این یک قصهی ساده است؛ یا نه!
داستانی از رضا کاظمی
-
1
اول صبح، مثل همهی اول صبحها منهای جمعههاش، نشستم پا کامپیوتر، رفتم توو یاهو - YAHOO ، چِکمِیلِ صبحگاهی کردم - بکنم. دیدم یک کفترْ غریبه - ایمیلِ ناشناس دارم. ترسیدم با خودم. شانس که نداشتم؛ یک چندباری همین ناشناسها ترتیبِ دستگاهَم را - دستگاهَم باشان گریپاچ - آبروغن قاتی کرده افتاده بود به پِرپِر - تِرتِر زدن، ویندوزش پریده، برام خرج بالا آورده بود - بودند. گفتم - پرسیدم از خودم: باز کنم؟ باز نکنم؟ باز کنم دردسرِ تازه نشود برام سرِ بُرجی دست و بالْ خالی؟ باز نکنم چه کنم با وُول وُولی که بهجانم - به آنجام انداخته که بدانم کی هست چی میخواهد بِم بگوید، و این مُزخرفات؟ رووش کلیک - Klick کردم. باز شد. با فینگیلیشِ خوشگلْ خوشرنگی نوشته بود خُزعبلاتش - در و وَریهاش را. بعد که خواندم، با خودم گفتم: چِرت میگوید؛ دارد گُهِ اِضاف آوردهاَش را میخورد. مگر امکان دارد - میشود - ممکن است؟ اصلن وصلههاش به « بهار » نمیچسبد - نمیچسبید. بِش مَحَل ندادم. کمی که گذشت دیدم هرچه منع میکنم - کردم خودم را از پذیرش - قبولِ حرفهاش، بیشتر حرصَم برداشت، فضولیم گُل کرد قُلُمبه شد، و وُول وُولَم راه افتاد بیچارهم کرد.
زدم روو Reply ، نوشتم: شما کی هستید، این حرفها یعنی چه؟ اصلن ربطتان به ما چی است؟ ربط دارید شما به ما - به من اصلن؟ بیشتر ننوشتم خوشخوشانَش بشود فکر کند کلکَش گرفته کلکَم را کنده است. Send را زدم. دیگر حالیِ باقی نامهها - ایمیلهام نشدم؛ بِهِشان دست هم نزدم، بازشان هم نکردم. خارخاری انداخته بود توو جانم بیپدر که نمیدانستم نمیفهمیدم یعنی چی، از کجا آب میخورند قد میکشند میآیند توو ذهنم میاُفتند به جانم میجَوَندَم. کامپیوتر را خاموش کرده پا شدم از جام - از پشت میز، رفتم بروم بیرون؛ بروم سرِ کار - اداره - شرکت. شرکتم آنوَرِ شهر بود؛ ماشینم هم تعمیرگاه - بیماشین هم بودم. دیدم دیر شده - کردهاَم. همهی وقتم به جُووریدنِ ذهن و خیالم گذشته، مشغولِ حرفها، چرندیاتِ آن کفترْ غریبه شده بود. رفتم بیرون. سرِ کوچه ماشینْ دربست گرفتم برا آنوَرِ شهر.
2
نوشته بود پسرِ همسایهشان است. از بچهگی با هم بزرگ شدهاَند. میخواستهاَش. قبلترها که من توو زندهگیِ بهار نبودهاَم، بهار هم توو زندهگیِ من؛ خواهان - خواستگارش بوده. بابا ننهاَش هم رفته بودهاَند براش به بابا ننهی بهار روو انداخته - خواستگاریش کرده بودهاَند. بهار نخواسته بوده. خواسته بوده درس بخواند، شوهر نرود. نوشته بود: شما پات را بکش عقب! من باش میخواهم - میخواهم خانوادهاَم را باز بفرستم خانهشان برا خواستگاری، عقد و نشان. شما مانع هستید برام. نوشته بود چند ماهی هم میشود که بهار را میبیند. میخواهدش. بهار هم او را. نوشته بود: یعنی شما اینها را نمیدانید؟ بِهِتان نگفته؟
بهار چیزی - حرفی از این یاروو نگفته نزده به میان نکشیده بود تا حال. اصلن نمیدانستم همْچی پسرِ همسایه - خواستگاری داشته - نداشته. اگر داشته، کی بوده؟ اگر نداشته هم، که هیچ. اصلن اگر داشته، داشته دیگر، چهکار کنم؟ نووشِ جانَش؛ بهمن چه ربط - مربوطی دارد؟ ولی حالا - حالا نمیدانم این کفتر غریبه از کجا پیداش شده، داشت حرفهای تُخمی - تَرَکی میزد، روو حرفهاش سَنَد هم می آورد - میخواست بیاورد. نوشته بود اگر میخواهم - باور ندارم، برام سند، مدرک هم بفرستد، ایمیل کند. نوشتم میخواهم، باور ندارم، بفرستد، ایمیل کند.
