«مرضیه ستوده» روایتگر خلع سلاح شدهها
نگرشهای دلچسب و کاستیها در چهار داستان «مرضیه ستوده»
محمود راجی
1 زمان گذشت
به ناگهان میبینی از دل متن، یکی دارد با تو حرف میزند. یکی دارد با تو درددل میکند...
نه. نشد باید متن را دوباره از سر بخوانی... نمیخواهی اجازه دهی که متن اعصابت را در کنترل خودش بگیرد... بحث سامان یافتگی یک دلشده است یا کاهش درآمد و کوچکتر شدن زندگی که الزامات خود را میطلبد... یا به نوعی بیان احساس گناه و غبن از کوشندهگیها و باشندهگیهای زنانه... متن ترکیب این گرهها را بازتاب میدهد یا این گرهها بهانهایست تا...
یک جاهائی جوری از خالی کردن خانه صحبت میشود مثل آن که دارد دلی را خالی میکند... بند دلت پاره میشود... پشتت تیر میکشد... آن طوری غم وجودت را پر میکند که دستت را بگیری به دیوار، بگویی از اسباب کشی گریهات میگیرد. بعد آدم گنده، چانهات بلرزد، لبات را گاز بگیری که تو روی راوی گریه نکنی.
خوب تکلیف چیست... باز رشته و راز کلام گم میشود... چه احساس زنده و تازهای دارد وقتی از نازی ِ گرتیها، تازهگی شویدیها، سر سبزی سرخسها و روندهها و چتریهای نخل مرداب و پیچکهای پیچان سخن میگوید و از چشم نوازی پیچکها و ساقهای سبز که هم تپش با ضربان قلبش میان کتابها رشد کردهاند و جهش ناگهانی و همنشینی ناآشنایان را با حسی آشنا به تصویر میکشد.
نباید بگذاری حس افسردگی متن تو را بفریبد و از احساس تری و تازگی خونی که در رگهای متن است، دور بیفتی... باید بتوانی مدام مزهی این مجموعه کلامی را که قادر است به این روشنی و به این شفافیت آن کدری و تاریکی ناشی از افسردگی و تنهائی را منتقل کند، در قلبت و در اندیشهات حس کنی ولی توی دست و پایش گم نشوی... قبل از آن که با جان جانان کلام یکی شوی، تحت تاثیر کلام از خود بیخود نگردی...
به ملایمت نفس میگیرد، به آرامی در بند بند جان مخاطبش نفوذ میکند، قطره قطره از شیرهی جان خود به رگهای تشنهی کویریاش میریزد و به یک رخوت مخمور معجزهآسای خراباتی میکشاندش... میبرد تو را به کنار نهر آبی در خراباتی نزدیک آرامگاه بابا طاهرعریان... نشستهای... نه. دیگران نشستهاند و تو در کناری به تماشا ایستادهای... و دل تپنده و هستی سازعشق است که با دستهای بخشنده و نگاههای مهربان در قالب کلام به هم پیشکش میشود... ودرویشی که میخواند: زلف خوشش کشیدهام... خانهی شه گرفتهام... گرچه چنین پیادهام... و یا زلف خوش و لب لعل این صفحات، عیش مدام است و تا قیامت از صورت به معنی...
از اسارت خوش این دیَن که با خواندن متن ایجاد میشود، هیچ وقت تو (خواننده) را رهائی نیست. به ویژه زمانی که هفت جلد مارسل و مهدی جان میگیرد و از غربت اظهار دلتنگی میکند و یا خسی در میقات با فروتنی شکوه میکند و یا ساقی سیم ساق خانه روشنان جلوه میفروشد و تو ناگزیر به تغییر و جابهجائی میشوی... ولی همچنان با اشارات ملامت بار کافکا، بدهکار او میمانی که از روی جلد محاکمه، کنایه میزند...
باید معجزهای رخ داده باشد که متن قادر است این چنین جانش را عرضه کند تا کامت را از حسی که دارد، شیرین کند و یا فضای فکریات را پر کند از عطر رایحهای که در ساحت مقدس آن غوطهور است. این معجزه، تنها ناشی از شرایطی نیست که راوی را به خود مشغول کرده باشد... این معجزهی قلم است که به آن توانائی و بلوغ رسیده است که ظریفترین و پنهانیترین و درونیترین حس را با شباهت سازیهای ملموس، معقول و باورپذیر کرده است... شستشو در نگاه شوخ آنتوان، در چشمهی شفقتاش، در گریزناپذیری ِ حقارتهای انسان، رقصیدن در خود با متانتی خدشه ناپذیر، شناور مثل روبانهای رقصندههای چینی، موٌاج و پرشکن، چرخیدنی متٌصل و موزون در هوای سازوارهگی...
چه چیزی در جان این کلمات به هم تنیده شده وجود دارد که قادر است ژرفای چکیدهی دریافت راوی را در طول زمان، از کتاب یا شخصیتی، به آسانی برای خواننده متصور و به او منتقل کند؟ شبی خوش است، به این قصهاش...
