آنچه خلاء همیشه میخواهد پُرکند، اما میترسد دیده شود
علی زوار کعبه
7:30 صبح
نگین از خواب برخاسته و مقابل آینهی رووشوویی ایستاده است: صورت بچهگانهای دارد که با تبخالی بزرگ، بیمار و کثیف بهچشم میآید. نگین روویِ تبخال دست میکشد، زل میشود به آینه و میپرسد: "چرا؟"
آرایش میکند و از خانه میزند بیرون.
8 صبح
وارد بقالی سر خیابان میشود و از یخچال، شیر و از قفسهها، کیک برمیدارد. وقتی برمیگردد که مقابل پیشخوانِ مغازه بایستد، مردی جوان که به لحاظ سر و شکل، چیزی در حد هنرپیشههای صفحهی اول مجلات Life Style است، راه را برایش بازمیکند.
- Ladies first
نگین، سر به زیر میاندازد، دست روویِ لبهاش میگذارد و تشکر میکند. آنوقت، سرِ صداهایی که توویِ سرش چیزهایی میگویند، فریادمیکشد: "خفهشید!"
او از چهارسال پیش به اینور که تجربهای تلخ دربارهی شاهزادههای سفیداسب بهدست آورد، به این صداها با پاسخی قاطع میگوید: "خفهشید!"
بقال پول را از نگین میگیرد و دخلاش را باز میکند.
- یه کیک دیگه بردار.
- بله؟
- پول خرد ندارم. یهکیک دیگه بردار یا آدامس، هرچی...
نگین مکثی میکند و نفس عمیقی میکشد.
- ولی من فقط همین یه کیک رو با همین یه شیر میخوام.
بقال، با قیافهای عبوس نگاه میکند.
مرد جوان میگوید:
- من پول خرد دارم، اجازه بدید
و دست توویِ کیف پولاش میکند و سه سکهی پنجاه تومنی میاندازد روویِ سنگِ پیشخوان.
نگین میخواهد، همین حالا، زمین دهان باز کند یا او به شکلی، آب شود و فروو برود توویِ کف سنگی مغازه. اما، دوباره "خفهشید"ها به کمکاش میآیند: دست دراز میکند و سه سکه را از روویِ پیشخوان برمیدارد.
11 صبح
نگین و همکارش، سحر، پشت میزشان نشستهاند. محل کار این دو، توویِ سالنِ شرکت و رووبهروویِ در ورودی است. سحر مشغول تایپ کردن است و نگین با تلفن صحبت میکند. پشت خطی، هومن است. نگین، یکبار دربارهی او به سحر گفت: "دوستاش ندارم. یعنی عاشقاش نیستم. فقط برای سرگرمی. آره. سرگرمام میکنه." اما حالا، صدایش بهقدری ضعیف میآید که حتا سحر، چیزی از حرفهای او نمیشنود.
نگین، گوشی را سرِ جایش میگذارد. سالن را صدای شستیهای صفحهکلید برداشته است: تقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتق تقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتقتق...
نگین میگوید: "بهخدا شرط میبندم فقط تو از پساش برمیآی.
سحر دست از تایپ کردن برمیدارد: "از پس کی؟"
- هومن.
سحر تایپ میکند: "دوباره چی شده؟"
نگین میگوید: "هیچچی. دانشمند بازیش گل کرده بود." و دست توویِ کیف میکند و دفترچه یادداشتی درمیآورد.
- میشه چیزی که دیروز گفتی دوباره تکرار کنی؟
سحر دست از تایپکردن میکشد: "من دیروز هزارتا چیز گفتم؛ نگین." و روو میکند به او: "اِ تبخال زدی؟"
"هزارتا!!؟" و دست، روویِ تبخالاش میگذارد: "آره. اونیکه راجع به زنها و مردها بود."
سحر، پروندهای را که مشغول تایپکردناش بود، Saveمیکند.
- میخوای چیکار؟
- میخوام یادداشت کنم.
سحر با لحن کِشداری میگوید: دست وَردار.
"خیلهخب حفظش میکنم." و دفترچه را میاندازد توویِ کیف.
- برای چی؟
- میخوام یهچیزی به هومن بگم.