بهار را چند سالی میشد میخواستم، باش دوست، آشنا، مهربان بودم. او هم میخواستم. خانه یکی نبودیم، نشده، نمیخواستیم هم بشویم؛ اما هم را میخواستیم. درس میخواند هنوز. ادبیات. ویرِ خواندن، ادامه دادن، بالا بردنِ رُتبهی درس - مَشق - دانشگاش را داشت. مَنعی هم نبود - نداشت. باش شوخی که میاُفتادم میگفتم: بخوان. آنقدر بخوان تا دندانهات هم، نه، تا موهات هم بشود رنگِ دندانهات، بمانی روو دست مادرجان، تُرشی بیندازد بات. آی خوردن داد آن پنجاه شصت کیلو تُرشی! البتْ اینجاش را که میگفتم میباس جلو چشم نباشم. فرار. او هم خنده - عصبی، جیغْ دادْ فریاد میکرد سَرَم: خودت را ندیدهای بیچاره، از همین حالاش بوویِ تُرشی بادمجان - لیته میدهی. بعد، بینیش را با دو انگشت میگرفت و اَدا زنهای په بهماه را درمیآورد که عُقّ میزنند از بووی مردشان؛ و توو دماغی میگفت: پیف پیف، عقب بایست! خب منهم عقب بودم خودم دیگر؛ که میزدیم به خنده. خواستنی بود بهار، که پاشْ بودم، جایِ - سُراغِ دیگری نرفته - تا بود نمیرفتم. حالا این مردتیکهی نافهمْ از کجا پیداش شده آمده بود، نمیدانم.
3
از شرکت برگشته بودم - برگشتَم خانه - آپارتمانم. تنها زندهگانی میکردم. کَس و کاری برام نمانده بود. همهکَسَم شده بود بهار. دلخوش بودم بِش. یک آپارتمان نُقلی نَباتی داشتم که تووش مثلن برا خودم آدم بودم! از شرکت برگشتَم خانه. لباس درآورده، درنیاورده کامپیوتر را آتش کردم، استارت زدم. تا ویندوزش بالا بیاید تُندی رفتم یک دوشِ گربهشوری گرفتم؛ چای را هم بِهراه کردم - راه انداختم برگشتم آمدم اتاقَم نشستم پشت میز، وصل شدم اینترنت. از وقتی این یاروو پیداش شده آمده نشسته بود روو مُخَم توو خانه زندهگانیم همهجام؛ از کار - کاسبی - از همهچیم افتاده بودم. یک لحظه هم ذهنم - ذهنم اصلن آزاد نشده بود که بخشیش را هم بدهم به کار، کاسبی، همهچیم. دربستْ درگیرِ ایمیلهای این غریبه بود ذهنم - خودم. رفتم توو Mail Box دیدم باز هم آمده تخم گذاشته رفته. تخمَش را باز کردم. نوشته بود: دلیل - مدرک خواسته بودی، اینهم دلیل - مدرک. یک File فایلِ گُنده هم به ایمیلَش اِلساق - Attach کرده بود. دستم لرزه گرفت، نرفت برا باز کردنِ فایل. یکجوورهایی تن و بدنَم یخ - موور موور شد - شده بود. Download - بازَش کردم. تووش یک چندتایی نامهی عاشقانه - فدایت شوم بود. خواندمشان. ردُّ و بدلْ بینِ بهار و یارو پسرِ همسایهشان بود؛ که هرچه کردم - کرده بودم اسم و عکس و نشانی از خودش نداده، نفرستاده بود. باورم نمیآمد - نمیشد. اما نوشتهها پیشِ رووم بود. دیدنی بودم - شده بودم اگر کسی بود که میدیدم پشت کامپیوتر وقتِ خواندن بِدِه بستانهای عاشقانهیشان. گیج بودم. گیجواگیج. نمیدانستم باس چیکار کنم، چی بِش بگویم، بنویسم. اصلن خودم را هم نمیدانستم باید ناراحت - عصبی - خونخورده - سُرخ - رگ برآمده باشم یا بیخیال - غیرتْ یوخ - مَشَنگ؛ یا اصلن مسخرهش بگیرم بِش بخندم. خندیدم. بلند بلند. صدا خندهم توو اتاق چرخید برگشت بهخودم. خندههای برگشتی - مسخرهم را ریختم توو صفحهی ایمیل و Send کردم - فرستادم برا یاروو، بفهمد بداند احمق - گاگول خودش است و همه کَس و کارش.
