هشت و مشتق آتش
امید باقری
1
سر شب، سرگارسون به سرآشپز گفتهبود که مدیر برنامههای سوپر ستارهی فوتبال جهان، برای ساعت هشت میز شمارهی هشت رستوران کمنظیر آنها را رزرو کرده است تا آقای سوپر ستاره در کنار همسرش به مناسبت هشتمین سالگرد ازدواجشان که با چند روز فاصله، تقریبا همزمان با شب تولد سی و دو سالگی همسر آقای سوپر ستاره بود، آن دو در محیطی شیک و به دور از هیاهویِ جشنهایی مانند جشنهای سالهای پیش، در آرامش شام بخورند و لحظاتی خوب و تا حدودی عاشقانهای را کنار هم بگذرانند.
اما برای آنشب، سرآشپز به پسرش قول دادهبود تا او را برای تماشای مسابقهی فوتبال به استادیوم ببرد و نمیتوانست در آشپزخانه بماند. برگهی تقاضای مرخصیاش را از یک هفته پیش تقدیم مدیر داخلی رستوران کردهبود و مدیر داخلی، درجا امضای موافقتش را زیر برگهی سرآشپز انداخته بود. با وجود مشتری ویژه برای رستوران در آنشب، حتا اگر دست سرآشپز را زیر ساطور میگذاشتند، هرگز زیر قولی که به پسرش دادهبود نمیزد.
مسابقه همان مسابقهای بود که آقای سوپر ستاره به خاطر مصدومیت آنرا از دست دادهبود.
آنشب، سرآشپز تمام اختیارات خود را به کمک آشپز اول سپرده بود و همان سر شب از آشپزخانه بیرون زدهبود.
کمک آشپز اولِ آشپزخانه پسری کمروو و خجالتی اما زرنگ و کاری بود. سرآشپز از کار او مطمئن بود و جای هیچ نگرانیای نبود. پسرکِ کمک آشپز در خیالاش برای آن شب ایدهی ویژهای داشت و میخواست در کنار ارائهی بهترین کار، بین تمام سورپرایزهایی که میتوانست برای سوپر ستارهی فوتبال جهان و همسرش در آنشبِ مخصوص داشتهباشد، بهترین انتخاب را به بهترین شکل ممکن عملی کند.
2
ساعت، بیست و چند دقیقه از هشت گذشتهبود که آقا و خانم به رستوران آمدند و زیر نگاههای دیگر مشتریهای رستوران پشت میز شمارهی هشت نشستند.
سفارش خانم یک ظرف سالاد سبزیجاتِ سخت، بدون نمک، بدون روغن، بدون سس و تنها با کمی چاشنی مخصوص هندی، مرکب از پودر چند نوع فلفل و سبزی معطر در یک ظرف جدا، به علاوهی یک بطری شراب شیراز؛ و سفارش آقا، یک ماهی قزلآلای فرانسوی بخار پز به همراهِ اردور سبزیجات گرم و البته نوشیدنی همیشهگی، ویسکی رقیق شده با سودا و لیمو، بود.
زوج جوان در بهار جوانی همدیگر را پیدا کرده و دیگر رها نکرده بودند و حالا پس از هشت سال زندهگی مشترک، آنشب مثل دو نفر که برای اولینبار برای آشنایی با هم بیرون میروند، مقابل هم نشستهبودند.
خانم، سیگار پایه بلندِ نازک با چوبسیگار میکشید و آقا با نوشیدنیاش بازی میکرد. هیچ کدامشان حرفی نمیزدند. حتا یک کلمه. هر بار که مسیرهای نگاههایشان همراستا میشد، یکی در میان و به نوبت لبخندی روی لبهای هر کدامشان کش میآمد و با مکثی کوتاه مسیر رفته را برمیگشت. تنها صداها، نجوای پیانو و فقط گاهی صدای کشیده شدن کارد و چنگال کف ظرف، از طرف مشتریهای میزِ پشت سر آقا بود و از طرف خانم، صدای باز و بسته شدن دو لبهی گوشی تلفن که هر چند دقیقه یکبار گوشی تلفن جواهر نشانَش را باز میکرد، چند کلمهای تایپ میکرد و گوشی را میبست.