با نگاهی به رابطهی مرید و مرادی نسبت به همسایهی چینی و دعوت وی به شیوهی فرزانگان با سکوت و اطوار، و توصیف نحوهی خوابیدن پسر در پارک... میبینیم که متن توانائی عجیبی دارد که فرد را با جانش ، با خودش، با تمام آن چه مورد نکوهش روزمرگی است، آشتی دهد... کافیست دل به دریای متن بسپاری و در آغوش تغزلیاش بیارامی. کافی است صادق و بیریا بر وی لبخند بزنی. در آن حالت، چهرهی مهربان و لبخند صمیمی شیرینش را کشف میکنی که تو را به خود میخواند که « درآ درآ عراقی که تو خاص از آن مائی»
بعد غم شیرینی مبهوتت میکند و تا به خود بیائی میبینی بدون آن که آزرده و ناشاد شوی، مدتهاست که بی ناخن خنج میکشم(ی)، بی مشت به سینه میکوبم(ی)
مجموع کلامی در قوارهای کمتر از یک پاراگراف از هر شرح مبسوط و کشافی روشنتر، حسرتها و دلتنگیهای دربهدریهای کوچ و مهاجرت را به تصویر میکشد... روزهائی که نیامده، دیر میشود و تو فارغ از حساسیتهای کودکت، شتاب داری تا به سرکوبی یادها و خاطرهها کمر ببندی... غافل از آن که کودک با جزء جزء هر تکه از اسباب بازیهایش دل بسته است و دربدریهای عجولانهات ذره ذره از دلبستگیهایش را در پشت سر جا میگذارد و در نهایت دیگر دلی نمیماند... دل که نماند، دلشدگی ماوا میگزیند و صاحبدل به حسرت وعسرت و عزلت خو میکند...
شاید هزاران بار، توی کوچه و خیابان، یا توی فروشگاهی، جرقهای از مهر را در نگاه، کردار و یا گفتار کودک، مادر، پدر، جوان و پیری ببینی و از کنارش به سردی و بیاعتنائی ردشوی. و یا نه. دست بالاش دمی به آن جرقه متصل شوی و از خود بیخود شوی و همین، بعد فراموشش کنی... چند بار در عمرت توانستهای خستگی را از تنات به در کنی و تمام عوامل موذی و مزاحم اطرافت را هم از خود دور کنی تا در موازنه با آن نگاه، کردار و یا گفتار قرار گیری و این بار عاطفی ایجاد شده تا حد خلاقیت و آفرینندگی اوج بگیرد و ترکیباتی چون حریر صدا و نوازش نگاه در آن نقش ببندد و و به وجد درآئی و به پیچ و تاب سماع عرفانی کشیده شوی، انگار ذکری را با او تکرار کنی و با او به قبلهای نامعلوم خم و راست شوی... و بعد به «گوته» که به روایتی در کوچههای صبح به خانهها سرک میکشید ودنبال زندگی میگشت، سلام کنی... ندای یافتم! یافتم! معروف سر دهی؟
یاد یکی از فیلمهای «پاراچانف» میافتی. وقتی زن و مرد جوانی با مُهر مِهر و دوستی و عشق از مقابل خانهی درویش خراباتی عاشقی عبور میکنند. خراباتی سرمست از ندای زندهی عشق از خانه به در میشود و در شور آن دو، به وجد درمیآید و شادمانه به رقص میپردازد تا آن که جان نثار عشق، بر کف کوچه دراز میشود و میمیرد... آیا هنوز عشق زنده است؟
بعد از جابهجائی، ببین که از نبود کتابها، چگونه تعادلت به هم میریزد و دلت برای سیمور و شاهزاده میشکین تنگ میشود. پاهایت زخمی از کدام صخره و خار است و برای تو که قلبت فراتر از ذهن و اندیشهات سرک میکشد به سوی مهتاب و پاکیزگی، آن فاصلهها چگونه بیبرگشت شده... جهان هستی را تودرتو میبینی، پسرک در زهدان تو و تو در زهدان عالم... با دوزخی دانستن خود، دچار تواضعی زاهدانه میشوی و برای شفافیت، جذب و احیای خود در زهدان عالم، در غیبت کدام صفحات قدسی است، که دست به دامان بئاتریس میشوی تا شفاعت طلایهدار سخن عشق را طلب کنی. و او، ناجی دوزخیان، با فرستادن فرشتگان یاری و تسلا دهنده، سبب ساز تو گردد... راوی آگاه از تاثیر و جنبهی القائیتر شعر، برای تقویت اثرش در این فصل به زبان شعر نزدیک میشود...
لذتی را که زنبورعسل از مکیدن شهد گل و کار و زحمت تولید جمعی میبرد بیشتر از لذتیست که جانوران دیگر از خوردن عسل وی میبرند... «مرضیه ستوده» قادر است که لذت مکیدن شهد گل و تولید متن را در کلمات متناش جاری کند... این چنین است که نگاه نوشتاریاش از مرزهای دلچسبی هم فراتر میرود...
میگویند شیطان و فرشتگان فرهیخته روی لبهی یک تیغاند و پشت روی یک سکه... فرهیختگی و فرهمندی متن «ستوده» پارهای اوقات شیطنت قلقلک دهندهای را به نمایش میگذارد و برعکس... در این قصه، نگاه کنید به شیطنت در ماجرای پسر و خانوادهی چینی از یک طرف و بلوغ و فرهیختگی در پاراگراف آخر قصه از طرف دیگر...
