگه. قطع میکنم ها! »
خیلی قشنگ گفت «لعنت به تو! » با خودم گفتم باطری ناتاشا که تمام شد پرتش میکنم روویِ تخت، میگویم: لعنت به تو! خیلی بامزه است.
داشت همهی لباسها را به هم میریخت. دلم برای مامان که باید همهی اینها را مرتب میکرد، سوخت. گفتم: «توو حمومه لاله. صبحی مامان با لباس کثیفها انداخت توو حموم.»
-از دست این مامان! چیکار به این اتاق داره؟ کثیف نبود که.... لعنت به تو! این زیپ چرا باز نمیشه؟
با دوست پسرش حرف میزد اما برگشته بود سمت من و نگاهم میکرد. چشمش به روفرشیها هم افتاد. دید پاهایم روویِ تختاَند، اما هیچی نگفت. شانس میآوردم، میتوانستم دوبار هم بپرم. همانجور گوشی روویِ کتفش بود و یک چشم به من یک چشم به زیپپ که باهاش ور میرفت. همانطوری خنده خنده گفت: « لازم نکرده خودم بلدم.»
بعد، یکجوری بِهِم اخم کرد که انگار صدبار دماغش را برایم چین چینی کرده باشد. دیگر مطمئن شده بودم میتوانم بپرم؛ و داشتم روویِ تخت بلند میشدم که یکهو گفت: «bye»
«بلند شو لونا! بلند شو! خیلی کار داریم. عزیز کجاست؟»
- سرِ جاشه.
_نخوابیده هنوز؟
- کی؟ عزیز؟ نه!
- چیکار میکنه؟
- به دیوار نگاه میکنه. دنبال چی میگردی؟
- سشوار رو ندیدی؟
- نه.
- برو اتاق مامان، لابد اونجاست.
دلم نمیآمد از جایم بلند شوم. خیلی برای رفتن روویِ تخت زحمت کشیده بودم. گفت: « با تو اَم برو ورش دار بیار. ببین اون تاپ من هم، اگه حمومه، بردار بیار.»
مجبور شدم تا سگی نشده، بلند شوم. داد زد: « رفتی؟»
روویِ پلهها بودم که گفتم: «آره دیگه.»
و دویدم، رفتم توویِ اتاق مامان. سشوار روویِ تخت افتاده بود. یعنی اول سیمَش را دیدم بعد خودش را. ملحفه را کنار زدم. آنجا بود. کنار دفترچهی تلفن بابا.
آمدم بیرون، تلویزیون روشن بود داشت فیلم سینمایی میداد. از این سیاه سفیدها. اما عزیز نگاه نمیکرد. اصلن نمیدانم چرا بابا همیشه برایش تلویزیون را روشن میگذارد، او که هیچوقت نگاه نمیکند، همینطور بیخود مینشیند آنجا. داشتم میرفتم روویِ پلهها که یاد تاپ صورتی افتادم، برگشتم، رفتم حمام. روو لباس کثیفها بود. برش داشتم جلوی آینه ایستادم، تاپ را گذاشتم روویِ شانهام، سشوار را گذاشتم لای پاهایم و تی شِرتم را کردم توویِ شلوارک آبیاَم.
داشتم میآمدم بیرون، دیدم دیگر وقتش است؛ یک ساعت تمام خودم را نگه داشته بودم تا یکجوری بیاید که صدا بدهد. خوشم میآید. تاپ را گذاشتم توویِ سبد لباس کثیف. سشوار را هم روویَش. رفتم، درِ دستشویی را برداشتم و نشستم. دوباره داد زد: «اومدی لونا؟»
من هم داد زدم: «دارم میااااام.»
لعنت به تو! اینهمه زحمت کشیدم آخرش صدایش را نشنیدم. به قول مامان: « این دختره که واسه آدم حواس نمیذاره.»
وقتی آمدم بیرون عزیز همانجور داشت به دیوار نگاه میکرد. بازیاَم گرفت. رفتم جلویش ایستادم؛.سشوار را گرفتم طرفش: «بنگ! بنگ!»