سحر، انگشتانش را از رووی صفحهکلید برمیدارد: "اوووف. بچهای مگه؟"
نگین بُغ میکند و سر به زیر میاندازد. سحر، به متنی که مشغول تایپ کردناش بود، نگاه میکند. یکی دو سطری تایپ میکند و بعد میگوید: "خیلهخب... منش مسلط بر پدیدارهای فرهنگی در راستای توجیه نابرابری زنان و مردان شکل گرفته و باید با آن مبارزه کرد."
نگین چند کلمهای را از دو جملهی سحر مَزمَزِه میکند: "منش" ، "توجیه" و "مردان."
سحر میگوید: "و دقیقن به همین دلیل، اینجور جملهها رو نباید حفظ کرد یا نوشت. باید حساش کرد؛ نگین. درست مثل یه سرباز که تفنگش رو لمس میکنه."
1 ظهر
نگین به اتاق مدیرعامل میرود و سفارش غذا میگیرد. بعد به آتلیه میرود و از دو مهندس جوان همین سوال را میپرسد: "ناهار میخورید؟ دارم زنگ میزنم، ها."
روزی، شرکت شلوغتر از این حرفها بود. حالا فقط «مهندس زرین» هست و «مهندس ریاضی». هر دو جواناند و مجرد. نگین، نگران اوضاع شرکت است. همین حالا که توویِ آتلیه ایستاده، «خانم بازآور» و «لیلی» را میبیند که برای پیداکردن اینکار کلی سگدو زده بودند. اما چه میشود کرد؟ هنوز، مهندس ریاضی هست که یکجورهایی جای خالی بقیه را پر میکند. بهنظر نگین، مهندسریاضی پسر مهربان و مؤدبی میآید؛ اما بیشتر از این، چیزی بهذهناش نمیرسد.
هر دو مهندس، لحظهای سر بلند میکنند و میگویند: "نه."
نگین پشت میز کارش برمیگردد و برای خودش، سحر و مدیرعامل، سفارش غذا میدهد.
سحر میگوید: "اگه ساعت 3 اومدن گفتن: غذا؛ مِنو رو بده دستشون، خودشون زنگ بزنن."
بعد، اضافه میکند: "اینا رَسمن فکر کردن تو مادرشونی."
3 ظهر
نگین، اتفاقی را که صبح برایش افتاده، با ذکر جزییات برای سحر تعریف میکند:
- نشستم توو تاکسی. میخواستم بشینم جلو، یعنی در رو هم باز کردم، ولی یه زنی پرید و جای من نشست. 30-35ساله بود، فکر کنم با شوهرش دعوا کرده بود. بهنظرم گریهکرده بود. خلاصه؛ مجبورشدم بشینم عقب. یه پسره هم که فکرکنم دبیرستانی بود، نشست کنارم. یعنی کیف و کتاب مدرسه داشت. میدونی خیلی بچه بود و خیلیام تخس. یه کم که گذشت پاش رو مالید به پام. کشیدم کنار. بعد با آرنجاش شروع کرد به اذیتکردنام.
سحر میپرسد: تو چی کار کردی؟
- اگه یه چیزی بگم عصبانی نمیشی؟
- تا نگی نمیتونم بگم.
- اولاش عصبانیشدم، بعدش دلام براش سوخت. آخرشام هیچ کاری نکردم.
- چرا؟ ترسیدی؟
- نه. راستاش... نمیدونم. میخواستم سرش داد بکشم ولی، ولی، خوشمام میاومد.
بعد مکث میکند و میپرسد: عصبانی شدی؟
- خوشات میاومد؟ نمیفهمام.
مهندس ریاضی، وارد سالون میشود.
- ببخشید، میشه زنگ بزنید، دو تا غذا برای من و مهندس زرین بیارن؟
سحر، دست نگین را محکم فشار میدهد.
- نه.
مهندسریاضی دستی به ریش دو روزهاش میکشد: "باشه." و به آتلیه برمیگردد.
3:05 ظهر
نگین به سحر نگاه میکند و لبخند میزند، انگار تازه متوجه حرفهای هفتهی گذشتهاش شده است: "ما باید زبان خودمون رو پیدا کنیم. این زبانی که الان هست بیش از اندازه مردونهس. مثلن چرا «خالهزنک» و نه «داییمردک؟" تا جاییکه من میبینم، این مردان که چُغُلی میکنن و زیرآب بقیه رو میزنن. ما باید یاد بگیریم که بتونیم بگیم "نه."