2 آهوی رمیده
داستانهای « ستوده » ماجرا ندارد و تب و تاب ماجرائی در قصه موج نمیزند. در «آهوی رمیده» پرستاری از زنی مسن و سکتهای در محل کار جدید، و آشنائی با بیمار و افراد خانوادهاش دستمایه داستان میشود. ماده آن چنان خشک و محدود و بیرمق به نظر میآید که این واهمه را ایجاد میکند که مکتوب شکل گزارش بگیرد و هیچ وقت به قصه تبدیل نشود... شاید خواندن سطحی مطلب هم در پارهای از کسان، چنین تاثیری هم بنهد. ولی ملموس کردن پیچ و تاب حالت آدمها، گیاهان، جانوران و حتی جامدات با شباهت سازی، آن چنان زنده، فعال و تازه میشود که فکر میکنی شاهد حاضر و ناظر لحظهی بیداری طبیعت و سرزندگی و بهار آن آدمها و ... هستی. و این پیچ و تابهای توصیفی، نازی هوا، سرخ و کبود زدن دلشورهی زمین در آسمان، درخشیدن یک جفت الماس سیاه، غلیظتر از سیاهی شب در ظلمت، رمبیدن شعف روی دلشورهی زمین و... در طی نوشته، آن رضایتی را که خواننده از داستان طلب میکند، پوشش میدهد...
هر چند جاهای بسیاری در این قصه شکل گزارشی میگیرد، اما جا جای آن، در هر پاراگراف به طور جداگانه، راوی سرک میکشد به دنیای وهمی، خصوصی شخصیتها و با تشبیه آن دنیا به عینیتی ملموس، چارچوبهای گزارش را درمینوردد و فضا را در دنیای داستان غرق میکند... تشبیهات و توصیفهائی که خود غیر قابل وصفاند و حسرت شیرینی از به فعل درآمدن توانائیهای بالقوه کلمات در جان خواننده ایجاد میکنند... شباهت رخوت صدا به شرجیی هوا، به بخار مرداب زیر آفتاب داغ، وصف حالتی که ستارهها در چشمها بسوزند و چگونگی ویرانی درماندهگیی لذت در نگاه...
متن، در وسط توضیحی که از مکانی میدهد، آن چنان سریع و بیپروا به پرواز درمیآید و زیرزمین خانهی کنونی بیمار را فیداوت می کند و جای آن خانهی پدری در چهارده سالگی راوی سر برون میآورد(فید این) و به ظرافتی خود را ومتن را و خواننده را میکشاند به آن حس پنهانی و خصوصی وعمیق رفتارها، به آن پارههای معلق آشنا، پیچان و چرخان در حریر خاطره، تا آغشتگی بوها و شنیدن صدای کودکی در شولای زمان، تکهتکههای رها شده و یا به غفلت جا مانده را مجموع کند و یادش بیاید که به جا آورده میشده، که زندگی کرده، عزیز بوده و دوست داشته شده است... و بدین ترتیب انگارهای ناشی از تندخوانی خواننده را بزداید و به یاد او بیاندازد که چگونه میتوان متنی را سرشار از شور و جذبهی عشق و دلتنگی نمود و ارزش آن را بالا برد. واداشتن خواننده به پرهیز از خوانش سطحی متن، طلب حضور مدام هشیاری جهت این پرواز گاهگاهی و حس عدم حضور در میان جمع و دلتنگ زمانهای از دست رفته، از کمترین تاثیرات آن است...
جسارت در گفتار که دیوارهای نُرم را با توصیف پنهانیترین احساس انسانی ویران میکند... احساسی که هر چند در خوانش اول نامربوط و زائد به نظر بیاید و به نوعی افزودنیهای کازماتیکی جهت جذابیت متن تفسیر شود، ولی در خدمت متن قرار دارد و بیان آن دشواریها و جسارتهائی میطلبد. هر چه آن احساس، از لحاظ نرمهای اجتماعی به خط قرمز نزدیکتر و پنهانیتر باشد، راوی برای بیان آن به شگردها و ترفندهای پیچیدهتر و خواننده برای دریافت آن به دقت و تامل بیشتری نیاز دارد... تبین چنین حسی در این قصه بیانگر تنهائی راوی و توجیهگر خصلت رمیدن در اوست...
در فصل پوشیدن لباس به بیمار، خواننده میبیند که راوی چه قدر با حوصله، جزئیات عذابآور تن کردن دوپیس تنگ بر بیمار سکتهای هشتاد ساله را تشریح میکند که از صرف بیان شرایط دشوار کار پرستاری فراتر میرود. و ضمن تبیین استراتژیی رفتار بیمار و تلاش سترگ او برای ماندن در خانهی خودش و نرفتن به خانهی سالمندان، نمایشگر پردهی دیگری از همنشینی دو قطب متضادی است که متن سعی در ابراز آن دارد ... لذتی که بیمار از این روند حس میکند مابهازای عذابیست که پرستار میکشد... مثل لذت آدمها از رفتار آهوان که با عذاب آهوان همراه است...