هیچ.
بعد گفتم زبانم را برایش در بیاورم؛ باز هم هیچ. انگشتم را تا تَه کردم توویِ دماغم .
مامان اگر بود خندهاَش را میخورد و میگفت: «کار خوبی نیست برایش شکلک در بیاورم.» میگفت: «دختر خوب اینکار را نمیکند.»
لاله ول کن نبود: «اووومدم بابا.»
- کجا بودی رفتی سشوار بخری؟
- یک ساعته دنبالش میگردم تو اینجا نشستی، هی به من دستور میدی دیگه.
- بدو بیا اینو محکم بگیر...
رفتم با دوتا دستم جا چسبی را محکم گرفتم. چسب را کشید و کند و چسباند روویِ کادو. خیلی دلم میخواست بدانم توویَش چیست. مثل کتاب نبود، مثل هیچّی نبود. این سرش را جمع کرد و برگرداند آنطرفَش. آخرش هم روبان را از بغل پایهی تخت برداشت و چسباند روویَش .خیلی
قشنگ شده بود. خیلی خوشگل بود.
داشتم میگفتم خیلی قشنگ است که دست کشید روویِ سرم و بلند شد. تندی رفتم روویِ تخت نشستم. یک کم محکمتر؛ یکذره رفتم توو. کِیف داشت اما زود آمد بالا.
هی اینوَر آنوَر میپرید و سشوار را گرفته بود روویِ موهای بلند فِرفِریاَش و هووو هووو صدا میداد.
گفتم: «اگه مامان زود بیاد؟»
گفت: «چی؟»
بلند داد زدم: «اگه مامان زود بیاد؟»
گفت: «خب بیاد. تو دهنتو وا نکن اون این بالا نمیآد.»
ته دلم گفتم: به من ربطی نداره ولی موهات خشک نمیشه، خیلی خیسه. به من چه.
گمانم خودش فهمید که خاموشش کرد. انگشتهایش را آنجوری که روویِ دکمههای اُرگ میزند روویِ رژ لبهایش کشید و یکی را برداشت. پریدم جلویش.
«نه لونا! حالا وقت ندارم.»
ماتیکَش را محکم کشید روویِ لب پایینیاَش. سرم را کج کردم و از توویِ آینه نگاهش کردم. لب پایینیاَش را مالید روویِ بالایی و خندید. آنوقت ماتیکش را گرفت طرف من و توویِ آینه خندید: «مال تو! آخرشه دیگه. برو واسه خودت صفا.»
فکر کنم چشمهایم اندازهی چشمهای عزیز گشاد شد.
پیچَش را چرخاندم. بد نبود. یعنی خیلی هم خوب بود. فکر کردم باید بگذارمَش توویِ جیبِ زیپدارِ پیشبندِ ناتاشا؛ اینجوری مامان نمیتوانست پیدایش کند. به زور خودم را بین لاله و میز توالت جا کردم و ماتیک را همانطوری کشیدم روویِ لب پایینیاَم و بعد بالایی را مالیدم روویِ پایینی؛ اما خیلی بیرون زد. دور لبم قرمز شد. لاله خندید: «برو کنار لونا، کار دارم.»
نرفتم. انگشتَش را گذاشت گوشهی پلکَش و با خط چشمَش آرام کشید دور چشمَش. میخواستم بروم آنوَر، روویِ تخت، اما ترسیدم تکان بخورم. اگر خط چشمَش پخش میشد که دیگر هیچی. خفهاَم میکرد. نفسم را قُوورت دادم و با اینکه یکهو روویِ دماغم شروع کرده بود به خاریدن؛ تکان نخوردم. تا دستش را آورد پایین، تندی خم شدم و از لای پایش در رفتم. یکهو برگشت طرف من. داشتم دماغم را میخاریدم.
- عزیز کجاست؟
- ای بابا! همونجاست دیگه.
درِ خطِ چشمش را پیچاند و آمد جلو. نمیدانستم آنجور که او میآید طرفم، بترسم یا نه. تندی ماتیک را کردم توویِ جیب شلوارکم. نشست جلو ی من، روویِ زمین و دوتا دستش را گذاشت روویِ شانهاَم: «می دونی کیفش کجاست؟»
گفتم: کیفِ کی؟ مال عزیز؟
- آره.