3:10 ظهر
مهندس زرین به سالن میآید. مقابل میز منشی میایستد و به نگین میگوید: "زنگ بزن برای ما ناهار بیارن!"
نگین، کشوی میزش را باز میکند و پوشهای دستِ مهندس میدهد: "این منوی همهی رستورانهاست. خط نُه رو توو آتلیه فشار بدین، به هر کدوماش خواستین زنگ بزنین."
"یعنی چی؟" مهندس زرین صداش را میبرد بالا: "پس شما چیکارهاید اینجا؟"
سحر میگوید:" ما منشی شرکت هستیم؛ نه نوکر بابای شما."
نگین با خونسردی ادامه میدهد: "ساعت ناهار یکِ ظهره."
- ما کار داشتیم. مهندس زرین، مکثی میکند و فریاد میکشد: " یالا زنگ بزن!"
- نه.
مهندس زرین میگوید: "تکلیفِت رو روشن میکنم." و به سمت اتاق مدیرعامل میرود. مدیرعامل، زودتر از او در را باز میکند.
- چه خبره؟
مهندس زرین بین نگین و مدیرعامل میایستد، طوریکه نه مدیرعامل نگین را میبیند و نه نگین مدیرعامل را.
- جناب مهندس! من و مهندسریاضی از صبح توویِ آتلیهایم که نَماها رو تکمیلکنیم. الان کارمون تموم شد. مهندس ریاضی رو فرستادم که به خانوم بگه زنگ بزنن ناهار بیارن، خانوم جوابداده: به من ربطی نداره. خودمام که اومدم همین مزخرفات رو تحویلام داد. ببخشید مهندس! اما این خانوم بیماره.
مدیرعامل روو ترش میکند. نگین دوست دارد گردن کج کند تا او را ببیند، اما فقط صدای او بهگوشاش میرسد.
- حمید بیا تو.
مهندس زرین داخل اتاق میشود و مدیرعامل در را میبندد. نگین به سحر نگاه میکند و میخواهد چیزی بگوید که مدیرعامل در را باز میکند: "خانوم زنگ بزن، دو پرس مرغ بیارن."
سحر تلفن را برمیدارد. نگین، دوست دارد زار بزند، اما خیره میماند به صفحهتصویرِ کامپیوتر و وقتی سحر گوشی را گذاشت، میرود توالت.
6 عصر
هومن، مقابل شرکت، توویِ رنو5 زغالیرنگ، پشت فرمان نشسته است. نگین را میبیند که از در شرکت میآید بیرون. انگشتری که توویِ انگشتِ حلقه دارد، درمیآورد و میاندازد توویِ زیرسیگاری اتوموبیل. بلافاصله بعد، دست توویِ جیب عقب میکند و کیف پولش را میاندازد روویِ سینیِ رنو. نگین، سوار میشود. هومن، نگاهی به او میاندازد و تبخالش را نشان میدهد. نگین، لحظهای خیره میشود به او و بعد کمربندش را میبندد.
8 شب
- یه ذره حرفهای خوب بزن.
- دوستت دارم.
- نه، از اینا نه.
- آشولاشِتَم.
- اینم نه!
- میمیرم برات.
- هومن! منظورم اون حرفهای دانشمندیته.
- بیخیال بابا. با شکم پُر همه دانشمندن.
- آهان از اینا.
- اوووم... آآآم... دانشمندییه امشب توو قهوهخونهی سنتی. یعنی؟... ببین این قهوهخونه رو میبینی؟
- آره میبینم.
- خب؛ حالا این قسمت بحث رو فراموش کن که اینجا یه قهوهخونهی مُدرنِه که اسمِ رووش قهوهخونهی سنتی شده.
- چرا؟
- چونکه الان یهچیزِ دانشمندییه دیگه میخوام بگم.
- پس اینم بعدن میگی؟
- آره بابا بعدن میگم.
- باشه.
- این چیزیکه ما داریم میبینیم و تووش هستیم رووبَنائِه، ولی قبل از اینکه این باشه، اول یه زمین بوده دیگه؛ درسته؟
- آره زمین بوده.
- یه زمینِ بایر و بیآب و علف، شایدم با آب و علف.
- شایدم با گوسفند و گاو و مرغ و خروس و ملخ.
- چرا ملخ؟
- چون ملخ،ها بامزهان.