یادم آمد چای - قووری را گذاشتهاَم روو کتری، و حالا دیگر میباس شده باشد قهوه. سیاه. سیاه هم شده بود وقتی دویدم طرف آشپزخانه، درَش را برداشتم دیدم. خالیش کردم توو سینک ظرفشویی، دوباره دَم گذاشتم؛ و تا دَم نیامده - تیار نشده از بالا سرش جُم نخوردم. به گلسرخهای روو قووری چشم دوخته حواسم پیشِ بهار بود. گیج واگیج - گُه گیجه بودم - گرفته بودم. با خودم گفتم - میگفتم یعنی اینطور کاری - اینطور بازیای با من کرده است بهار؟ بعد خودم گفتههام را پس میزدم میرفتم چند سال عقبتر و از شروع، شروع میکردم میآمدم جلو. چیزی یافت - پیدا نمیکردم تا این حرفها - نوشتهها - چرندیات یقینم شود. نمیشد هم. ولی گذشته را که میگذاشتم کنار و برمیگشتم به حال و ایمیلهای این یاروو و بهار، یقینم سُست، باورم شُل میشد، فکریم میکرد.
چای ریختم توو لیوان. لیوانِ چای بهدست رفتم توو اتاق. کامپیوتر را نتوانستم - نخواستم روشن ببینم اذیتْ آزارم بیشتر شود. خاموشش کردم. خانه هم نخواستم - نتوانستم بمانم. نماندم. چای را همانطور که لباس میپوشیدم خوردم. بعد، زدم از خانه بیرون برا پیاده گز کردن خیابانها، پیاده روها، و دیدن مردمی که تند تند راه میرفتند. تند تند خرید میکردند. تند تند به هم میرسیدند و حرفهاشان را هم تند تند به هم میزدند - میگفتند. از خانه زدم بیرون. در را پُشتَم بستم.
4
یک دو سه هفتهای ادامه داشت راه رفتنِ این یاروو کفتر غریبه روو اعصابم - مُخَم. توو دالانهای ذهنم هم میدوید و خط میکشید روو دیوارههاش. از این قضیه به بهار هیچ نگفتم - نمیگفتم، ظنّش - گمانش خطا نرود، خط نخورد. طرف هم هی مدرک نشانهی درست - صحیح میفرستاد. یکبار پرسیدم: اگر میگویی همسایهشان بودهای - هستی، آدرسش را بده بدانم راست یا دروغ گفتهای. زِرتی ایمیلَش آمد. تووش آدرس و شماره تماس خانهشان بود. صدای سووت کشیدن کلّهم شنیدنی بود. باس ضبط میکردم تا بعد به صِداش - به سووتش بخندم. محل کارش را پرسیدم اگر میداند بگوید. فِرتی زد که بهار درس میخواند، کار نمیرود. خب، چی باس فکر میکردم - میگفتم؟ هیچ. فقط میریختم توو خودم، خودم را غمْ غصه - دپرس میکردم. با بهار هم نمیشد - نمیتوانستم - نمیخواستم راجع بِش گپ بزنم؛ که کاش میزدم.
میانهم داشت سرد میشد باش. هربار که میدیدمَش کُشتیارِ خودم میشدم عادی - معمولی باشم - رفتار کنم. اما سختم بود. بازی کردن نمیدانستم. در عوض، دیدنهام را ازش کمتر کردم - کرده بودم. بهانهم هم، سرشلوغی - ازدحامِ کارهام، کارهای شرکت بود. هی زنگ - تلفن - تماس میگرفت که: چِت شده - چِت است؟ چرا خودت را قایم - قایم باشَک چرا درمیآوری با خودت - با من؟ با من بازی داری میکنی؟ حرفی بِش نمیزدم. میزدم خودم را به کوچه خاکیِ پَرت، پَرت میگفتم، هوا حرفهامان را عوض میکردم. میزدم به خنده، تفریح، اَلَکی خوشْبازی که یعنی هیچ نشده، همان ماهانم که بودم، عوض - تغییر هم نکردهاَم بهخُّدا بهعلی بهپیغمبر. او هم حتمی توو دلش میگفت: خر - الاغ - ملانصرالدین خودتی. میبینم چهطور قاتْ زدهای بم هیچ نمیگویی، مراعاتم میکنی مثلن.
از شرکت برمیگشتم یک ایمیل داشتم. صبح که میرفتم - میخواستم بروم، یک ایمیل. قشنگ - مَلَسْ روو اعصابم بود. حرفهاش هم داشت کم کم باورم میشد. یعنی باورم هم شد. یکجورهایی یقین - اطمینان که میگویند شد برام. هی از بهار مینوشت. هی نامه - ایمیلِ عاشقانه برام میفرستاد. هی ازش نشانه - علامتِ درست میداد. عکسِ بهار را خواسته بودم که اگر راست میگوید میبینَدَش برام بفرستد؛ نمیفرستاد - نفرستاد. بهانهش هم یکجوورهایی بهانهی درست بود. میگفت - مینوشت بهار نمیگذارد - دوست ندارد باش عکس - عکس بیندازم باش - ازش. پُربیراه نمیگفت. به عکسْ رووی خوش نشان نمیداد هیچوقت. میگفت: خودم هستم دیگر. بَسَت نیستم؟ چندتا بهار میخواهی داشته باشی مگر؟ جملهی حکیمانهش همین بود همیشه: چندتا بهار میخواهی داشته باشی مگر؟!
