صدایم بزن: پرنسس من کجایی؟
نجمه مولوی
.
دوباره عصر آمد و بوویِ تاریکی و طعم نمناکیِ عصر همهجا پیچید. نزدیک آمدنت است و باید مثل هر روز بگویمَت خدا قوت، باشد که روز کم مشغلهای را گذرانده باشی مراد من، و سخت نبوده باشدَت روز طی شده، و تو با سنگینی سری تکان دهی و انگار منتی بر گردنِ کشیده و طاووسیاَت داشته باشی بگویی: هوم!
میخواهی از پلههای هال بروی بالا تا لباست را درآوری و آنها را با دقت به چوب لباسی بچینی و بگذاریشان توویِ کمد. ولی اول سری به طوطیاَت میزنی و قفسش را طواف میکنی و با لبهای غنچه شده بوسی میستانی و طوطی نوکش را روویِ لبهای جلو آمدهاَت میساید. بعد نگاهی به آبهای کهربایی رنگ ماهیها میکنی و سیاهی دُمِ فرشتهماهی را با اشارهی دست میستایی و فدای گوپیهای رنگارنگ و عشوهگر شده و سرت را برایشان خم میکنی. چهارچوب اتاق همان است که صبح رهایش کرده بودی و پلهها را با مرمرهای سفیدشان که اگر دقت کنی اثر انگشتانم را روویَش پیدا میکنی؛ میروی بالا و اول لنگههای جورابت را صاف ومرتب میگذاری توویِ سبد مخصوص. بعد روزنامه را برمیداری و با سری افراشته و مصمم به پشتی تخت تکیه میدهی. تصمیم میگیری اول تیترهای درشتتر را بخوانی بعد هم جزییات را.
چهار صفحهی اول که تمام شد و میبینی از چایی خبری نیست!... چایی! همان نوشیدنی گرم و آرامبخشی که وقتی میگذاشتم روویِ میز کنار تخت، نیمنگاهی میکردی و اگر رنگ و بخارش دلچسب بود و قندان با قندهای یکدست و مناسب پر شده بود، بیهیچ حرفی دوباره نگاهت برمیگشت روویِ روزنامه.
ولی انگار چایی آماده نشده، دلت میخواهد عصبانی شوی ولی به غرورت، به شخصیتت نمیخورد، پس با اخمِ از پیش تعیین شدهای دراز میکشی تا هوای اتاق که دارد کمکم تاریک میشود و سیاهی کمرنگ غروب مانع خواندنت، چشمانت را آرام کند. پلکهایت را میبندی. شاید به برنامهی فردایت بیندیشی و ترجیح دهی مرورشان کنی تا شام برسد. صدای جیغ طوطی را با لذت گوش میدهی؛ صدایی که سکوت همیشهی خانه را سوراخ میکند و مانند هوو هوویِ باد در اتاق بیروشنایی روز میپیچد. لبخند رضایت روویِ لبت گل میکند و گوشهی چپ صورتت بالا میرود و دوباره برمیگردد و جمع میشود، شبیه پردهای که بلافاصله پس از تابیدن شعاع گرم خورشید، بکشی.
حالا دیگر حسابی همهجا تاریک است. تاریک مثل شبهای قطب شمال، نمناک و رخوتآلود. خواب پیش از شام هم خوبَست و هم بد. خوبَست چون تو را از بلاتکلیفی که تا خوردن شام عارضت میشود نجات میدهد. بد است چون بیدار که شوی زمان را گم میکنی، تا بیایی ساعت را بشماری و چشمانت را بمالی تا عقربههای کوتاه و بلندش را پیداکنی، سردرد گرفتهای. اما انگار خواب خوبی کردی و از خستهگی هم خبری نیست در عوض گرسنهای، و از غذای ظهر که باب دندانت نبوده هم دلخور. با امید شامِ شب که همیشه چند بشقاب، یواشکی میخوردی و در جواب من که چهطور بود؟ میگفتی: خوب میشه بلاخره؛ آمدهای خانه. به میز فکر میکنی و غذایی که مایلی روویَش باشد. هنوز چای نخوردن فراموشت نشده. ولی خودت را تسلی میدهی که شام شب همانی باشد که دوست داری.
کش و قوسی به بازوهایت میدهی و با اینکه بفهمی نفهمی، معدهات درد گرفته ولی نقشه میکشی که چه عکسالعملی داشته باشی. برای بههم ریختن برنامهی هر روزه آنهم تا این حد پیشرفته؟ جوابی نمییابی. از تختخواب میآیی پایین. آینه صدایت میکند. مووهای خاکستری مشکیات را با انگشتان شانه میکنی و میروی سمتش. چراغ مطالعه را که روشن کنی؛ میتوانی خودت را توویِ آینه ببینی. آینه میگوید: پیر شدی رفت؛ هیچچی از دنیا نفهمیدی؛ نه چای عصرت آماده بود و نه شاید شام شباَت.
