هُرّار ( * )
رضا صدیق
نوشته بودند که او، در آنروز و در آن ساعت، هنگامیکه لبهایش بر لب همسایهی پایینی گره خورده بود و با نوک انگشتانش در تلاش برهنه کردنش بود، کشته شود. نمیدانم کجا این را نوشته بود، خودم هم نخواندهام، اما بعد از اینکه او را کشتم متوجه شدم که چنین چیزی را جایی حتمن نوشتهاند. اینکه چه کسی نوشته، صحبت دیگریست، اما من، شکی در مکتوب بودنش ندارم. مسایل را هم باهم قاطی نکن، نمیخواهم فکر احمقانهای به سرت بزند. من به تقدیر و این حرفها باوری ندارم. این خزعبلات را آنهایی ساختهاند که میخواهند سر و ته حماقتهایشان را با یک "تقدیر است" هم بیاورند. این نکته را نگفتم که من را بهتر بشناسی، برداشت احمقانه نکن، گفتم که برداشت احماقانهای از آن نوشتهی مکتوب نکنی. حالا بعدن خودت بهتر میفهمی، یعنی او اینطور میگوید. مهم آن نشانی و ساعت و حالتیست که شرح کشته شدن را مکتوب کرده. حتا من به شخصه نمیدانم چه شد که او را کشتم. البته زیاد برای دلیلش دنبال بهانه هم نمیگردم، چون نوشته شده و قرار بوده که او در آن زمان کشته شود، نه اینکه بمیرد. این را هم بگویم که مردن با کشته شدن خیلی فرق میکند. این را بعدن هرکسی خواهد فهمید، برای همین توضیح الکی تنها رودهدرازیست. من هم اهل رودهدرازی نیستم. یعنی اصولن از نطق کردن و گپهای طولانی بیزارم. همیشه هم وقتی توویِ کافهی آنطرف خیابان میرفتم تا چایی تلخم را بخورم، از چانهدرازی پیشخدمت کافه کلافه میشدم. برای همین هم سکههایم را جمع کردم و یک چاییجوشِ دستِ دو گرفتم. با اینکه نشد امتحانش کنم، اما مهم این بود که قصد کردم تا از دست رودهدرازی آن پیرسگ خلاص شوم. قصد کردن مهمترین خاصیت هر آسمانجلیست. چون تمام زندهگیاش خلاصه در قصد کردن است. حالا هم من قصد صحبت دربارهی چایجوش و رودهدرازی آن پیرسگ یا قصدم در آن اتفاق را ندارم. چون اگر من اینکار را نمیکردم، یعنی نمیکشتمش؛ حتمن کس دیگری بود که این مسئولیت به گردنش بیفتد. حتا اگر همه هم از این امر شانه خالی میکردند، او خودش، خودش را در همان حال میکشت. چهطور؟ زیاد به چهطورش فکر نمیکنم، اگر اتفاق میافتاد میفهمیدم که چهطور، اما حالا که نیفتاده و من ِ از همهجا بیخبر او را به هفت ضربهی پیاپی چاقو کشتهام؛ دیگر چه فرقی میکند؟ مهم این است که بالاخر آن نوشتهی مکتوب کار خودش را کرد. وقتی چاقوی خونی توویِ دستهایم بود و به خودم آمدم و متوجه شدم او را کشتهام، اول فکر کردم به دلیل حسادت بوده. نه اینکه چشمی به همسایه داشته باشم، نه! چون برای اولین بار بود که همسایهی پایینی را میدیدم. گذشته از این من اصولن آدم حسودی نبودم. یعنی کلن اینقدر یکلاقبا بودم که قید حسودی را بِنکُل از نوجوانی زدم. اما این فکر احمقانه بعد از اینکه او را کشتم و همسایهی پایینی نیمه برهنه گوشهای کز کرده بود و ضجه میزد، به ذهنم آمد. چون تازه دیدم که برای بوسیدن و برهنه کردن و باقی قضایا بدکی نیست. هیزی نکردم، سرم را زود پایین انداختم که یکوقت از نگاهم ناراحت نشود. یعنی کلن من آدم هیزی نیستم و اهل رابطهی برهنه و نیمهبرهنه هم نیستم. نه اینکه مشکلی داشته باشم، حوصلهاش را ندارم. اینکارها دل و دماغ میخواهد. بعد هم ترک عادت موجب مرض است. سالهاست که به خودم و