هر جند راوی اول شخص این نوع نوشتهها، به طور عجیبی متن را به نوعی از خود نویسی و تکرار خود تبدیل میکند... ولی نگاه کنید به نزدیکی رفتار پرستار و آهو در برخورد پرستار با خانم خانه، میراندا، و آن توصیفی که از خصوصیت پرستار و خصلت آهوئی وی بروز میدهد و شباهت خصائص راوی و در ابعادی گستردهتر، متن «ستوده» را با آهو، آشکارتر میکند... هر وقت کسی صدایش بلند شود و یا چشم بدراند، دماغش تیر میکشد، جا خالی میدهد... تا خواننده را به متن نزدیک کند که با آن ارتباط برقرار کند و آشناتر آن را بخواند...
جالب است. نمیدانم توانستی این احساس را به توصیف حس آهو تعمیم بدهی یا نه. نظرم این است که متن «ستوده» این خصلت گریزپائی را در مضمون خود دارد. در هر جای متن سعی دارد یکسان نگری و یکسان اندیشی نسبت به رفتار خود، راوی، پرستار و آهو را به خواننده القا کند...
به هر حال بحث تعمیم رفتار سبک پائی و رمیدن است... رفتار آهوان اطراف خانه سبک پائی و رمیدن است... فرار نهائی پرستار هم سبک پائی و رمیدن است... شرح دقیق راویست، شرح دقیق قصههای «ستوده» است. متنی (آهوئی) که خواندنش میتواند پدیدهای باشد مشترک بین ما. اگر با جانهای نزدیک به هم، حتی بدون فاصلهی فیزیکی تنها، با شوق و ذوق، از خود بیخود، هیجان زده و هیجان فروخورده دست همدیگر را بگیریم، و آن را بخوانیم، نازکای تنش... سیاهیی چشمهایش، انگار یک جفت الماس، غلیظتر از سیاهی شب، تپش قلبمان با هم ریتم میگیرد... ولی اگر صدامان بلند شود و یا چشم بدرانیم، یا بد تا کنیم، دماغش تیر میکشد، جا خالی میدهد ومیرمد... و رمیدنش، یعنی عدم ارتباط با متن، گناه ما خواهد بود... برای ارتباط راهیابی به قلب چنین قصههائی، ضمن نگرانی از رماندن آن از خود، باید در کمین نشست، تا از دل تاریکی سر برون آورد، کار آسانی نیست... پیشنهاد میکنم که قصه و بخشهای در کمینِ دیدن آهوها و ظاهر شدن آنان در تاریکی شب، با مکث و دقت بیشتری چندباره خوانده شود...
3 بازنویسیی بابوشکا
در این قصه، دلتنگی از جنس دیگریست... درک کسانی که چیزی در آنان از دست رفته و دیگر باز نمیگردد... برای درک انسان و جهان داستانی «ستوده» باید دست کم با شرایط جهان کودکان، دلشدگان، خلع سلاح شدهها، نپذیرفتهها و نپذیرفته شدهها آشنا باشی...
برخی فکر میکنند که «ستوده» فقط شرح مبسوط زیرکیها و شیفتگیهای کار (پرستاری) در خانهی سالمندان را در قصهها تکرار میکند... برداشت سطحی و درستی است به نظر میآید، به شرطی که عباراتی مثل رخنهی سبکی نور به سنگینی جان اشیا، آکنده شدن اتاق از بال بال فوج فوج مرغ عشق، به ترنٌم در آمدن فضا، یا ماسیدن نگاه روی عکس، چکیدن قطرهای زلال روی لبخندی تلخ، به هم ریختن شور دردناک و... را از قصههایش حذف کنیم...
در این قصه، شرایط و حال و روز بیمار اول را با شگردی زیرکانه از طریق قیاس وضع موجود او با تابلوئی از دوران شکوه او در فصل سلامتش، در چند جمله، با ایجاز و دقت بازتاب میدهد... پرترهی زنی به غایت زیبا... شانهها، گردن، چرخش سری که حکایت ازغرور سرمست کننده دارد، و شباهت برجستگیهای سینه به موجی که قبل از فرود، با بسته شدن پرتره در فراز میماند... پیانیستی که در اوج شهرت و لذت دچار نسیان شده و دیگر نمیتواند از افتخارات و سربلندیها بهرهمند شود... همهی زندگی این زن در دو سه پاراگراف کوتاه بیان میشود و حسرتی که میماند برای خواننده وقتی این همه اوج به فراموشی و گم شدن در خیابان منتهی میشود... پیانوی وسط اتاق نقطهی پیوند ذهنیات با عینیات است و پوشک شرایط کنونی، چون واقعیتی تلخ در کنار پیانو...
بیمار دوم (جالب است همزبانی راوی با بیمار دوم) دچار فراموشی نیست. او در زمان گم شده، گاهی دون کیشوت میشود، گاهی رومی، گاهی ناظم حکمت... وقتی هم که درخواست پناهندگیاش رد میشود، منصور حلاج میشود و انالحق میزند... بی خانه و شغل است و خیابانی... و همیشه در حال عذر خواهی که مبادا پای کسی را لگد کرده باشد... نیچه میگفت از کسی خوشش میآید که وقتی در بازی تخته نرد، طاسش جفت شش مینشیند، شرمنده میشود و از خود میپرسد، آیا تقلب کرده است...