تهِ چشمانت میگوید: با فریاد برو پایین؛ عصبانیشو در را محکم بکوب؛ پاهایت را با صدا زمین بزن. ولی قلبت میگوید: نه، همان رفتار همیشهگی بهتره! تو که خوب بلدی هر ذوق کوچکی را زهرِ صاحبش کنی. بلدی بین خطاهای کوچک و بزرگ فرقی نذاری، و با خشم بگویی: اشتباه، اشتباهه، بزرگ و کوچیک نداره. میتوانی نگاهت آنقدر سرد و بیمهر باشد که تمام زیباییهای عالم را کمرنگ کند. میشود با دهن کجی کردن به همهی لطافتها، نیکویی را محو کنی. میتوانی... بهتر است بیش ازین نگویم.
دکمههای بلوز راحتیات را خوب نبستهای و خال سیاهِ روویِ سینهاَت پیداست؛ خالی که مایهی تفاخر توست و همیشه به حضورش مینازی. هنوز آینه با تو حرف میزند: ببین خالِت داره بزرگ میشه مرد، این علامت خوبی نیست ها. ولی جواب میدهی: اگه الان برم بردارمِش؛ خیال میکنه بهخاطر حرف اونه و بعد از این همهش میخواد توو کارهام دخالت کنه، و بِهِم چه بکنم و چه نکنم بگه! این آخریا چندبار گفته که... آینه پوزخند میزند: به سلامتی خودت مربوطه! و نگاهت در آینه گم میشود.
حالا آمدهای توویِ تاریکی هال، ایستادهای کمی حیران. چراغ آشپزخانه را روشن میکنی و نگاهی به ظرف خوراک آماده شده میاندازی، با خوشحالی میگذاری توویِ فر تا گرم شود. سالاد ماست و نوشابه هم که توویِ یخچال هست، برمیداری. دستی به شکمت میکشی و با خنده، دکمهی چایساز را میزنی. صدای ویزُّ و ویزِّ چایساز که بلند شد اولین تیبَک را توویِ فنجان میگذاری، خب این عادت توست. آسانترین راه برای رسیدن به هدف. خودت که چای درست کنی، همینجووری است. این چای من است که باید دارجلینگ غیرعطری باشد. که دقیقن 5 دقیقه روویِ حرارت آب جوش دَمکشیده باشد که مثل عقیق شفاف و زلال؛ توویِ استکان بدرخشد.
بووقِ فِر یعنی اینکه غذا گرم شده، برمیداری و به آرامی گردن میکشی توویِ هال، شاید جایی این گوشه و کنارخوابیده باشم. با تعجب به دیوارها نگاه میکنی و دلت میخواهد صدایم کنی. ولی میدانی اگر باشم که نیازی به صدا زدن نیست؛ و اگر نباشم که سودی ندارد. خانه با نامِ من بیگانه است؛ یادم نمیآید صدایم کرده باشی توویِ این چندسال! دیوارها هم میتوانند مأنوس شوند اگر کسی احساسش را با آنها شریک شود. مطمئن باش حتا اگر یکبار بهنام خوانده بودیاَم، طوطی یاد میگرفت. و تو را که میدید، مرا صدا میزد. ولی هیچکس نیست. هیچکس؛ نه روویِ مبل راحتی و نه کنار پنجرهی بینور.
تا چایْ مناسبِ خوردن شود تلویزیون را روو کانال ورزش میگذاری و مثل همیشه صدایش را بلند میکنی و به خودت میگویی: از صدای بلند خوشش نمیآد! هرجا باشه بیدار میشه، درحالیکه میدانی خانهی دو اتاقخوابهی ما جایی برای هرجا بودن ندارد. خرت و پرتهای فراوان آن یکی اتاق آنقدر زیاد است که توویَش راه نمیشود رفت، چه رسد به خواب.
انگار شام دارد سرد میشود و تو غذای سرد دوست نداری. غذای سرد حتا از کلام سرد بیشتر آزارت میدهد. خب شام چهطور بود؟ چاشنیاَش به اندازه بود یا نه؟ و فردا توویِ شرکت به زن بیسلیقه و بیدقَّت تو احسنت خواهند گفت؟ راستی برای دسر هم یک سورپرایز دارم. طبقهی زیرین یخچال را باز کن برایت موسشکلات درست کردهاَم، از همانها که دوست داری، که البته منهم دوست دارم و خوشبختانه در این مورد خاص با هم توافق داریم! ولی قبل از خوردن، کمی بگذار تا سردیاَش ملایم شود چون دندانهایت یخ میزند و مجبوری ساعتها فَکهایت را به هم فشار دهی. کسی هم که سر راهَت نیست تا دردت را سرش خالی کنی.
