چند شعر از منوچهر دوستی: --
اتفاقی می افتد
-دارد اتفاقی می افتد
که وقتی می افتد
که پای ندیدن باشد.
صدایی
صدایی
صدایی
در چاله سکوتی می افتد
که وقتی می افتد
ندیده باشد
جنازه کجا می افتد
اما
نه
کمتر سکوتی است
که دهن باز نکرده باشد
سکوت زخمی است
که وقتش بیشتر صرف ترسش می شود
سرزمین شما
مرا به خودم برگردانید
من باید به خودم برگردم
در انتظار من اتفاق یک درخت می افتد
که عاشقانه سایه اش را بدوش می گیرم
در سرزمین شما
اتفاقی نمی افتد
کسی به رد کسی نمی رود
و همه چیز در فاصله اتفاق می افتد
بی قراری در این گم گشتگی
ریشه ای است که سالها به قتل رسیده است.
شما رفیقتان کجا بود
همه ارباب رجوع هم هستی ---
از دشت آهو تا...
ما دشت آهو را یک تنه با هم دویدیم
از جوانی زدیم
و از گذشته دویدیم
به انتهای پاهای خود سر گذاشتیم
مگر ما چه کردیم
چه را ندیدیم
ما به بالای تشنگی
ما به بالای سر خود رسیدیم
بن بست
خطه ای ست خراب
روزنی ست بسته
که گویا
بیشتر می توان گریخت
کمتر می توان رسید
و زیر آفتابی لخت
یک تنه پاسخ آسودگی را داد
بیشتر می توان تک را تکاند
و جمع را بدرد سر انداخت
بیشتر می توان مرده جمع کرد
و راه را به جای دیگری کج کرد
ما شاهد اینهمه ساز و برگ بوده ایم
که شکار دستی زیرک شدیم
و البته فراموش هم نباید کرد
این همان سر بود
که خودش را خورد
و هنوز گویا سیرایی ندارد
و تا بیرحمی تمام
و تا دسته تمام
خودش را هنوز هم تمام می کند.
خطه ای ست خراب
جهانی آلوده به کربن زیاد
و گرمایی که گوشت زمین را فاسد کرده است
بن بست
ما در تاریخ بن بست گرفتار آمده ایم.