درک انسان با توجه به توصیهی روانشناسی امروز، احتیاج شدید به توجه و تایید دیگران و کمبود شخصیت، در این قصه با درک نقطهی ارتباط و تماس پیوند مییابد...وسط پیشانی یکی، میان ابروهای پرپشت دیگری، بالاتر از مچ این یکی، روی شانهی آن یکی، لالهی گوش... و پشت گردن... البته راوی این پیوند را آئینی میداند که فقط در خلع سلاح شدهها اثر میکند... آئینی که رازی دارد و باید بعد از تماس در نقطهی تماس آن قدر بماند تا به قول راوی ... آن پرپری که در کودکی برای خودشیرینی میزدم با لبخند بزند بیرون...
«ستوده» راوی خلع سلاح شدههاست. او توصیفی از خلع سلاح شدهها به دست نمیدهد. وقتی کارهای او را میخوانی میبینی قشر وسیعی را در بر میگیرد و دستت باز است که به توصیف دلخواهت از آنان بپردازی...
متن بعد از آن به تانی و دقت شرایط هر یک از دو شخصیت را برای خواننده آشکار میکند و سنسورهای او را به سوی آنان جذب میکند، از راوی کمک میگیرد. و راوی برای نزدیکی این دو حتی از معیارها و ارزشهای روز تخطی کرده و کار خلافی هم صورت میدهد و ناچار با قانون و مقررات مواجه میشود تا آن جا که وحشت زندگی زیر پوستش میدود. ولی در هر حال واسطهای می شود که این دو همدرد به هم نزدیک شوند. هر یک میشود گم شدهی آن یکی تا تشنگی ناشی از کمبود ارتباط، دور ماندن از جمع خود... «هرکسی کو دور ماند از اصل خویش»، برطرف شود.
صحنهی ملاقات این دو شبیه یک تابلوی زیبای نقاشیست که در مقابلت گرفته باشند و تو هر دم به گوشهای نظر میکنی و دوباره برمیگردی به مضمون اصلی تابلو... «اما» گم شدهای از یک گوشهی جهان، جست و خیز کنان، در آغوش «مراد» دلشدهای از گوشهی دیگر... و راوی به همراه آن دو در شوق و جذبهی این وصل شیرین، بیرون از زمان در هم چرخ میخورند و سرگردان عشقی گم کرده عقل، از هم سر میروند...
میشود برای تحسین متن، از خود متن نشانی نگرفت. مثلا از «گذر کدام هزار توی زمان» حرف زد، ولی نگفت که این عبارت در کجای متن نشسته و چرا در آن جا آمده است... آیا برای کسی غیر از «اما»ی گم شده در زمان میتوان از این عبارت استفاده کرد... و بعد بدون آن که از متن شاهد بیاوری توضیح بدهی که چرا «بابوشکا» مادر بزرگ همهی ما بود... یعنی خواننده بدون خواندن بیان توصیفی درعبارات متن بتواند شناختی از متن و از «بابوشکا» داشته باشد، که سحرگاه پوستین به تن کند و به هواداری پسر با قزاقها بجنگد، رجز بخواند، مشورت کند، ترانه و سرود سر دهد... تا سربازها را آشتی دهد... و از طرفی زمان فرار فرزند عاشقش سفرهای از نان و عسل برایشان بپیچد... چند بار دیگر بخش معرفی بابوشکا را در این قصه بخوانید تا از خود سووال کنید انسان کجا بوده، کجا رفته... تا برسید به این که حس کنید که چرا راوی میگوید او مادر بزرگ همهی ما بود... «چه مهم!» و چرا «اما» به اینجا که میرسد، میزند زیر گریه و روسی حرف میزند...
حسرت را در این عبارات میبینی « نمیدانم پشت چندمین غربت و سیاهی زمستان و زمهریر...» و یا « یک شال نخی که رنگهایش در زمان گم شده...» و یا «حالا ما و گریبان عطر یاس و این آغوش امن»
نگاه کنید که چگونه فضای متن از نواختن پیانو به ترنم درمیآید و خندهی پنهانی شوپن در دل اندوه، با همان شگرد شیطنتها و شوخکاریها، در متن جان میگیرد.
پردهها همیشه آویخته است، کیپ تا کیپ. مگر من یا تو برویم کنارشان بزنیم، تا نور انگار که آن پشت جمع شده باشد بیقرار بریزد توی اتاق... اشاره راوی به قصههای خودش است. پردههای قصههایش همیشه آویخته است. باید بزنیاش کنار تا نور آن بریزد توی فضای تو(خواننده)... راوی از خواننده بیشترین کوشش را برای ارتباط با متنش طلب میکند... قصههائی که از دلتنگی سخن میگویند، این چنیناند... باید خالص و صادق در کنارش بنشینی و پردههایش را کنار بزنی و... غیر از این راهی به درونش نخواهی یافت...
شاید گمانی پرت نباشد اگر بگویم «ستوده» در اکثر قصهها تلاش میکند آن باشد که در «بازنویسیی بابوشکا» بوده است...