روش خودم برای راضی کردن خودم عادت کردهام و ترکش کمی سخت است. برای همین هم زود فهمیدم که فکر احمقانهای کردم که بهخاطر حسادت بوده. راستش وقتی نیمه شب خسته و چروک از ساعتها کنار خیابان ایستادن و ادا و اطوار درآوردن برای چند سکهی ناقابل، از پلهها بالا میرفتم، دیدم که توویِ راهرو بههم گره خوردهاند. مکث کردم و خیرهشان شدم. دیدن دو بوزینهی نیمه برهنه در آن حالت واقعن خندهدار بود. شما هم اگر جای من بودید بیاختیار بلند میزدید زیر خنده. طوری خندیدم که ترسیدم تلنگم دربرود. آخر آدمی مثل من زیاد تلنگش در میرود. از خودم هم اصلن خجالت نمیکشم. همه تلنگشان در میرود. من اصولن از این آداب احمقانه بیزارم. این آداب را آنهایی درست کردهاند که میترسند گند ترسو بودنشان دربیاید و حیثیتشان برود. از همان محافظهکارهای احمق که خودشان را هم با احتیاط توویِ آینه نگاه میکنند، تلنگ که دیگر هیچ! آنهم توویِ همچین وضعیتی و جلوی دو تا بوزینهی نیمه برهنه. من هم خب طبق همان عادت احمقانه اول ترسیدم که نکند بلند خندیدنم باعث شود تلنگم دربرود، اما آنها متوجه حضور من که هیچ، حتا متوجه خندهی بلند من هم نشدند، چه برسد به تلنگم! تو هم جای من بودی متعجب میشدی. برای همین هم خندهام روویِ صورتم ماسید. آنوقت بود که تازه صدای آه و ناله و ناخنی که روویِ تن هم میکشیدند را شنیدم. دوست داشتم صورت خودم را میدیدم تا بهتر میگفتم که قیافهام بعد از شنیدن آن نالههای مسحور کننده چهطور شده بود. اما خب، ندیدم و نمیدانم، فقط میدانم که بعد او را کشتم! برای همین اول حدس زدم برای حسادت بوده و بعد که یادم آمد من کلن اهل این قرتی بازیها نیستم، فکر کردم شاید برای توجه نکردنشان به من بوده! اما از طرف دیگر یادم آمد که هیچوقت هیچکسی به من توجه خاصی نداشته. حتا آنهایی که جلوی بساطم سکه میاندازند هم توجهای به من نداشتند. فقط دلشان میسوخت. برای همین هم به خودم لقب دل بسوزان را دادم. یعنی یکجورهایی همان خر کردن، بله، این اسم بهتریست. اما از این خر شدنشان حالم بههم میخورد. یعنی وقتی آدم بیمصرفی مثل من میتوانست خرشان کند، خاک برسرشان. بعد هم اصولن من از اینکه کسی دلش برایم بسوزد بیزارم، برای همین هم بساطم را بهپا کرده بودم که کسی برای من دلش نسوزد و سکهای بیندازد کنار بساطم. یعنی برای چیز دیگری دلش بسوزد و سکه بدهد. یعنی بهتر است بگویم که آنها خر میشدند و دلشان برای خودشان میسوخت و سکه میدادند. اصلن مهم این است که سکه میدادند و دلشان برای من نمیسوخت، دیگر چه فرقی میکند؟ به همین دلیلهای احمقانه هم زود متوجه شدم که برداشت احمقانهای از موضوع کردهام. یعنی توویِ همان چند ثانیه خیلی فکرهای احمقانه و مضحکی کردم که اگر بگویم نمیتوانم جلوی خندهام را بگیرم و میترسم تلنگم در برود. نه اینکه اصولن من آدم خندهرو و جلفی باشم، نه! اما خب آدم خندهاش میگیرد دیگر، مخصوصن از آنهمه حماقت! بعد از اینکه کمی به خودم مسلط شدم تازه فهمیدم که قصه چیز دیگری بوده. یعنی هنوز نفهمیده بودم تا اینکه تو آمدی و بعد من آمدم و او من را روشن کرد که موضوع از چه قرار بوده. همینطور که من حالا دارم روشنت میکنم. یعنی همانی که گفتم؛ او باید در آنروز و ساعت و هنگامی که لبهای همسایهی پایینی