کوتاه
و عاشقانه...
بشود
یا نشود؟
محمد
محمدعلی
مگر
تو شاگرد منی؟ یا من الگوی زندهگی تواَم
که با احترام و حسرت نگاهَم میکنی؟ هر
روز بعدازظهر میآیی روویِ این پرچین که
چه بشود یا نشود؟ یکریزه جا، خودت را
جمع میکنی، هِی نگاه میکنی که چی به
من و خودت بگویی؟ تو که بالِ پرواز داری
برو جایی و چه میدانم، با "
گنجشکهای
روودخانهای "
تن
به آب بزن یا نزن ولی پرهای زیر بغلَت
را بِجوور و خوش باش.
جیکجیکَت
را بکن، لذت ببر...
اینهمه
پلک به هم نزن.
گردنَت
را کج نکن و نگاهِ ناامیدانه به آسمان
نینداز، یا بینداز...
نکند
میدانی که آسمان بییار، برای عاشقْ
قفسی سیاهست که دِقمرگَش میکند...
حرفَم
را گوش میکنی یا نه؟ در عالمِ شماها،
روزها و ساعتها، فقط یک لحظهست یا
یک قرن؟ قرنِ گنجشکی باشد یا نباشد، من
دیدهام که تو با آن گنجشکِ نَر، تنگِ هم
از لابهلای شاخ و برگ سپیدارهای بلندِ
بالادست روودخانه به لابهلای سپیدارهای
کوتاهِ اینطرفِ روودخانه پَر کشیدهاید
یا پَر نکشیدهاید، اما روویِ همین پرچین،
جلو چشم من عشقبازی کردهاید.
باز
هم دیدهام آن گنجشک نَر، دیگر نمیآید
سراغَت که پر بکشید یا نکشید و عشقبازی
بکنید یا نکنید، اما با هم باشید و جیکجیکِ
مستانهتان به آسمان برود، آشیانه بسازی
و تخم بگذاری...
او
حالا تنهات گذاشته و با آن یکی ماده میپرد،
یا نمیپرد، اما عشقبازی میکند.
از
پَرِشهای موجوارش پیداست که مثل تو
جوان و بچهسال نیست.
حتمن
نیست و من از نزدیک دیدهام، تو هم خوب
دانستهای که قادر نیستی مثل او به سرعت،
پرواز کنی و ناگاه روویِ شاخهی درختی
بنشینی و خود را لابهلای برگهایش چنان
پنهان کنی که دیده نشوی، یا دیده بشوی،
مهم نیست؛ اما بعد یکباره با قشقرق و
طنازی بیرون بپری و آن گنجشک نَر، سر به
دنبالت بگذارد.
حالا
دانستی که من اگر همهچیز را دیدهام یا
ندیدهام، اما همهی تابستان و سه ماه
تعطیلی بچهها، هر روز به تو فکر کردهام.
یادت
نیست یا حافظه نداری؟ من مطمئنم رفتهای
که با آن گنجشکِ پا به سن گذاشته، روویِ
درختهای کنار جاده یا هر ناکجایی، بنشینی
و بِهِش حالی کنی که در عالم گنجشکها
هم، دزدیدنِ عشقِ دیگری درست نیست و به
جفت خودت هم بگویی از تنها چیزی که
بیبهرهاَم تجربهی پروازهای موجوار
است و محکم نشستن در مقابل لرزشهای
هیجانی تو، یا خودم...
چپ
نگاه کنی، یا نگاه نکنی، دیگر فرق نمیکند،
این بهترین چیزیست که میتوانی بگویی
یا نگویی، اما بِهِش حالی کنی که میدانی.
خُب
منهم یک زنم.
مادهای
مثل تواَم.
تو
را شاگرد خودم نمیدانم.
همدرد
و همسطحِ خودم میدانم.
روزهایی
که با جفتَت روویِ همین بالکن و با دو
کبوتر طوقی و پاپَر بَلغوورِ ماش و ارزن
نوک میزدی، عطر علفها و سایهی کوتاهِ
بوتهی خیار و هندوانه غنیمتی بود.
نبود؟
سبزیِ شاخ و برگ این درخت گیلاس به لبهی
پرچین بالکن تن میکشید.
در
باد میلرزید و آرام آرام بزرگتر میشد.
یادم
هست که زیرش سایبانی برای مرغ و خروسهای
همسایه بود و هنوز هم هست...
آنروزها،
دست بزرگ و پُرمویی با بند ساعت نقرهای،
گاهی کاسهای آب یا نانِ خیسکرده یا
خیسنکرده، از این در یا آن پنجرهی کوچک
برای تو و کبوترها، روویِ بالکن میگذاشت.