- خب توو مُشتِشِه دیگه.
- آفرین، توو مُشتشه. حالا بگو ببینم میتونی برش داری؟
به خال خوشگلِ روویِ رانِ پای لاله نگاه کردم.
سرم را آورد بالا. گفتم: «گناه داره لاله برا چی میخوای؟»
گفت : «پَسِش میدم.»
گفتم: « میفهمه، نمیشه.» و شلوارش را از گوشهی اتاق برداشتم، گذاشتم روویِ پاهایش. کِشِ سرش را از دور مُچَش باز کرد و موهای فرفریاش را محکم محکم کشید پشتِ سرش: «برو لونا قربونت برم. اگه بری میدَم دوستم واسه ناتاشا لباس نو بدوزه.»
گفتم: «نمیخوام. مامان یکی دوخت.» منتظر بودم بگوید میگذارم دهبار بِری روویِ تخت. اما گفت: «لازم دارم لونا. باید برم ونک، بعد برم مِهرشهر. مهرشهر میدونی کجاست؟ اونجا که یِه پلِ گُنده داره و اتوبوسها وا میستن بِهِش سلام میدن. خیلی دوره لونا؛ کیف رو بیار، یههو آژانس بگیرم زودتر برسم.»
گفتم: «فردا برو.»
یکدفعه اخم کرد و بلند شد. شلوار افتاد جلوی پاهام. همینطوری گوشهی روفرشی را گذاشتم روویِ شلوار و فشار دادم. نفهمید.
- آدم نیستی که تو. گفتم، بزرگ شدی. حرف میفهمی.
دستش را باز کرد جلوم: «ماتیکو بده من. خودم دادم، حالام میخوامِش.»
گفتم: «باشه میآرم. ولی میفهمه.»
چرخی زد و جینَش را برداشت و پوشید. زیپ شلوارش را کشید بالا و خم شد یک گلوله جوراب داد به من.
گفتم: «دیگه حموم نمیرَما. خودت ببر بنداز توو سبد.»
تاپ صورتی را از روویِ کامپیوتر برداشت و تاپ سفیدش را در آورد و من دیدم که بندهای ممه بندش را جوری کشید بالا که سفت سفت شد.
گفت: «اینو جای کیف بذار توو دستش، نمیفهمه. فکر میکنه کیفه.»
گفتم: «راست میگی؟»
گفت: «آره.»
با گلولهی جوراب راه افتادم. خیلی میترسیدم. به پشتم نگاه کردم. لاله دیگر مانتو اَش را پوشیده بود، کادویی را میگذاشت توویِ کیفَش. گفت: «دِ... برو دیگه.»
برگشتم. همانطور مهربان بود. گفتم: «باید بذاری روویِ تخت بپرم.»
گفت: «می ذارم.»
گفتم: «چند تا؟»
گفت: «شیش بار.»
گفتم: «اینکار سخته. دهبار.»
گفت: «تو برو، باشه.»
راهم را کشیدم آمدم پایین، جلوی عزیز. اول زبانم را برایش در آوردم. دیدم هیچکاری نمیکند. رفتم جلوتر، پتو را از روویِ پایش برداشتم و دستش را دیدم که روویِ پایش بود. همانطور که به چشمهایش نگاه میکردم، دستم را بردم روویِ کیف. میترسیدم یکهو با آن یکی دستش بپرد دستم را بگیرد و داد بزند دزد! دزد! اینطوری ناتاشا با خودش چه فکری میکرد؟ سرم را برگرداندم سمت اتاقم؛ ناتاشا افتاده بود روویِ زمین بغل خانه عروسکی اما سرش بهطرف من بود. فوری دستم را عقب کشیدم. بلند شدم. رفتم بَرَش داشتم. گذاشتم روویِ تختم و بوسش کردم گفتم: «الانه میام خب؟» و در را یواش بستم و دوباره آمدم جلوی عزیز. به مامان فکر کردم که میگوید: «دختر خوب اینکار رو نمیکنه.» و به بابا که بعضی شبها کنار عزیز میخوابد و جوریکه من ناتاشا را بغل میکنم؛ محکم بغلش میکند. به بالای پلهها نگاه کردم و بعد به چشمهای عزیز. اول فکر کردم انگار یک کم تکان خورده بود، اما بعد فهمیدم خیال کردهاَم. یکجوری شده بود که ترسیدم، نکند بفهمد. اما...