قصههای «ستوده» قصهی خلع سلاح شدههاست. خلع سلاح شدههائی که به آنی یکدیگر را درمییابند... لیلیان، شخصیتی که در قصه عصا قورت داده و بسیار پرنخوت ظاهر شده، وقتی تحت تاثیر نوازندگی «اما» قرار میگیرد، دست راوی را که به نشانه همدردی روی شانهاش حس میکند، پذیرا میشود و پس نمیزند... او هم به نوعی در لحظاتی خلع سلاح میشود... متن تاکید میکند که برای یافتن و درک کسانی چون «اما» و «مراد» باید به نوعی ، به دلیلی خلع سلاح شده باشی... و من علاقه دارم تاکید کنم که این خلع سلاح شدگی بار منفی ندارد، بلکه انسان را به جوهرش و به ذات و به اصلش نزدیک میکند. به همین دلیل است که خلع سلاح شدهها همدیگر را زود درمییابند و دوستی یکدیگر را به سرعت پذیرا میشوند...
4 امروز چه خواهی شوی
در این قصه سنگ از تنهائیاش میگوید، از جوانهی تردی که دل دل میزده تا بروید و او به خاطرش ترکیده. من از این تردی و آن سنگی و آن ترکیدن دلم میگیرد...
وقتی فاصلهات با آدمها زیاد میشود، آن وقت به اشیا نزدیک میشوی، تا آن جا که زبانشان را میفهمی و تا آن جا که خود اشیا میشوی... امروز چه خواهی شوی؟ مبل میشوی، سنگ میشوی... این قدر شفاف و زلال میشوی که دلتنگی تمام لحظات، تمام مفاهیم و برداشتهایت را پر میکند... وقتی برای خلوت خود هیچ حرمتی قائل نشوی، هیچ حضوری در خلوت خود نداشته باشی، خب اتاق میشوی، یک چهار دیواری امن، که بغل بغل آدمهای تنها را در خودت جا میدهی...
در این میان وقتی یکی چوب لباسی میشود و ساعتها مثل چوب لباسی گوشهی اتاق میایستد، نمیتوانی دوام بیاوری، مگر آن که خودت هم چوب لباسی باشی... متن نمیگوید که برایش نگرانی، برایش زار میزنی، برایش دل میسوزانی... ولی از عباراتی استفاده میکند که این نگرانی و دلسوزی به خواننده منتقل میشود... از آن دست دلسوزیهائی که خلع سلاح شدهها و دلشدههای نسبت به هم دارند... وقتی کسی حالش خیلی بد شود، او را میبرند به طبقهی بالا و آن جا مرتب به او آمپول میزنند، ولی دیده نشده که کسی را از آن جا پائین بیاورند... این یعنی مصیبت، کسی را که ببرند بالا، دیگر از آن جا خلاصی ندارد... دلشدگی و خلع سلاحشدگی اگر از حد واندازه رد شود، خطرناک است...
در عصر مرگ تراژدی، در غیاب تراژدیهای کلاسیک، افسانهی دلشدگی انسان مدرن را به تصویر میکشی، اگر در ورای رفتار و گفتار آدمها و جمود ظاهری اشیا، دریافتهائی را کسب و مفاهیمی را کشف بکنی و با نگاه در چشمان دلشدهای دیگر، که توی چشمانش شعله دارد، چشمهات گر بگیرد... بعد دلت گرگر آتش بگیرد...آتش! آتش! بعد وقتی آتش گرفتی، متن میگوید که چگونه آدمها دورت میکنند، به تماشای سوختن تو میایستند و به جزجز کردن پارههای دلت گوش میدهند... و آن قدر هیمهات را هم میزنند تا هی بیشتر گر بگیری... با شعلههایت برقصند و با رقص شعلههایت، رویای آبی و سرخ ببافند... تا سپیدهشان بدمد... وقتی هم آتشات دلشان را بزند، تو به خاکستر تبدیل شوی... به نوعی حس حضور جنگل در حافظهی پنجره را تداعی میکند...
مفاهیمی را که کشف میکنی، چون نسبت به دریافت و مفاهیم عامه متفاوت است، الزاما به مراکز روانپریشی فرستاده میشوی... تو هم که از این همه زلالیت کلافه شدهای، بدت نمیآید از این وضعیت خلاص شوی و دمی بیاسائی تا از شفافیت رها شوی و مثل بقیه کور و کر شوی و این همه خیره نمانی به بن بست رفتارها، گفتارها و جمود اشیا... به ویژه آن که با دکتر آن جا که تاجیکیست، سرد وعبوس و از خود راضی نیست و برای حرف زدن شیرینش دلت غنج بزند و با هم به زبان خودت، زبان خودمانی حرف بزنی، حافظ و اصطلاحات شعریاش واسطه شود که پیوندهائی با او ایجاد کنی که مدام بپرسد پیرمغان چیست، مغ چیست... و هی مدام تو را به خویشتن خویش نزدیک کند...