3
هنوز نوشیدنی آقا تمام نشدهبود که سرگارسون با یک بشکنِ بیصدا دستور تجدید آنرا به یکی از گارسونها داد. سیگارِ خانم که به فیلتر رسید، فیلتر را از چوبسیگار جدا کرد. آنرا درون گیلاس شرابَش انداخت و جرعهای از شراب سرکشید. سرگارسون با یک بشکن بیصدای دیگر و حرکت چشم و ابروو به یک گارسون جوان دستور داد تا در کمال آرامش گیلاس نوشیدنی خانم را عوض کند. گارسون جوان، وقتی قصد چنین کاری را داشت، با دستِ خانم که آن را بر دهانهی گیلاس گذاشتهبود و فشارش میداد، مواجه شد. نگاه خانم به لبهی آویزانِ روومیزیِ حریر دوخته شدهبود و کف دستش هر لحظه بیشتر به دهانهی گیلاس فشار میآورد. با اشارهی سرگارسون، گارسون جوان عقب کشید و از میز دور شد.
4
خانم، سیگار دیگری روشن کردهبود که دو گارسون که مثل سربازان ارتش شق و رق راه میرفتند، با سینیهایی سرِ دست و نگاهی که فقط روبرو را میدید، وارد سالن پذیرایی شدند. سرگارسون با حولهای سفید که حمایل بر ساعدش بود، پیشاپیش سربازانَش با خمیدهگیای که به خاطر یک قوز بدشکل بود، به سمت میز آقا و خانم در حرکت بود.
خانم به سیگار پکهای محکم میزد و نوشیدنی کمکم در آقا اثر کردهبود. گونههای خوشتراش آقا سرخی کمرنگی به خود گرفته بودند و دانههای ریز عرق بر پیشانیاش پیدا و پنهان میشدند.
وقتی سرگارسون غذاها را روویِ میز چید، خانم کمی خودش را جلو کشید و نگاه خیره و متعجبَش به محتویات ظرف سالادی که سرگارسون مقابلش روویِ میز گذاشتهبود ماند. چشمهای آقا نیمهباز ماندهبود و لبخندی محو روویِ لبهایش پیدا و پنهان میشد. خانم سیگارش را به زمین انداخت و آنرا زیر پاشنهی نازک کفشاش له کرد. دستهایش لرزش خفیفی داشتند و پرههای بینیاش باز و بسته میشدند. خانم با پشت دست لرزانَش محکم به زیر ظرف سالاد زد و ظرف شیشهای سالاد ابتدا روویِ میز و بعد روویِ زمین واژگون شد. پر سر و صدا به زمین افتاد اما نشکست.
هویج، ساقهی کرفس، کلم بروکلی، ترب، نخود فرنگی، ذرت و تربچههای کوچکی که همهگی به شکل توپهای فوتبال خیلی کوچک درآورده شدهبودند، روویِ میز و زمین پخش شدهبودند. بعضی تند و بعضی کند روویِ سطح شیشه مانندِ کف رستوران از میز زوج جوان دور میشدند.
5
خانم تکیهاش را به صندلی راحتِ مبل مانندش دادهبود. پا روویِ پا انداختهبود و سیگارش را بدون چوب سیگار میکشید. یک چشم گارسونهای جوان به رانِ خوشتراش خانم بود که از چاک کناری لباس شبش بیرون افتادهبود و یک چشمشان به همدیگر.
آقا بدون توجه به رفتارهای خانم مشغول خوردن قزلآلای بخار پزش بود. از سر ماهی شروع کردهبود و به سمت دُم در حرکت بود. خانم هر سیگار را با آتش سیگار قبلی روشن میکرد و چشم دوخته بود به شوهرش که با ولع و بی اعتنا به او غذا میخورد.
روویِ دُم ماهی یک لیموترش متوسط بود که روویِ پوست سبز و زرد رنگ آن طرحی از رویهی یک توپ فوتبال چهل تکه، با ظرافت تمام کندهکاری شدهبود.
آقا با نوک کارد و چنگال لیموترش را برداشت و گذاشت در پیشدستیِ چینی مقابل خانم. خانم لبهای برجستهی خوش رنگَش را غنچه کرد و دود سیگارش را فوت کرد به سمت صورت آقا. آقا مشامش را از دود پر کرد و چشمهایش را بر هم گذاشت. سرش را به زیر برد. تک سرفهای کرد و بیآنکه سرش را بالا بیاورد، به غذا خوردن ادامه داد تا غذایش تمام شد.