دیگر حرفهای این مَردَکْ داشت باورم میشد. یعنی باورم هم شد. خداییش کم آوردم پیش حرفها - دلیل - مدرکهاش. وقتی کم آوردم، زنگ زدم بهار را خواستم بیاید پیشم. خوشحال و سرْ دماغ آمد. گپ زدیم، چای خوردیم، شیطنت هم کردیم؛ بعد آرام آرام حرفهام را بُردم طرفِ - حوالیِ یاروو که مثلن پسر همسایهشان بود. حالا اصلن اسم طرف را هم نمیدانستم - نگفته بود - نمیگفت بِم. چراییش را هم نمیفهمیدم - نفهمیدم اصلن. حرفش را میان کشیدم که همچین کسی دارد - میشناسد؟ اگر دارد - میشناسد، چیکارهش است؟ وقتی شنید، چشمهاش گشاد شد. یکجوورهایی لرز هم افتاد به تنَش - جانَش. گفتم با خودم: ها ماهان، زدی توو خال، مُچَش را گرفتی، بدبختش - بدخت شدی رفت. ازم پرسید چرا میپرسم. گفتم: "همینطوری - الله بختکی پرید توو ذهنم بپرسم، حالا داری - میشناسیش؟" سبک سنگین کرد سؤالم را، جوابش را هم مزمزه، دورِ - توویِ دهان چرخاند داد بیرون: "ها، دارم - میشناسم. همسایهمان است - بوده است. نزدیک به سنّ تو سال دارد. اسمش هم اگر بخواهی مسعود است." کمی سکوت کرد، بعد با اَخم گفت: "تمام شد سؤالها - بازجوییهات یا هنوز ادامه دارد؟" آرام - معمولی با کمی هم تعجب گفتم: "سؤال بود بازجویی نبود. بله تمام شد." رفت توو لَک، بیرون هم نیامد تا وقتیکه برود. رفت. در را هم پشتش محکم بست. بههم ریختم.
5
آخرْبار بود که خواستم - صِداش زدم بیاید ببینمش - باش کار دارم. چند وقت میشد که دیگر نمیخواستم ببینمش. نمیدیدمش هم. بهانهای که بخواهم بِش بگویم - برایش بیاورم داشتم؛ اما دلْراضی نمیشدم هنوز. هنوز دلم کَنده نمیشد - نشده بود اَزَش، که بزنم توو پَرَش، کُرک و پَرَش را بریزم، پَرَش بدهم برود، دیگر هم پَس نیاید، نبینمَش.
آنروز عصر، بِش زنگ زدم بیاید میخواهم ببینمش. تعجبْ شد - شده بود صِداش از پشت گوشی وقتی شنید میخواهمَش که بیاید سُراغَم. تعجبِ صداش را کنار زد، بهانه آورد نمیتواند، دستش بندِ امتحانِ سختی است که اگر نتواند، اگر بِبُرَّد، بیفتد ازش، بدبخت - بیچاره میشود. جِدّ گفتم: "پاشو بیا کارَت دارم!" باز تووی صداش تعجب انداخت، و بعدِ سکوت - مکث - سبک سنگین کردنِ حرفم - جوابی را که میخواست - میباس بدهد؛ گفت نمیتواند بیاید. گفت حرفم را تلفنی بِش بگویم.
تلفنی بِش گفتم. هرچه بود - پیشآمد کرده بود، هرچه به ذهنم فکرم دهانم زبانم آمد، قاتیِ فحش و فضیحت کردم گفتم. تند و عصبی. تند مزاج هم بودم؛ قاتزده - درب و داغانِ اعصاب - بیکنترل؛ حالا بیا جمعش کن جوورَش کن بدوزش به هم. نه جمعش کردم نه جوورش، نه کووکش زدم. همهچی را از دَهَنیِ گوشی ریختم توو گوشیِ گوشی که روو گوشش چسبیده - مانده بود. شُستم رووفتم گذاشتمَش کنار. مَجال هم بش ندادم حرفی - پاسخی - دفاعی اگر داشت بزند - بدهد - بکند؛ و گوشی را کوباندم روو تلفن، که حتمی مثل بُمب صدا کرده بود.
رضا کاظمی
خرداد 89 - تهران