گاهی
هم دو دست با هم بیرون میآمدند و بعد
سرانگشت یا مچِ هم را میگرفتند یا
نمیگرفتند، اما از شوق و همبستهگی،
یکباره ناپدید میشدند.
آن
دست باریک یادت مانده؟ در انگشتِ دوم دستِ
چپم حلقهی طلایی و نازکی بود.
هنوز
هم هست.
نگاه
کن...
افسوس
که حالا همهچیز بوویِ بیمهری و تشویش
میدهد.
ندهد
هم تفاوتی نمیکند.
چون
تو نمیدانی که در این حادثه چه کسی مقصر
است.
زیرکیِ
آن دزدِ عشق یا دل شیدای گنجشک نَر؟ یا
اشتباه خودت که چشم و گوش بسته عاشق یک
چُنین گنجشک بیعاطفهای شدی...
تو
دیگر حُجب و حیا و کمروویی را از چه کسی
به ارث بردهای؟ یا آموختهای؟ مگر غریزه
به تو حکم نمیکند؟ بیا روو راست باشیم،
آیا همهاش چشم و دلسیری یا کمروویی
بود؟ نه نبود؛ غرور بیجا یا بِهجا،
اطمینان بیجا.
بله،
این درستترست.
درحالیکه
میترسیدی او را از تو بگیرند یا از چنگت
درآورند، بهروویِ خودت نمیآوردی.
به
این دلخوش بودی که از رقیبَت جوانتری.
بیاعتنا
به تجربهاش اجازه دادی بیاید روویِ همین
پرچین بنشیند و بعد بپرد وسط بالکن و بعد
بپرد تووی اتاق من و دل خوش کند...
آنروز
یک کارگر نقاش اتاق ما را رنگ میزد.
وقتی
میخندید دندانهای طلاییاَش میافتاد
بیرون.
آن
مادهی پا به سن گذاشته که خودش را خواهر
نقاش معرفی کرده بود، من و صاحب آن بندِ
ساعت نقرهای را وَرانداز کرد.
بعد
با بینیِ گرفته از بوویِ رنگ، پرید تا راه
خروجی اتاق را پیدا کند.
یا
پرید که قد و بالای چابکَش را به رُخِ
ما بکشد.
آنوقت
شَتَکِ قلمموی نقاش که بیپروا، قربان
صدقهاَش میرفت، زیباترش کرد.
گنجشکِ
نر با دیدن رعنایی او به وجد آمد.
طوری
نگاه کرد که انگار از اول بالهای او
خطمخالی بوده و تا قیام قیامت هم سبز
خواهد ماند.
یادش
رفت که وقتی پووشپَرهاش نو بشود -
که
حالا فکر میکنم کم کم نو شده باشد -
پرها
به رنگ اولَش برمیگردند.
آنوقت
دلِ هرزهگردِ آن گنجشک نر را هم خواهد
زد و از چشمش میافتد.
راست
گفتهاند که جوانی سرمایهای است که فقط
جوانها قدرش را نمیدانند.
خُب
حالا تو بگو ببینم گنجشکها چند سال عمر
میکنند؟...
ای
وای!
چرا
از تیرک پاشدی؟ کجا!
کجا؟
خُب عیبی ندارد، همانجا بنشین.
خیلی
دوور نرو.
حالا
هم میبینمَت.
شاید
در این لحظه میخواهی اندوهی که بر ذهن
و دلَت سنگینی میکند پس بزنی و دوورَش
بریزی.
رنگ
سبز کشتزارهای اطرافَت را که تیره
شده، سبزتر از پیش ببینی.
چشم
بگردانی و در آنطرف افق، جفت خود را در
هرجا که هست پیدا کنی.
یا
نه، بپری و بنشینی روویِ سقف آن اتوبوسِ
مسافربری که از جادهی خاکی بالای کوه،
آرام آرام پایین میآید؟ بعد مثل موجوداتِ
دو پا بروی به شهر و شاید آنجا گنجشک نرِ
با وقار و با وفایی پیدا کنی؟ لابد حالا
زیبا و خوش چشم و ابروو هم نبود، نبود.
پسِ
گردنَش بلوطی، گونههایش سفید نبود،
نبود.
یا
هنوز دلبسته به آن گنجشک اول هستی؟
تجربهی اول...
نه،
چرا نه؟ آخر تو مثل من نیستی که تووش و
توانَت را در این چشم انتظاریِ یکساله
از دست داده باشی.
دو
ماه که چیزی نیست.
من
در دو ماه اول حتا سرِ سوزنی تشویش نداشتم
ولی تو...
ما
با هم فرق میکنیم؟ عمر تو کوتاه است؟
میفهمم خُب باشد باز هم بپر روویِ تیرک
جلو پنجرهام بنشین و تجدید خاطره کن.