جالب است که پیوند دو انسان در گوشهای دور از مرکزیت هر دو، زبان باشد، شعر باشد و کتاب... این طوریست که وقتی دکتر برای ویزیت میآید، از همان دم در سرش را کج میکند و لبخند میزند، تو فکر میکنی عمو یا دائی مهربانت آمده عیادت... و کتابهائی که میخواهی برایت میآورد... به این دلایل راضی میشوی و میپذیری که مرکز جای مناسبی است... و تا آن جا احساس امنیت میکنی که سفرههای زیرزمینی دلت رو میآید و سهرههای درونی خیالت جان میگیرند و به پرواز درمیآیند... لبهایت میلرزند... دستهایت میلرزند... توی صورت دکتر گریه میکنی... زار زار بچههکام... او دلداریات میدهد که بسیاری از جوانها دیپرشن دارند... ومیخواهد که احساس گناهت را برای خودت حلاجی کنی... ولی گویا تو را از این احساس رهائی نیست. به هر گوشهی آن سفرهی زیر زمینی که نگاه میکنی، به هر کدام از آن سهرهها در حال پرواز خیالت که جان گرفتهاند، نظر میکنی، خود را مقصر میدانی... چرا که ندانستهای که پسرکت طاقت زمهریر تنهائی و بی کسی را ندارد و تو ناخواسته باعث شدهای که دور جدارهی قلبش یخ بزند و دلشدهای شود گم در این جهان پهناور... به ندای آرامشبخش دکتر، که جهان است، که زندگیست و میگوید احساس گناه ویرانگر است، پاسخ سرد میدهی و واکنش عصبی نشان میدهی... مثل این که هیچ چیز چارهی کار نخواهد شد...
مثل آن که بن بستی ایجاد شده باشد... راه فراری، راه گریزی برای راوی متن نباشد. گیر کرده است توی تاریکی غلیظی که چشم انداز روشنی در پیش رو ندارد... کجاست چشم آهوئی که در این غلظت تاریکی چون الماسی بدرخشد... کجاست آن جوانهی تردی که دل دل بزند تا از دل سنگ بروید... متن خود روان تراپی میکند... متن و راوی به جستجوی زندگیاند... آن است که انتقال بیمار جوانی (همزبان ) به بخش راوی، واسطهای میشود که غرایز مادری در پی جبران آن احساس گناه سر برون آورد... مثل «سر برون آوردن گل از درون برف »... آری آن که در جستجوی زندگیست، پنجره را خواهد یافت... این است که متن پنجرهای می گشاید و راوی تشنه را از میان آن گذر میدهد... گذری که در ورای آن زیستن حکم میراند... دلشدهها به راحتی همدیگر را مییابند...
زشتیها و زیبائیها از نوع دیگر
با این همه داستانهای «ستوده»، چیزی کم دارد، جیزی که نپرداختن به آن باعث شده که نویسنده خود را در فضای دلگیر محبسی تنگ به بند کشد و یا برعکس... آیا باید منتظر ماند و دید که «ستوده» چگونه و کی انتظار مرگ در آدمهای خانهی سالمندان را به تصویر میکشد و یا چه وقت خود را از فضای خانهی سالمندان خارج میکند؟ یا چه وقت و چگونه یک آدم بدجنس و ناتو را میپرورد؟ چه وقت و چگونه نفرت خود را از آدمها بیان میکند، آیا باید منتظر ماند و دید که «ستوده» چه طور شرح سفری را، شرح دوستی و دشمنی خود را با کسی، عشق و یا نفرت خود را نسبت به سنت، مدرنیسم یا پست... بیان میکند؟ کی شخصیت خاص داستانیاش تغییر میکند؟ کی از سلیقهها و کج سلیقگیها خود و دیگران پرده برداری میکند؟ کی دیگران و دیگرتران را کالبد شکافی میکند؟ او توانائی این را دارد که علاوه بر عشق و محبت و عاطفه، زجر و عداوت و کینه را هم به تصویر بکشد... ولی او طوری نمینویسد که به کسی یا چیزی صدمه بخورد. اگر برای نزدیک شدن به موضوع مورد علاقهاش، ناچار شود که به ریشه سرک بکشد، سعی میکند به مواردی بپردازد که ریشهی آسیب دیدگی آن در وجود خودش قابل توجیه باشد، یا اصلا سراغ مواردی نمیرود که ریشه در بیرون از رفتارش دارد... تا به کسی آسیبی نرسد... تا ناچار نباشد کسی غیر از خود را به میز محاکمه بکشاند و تا آن جا که به این نتیجه میرسد که هیچ کس تو دنیا نمیتواند به اندازهی خود آدم به خودش گند بزند....
در «زمان گذشت» وقتی جزیرهی آرامشاش بر اثر اجبار در تخلیهی خانه و جا به جائی به هم میریزد، دچار نابسامانی میشود و شکنجهای آزارش میدهد که میبینیم چه قدر خوب از پس توصیف این شکنجه برمیآید. ولی ریشهی آن را در کوچها و پاشیده شدن مجموعهی خانواده میداند و علت ریشهایتر آن را باشندگیها و کوشندگیهای خود میپندارد، و جلوتر نمیرود، به سرعت مثل کودکی هراسان از این فضا میگریزد و به دامان مادرش، آن فضای تلطیف یافتهی عاطفی دوست داشتنی، عرفان دست ساز خانگی چینی و اصل بیشائبگی و معصومیت در کودک-جوان خویش پناه میبرد... این آیا از فروتنیست یا کم فروشی که «ستوده» نخواهد و یا هراس داشته باشد که به مرزهای خاصی نزدیک شود...