را میخورد، یا شاید همسایهی پایینی لبهاش را میخورد کشته میشد. من هم این وسط بیتقصیر بودم و هستم، به همین سادهگی! او خودش گفت که از دستم دلگیر نیست و حالا بعد از کشته شدن دوزاریش افتاده. میدانم که بقیه این موضوع را نمیفهمند و باید خودشان دوزاریشان بیفتد. عجلهای برای باور حرفهایم نیست، بالاخره همه یک روز میفهمند. اما جالبی قصه برای خودم اینجاست که حتا یادم نیست چاقو مال کی بود و از کجا سر و کلهاش توویِ دستهای من پیدا شد! او میگوید مال من بوده، اما من هنوز یادم نیست. چون من اصولن آدم دلنازک و ترسویی بودم. حتا برای سمپاشی اتاقکم، وقتی پر از سوسکهای قد و نیمقد شده بود، خودم دلم نیامد کاری کنم و چند سکه از کار دو سه شبم را به نرهخری که سرایدار ساختمان بود دادم تا نسل سوسکها را منقرض کند. کلی هم به ریشم خندید، اما چه فرقی میکرد؟ مهم این بود که من دل و دماغ و روحیهی این کار را نداشتم و میخواستم اتاقکم بیسوسک باشد. خب با این تفاسیر نیاز نیست که بگویم تا قبل از کشتن او، جز یکبار توویِ زندهگیام دست به یخه هم نشده بودم. آن یکبار هم من دست به یخه نشدم و یکی دیگر که تا خرخره خورده بود و پاتیل بود با من دست به یخه شد. مرا با یکی دیگر اشتباهی گرفت و تا آمدم حالیش کنم که من اشتباهیام سه چهار تا مشت آبدار خوردم. اینبار هم مطمئن نیستم که دست به یخه شده باشم. یعنی یادم نیست که با هم گلاویز شدیم و بعد او را کشتم، یا همینجور یکهویی او را کشتم. خودش میگوید حواسش به خوردن لب بوده و با دهان پُر، ذهنش کار نمیکرده و حواسش هم پرت برهنه کردن، برای همین هم یادش نمیآید. حالا زیاد اهمیتی ندارد، گفتم که از چانهدرازی بیزارم. مهم این است که من دلگیر نیستم. این را نمیگویم که دچار عذاب وجدان نشوی. برایم فرقی نمیکند، اگر دوست داری بشو. به هر حال هرکسی عقایدی دارد و من به عقاید گوناگون احترام میگذارم. یعنی اصولن حوصلهی عقیدهی دیگران را ندارم، برای همین هم هرکاری دلت میخواهد بکن. این احترام به عقیدهی دیگران را هم امثال من ساختهاند که بیحوصلهگیشان را ماستمالی کنند. اینها را میگویم که حقیقت را بدانی و توویِ فکرهای احمقانه لنگر نیندازی. به هر حال قرار بوده که در آن روز و در آن ساعت، هنگامیکه من مشغول خر کردن آن بورژوای شیک پوش بودم و از طرفی هم برایش عشوه شتری میآمدم، تو از راه برسی و با هفت ضربه چاقو مرا بکشی. بقیهاش مهم نیست، چون این موضوع نوشته شده، مکتوب است و این را بعدن بقیه هم میفهمند!
( * ) - هُرّار : هرار. [ هَُ ] (ع مص ) به بیماری هُرّار مبتلا گردیدن . روان شدن شکم کسی چندانکه بمیرد. روان شدن شکم شتر از هر بیماری که باشد. (منتهی الارب ). رجوع به هُرّ شود. لغتنامهی دهخدا
از داستانتون جدا خوشم اومد.
موضوع تازه ای نداشت.
شاید هم خیلی موضوعش کلیشه ای بود.
اما چیزی که این داستان رو از بقیه ی داستان های با این موضوع نتفاوت می کرد تو جزئیات بود.
لحن راوی به شدت خوب در اموده بود.
اون روده درازی و خراب کردن موقعی که دوست داره قلنبه کویی کنه.
اون صحبت از زبون قربانی.
خیلی خوب بود. داستان رو دوست داشتم.
اما واقعا با اسم گذاریش چندان موافق نوبدم.
اصلا به زبون روون کار نمی خورد.
به هر حال مرسی به منم سر بزنین.