سرِ
قرار همیشهگی.
محلِ
تَنْ زدنهای اولیه و چه بیتجربه بودی
تو!
هرچه
طراوت و شادابی داشتی گذاشتی در طبق اخلاص
و گفتی بفرمایید میل کنید حضرت آقا!
یا
نگفتی بفرمایید.
اما
او نشست و هرچه در سفره داشتی تا ته خورد
و بعد مثل همهی حسابدارهای حسابگر
همین که دید دیگر چیز تازهای در بساط
نیست، مخصوصن آروغِ پُرصدایی زد.
دید
میتواند از پای سفره برخیزد و برخاست.
برای
همین یکباره همه چیز تیره و تار و ملالآور
شد.
راستش
را بخواهی، من و تو عُرضهی هیچکاری را
نداریم الا مُردن.
البته
من در این باره بیدست و پا نیستم.
رفتهام
شیشهای پُر از آن چیزی که مردم با تجویز
دکترها، گاهی دانهدانه میخورند تا با
اعصاب راحت بخوابند، خریدهام.
نگاه
کن.
صدتاش
توویِ مشتم جا میگیرد.
این
خِش خِش، صدای روویِ هم غلتیدن دایرههای
گچی و سفید است که حالا میریزم توویِ
لیوان آب...
زندهگی
با همهی بدیهایش چیز خوبی بود که فقط
به من روویِ خوش نشان نداد.
تو
پدر و مادر داشتهای؟ اگر روزی روویِ
شاخهی درختی ببینی میشناسیشان؟ من
هم مثل تواَم.
یا
تو مثل منی.
تنها
و دردمندی.
سرخورده
از شهر و حالا هم روستا.
فقط
به امید داشتن صلاحیت تدریس و سر و کلّه
زدن با بچهها زنده ماندهای؟...
چرا
ما به خطرهایی که بیخِ گوشمان است
بیتوجهایم؟ خطرهای بزرگ بیرون از
مدرسهی شبانهروزی بود.
اینجا،
آنجا.
در
شهرهای بزرگ است که ما بین مردم پرورش
پیدا میکنیم.
یا
پرورش مییابیم.
این
حسابدارِ حسابگر از من بزرگتر است.
خوشتیپتر
هم هست.
من
انتظار نداشتم مرا بخواهد و گوشه چشمی به
ما کند.
خودش
پا پیش گذاشت.
من
هم گفتم باشد.
خوب
من حالا چهکار باید بکنم با یک عهدشکنِ
بیوفا؟...
مراقب
باش.
آهای
مراقب باش.
دارم
از پنجره میبینم که آن پسر شیطانِ کلاس
پنجم با تیر وکمانَش میآید زیر بالکن.
تو
را دیده یا ندیده؟ بهنظرم دیده باشد.
حالا
دید.
میشناسمَش.
تیرش
خطا نمیرود.
حالاست
که سنگی از جیب شلوارش یا از زمین بردارد،
وسط چلهی کمانَش بگذارد و کمرِ دو شاخهی
دستساز یا خداسازش را محکم بگیرد، و سنگ
و لاستیک را آنقدر بکشد، جلو و عقب کند
تا میزانِ شکم و سینهی تو بشود.
همهشان
بعد از کلاس عصر، یکی دو ساعتی در کوچهها،
کنار مسجد، ساحل روودخانه بازی میکنند.
یا
نه، میروند سرِ مزرعه، یا کنار دست پدر
مادرشان کار میکنند.
این
یکی پدر ندارد؛ اما شاگرد زبر و زرنگی
است.
دیروز
پای تخته سیاه، انشایی خواند از دختری
نیمه روستایی نیمه شهری که از آب و باد و
خاک باردار شده بود.
بچهای
بیسر یا هفتسر زاییده بود.
آنقدر
جلو بچهها زار زدم که نگو.
بچهها
هم، دختر و پسر، انگار که به عزا آمدهاند
مثل ابر بهاری گریه میکردند.
طفلک
آمد بالاسرم.
به
پهنای صورتَش اشک ریخته بود.
گفت
که عمویش توویِ پاسگاه ژاندارمری کار
میکند و در شهر دوست و رفیق زیاد دارد.
نگاهش
نکردم.
از
همهی مردها متنفر بودم...
اوهوی
با تواَم!
خطر
را زیر دُمَت احساس نمیکنی؟ یا احساس
میکنی و خودت را زدهای به بیقیدی؟
غریزه به تو حکم میکند بپری و به پرواز
درآیی.
اینرا
در خم شدن پاها، از به چپ و راست گرداندن
سر و گردن، از لرزش بالها میبینم و
میفهمم که داری مقامت میکنی.
