بهخاطرِ صِداتْ مهمونِ من
آتنا داداشی
مدام قطع و وصل میشود این تلفنِ لعنتی...
-الو الو، کجایی دقیقن؟!
سعی میکنم شمرده بگویم که پلههای مترو را پایین میروم.
بلندتر میگوید:
-الو، وایسا یهلحظه حرف بزنیم، نرو پایین که آنتن نداره، گفتی لباست چیه؟
پلهها را طی میکنم. توضیح میدهم که چه پوشیدهام. میانهی صحبتم مکالمه قطع میشود. همچنان ادامه میدهم؛ بیتوجه. چهقدر صدای این مرد را دوست دارم. میایستم در صف. بوویِ خوبی دارم. حس خوبی پیدا میکنم با این عطر.
آهسته گفت:
-خُب، شروع کن!
از روويِ كاناپه بلند میشوم، بند اول تاپم را آرام از گوشهی سرشانهام سُر میدهم پایین. چشم در چشمْ به من نگاه ميكند و بعد، بيهيچ حرفي - بيآنكه از من چشم بردارد - آرام دكمهی پیراهنش را باز کرد. شلوارم، آزاد در امتداد پاهايم به پايين لغزيد. پاي چپم را از توويِ شلوار بيرون میآورم، شلوارم را از پاي راست خلاص میکنم و آنرا روويِ صندلي کنار کاناپهی تکنفره میگذارم.
میگویم:
-نگاه نكن به من اینطور حریص!
میگوید :
-ميخوام ببينمت.
-نه، وقتيكه دارم لباسهامرو در میارم، نه.
نزديكش میروم. كنارههاي نرم بدنش را احساس ميكردم كه كمي مرطوب از عرق بود. صورتش را پيش آورد، لبهايش بهخاطر عادت بوسه، كمي از هم باز شده بودند. اما من نميخواستم ببوسمش، بيشتر ميخواستم مدتي طولاني نگاهش كنم؛ تا آنجا كه ممكن باشد طولاني.
چند قدم عقب آمدم.
-اينجا زيادي روشنه.
-نه، میخوام ببینمت. بذار باشه.
چشمانم را میبندم. میگویم:
-قبلش میتونی یه آهنگ برام بخونی؟
با تعجب سر تکان میدهد و میپرسد:
-چی؟
بند دوم تاپم را هم سُر میدهم پایین و بدون آنکه نگاهش کنم میگویم:
-هرچی، فقط بخون.
آرام نجوایش را شروع میکند و من دیگر نگاهش نمیکنم. كوچكترين جزیيات اين صحنه را با دقت حفظ ميكنم در سلولهایم. دوست ندارم با این مرد عجلهای داشته باشم. دلم ميخواهد با او در جريان يك عشقبازي كه در آن من نه تنها ميبايست كسي باشم كه خود را به دست لذت ميسپارد، بلكه كسي باشم كه شكاري فراري را زير نظر دارد و بايد كاملن مواظب باشد.
كمي از او فاصله میگیرم. نگاهم میکند. تک تکِ ذرات بدنش را حس میکنم که گرماي تماسم را ميخواست. حرص و اشتیاقش را که از چشمانش روویِ تنم میچرخید و بيصبري شهوتناكِ لبانش را احساس ميكردم. يك ثانيهي ديگر، دو ثانيه، و من به او چسبيدم.
خسته و عرق کرده روویِ تنم دراز کشید. به صورتش نگاه كردم، در این حالت با آن خیسی پیشانیاش اصلن شبیه صدایش نبود. هر چيزي پاياني دارد، اين هجوم زيبا هم پايان خودش را داشت. خسته و از پا درآمده کنارم خوابيد. بلند میشوم و اتاق را بیحس طی میکنم. درِ حمام را باز میکنم، صورتم، دستها و تمام بدنم را با آب سردِ فراوان میشویم. سرم را بلند میکنم و خودم را در آينه میبینم؛ صورتم ميخندد.
خوشحالم و شايد كاملن خوشبخت. خودم را پيروز احساس میکنم. برندهاَم. از تو بُردهام. می فهمی؟ از تو!
برمیگردم به اتاق.
باید سریعتر بروم.
میگوید:
-نپوش، اینقدر سریع نپوش. بمون. اونقدر عالی بود که میخوام بازم بمونی.
بیهیچ حرفی لباسم را میپوشم. نگاهش میکنم. مینشیند روویِ تخت. دوباره میگوید:
-اصلن بمون همینجا. فقط اینجا بمون. فقط با من. من تاحالا همچین تجربهای نداشتم.
با انگشتم گوشهی لبم را مرتب میکنم و میگویم که میدانم دارد اغراق میکند. سر تکان میدهد و میخواهد باور کنم که عالی بود. لبخند میزنم. جواب میدهم:
-چه خوب.
بلند شد و دوباره از پشتْ مرا بوسید. موهای تنم سیخ شد. روز خوبی میشد اگر زودتر تمامش میکردم.
*
تلفن لعنتی مدام قطع و وصل میشود...
-الو، الو... پولِ روویِ کاناپهرو چرا نگرفتی؟ الو، نرو از پلهها پایین، اونجا که آنتن نداره، وایسا کارت دارم...
پلهی بعدی را پایین میروم. قطع میشود دوباره. بیصدا میگویم: بهخاطر صِدات، مهمونِ من.
برای امروز دیگر به خانه میروم.
چهقدر صدای این مرد را دوست داشتم!
به نويسنده"خانوم داداشي"تبريك ميگم.
بسيار زيبا...
"بهخاطر صِدات، مهمونِ من."يك فنجان قهوه.
از ماه
امّا كسي صداي تو را درمي آورد ...
آتنای عزیزم دوستت دارم
ناهید
آتنا
ناشناس !!!
lol