شعر از حسین شکر بیگی
3_ نشتر بگردان و دلبری بریز بر پوست ، ابر بلند کن ، دریا از موجهای لاغر بکش به ساحلی که کشتی خور است و گل فراوان دارد
هلالی خام
بی قوام
ایمانی مخفی در پوست
جملاتی
به خطی
خیره
تیره
بر گم راهه های بازو
نقشی
خراشی
از کودکی
کار دست استادی دوره گرد
نشتر گردان
انگار قلم
گام می زند
بر بحری خراش ور
از نشتر
به قلم
از قلم به نشتر
از پدر
به پسر پرداخته
پوستی نقش نایافته
یافته
راههای بلیغ
به سعی تیغ ساخته
و در مسیری انداخته
نه کاروانی
نه شتری گام زن
آنجا حتا پر پرنده کمیاب
_یکی دو پر
دهان در دوات زنان
گنجشک مآب _
مسافر
راهی
بر کاغذی
ترسیم از کجا تا کجا
کدام ردپا
از من
بر جا ؟
ردپایی
از کسی بر دوایر هوا
بر دامچاله هایی دهن فرو بسته
دیگر خسته
چشم فرو پوشیده از دیروز
از گذشته های موت گرفته
فرداهای زن نمای دروغ باف
راههای کوبشگر
استخوان را غبار پرداز
راههای حراف
بر دوایر هوا
نقشی نمی ماند
دیواری برای زاری نیست
تکان پراکنده کنی در استخوانها
یا
بر این چارچوب سسست
کسی را به یاری بخوانی
که نه نامی
نه نشانی
از او
بر دوایر هوا
بر گم راهه های بازو
حتا در پستو
نیست
دیواری بر آر
از اشکی
که پرده در چشم زده
پلک نزن
دیوار بر خود خراب نه
به آرامی تکان بخور
به نرمی
فرو نلغزد بر گونه ، دیوار
در آرام خانه کن
در نرم نرم نرم نرم رنج بردن
سر در کتاب پوستت
ببر
کلمه بر آر از پوست
در دهان بگذار
آه
ای دور
ای پرودگار