یادت باشد که ظرفها همانطور بماند، نیازی نیست خودت را به زحمت بیندازی، بهقدر کافی توویِ شرکت خسته میشوی و فقط اگر حوصلهاش را داشتی شیر ماشین لبالسشویی را قبل از اینکه آب تمام زیر زمین را بگیرد درست کن. مشکلات تمام نشدنی خانه همیشه دردسر سازند، این جمله را میشناسی؟ آخرین باری که از تو خواستم کلید برق حمام را که اتصالی میکرد، عوض کنی، گفتی: باورکُن اگر میشد خودم شیر ماشین لباسشویی را درست میکردم. خیلی سعی کردم ولی زوورِ بیشتری از توان من میخواهد، زهرا خانم زن آقای حاتمی میگوید اینکارها به زنها مربوط نیست، البته گفتم بِهِش که تو عقیده داری مرد و زن فرقی ندارند ولی دست هم خیلی مهم است... دست؟ منظورم همین مجموعهی انگشتان و کف دست و مُچ و...، منظور دیگری نداشتم. مُچهایم قدرتشان کم شده، تعجب میکنم. با اینکه فولاد هرچه آبدیدهتر شود مقاومتر میشود. ولی دست من که فولادی نیست! هست؟
ساعت را نگاه میکنی. نزدیک ده است؛ دلت میخواهد از خودت بپرسی: کجا رفته؟ ولی نمیپرسی، بهطرف تلفن میروی تا زنگ بزنی به کسی، اما نمیدانی باید در اینگونه مواقع به کی زنگ زد. برمیگردی. رووبهروویِ تلویزیون مینشینی و چشم میدوزی به حرکت پاها و توپ سیاه و سفید چرخان.
بلند میشوی و یک لیوان آب میخوری و صورتت جمع میشود توویِ هم، چرا که آبِ سرد دندانهایت را به درد آورده. از خودت میپرسی: چهطور شبهای دیگه که لیوان آب رو میداد دستم؛ مشکلی نبود؟ بله نبود، ولی آنشبها که امشب نیست؟ هست؟ نه فرشتهماهیاَت نگرانیِ کمرنگِ نگاهَت را چاره میکند و نه طوطی سخنگویَت، روویِ قالی لچک ترنج کفِ هال تند تند راه میروی؛ دلم میخواهد باور کنم دلواپسی.
چند قدم دیگر هم راه میروی؛ حالا شاید خیال کنم دلواپس شدی ولی نشدی. عقیده داری: تا سهروز گم شدن زنِ آدم طبیعیه؛ بعدش باید خبر داد. کلمهی زنِ آدم را طوری میگویی، مثل اینکه بگویی گربهی کوچولوی و نازنازیِ خونه و یا نه منصفانهتر اگر باشد، همسایهی پهلویی که همیشه درختهای جلوی خانهاش را آب میداده و حالا دو روز است که... یا چیزی مثل این، نه؟
اتاقها را چندبار نگاه میکنی در سکوت در کمال فروتنی. حمام و دستشویی را با پوزخند، انگار که توویِ دلت بگویی: کی پنجساعت توویِ حمام یا توالت میمونه؟ حق با تو است. هیچکس.
روزنامه را آوردهای توویِ هال تا هم اخبار را بشنوی و هم روزنامه را بخوانی؛ اما انگار حواس نداری. نه از اخبار چیزی میفهمی و نه از روزنامه.
یکمرتبه با خوشحالی مثل اینکه راه حل جالبی کشف کرده باشی لباسکار میپوشی و چراغ قوه را برمیداری. احساس غرور و رضایت لحظهای رهایت نمیکند. توویِ آینهی رووبهروویَت نگاهی به قامت بلند وکشیدهات میاندازی، که لباسِ سرتاسریِ کار چهقدر بِهِت میآید و چه جذابتر شدهای، و تهِ دلت از اینکه تا حالا متوجه این موضوع نشده بودی لبخند میزنی. از پلههای زیرزمین میروی پایین؛ تا شیر آب ماشین لباسشویی را درست کنی. یعنی نگران من شدی؟ یاخودت؟ شاید هم قرعه به نام شیرِ آب افتاده... هرچی که هست تصمیم گرفتهای درستش کنی، حالا به هر دلیلی؛ و این خیلی خوب است. این به هر دلیلیها همهشان خوباَند. اگر میدانستی چهقدر خوشحال میشدم وقتیکه گِرِهی را حالا به هر دلیل باز کنی.
پلهها خیلی روشن نیست؛ لامپَش سوخته. یادت هست که قبلن گفته بودم دستم به سقف نمیرسد و لامپ باید تعویض شود؛ چندبار گفته بودم هر بار درست بعد از شنیدن صدای "هومِّ" تو.
چراغ قوه را روشن میکنی و پله پله میروی پایین. آخرین پله که تمام میشود، باطری چراغ قوه هم انگار دارد میمیرد اما نه آنقدر که جسم سنگینِ سر راهَت را نبینی. جلو میآیی. اولش باورت نمیشود ولی بعد باور میکنی، که این بدن خونآلودِ من است، از پلهها افتادهام پایین و چند ساعت است که مُردهاَم.
همانجا در نور نیمهجانِ چراغ قوه است که پاکتِ سفیدِ نامه را میبینی و برمیداری و...
آبان 89