خیلی محکم گرفته بودش؛ هرچه سعی کردم انگشتهایش را باز نمیکرد. با خودم گفتم چهقدر دستهایش سردند! حتمن موقع رفتنی حسابی پتو را دورش بپیچم. گناه دارد؛ بهقول بابا: «توویِ این خانه که کس به کسی نیست.» بعد گوشهی کیف را گرفتم وکشیدم. هیچ؛ فقط یکذره. دوباره کشیدم. مجبور شدم با دست دیگرم انگشت شستَش را بکشم بالا. عزیز یک کم کج شد. شانهاَش را گرفتم و دوباره راستش کردم. دوباره آمدم سراغ کیف و کشیدمَش. بالاخره آمد. آمد توویِ دستم. تندی جوراب را گذاشتم لای انگشتهای عزیز و دویدم بالا. سرم را گرفتم بالا و کیف را گرفتم جلوی لاله.
زد به پشتم و کیف را گرفت؛ زیپش را کشید و پولها را در آورد. دهتا شمرد: «آفرین دختر خوب!» پنجتا گذاشت توویِ کیف خودش. پنجتا هم گذاشت همان توویِ کیف و پرتش کرد روویِ میز کامپیوتر. کیفش را انداخت رووی دوشش و دماغش را چین چینی کرد: «بدو! بپر روویِ تخت میخوام در رو قفل کنم.»
تند دمپاییهای لاله را از پام در آوردم وپریدم روو تخت. یک - دو - سه...آخ جان!
میپریدم. میخندیدم. لاله یک دست به کمر ایستاده بود و داشت به ساعتش نگاه میکرد. آنجوریکه او نگاه میکرد، داشت همهی مَزّهی پریدنم را خراب میکرد.
گفتم: «پنج!» و باز پریدم.
غُر زد: «زودتر لاله. به آژانس گفتم بیاد.»
گفتم: « شیش!» و باز پریدم.
چه کیفی داشت! گفتم: «هفت!» و لاله اُوفّی کرد و از اتاق رفت بیرون که دکمهی آیفون را برای آژانس بزند. خیلی ذوق کردم. میتوانستم یک عالمه بپرم. گفتم: «هشت! نه! ده! یازده...»
وای! هنوز نیامده بود. دوازده! سیزده! چهارده!... توویِ هوا بودم که لاله داد زد: «لونااااا!»
تندی دوتا دیگر پریدم. لاله آمد توویِ اتاق. گفتم: «ده.» و پریدم پایین، رفتم بیرون. لاله در را قفل کرد، لُپَم را کشید و تندی رفت: «بچه خوبی باش، خب؟» و در را محکم پشت سرش کوبید. به عزیز نگاه کردم؛ حتا پلک هم نزد. رفتم پیشَش کجَش کردم و سرش را گذاشتم روویِ بالش که بخوابد. انگارخیلی سردش بود. پتو را تا روویِ شانهاَش بالا کشیدم. اما نمیفهمید که باید چشمهایش را ببندد و بخوابد. رفتم چراغِ هال را خاموش کنم؛ دیدم میترسم. ناتاشا هم حتمن میترسید. رفتم توویِ اتاقم، ناتاشا را برداشتم؛ یک کم به عزیز نگاه کردم، یک کم به چراغ. دیدم اینجوری نمیشود. حالِ عزیز، هیچ خوب نیست. چراغ را خاموش کردم و با ناتاشا رفتیم زیرِ پتوی او. آنوقت دستم را گذاشتم روویِ ممهی عزیز و خوابیدم.