- خب، بحث من اصلن ربطی به چیزای بامزه نداره. یه فیلسوفی بود که میگفت هر رووبَنایی که روویِ زمین وجود داره، زیر بناش اقتصاده.
- هوووم... ولی اینکه خیلی معلومه.
- معلومه چون مثال من راجع به ساختمون بود. حالا بیا راجع به فرهنگ و هنر و روابط اجتماعی و سیاسی و بهطورکلی، همهچیز، اینجوری فکر کنیم.
- هوووم... ولی اینکه خیلی افتضاحِه.
- افتضاح نیست. عین حقیقته.
8:20 شب
صورتحساب را آوردهاند. هومن، دست تووی جیبهاش میکند و کیف پولش را پیدا نمیکند. از روویِ تخت بلند میشود و زیر سفره و تخت را نگاه میکند. بعد از رستوران خارج میشود و سیگاری میگیراند. وقتی برمیگردد، شانهای میاندازد بالا. نگین، دست توویِ کیفاش میکند و کیف پولش را میدهد؛ هومن. هومن، کیف پول را میگیرد و حساب میز را به صندوقدار میدهد. بعد، برمیگردد و یکبار دیگر، زیر و روویِ تختشان را میگردد.
9 شب
- یعنی کیفام رو زدهن؟
- نمیدونم.
- کاش پولاش رو بردارن ولی مدارکاش رو بندازن صندوق پست.
- چرا فکر میکنی که دزدیدناش؟
- اگه ندزدیدن، پس حتمن غیب شده.
- غیب نمیشه.
- منم همینفکر رو میکنم. ببینم! تو رو میدون پیاده کنم که اشکالی نداره؟
- نه.
- از میدون تا خونهتون، 5دقیقه پیادهس ولی با ماشین که میری، یهساعت طول میکشه.
- چرا توضیح میدی؟
- توضیح میدم چون، اوضاعِ گَندِ ترافیکِ این شهر، هر روز گندتر میشه.
- هومن؟
- جانم.
- یه سوال بپرسم بهم نمیخندی؟
- من هیچوقت به تو نمیخندم عزیزم.
- اگه تو توویِ شرایطی قرار بگیری که بگن یا نگین رو انتخاب کن یا نجات دنیا رو، چیکار میکنی؟
- چی؟
- یعنی فکر کن، یهطرف من باشم، یهطرفام همون قشر ستمدیده. بعد یکیام باشه که بهت بگه تو یا میتونی نگین رو داشتهباشی، یا نجات قشر ستمدیده رو. اونوقت کدوم رو انتخاب میکنی؟
- هیچکی هیچوقت همچین سوال مزخرفی از من نمیپرسه.
- حالا فکر کن پرسید.
- من دارم فکر میکنم تو یه وقتایی، کوچولوی مامانیِ لووسِ خودم میشی.
- لووس نیستم. دارم جدی میپرسم.
- خب پس بذار یهچیز جدی بهت بگم... بگم؟
- دارم گوش میکنم.
- امروز دامون زنگ زد. گفت آخر هفته با سارا میره شمال. سارا خیلی اصرار داشت که ما هم بریم. منم گفتم نگین نمیتونه بیاد، چون باباش اجازه نمیده. بعد اونا گفتن خب خودت بیا. منم گفتم بذار با نگین حرف بزنم، خبرتون میکنم.
- تو اگه میخوای بری، برو.
- نه، اگه تو نیای نمیرم.
- بهخدا نمیتونم. بابام خیلی گیره.
- تو من رو دوست نداری.
- مزخرف نگو.
- مزخرف نمیگم. هزارتا چاخان میتونی سر هم کنی که بابات روحاش هم خبردار نشه.
- تو بابای من رو نمیشناسی.
-
11 شب
نگین، مقابل آینهی رووشوویی ایستاده و انگشت سبابه را روویِ کلید گذاشته است. پلک نمیزند، مات مانده به تصویر خودش و یک در میان چراغ را روشن - خاموش میکند. هربار که چراغ روشن میشود، نگین کمی از قبل به تصویر خودش نزدیکتر میشود و این روند را آنقدر ادامه میدهد که نوک بینیاش، مماس شود به سطح آینه. آنوقت چراغ را خاموش میکند و از صداهایی که توویِ سرش چیزهایی میگویند، خواهش میکند: "خفهشید!"