6
برای دسر، خانم سفارش یک قهوه با یک چکه شیر دادهبود و آقا بستی میوهای با ژله و خامهی اضافی و سس شکلات.
زوج جوان بیهیچ حرفی فقط مقابل هم نشستهبودند که ناگهان صدایی مهیب مثل صدای شکستهشدن شیشهای بزرگ آرامش سالن پذیرایی رستوران را به هم ریخت. شیشهی بزرگ قدیِ مشرف به خیابان شکسته و فرو ریختهبود. پسرکی با پیراهن ورزشی باشگاهِ آقای سوپر ستاره به تن و یک توپ فوتبال گِلآلود در دست، از سوراخی که میان قاب پنجرهی قدی برای خودش ساخته بود، به داخل رستوران دوید و خودش را به میز زوج جوان رساند.
گارسونها برای مهار مهمان ناخواندهی کوچک به سمت میز آقا و خانم در حرکت بودند که با اشارهی آقا به سرگارسون و اشارهی سرگارسون به گارسونها، آنها در همان موقعیتی که بودند، ماندند.
پسرک ریز نقش بود و مووهای بلند لَختی داشت. چشمهای ریزش پشت چتری موهایش پیدا و پنهان بود. پسرک توپ را با دو دست به سمت آقا گرفت و خواست تا آقا آنرا برایش امضا کند. آقا توپ را از پسرک گرفت و گذاشت روویِ میز. دستی به جیبهایش زد، اما ماژیکی را که همیشه برای اینکار همراهش بود، در جیبهایش پیدا نکرد. پسرک به خانم و ران خوشتراشخانم نگاه میکرد و خانم به آقا. خانم درحالیکه آخرین کام را از سیگار در دستش میگرفت، از جایش بلند شد. از کیفش مداد چشماش را بیرون آورد و پرتاش کرد روویِ میز، سمت آقا. ته سیگار را در گیلاس نوشیدنیاش انداخت، جرعهای از آن سرکشید و با قدمهای خشک و پر صدا به سمت در رفت.
آقا، مداد چشم را از روویِ میز برداشت. طول مداد را از زیر پرههای بینی خوش ترکیباش گذراند و درحالیکه مشامش را پر میکرد، پلکهایش را روویِ هم گذاشت و نفسش را حبس کرد. چند ثانیهای در سکوت غیر طبیعی رستوران با چشمهای بسته سرش را چسباند به پشتی صندلی. با ابروهایش بازی نرمی را شروع کردهبود.
7
وقتی دو گارسون و جلوتر از آنها سرگارسون، با دو سینی دسر، سر میز آمدند، با صدای خفیف سینه صاف کردن سرگارسون، آقا چشم هایش را باز کرد.
پسرک رفتهبود. توپ پسرک هنوز روویِ میز بود و مداد چشمِ خانم در دست آقا.
آقا درپوش مداد را برداشت و توپ را امضا کرد. از کیفش چندین اسکناس به اندازهی چندین برابر هزینهی غذا و سرویس و انعام و شیشهی قدیِ شکسته شده روویِ میز گذاشت، مداد چشم را در جیب پیراهنش گذاشت و از جایش بلند شد.
در هالهای از ادب و احترام گارسونها و مدیر رستوران میخواست از در بیرون برود که ناگهان با قدمهایی تند و سریع، انگار که بخواهد میزها و صندلیهای خالی را دریبل کند، برگشت سر میز. چاقویی تمیز از روویِ میز برداشت و آنرا به امضای خودش روویِ توپ پسرک فرو کرد. توپ را در پیشدستی مقابل صندلی خالی خانم کنار لیموترش چهل تکه گذاشت؛ یک اسکناس درشت هم کنار آن.
8
آنشب آسمان ابری و ناآرام بود. نقش برق، با صدا و بیصدا در آسمان پیدا و پنهان میشد. اما نمیبارید.
پسرک پشت شیشهی شکسته، زیر نور تیر چراغ برق در پیادهرو ایستادهبود. نقش عدد هشت، به رنگ طلایی، بر سینهی پسرک میدرخشید. پسرک دستهایش را در جیبهای شلوارکِ جینِ رنگ و روو رفتهاش بردهبود و چشم دوختهبود به آقای سوپر ستاره که میرفت، در جشنِ بُردِ همتیمیهایش شرکت کند.