از
خود میپرسی بپری یا نپری که چه بشود یا
نشود؟ نه کس و کاری داری که بِهِش دل ببندی
و نه شوق و دلبستهگی به یک عشق تازه...
واقعن
هیچ؟ واقعن همهچیز این زندهگی پوچ
است؟ خوب اگر به حکم غریزه نمیپری، تو
دیگر یک گنجشک عادی نیستی.
رفیق
و همراهِ همهی آدمهای از دنیا بریدهای
و کاملن میفهمی چه میگویم.
دوور
از چشم تو، همهی قرصها را ریختهام
توویِ لیوان و دارم به همَش میزنم.
نخوردهام
ولی میدانم خیلی خیلی تلخ است...
این
اتوبوس هنوز از جادهی موازی روودخانه
میآید پایین.
خیلی
وقت است دارد میآید پایین و نمیرسد.
نگاه
کن چه گرد و خاکی راه انداخته؟ چه شوور و
ولولهای در جاده برپا کرده!
اما
به درک اَسفَلالسّافلین!
دیگر
مهم نیست چه کسی را با خود میآورد یا چه
کسی در آن نیست.
من
که دیگر به قول مردها "مواجب"
لازم
ندارم تا نگران آمدن آن حسابدارِ حسابگر
باشم.
یا
دیگر فرق نمیکند عقد دایم باشد یا موقت.
کاری
است که شده.
خوب
کردی آمدی جلو چشمَم نشستی.
تو
احساس میکنی، جفتَت همین نزدیکیهاست
و دنبال بهانه است تا برگردد؟ من که اینطور
فکر نمیکنم...
آهای
گنجشک از نیمهراهِ دو دلی برگرد و پرواز
کن.
بالهایت
را تکان بده.
تکان
دادی؟ یعنی نه.
قدرت
پرواز نداری؟ حتا نمیتوانی بیایی پیش
من؟ یکی دو متری بیشتر راه نیست.
پاشو
بیا روویِ دستم بنشین و خودت را آرام بنداز
روویِ متکا.
نیایی
سقوط میکنی.
بعد
تکه گوشتی میشوی که لای خاک کوچههای
این روستای خوابزده، میغلتی و نمیدانی
چرا سینهات بالا و پایین میرود.
یا
میدانی و دیگر کاری از دستَت برنمیآید.
پلکهایت
ناخواسته باز و بسته میشوند بعد در رؤیا،
گنجشک نر را میبینی که هراسان و پُرتشویش،
با سر و روویی خاکآلود میآید بالاسرت
و جیک جیک میکند.
یا
نه، دورت میگردد که به طریقی نجاتَت
بدهد.
چه
آرزوهایی!
چه
انتظارهایی داریم ما از روزگار؟ چند ثانیه
شد، چند قرن؟ پشت سرت را نگاه کن.
اتوبوس
جلو مدرسهی روستا ترمز کرد.
خدای
من او هم پیاده شد.
بگذار
ببینم، آن ماده گنجشک، آنجا افتادهی
توو دل برو، باهاش هست یا نه.
نیست.
نیست.
باشد
یا نباشد، بیا در و پنجرهها را ببندیم
تا فکر کند نیستیم.
یا
هستیم و مایل نیستیم کسی را ببینیم.
او
تنهاست و نمیدانم چرا مردم دورش را
گرفتهاند؟ رییس پاسگاه با جیپ و جعبهی
شیرینی آمده به استقبالَش.
آن
چمدانِ بندچرمیِ قهوهای، قفس طوقی و
پاپَر...
هیچکس،
حتا آن محصل کلاس پنجمی که به راز خانم
معلمَش پی بُرد تو را نمیبیند.
همه
دور او هستند.
همراهَش
میآیند و میخندند.
خوشحالاَند
که برگشته.
در
ماههایی که او پیش من نبود، اینهمه
آدم حتا یکیشان، نه زن، نه مرد نیامده
به من سرکوفت بزند که چرا بیعُرضه بودم.
گنجشک!
صدایم
را میشنوی؟ او آمده تا همراهِ کدخدا
و رییس پاسگاه از پلههای این تک اتاقِ
روویِ انبار بیاید بالا.
چرا
رییس پاسگاه میرود؟ خداحافظی میکند
که برود.
کاش
این حسابدار آنقدر مردمدار باشد که
نگذارد رییس پاسگاه سوار جیپاَش بشود
و برود.
برود
هم رفته است.
اسب
کدخدا که هست.
بیمارستان
شهر که هست.
من
دیگر دوست ندارم بمیرم آهای...
خوشحالم که چنین اثر زیبایی را از استادم خواندم بعد از مدت ها بیخبری