زندگی سایر شخصیتهای «ستوده» در قصههای دیگرش طوری است که از کسی گله و شکایتی ندارند و از تقدیر خویش راضیاند... در این داستان «زمان گذشت» اولین و تنها جائیست که شکوهای دارد و از شکنجهای که برایش رقم خورده، شاکی است. ولی از بیان ریشههای این شکنجه امتناع میکند، چون ناگزیر از عداوت ورزی و کینه توزی خواهد شد. و برعکس اکثر آدمها که ریشه ناملایمات زندگی خویش را به گردن کسان دیگری ( هر چه دورتر، بهتر) میاندازند، «ستوده» همه را ناشی از عملکرد خویش میپندارد، تا کسی را دلخور نکند، تا ناچار به پاسخگوئی به کسی نباشد... و اما، اگر به درستی تشخیص نداده باشد، شک دارم که بگویم توانسته باشد به کارش، و به آن چه میخواست بگوید، نزدیک شده باشد... وگریز او از همین شکایت مختصر و پناه بردن به آن مقولهی مالوف، سبب عدم دسترسی بیشتر به عمق رفتار شخصیت داستانش میشود...
حتی در داستانهای دیگری که خارج از فضای نگهداری سالمند نوشته شده، باز همین شخصیت را میبینیم که فروتن و متواضع جای شخصیت اصلی مینشیند... شخصیتی که گویا برای این ایجاد شده که شکنجه ببیند، شاهد شکنجههای دیگران باشد و در همه حال به دیگران عشق بورزد و به آنان محبت کند، نگاه کنید به یکسانی شخصیت علیشاه، ریو ریو، چند پر پونه و شخصیت آشنای پرستار در آهوی رمیده که حتی وقتی جسم و جانش عملا مورد تجاوز قرار میگیرد، بدون هیچ اعتراضی سر فرود میآورد و میدان را برای متجاوز خالی میکند و در جائی (مقابل میراندا) از خودش تشکر هم میکند که توانسته جا خالی بدهد و بگریزد و در جائی دیگر (برخورد با نیکلاس) با فروتنی و دلشکستگی، فرار خود را غمگنانه توصیف میکند از خانه زدم بیرون. آهسته میرفتم. نمیدانم به کجا. بار چندم بود زده بودم بیرون به نمیدانم کجا؟
«ستوده» از یک طرف تمام هم خود را جمع میکند روی عشق و علاقه به موجودی که حقوقش مدام توسط کسانی حاضر در قصه و یا غائب مورد تجاوز قرار میگیرد و از طرف دیگر از فروتنی و تواضع خود نسبت به تجاوز آشکار احساس رضایت دارد؛ و خواننده سرگردان میماند و نه از دلیل آن همه صفا و سادگی و صمیمیت دستهی اول چیزی میفهمد و نه از چشم پوشی نویسنده نسبت به تجاوز دستهی دوم... و تمرکز در این دائرهی بسته تا آن جا ادامه مییابد که نویسنده و خواننده از شخصیتهای دیگر داستان غافل میمانند، به عنوان نمونه دقت شود به شباهت دو موقعیت یکسان دکتر جهان در «چه خواهی شوی» و نیکلاس در « آهوی رمیده» با بروز دو رفتار متفاوت، از بیچهره ماندن اندره و لیلیان، از شخصیت جالب مراد که زیر نفوذ شخصیت اِما قرار میگیرد... که هر کدام به طور مستقل میتوانند شخصیت قصهای شوند...
چیزی که جایش در مجموعهی کارهای «ستوده» خالی است، پرداختن به کسی است که بدتر و یا بهتر از شخصیت آشنای قصههایش باشد... او از شخصیت قهرمان فعلی قصههایش راضی است. این رضایت، نویسنده را دچار رخوت میکند و زمینهی حرکت وی را محدود میکند و مانع دست یابی او به تجربههای نو میشود و به تدریج او را از خودش و آن چه مطلوبش است، دور میکند. از طرف دیگر با توجه به گسترهی محدود تجربهی فعالیت نویسنده، شناخت خواننده را نیز از فضای ذهنی نویسنده کم میکند و اجازه نمیدهد دیگران به فضای ذهنی او نزدیک شوند...
باید منتظر ماند تا نویسنده از محدودیت خود ساختهی خویش خارج شود و اراده کند که شخصیت دیگری را در داستانهایش تجربه کند؛ زشتیها و زیبائیهای از نوع دیگری را بیازماید؛ به دوستیها و عداوتها از نوع دیگری نزدیک شود و آنها را با توانائی خویش موجودیت ببخشد، تا آنها را بهتر ببیند و به دیگران نشان دهد. نشان دهد که این شخصیتهای ناآشنا وقتی در مخمصههای ناآشنا قرار میگیرند، چه رفتاری از خود بروز میدهند...
محمود راجی تابستان 89
moraaji@hotmail.com